انتری که لوطی اش مرده بود

صادق چوبک

کاوه گوهرین

صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهر نویسنده ایرانی است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد. اکثر داستان‌های وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می شد سراغ شخصیت ها و ماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می دادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن چرک ها و و زخم های طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت. به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد.

 

165,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14.5 سانتیمتر
پدیدآورندگان

صادق چوبک

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

216

سال چاپ

1397

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

250

گزیده ای از کتاب انتری که لوطی اش مرده بود

صداى ريزش شلاق كش و چسبيده چكه‌هاى باران روى شاخه‌هاى كاج و برگ‌هاى خشك چنار مثل صداى چراغ پريموس كشيده و منگ‌كننده بود. نيروى سيد حسن‌خان تمام شده بود. قلبش غيرطبيعى و تند مى‌زد و درد شديدى در آن حس مى‌كرد. بدنش خيس عرق شده بود و سوزن سوزنى مى‌شد. بى‌اراده توى درگاه نشست و به در باغ تكيه زد

در آغاز کتاب انتری که لوطی اش مرده بود می خوانیم

عدل

 

 

 

اسب درشكه‌اى توى جوى پهنى افتاده بود و قلم دست و كاسه زانويش خرد شده بود. آشكارا ديده مى‌شد كه استخوان قلم يك دستش از زير پوست حنائيش جابجا شده و از آن خون آمده بود. كاسه زانوى دست ديگرش به كلى از بند جدا شده بود و فقط به چند رگ و ريشه كه تا آخرين مرحله وفاداريشان را به جسم او از دست نداده بودند گير بود. سُم يك دستش، آنكه از قلم شكسته بود به طرف خارج برگشته بود، و نعل براق سائيده‌اى كه به سه دانه ميخ گير بود روى آن ديده مى‌شد.

آب جو يخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب يخ‌هاى اطراف بدنش را آب كرده بود. تمام بدنش توى آب گل‌آلود خونينى افتاده بود. پى در پى نفس مى‌زد. پره‌هاى بينى‌اش باز و بسته مى‌شد، نصف زبانش از لاى دندان‌هاى كليد شده‌اش بيرون زده بود. دور دهنش كف خون‌آلودى ديده مى‌شد. يالش به طور حزن‌انگيزى روى پيشانيش افتاده بود و دو سپور و يك عمله راهگذر كه لباس سربازى بى‌سردوشى تنش بود و كلاه خدمت بى‌آفتاب گردان به سر داشت مى‌خواستند آن را از جو بيرون بياورند.

يكى از سپورها كه بدستش حناى تندى بسته بود گفت :

«من دمبشو مى‌گيرم و شما هركدومتون يه پاشو بگيرين و يه‌هو از زمين بلندش مى‌كنيم. اونوخت نه اينه كه حيوون طاقت درد نداره و نمى‌تونه دسّاشو رو زمين بذاره، يه‌هو خيز ورميداره. اونوخت شماها جلدى پاشو ول‌دين، منم دمبشو ول مى‌دم. روسه تا پاش مى‌تونه بندشه ديگه. اون دسّش خيلى نشكسّه. چطوره كه مرغ‌رو دو تا پا واميسّه اين نمى‌تونه رو سه تا پا واسّه؟»

يك آقائى كه كيف چرمى قهوه‌اى زير بغلش بود و عينك رنگى زده بود گفت :

«مگر مى‌شود حيوان را اين‌طور بيرونش آورد؟ شماها بايد چند نفر بشيد و تمام هيكل، بلندش كنيد و بذاريدش تو پياده‌رو.»

يك از تماشاچى‌ها كه دست بچه خردسالى را در دست داشت با اعتراض گفت :

«اين زبون بسّه ديگه واسيه صاحابش مال نميشه. بايد با يه گلوله كلّكّشو كند.»

بعد رويش را كرد به پاسبان مفلوكى كه كنار پياده‌رو ايستاده بود و لبو مى‌خورد و گفت :

«آژدان سركار كه تپونچه دارين چرا اينو راحتش نمى‌كنين؟ حيوون خيلى رنج مى‌بره.»

پاسبان همان‌طور كه يك طرف لُپش از لبوئى كه تو دهنش بود باد كرده بود با تمسخر جواب داد :

«زكى قربان آقا! گلوله اولنده كه مال اسب نيس و مال دزّه دومنده، حالا اومديم و ما اينو همين‌طور كه ميفرمائين راحتش كرديم، به روز قيومت و سئوال و جواب اون دنياشم كارى نداريم؛ فردا جواب دولتو چى بدم؟ آخه از من لاكردار نمى‌پرسن كه تو گلولتو چيكارش كردى؟»

سيد عمامه به سرى كه پوستين مندرسى روى دوشش بود گفت :

«اى بابا حيوون باكيش نيس. خدارو خوش نمياد بكشندش. فردا خوب ميشه. دواش يه فندق موميائيه.»

تماشاچى روزنامه به دستى كه تازه رسيده بود پرسيد :

«مگه چطور شده؟»

يك مرد چپقى جواب داد :

«واللّه من اهل اين محل نيسّم. من رهگذرم.»

لبوفروش سرسوكى، همانطور كه با چاقوى بى‌دسته‌اش براى مشترى لبو پوست ميكند جواب داد :

«هيچى، اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسه از سحر تا حالا همين‌جا تو آب افتاده جون ميكنه. هيشكى به فكرش نيس. اينو…» بعد حرفش را قطع كرد و به يك مشترى گفت: «يه قرون» و آن وقت فرياد زد :

«قند بى‌كوپن دارم! سيرى يه قرون مى‌دم.»

باز همان آقاى روزنامه به دست پرسيد :

«حالا اين صاحب نداره؟»

مرد كت چرمى قلچماقى كه ريخت شوفرها را داشت و شال سبزى دور گردنش بود جواب داد :

«چطور صاحاب نداره. مگه بى‌صاحابم ميشه؟ پوسّش خودش دسّ كم پونزده تومن ميرزه. درشكه‌چيش تا همين حالا اينجا بود؛ به نظرم رفت درشكشو بذاره برگرده.»

پسربچه‌اى كه دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند كرد و پرسيد :

«بابا جون درشكه‌چيش درشكشو با چى برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟»

يك آقاى عينكى خوش لباس پرسيد :

«فقط دستاش خرد شده؟»

همان مرد قلچماق كه ريخت شوفرها را داشت و شال سبزى دور گردنش بود جواب داد :

«درشكه‌چيش مى‌گفت دنده‌هاشم خرده شده.»

بخار تُنكى از سوراخ‌هاى بينى اسب بيرون مى‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند مى‌شد. دنده‌هايش از زير پوستش ديده مى‌شد. روى كفلش جاى يك پنج انگشت گل خشك شده داغ خورده بود. روى گردن و چند جاى ديگر بدنش هم گِلى بود. بعضى جاهاى پوست بدنش مى‌پريد. بدنش به شدت مى‌لرزيد. ابدآ ناله نمى‌كرد. قيافه‌اش آرام و بى‌التماس بود. قيافه يك‌اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بى‌اشك به‌مردم نگاه‌مى‌كرد.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “انتری که لوطی اش مرده بود”