اتوبوس پاکستانی

مهدی زارع

چند بار دیگر همان خواب را دیدم. هربار چیز تازه‌ای از جزئیات را می‌فهمیدم. کرم‌های شب‌تاب اول که می‌چرخیدند؛ رنگشان سبز و زرد و فسفری بود و بزرگ‌تر که می‌شدند اولش فسفریشان از بین می‌رفت و بعد سبزشان. وقتی هم که مشخص می‌شد نور چراغ اتوبوس هستند، زردش به نارنجی تمایل پیدا می‌کرد. دیگر کمتر می‌ترسم از آن اتوبوس. حتی توی خوابم تلاش می‌کنم بایستم که از رویم رد شود که شاید داخلش را ببینم اما نمی‌توانم.

14,500 تومان

جزئیات کتاب

وزن 270 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

مهدی زارع

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

SKU

9858

شابک

978-600-376-150-6

قطع

رقعی

تعداد صفحه

160

سال چاپ

1396

موضوع

رمان فارسی

وزن

270

تعداد مجلد

یک

در آغاز کتاب، اتوبوس پاکستانی، می‌خوانیم:

 

فصل 1

 

1

اگر دو تا پنجره‌اش را ندیده بگیری، ایستگاه قطار زیر نور خورشید، شبیه یک تکه سنگ سفید بزرگ می‌شود که حرارت از همه جایش موج می‌خورد و به آسمانی می‌رود که بیشتر از یک سالی می‌شود حتی لکه‌ای ابر به خودش ندیده. آن‌طرف میدان لخت ایستگاه فقط همین ساختمان به چشم می‌خورد و نرده‌های کهنه و زنگ‌زدۀ کنارش. چند تکه الوار روغن‌خوردۀ درب و داغان هم هست و لندرور رئیس ایستگاه و دکل بلند مخابراتی که هر شب به چراغ قرمز بالایش نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا سارا هم هنوز شب‌ها آنقدر به چراغی شبیه این نگاه می‌کند که قطاری بزرگ بیاید و او را با خودش ببرد جایی که دور از سایۀ لاغر و لرزان پدرش بتواند لحظه‌ای برای خودش باشد؟ خودش بودنی که هر وقت درباره‌اش حرف می‌زد، می‌گفتم این برای خودت بودن دیگر چه صیغه‌ای است. می‌گفت: «یعنی برای خودم. برای دل خودم.» نمی‌دانستم برای دل او به درد من هم می‌خورد یا نه. می‌گفتم: «این دل تو! آبی، نونی، چیزی واسه من هم داره یا نه.» چیزی نمی‌گفت. نه اخم می‌کرد و نه می‌خندید. می‌شد یک تکه از سنگ‌های سفید دیوار ایستگاه که زیر نور خورشید نمی‌شد نگاهشان کرد. بعد چشم‌های خاکستریش را می‌بست و دلشورۀ جوابی که می‌خواست بدهد طوری به جانم می‌افتاد که انگار همین لحظه قرار است دنیا به آخرش برسد. چشم باز می‌کرد و باز هم چیزی نمی‌گفت.

باد اگر نبود چند باریکۀ سیاه و نرم مو، تا بالای چشم‌هایش خط می‌کشید اما اغلب باد بود و گرد و غبار. موها هم که بی‌تابی می‌کردند و نمی‌گذاشتند نگاهم ثابت بماند. خیره هم اگر می‌شدم فرق چندانی نداشت. اول چشم‌های کشیده‌اش را پایین می‌انداخت، بعد لب‌های باریکش را به هم می‌فشرد و بعدش هم بلند می‌شد و می‌رفت. می‌گفتم: «اگه آب و نونی واسه من نداشته باشه می‌خوام که صد سال سیاه اون قطار نرسه. می‌شنوی؟» لابه‌لای درخت‌های بلند کاج برمی‌گشت و پوزخند می‌زد و سر تکان می‌داد که یعنی من نمی‌فهمم او چه می‌گوید. پشت درخت‌ها دور می‌شد و این بار انعکاس سفید ساختمان ایستگاه چشم‌هایم را می‌سوزاند اگر به عبورش خیره می‌شدم.

خیابان ایستگاه طولانی‌ترین خیابان اینجاست و تمام دو طرفش را درخت‌های کاج کاشته‌اند. پدر می‌گوید اگر مهندس می‌بود، اجازه نمی‌داد. یا همه را توت مجنون می‌کاشت یا چه می‌دانم؛ گل و بوته. هر ده جمله‌که پدر بگوید، لااقل یکی‌اش مهندس دارد. مادر را نمی‌دانم اعتراض می‌کرده یا نه اما من از وقتی چپ و راستم را شناختم سر این مهندس مهندس کردن، چند باری با پدر جر و بحثم شده. می‌گوید صاحب‌خانه‌مان است و یک قران هم اجاره نمی‌گیرد. می‌گویم: «که چی؟ به جاش نوکریشو می‌کنیم.» با غیظ نگاهم می‌کند. چیزی نمی‌گوید که بدترش نکنم. مهندس برای پدر مثل برادر بزرگ‌تر است که وقتی نیازش داشته کنارش ایستاده. من البته هنوز ندیدمش. در اتاقش نشسته و چهل سالی هست که فقط چند روز به میان دستنوشته‌ای از زیر در بیرون می‌اندازد و رویش می‌نویسد چه می‌خواهد و من یا پدر برایش می‌بریم. این همه سال هنوز نشنیده‌ام چیزی بگوید. صدایش هم کنی فقط بلند نفس می‌کشد و نفسش را بیرون می‌دهد یا چه می‌دانم چیزی را تکان می‌دهد که بفهمی زنده است و تمام. به نظر بود و نبودش برای هیچ‌کسی اهمیت ندارد اما واقعیت همان است که پدر می‌گوید. تمام این شهرک مدیون اوست. پدر می‌گوید: «اگه همین مهندس که اینقد پشت سرش بد و بیراه می‌گن، نبود؛ هنوز که هنوزه باید این ملت زن و بچه‌شو ول می‌کرد و می‌اومد و می‌رفت که یه لقمه نون بخوره. خدا بیامرزه پدرشو که گفت اینجا رو بسازن. حالا شما تازه قد بلند کرده‌ها هرچی دوست دارین بگین. مهندس خیر و برکت این شهره.» پدر راست می‌گوید. این جمله‌ها را هر کسی که سنی ازش گذشته تایید می‌کند، اما برای مردم ندیدنش عادی شده. ولی مشکلی که پیش بیاید خواه و ناخواه اسم مهندس وسط می‌آید. یکی دوباری هم جمع شدند که ازش کمک بگیرند. بیرون نیامد. جواب هیچ کسی را هم نداد. رئیس کلانتری ‌گفت برای بیرون آوردنش نامه می‌گیرد. پدر جلویش ایستاد که به هیچ‌کسی ربطی ندارد. آزارتان که نداده. رفته توی اتاقش و نمی‌خواهد قیافۀ هیچ‌کسی را ببیند. رئیس کلانتری اولش غر ‌زد که نمی‌شود کسی توی شهرک باشد و ندیده گرفته شود. مردم حساس می‌شوند. مرضی داشته باشد اگر چه؟ لااقل باید سالی یک‌بار بیرون بیاید که خورشید به پوستش بخورد یا نه؟ آن‌وقت پدر زد به بداخمی و به دکترها بد و بیراه گفت. رئیس کلانتری هم حرفی نزد. عینکش را روی بینیش جابه‌جا کرد و لبش را به ناچاری جمع کرد و برگشت سمت جیپش. خوش اندام و زیباست و موهای شقیقه و چانه‌اش همان یک سال اول که زنش مرد سفید شده و کمی هم شانه‌اش افتاده. او هم مثل خیلی‌ها مهندس را ندیده. آدم خشکی به نظر می‌رسد. نمی‌شود راحت در موردش صحبت کرد. هیچ‌کس دلیلی برای ترسیدن از او ندیده‌، اما همیشه تا از جیپش پیاده می‌شود صداها پایین می‌آید و یکی دو نفر نگاهشان را به زمین می‌اندازند و پدر می‌ایستد. چند سرباز پاسگاه را جوری اداره می‌کند که شکت می‌گیرد به اینکه چرا اینجاست.

پشت سرش حرف است که تبعیدش کرده‌اند اینجا، اما هیچ وقت کسی از او چیزی نپرسید. فقط همین سربازی که حالا توی پاسگاه مانده از روی دفترچه خاطرات رئیسش چیزهایی خوانده که او هم می‌ترسید لب از لب باز کند. می‌گوید: «پیشش اگه نفس می‌کشین باید مراقب باشین. خیلی بی‌رحمه. خون گردنشه. به من چه این حرفا. چند ماه دیگه خدمتم تموم می‌شه و خلاص، ولی خدا به داد شما برسه اگه باتون لج کنه. یه وقت گرفتارش نشین. بیچاره زنش.» آخرش هم همیشه التماس می‌کند که به هیچ کس حرفی نزنیم. پدر می‌گوید خیال‌ساز است و به عقلش باید شک کرد. هیچ وقت حرف‌هایش را قبول نمی‌کرد. آن‌روز صبح اما حرفش درست بود. آمد جلوی سوپرمارکت پدر و گفت می‌ترسد. گریه کرد. پدر نوشابه داد بخورد و به حرف‌هایش ‌خندید. گفت: «خجالت بکش پسر. یعنی چی که می‌ترسم. خیالاتی شدی لابد.» او هم وسط هق‌هقش چیزهایی ‌گفت که درست نفهمیدم. چیزی شده بود که نمی‌دانستم. دلم آشوب بود. چیزی زیر پوستم می‌خزید و تنم را می‌لرزاند. شبش را بدخواب شده بودم. مدام چراغ‌های ماشینی را می‌دیدم که میان تاریکی به سمتم می‌آمد و من نمی‌توانستم کاری بکنم. فریاد می‌زدم و سعی می‌کردم از جلویش کنار بروم اما تکان نمی‌خوردم. نزدیک‌تر که می‌شد صدای من هم بند می‌آمد. هرچه جیغ و داد می‌کردم صدایی از گلویم خارج نمی‌شد. گلویم می‌سوخت و از ترسش چشم‌هایم را محکم می‌بستم. بعد خوابم تمام می‌شد. یعنی فکر می‌کردم تمام شده. بیدار نمی‌شدم. همانطور خواب می‌ماندم اما فکر می‌کردم، مثل بیداری. ترسم که می‌نشست و دوباره خیالم که راحت می‌شد، نور کرمی شب‌تاب از دور به چشمم می‌آمد که دانه‌دانه چشمک می‌زد و من خوشم می‌آمد نگاهش کنم. می‌خندیدم و کف می‌زدم. می‌رقصیدم و انگار عروسی باشد کل می‌کشیدم و بعد نور بزرگ می‌شد و بزرگتر می‌شد و نزدیک‌تر که می‌آمد نور چراغ همان ماشین بود و دوباره من فریاد می‌زدم.

صبح که بیدار شدم، از بدخوابی تمام تنم درد می‌کرد. گلویم بوی خون می‌داد و سرم سنگین بود. نور خورشید افتاده بود روی صورتم و هیچ صدایی نمی‌آمد. پایین راه‌پله دستنوشتۀ مهندس را دیدم. دو صفحۀ تا شده افتاده بود جلوی در واحدش. واحد هم نبود البته. یک اتاق کوچک بود و یک سرویس بهداشتی که تویش دوش هم گذاشته بود. انباری و زیرپله را سرهم کرده بود و دخمه خودش را ساخت که یاد و خاطرۀ آن زن کولی از سرش بیرون برود. اینها را پدر برایم تعریف کرده. کاغذها را نخوانده تا زدم و رفتم بیرون. خیابان از همیشۀ این چند وقت خلوت‌تر به نظر می‌رسید. فقط پدر نشسته بود کنار سرباز که سرش را لای دست‌هایش فشار می‌داد. شانه‌اش موقع گریه کردن تکان می‌خورد. حوصله‌اشان را نداشتم. چیزی شده بود انگار که نمی‌دانستم و این آزارم می‌داد. سبک بودم و دل‌دل می‌کردم که زودتر بروم راه‌آهن. این مدت هیچ مسافر جدیدی نیامده بود. از وقتی هم که آخرین کارخانۀ گچ تعطیل شد دیگر باری نبود قطار با خودش ببرد. فقط مردم بودند که بار و بندیلشان را جمع می‌کردند و روزبه‌روز بیشتر می‌رفتند از این شهر و شهر خلوت‌تر می‌شد. تصمیم خودم را گرفته بودم. ممکن بود اگر دست‌دست کنم سارا هم یکی از همین روزها سوار قطار بزرگش شود و با تمام آرزوهای من برود جایی که برای دل خودش باشد. آخرش باید حرف می‌زدم. چاره نبود و آن روز احساس می‌کردم این دلشوره و سکوت برای این است که من دلم را بزنم به دریا و بروم راه‌آهن و به رئیس راه‌آهن بگویم که خاطر دخترش را می‌خواهم. فوقش می‌زد زیر گوشم. با آن بدن نحيفش البته بعید بود، اما اگر این کار را هم می‌کرد، حق داشت. با این وضعیت تعطیلی شهر که تا چند وقت دیگر هیچ عاقلی در آن نمی‌ماند، چه کسی دلش رضایت می‌دهد دخترش را همین جا عروس کند که پدر سارا رضایت دهد. نمی‌دانستم چه باید بگویم اما می‌خواستم حرف بزنم. گوش شنوای خوبی بود. هر وقت دلم از چیزی می‌گرفت یا چه می‌دانم با پدر بگومگویم می‌شد، برایش درد دل می‌کردم. چیزی نمی‌گفت اما آرامم می‌کرد. سیگاری می‌گذاشت کنار لبش و عمیق پک می‌زد. چشمش را باریک می‌کرد و لبۀ کلاهش را پایین می‌داد. دود سیگارش را که روی سبیل باریکش بیرون می‌داد هوس می‌کردم. رویش را نداشتم از او سیگار بگیرم. یکی دوباری البته تعارفم کرد که سیگاری با هم بکشیم اما رد کردم و او فقط پوزخند زد. می‌رفتم پشت واگن‌های اسقاطی سیگار می‌کشیدم. می‌دانست اما چیزی نمی‌گفت همانطور که می‌دانست جانم به جان سارا وصل است و چیزی نمی‌گفت. نمی‌خواست رویم به رویش باز شود. سارا می‌گفت از من توی خانه حرف می‌زد. خوب و بد، هرچه را به ذهنش می‌رسید می‌گفت و با سارا می‌خندیدند. به حماقتم می‌خندیدند. اینها را البته سارا نگفته بود. من اینطور تصور می‌کردم که به حماقتم می‌خندند. باید به من برمی‌خورد اما ازشان دلگیر نمی‌شدم که هیچ، خوشم هم می‌آمد. از تصور خنده‌هایشان دلم غنج می‌رفت و بیشتر حرف می‌ساختم برای درددل.

بادی آرام توی کوچه پا می‌کشید و خرده‌زباله‌ها را سر می‌داد روی آسفالتی که از همان اول صبح داغ شده بود. پدر نگاهی به من انداخت و صدایم کرد. نزدیکشان شدم. سرباز از جایش تکان نخورد. تنها سعی کرد خودش را جمع و جور کند. گفتم: «چی شده که اینجور می‌کنه؟» پدر سر تکان داد و رفت توی مغازه. گفتم: «چته تو؟» سرباز اشک‌های روی صورتش را با آستین پیراهنش پاک کرد و مفش را بالا کشید و دوباره سرش را لای دست‌هایش فشار داد. پدر آمد بیرون و سیگار کنار لبش را روشن کرد. نامه مهندس را دادم دستش و گفتم: «این چش شده؟» گفت: «ترسیده. می‌گه دیشب جنّی شده.» سرباز سرش را بلند کرد. گفت: «نگفتم جنّی شدم. گفتم انگار جنّی شدم.» صدایش طوری بود که انگار تمام رگ‌های گلویش پاره شده‌اند. نازک و خشدار. سرفه‌اش گرفت. پدر نوشتۀ مهندس را باز کرد و گفت: «چه می‌دونم. خودت تعریف کن خب.» و رفت توی مغازه. حوصلۀ شنیدنش را نداشتم اما بدجور نگاهم می‌کرد. شبیه آدم‌هایی شده بود که تا هفت پشت هیچ ارتباطی با تو نداشته‌اند و یک دفعه توی یک اتوبوس می‌بینیشان و جوری نگاهت می‌کنند که هرچقدر هم که خوابت بیاید نمی‌توانی چشم ازشان برداری تا حرفشان تمام شود. کنارش نشستم. چیزی نگفت. تا رفتم بلند شوم زبانش باز شد که دیشب انگار برای یک لحظه همه جا ساکت شده و باد هم بند آمده. درست نمی‌دانست و می‌گفت شاید برق رفته بوده که هیچ چیز درستی یادش نمی‌آمد. قبلش اتوبوس پاکستانی رنگ‌به‌رنگی که هر چند وقت به میان از شهر رد می‌شد و مشخص نبود از کجا می‌آید و به کجا می‌رود از جلوی پاسگاه گذشته بوده و یکی از سربازها هم همراهش رفته بوده مرخصی. سرباز می‌گفت یک لحظه فقط راننده را دیده که مردی کوتاه و چاق بوده و به او هم لبخند زده و بعد در را بسته و رفته اما لبخند راننده با آن سبیل‌ها و موهای نارنجی‌قرمزش و یک دانه دندان طلا، همینطور در ذهنش مانده بوده تا وقتی که باد ایستاده. بعد برای چند لحظه همه چیز را فراموش کرده. داشته آواز می‌خوانده برای خودش که باد ایستاده و او باقی آواز را یادش نیامده. اولش همین بوده و او هم برایش مهم نبوده و چیزی نگفته و بعدش ناگهان فهمیده که چقدر ساکت است. می‌خواسته چیزی بگوید که صدایی باشد اما یادش نمی‌آمده چطور باید حرف زد. بعد یک دانه گردو از درخت وسط میدان افتاده پایین و صدایش همۀ میدان و اطرافش را پر کرده. او هم از قرار رفته گردو را بگیرد که دوباره باد آمده. زیر درخت میدان بوده که باد آمده و شدیدتر از همیشه درخت را تکان داده و گردوها ریخته‌اند روی سرش. او هم ترسیده. می‌گفت: «انگار یه عالمه جنّ بودن که درختو تکون می‌دادن. باد که زورش نمی‌رسید اونجور درختو تکون بده. می‌ترسم به خدا. دلم بدجور شور می‌زنه. انگار جنّ بهم افتاده. زیر درخت تا صبح لرزیدم. نا نداشتم برگردم تو پاسگاه. می‌فهمی چی می‌گم یا تو هم مثل بابات می‌خوای مسخره‌م کنی؟» دست روی شانه‌اش گذاشتم و ایستادم. پدر از مغازه بیرون آمده بود. جوری این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد که انگار دنبال آشنایی همین دور و برها می‌گشت. کاغذهای مهندس توی دستش لق می‌زد. نشست کنار سرباز و ازش پرسید که دیشب ساعت چند بوده که باد آمده؟ سرباز نمی‌دانست. بعد پدر دست سرباز را گرفت و به چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «مهندس هم نوشته دیشب یه چیزی شده. کجا می‌ری؟» این جملۀ آخری را به من گفت که سرم را کشیده بودم به جاده تا بروم سمت ایستگاه. گفتم: «اگه ولم کنین، می‌رم راه‌آهن. کاری که نداری باهام. داری؟» چیزی نگفت. می‌ایستادم اگر، می‌خواست نوشتۀ مهندس را برایش بخوانم که مطمئن شود درست خوانده. این کارش را اصلاً نمی‌فهمیدم. حوصله‌ام سر می‌رفت. به پدر که دلم نمی‌آمد زیاد پیله کنم؛ از مهندس ایراد می‌گرفتم. می‌گفتم: «مگه اون زن کولی چی بوده حالا که این جناب مهندس این همه سال رفته اون تو و بیرون نمی‌آد؟» پدر می‌زد به حرف‌های تکراری و ماجرای نقال و مهندس و چه و چه و همینطور چیزهایی می‌گفت که شنیدنش از زبان پدر برایم خنده‌دار بود.

مهندس انگار ماجرا را برای نقالی که گذری آمده بوده توی شهرک و چند وقتی هم بساطش پهن بوده تعریف کرده. گفته که ایستاده بوده جلوی در اولین کارخانه و داشته به کارخانه‌های جدیدی که در حال ساخته شدن بودند نگاه می‌کرده که اتوبوس آمده و زن کولی را سر خیابان پیاده کرده. مهندس هم دیده که چطور لچکش را مرتب کرده و چمدان کوچکش را برداشته و آمده بوده دم در کارخانه برای التماس و درخواست که شوهرش را بیرون نکنند و او هم نفهمیده چه شده. انگار چیزی توی شکمش تکان می‌خورد و ریشه می‌دواند توی پاهایش و توی سینه‌اش شاخه می‌کشد و همین قدر مانده به سرش بزند و نقال هم غیظش گرفته و گفته که زن مردم سر مالشان است اما نه قیمت دارد برای خریدن نه غیرت اجازه می‌دهد به بذل و بخشش. بعد نشسته چایی‌اش را هورت کشیده. به پرده نقالیش خیره مانده و لب از لب باز نکرده. آنقدر که مهندس بلند شد برود. بعدش گفته باید مهندس آنقدر گوشه‌ای بنشیند که عشق از سرش بیفتد. مهندس هم که معلوم نبوده از کجا ارادت پیدا کرده بوده به نقال، کار و کارخانه را ول کرده به امان خدا و پدر را که تازه آمده بوده توی کارخانه و هنوز بی‌جا و مکان بوده را به کار گرفته و آن زیر پله را ساخته‌اند و مهندس رفته داخلش که مثلاً عشق از سرش بیفتد. سند مغازه را هم خودش به نام پدر زده. فقط شرط کرده هر چیزی نوشت، پدر برایش تهیه کند. چیز زیادی هم نمی‌خواهد البته. نان و خرما و چند وقت به چند وقت، تخم مرغ و روغن. آب هم که همان داخل دارد. سیگار ولی زیاد می‌کشد. روزی یک بسته را راحت تمام می‌کند. عشق آن کولی اما هنوز از سرش نیفتاده انگار، که اگر افتاده بود از آن زیر‌پله بیرون می‌آمد و دوباره برای این مردم کاری می‌کرد.

این قصه را باور نمی‌کردم. می‌گفتم یعنی یک زن کولی همین‌طوری آمده جلوی کارخانه و دل یک مهندس تحصیل‌کرده را دزدیده و رفته و حالا مهندس چهل سال است که دارد توبه می‌کند؟ پدر فقط نگاهم می‌کرد. به سیگارش پک می‌زد و نگاهم می‌کرد و احتمالاً توی ذهنش می‌گفت این تازه‌قدکشیده‌ها چه می‌فهمند؟ البته دور و بر حرف‌های دیگری هم پشت سر مهندس و زن کولی گفته می‌شد. اینکه مهندس آنقدر زن را آورد کارخانه و برد و شوهرش را تهدید به اخراج کرد که رسوایی به بار آمد و همه فهمیدند و مشخص نشد زن و شوهر چه چیزی خوردند که وقتی پیدایشان کردند از تمام تنشان خون بیرون می‌زده و مهندس از شرم آن اتفاق است که خودش را زندانی کرده. یکی دو باری هم شنیدم که آن زن کولی هنوز هم توی شهر زندگی می‌کند ولی هیچ‌کس نشان درستی از او ندارد. هیچ جمله درست و مطمئنی هم درباره آن ماجرا گفته نمی‌شود. اغلب می‌گویند از پدر بپرسم که رفیق گرمابه و گلستان مهندس است اما پدر همیشه همان چیزهای قدیمی را می‌گوید.

می‌گوید اولین کارخانۀ گچ اینجا را مهندس ساخته. یعنی مهندس ناظر همۀ بخش‌هایش بوده و بعد که کارخانه‌ها به پنج شش تا رسیده، پیشنهاد کرده همین جا برای کارگرها شهرک بسازند که زن و بچه‌اشان هم نزدیکشان باشند و دلتنگی نکنند. می‌گوید اگر مهندس نبود این شهر و مردم قدرنشناسش هم نبودند. مکث می‌کند. دستش را روی زانویش می‌مالد و می‌گوید چهل، پنجاه سال قبل این کار را کرده و سر تکان می‌دهد.

حالا بعد چهل، پنجاه سال از اولین آجر شهرک، همه چیز دارد کم‌کم زیر شن و ماسه پنهان می‌شود. مهندس هم که خودش را زندانی کرده و بیرون نمی‌آید. روزی که آخرین کارخانه را هم تعطیل کردند و برای آخرین بار سوت آخر وقت کارخانه را زدند از همیشه بیشتر سیگار کشید. پدر نگرانش بود. می‌گفت که سنگ‌کوب می‌کند. می‌گفت که کارخانه مثل بچۀ نداشته‌اش می‌ماند. جانش بسته بود به همین صدای سوت کارخانه و البته عشقی که اسیرش کرده بود. چیزیش نشد. بدتر از حال و روز مردم شهر هم که فکر نکنم شده باشد.

از همۀ گوشه و کنار شهر انگار صدای ناله و شیون می‌آمد ولی هیچ صدایی نبود. آخر وقت کارخانه که نزدیک شد همۀ مردم شهر ایستادند و ساکت منتظر ماندند که صدای سوت کارخانه بلند شود. باد با خودش بویی عجیب را توی شهر می‌چرخاند و ته بینی و مسیر حرکت بو توی پیشانی همه‌امان می‌سوخت و دهنمان پر آب می‌شد و معده‌امان جمع می‌شد. خورشید تازه پشت کوه معدن را قرمز کرده بود که پدر سیگارش را آتش زد. نشست روی نیمکت جلوی مغازه. من جلوی در خانه ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم که عمیق‌تر از همیشه به سیگارش پک می‌زد و دودش را توی ریه‌اش نگه می‌داشت. بعد سوت کارخانه بلند شد. آن وقت نفس نکشیدم که فقط همان صدا را بشنوم. انگار کمی طولانی‌تر از همیشه بود و فکر می‌کردی دارد جیغ می‌کشد. ضجه می‌زد. بعد هم از نفس افتاد. ساکت و ناتوان. پدر عینکش را برداشت و با پشت دست چشمش را مالید. آب دهانش را تف کرد و بلند شد برود داخل مغازه. یک‌لحظه فکر کردم در واحد مهندس باز شده. برگشتم. بسته بود. مثل همیشه‌اش بسته بود و حتی سایۀ مهندس هم نزدیک در تکان نمی‌خورد.

صدای سوت تا چند روز توی گوشم بود. هر بار بی‌اختیار برمی‌گشتم سمت کوه معدن و بی‌اختیار دهانم پر آب می‌شد و بینی و پیشانیم می‌سوخت. قبلش مردم نرفته بودند. با اینکه کاری نبود و چند ماهی می‌شد که از جیبشان می‌خوردند اما چشم امیدشان به همین کارخانه بود. بیهوده توی شهر قدم می‌زدند. زیر درخت میدان می‌نشستند. می‌رفتند و توی پارک می‌ایستادند و به جای بازی بچه‌ها که نیمه‌کاره مانده بود خیره می‌شدند. زن‌ها و دخترها اغلب جلوی فروشگاه لوازم عقد و عروسی که می‌رسیدند آرام‌تر حرکت می‌کردند و نگاهی به لباس‌ها می‌انداختند و هنوز گونه‌هایشان سرخ نشده، دوباره پا تند می‌کردند. مردها هم که بیشتر می‌آمدند جلوی سوپر مارکت پدر. گپ می‌زدند و سیگار می‌کشیدند و نقد و نسیه خریدی می‌کردند. بعضی‌ها هم فقط جلوی مغازه می‌نشستند. آنقدر که پدر سوپرماركت را می‌بست و می‌آمد خانه. آن وقت می‌رفتند. خیلی‌ها هم می‌رفتند ایستگاه راه‌آهن و به قطاری که نزدیکی‌های ظهر، خالی‌می‌آمد؛ نگاه می‌کردند و منتظر می‌شدند تا کیسه‌های گچ را بار بزند و حرکت کند. قطار که می‌رفت ته سیگارهایشان را می‌انداختند روی ریل و در امتداد کاج‌های دو طرف خیابان برمی‌گشتند به خانه‌هایشان. قطار نصفه شب اما هیچ وقت مشتری نداشت. بیهوده می‌آمد و برمی‌گشت. از اولش هم نه مسافری می‌آورد و نه مسافری می‌برد. لوکوموتیو باری هم نداشت. همیشه برایم سوال بود آمدن و رفتنش.

فردای روزی که سوت کارخانه قطع شده بود اولین خانواده هم از این شهر رفت. دلیلی برای ماندن نمانده بود. یکی‌یکی از خانه و خاطراتشان دل می‌کندند و سوار قطار می‌شدند و می‌رفتند. از هیچ‌کدامشان هم دیگر خبری نیامد که بگویند مثلا فلانی رسید و مشغول کار شد و حال و روزشان خوب است یا چه می‌دانم با پنج تا نان‌خور به گدایی افتاده و زیر پل می‌خوابد. هیچ خبری از هیچ‌کدامشان نیامد. مهندس توی یکی از کاغذهایش برای پدر نوشته بود که رفتن از این شهر خود مردن است. بیرون این شهر هیچ کسی منتظر این مردم نیست. نباید این شهر را خالی کنند. راست می‌گفت. لکوموتیوران می‌گفت همه‌اشان پیاده که می‌شوند چند لحظه‌ای می‌ایستند و دور و برشان را نگاه می‌کنند و انگار کوه کنده باشند خستگی کمر می‌گیرند و هیچ کس هم نیست که به استقبالشان بیاید. سر و ته آنهایی را که توی شهر مانده بودند می‌شد شمرد که هر کدامشان یک جوری گیر این شهر بودند. یا مثل رئیس پاسگاه و پدر سارا کارمند جایی بودند و یا مثل من و پدر درگیر چیزی توی همین شهر. دکترها و پرستارها البته کشیکشان به آخر رسیده بود اما از مرکز بهشان زنگ زده بودند که فعلا بمانید تا تکلیف آن واحد روشن شود. مریض‌هایشان هم که خانواده‌ها را پابند کرده بودند. بعضی‌شان البته تب‌دار از اینجا می‌رفتند.

آن روز که سرباز از ترس آمده بود و پیش پدر گریه می‌کرد، تا راه‌آهن را پیاده رفتم. سعی کردم حدس بزنم کدام خانواده را می‌بینم که بار و بندیلش را جمع کرده تا برود. منطقی‌اش این بود که صبحه خانم برود. اسمش را هیچ کس صدا نمی‌کرد. همه به اسم فروشگاه لوازم عقد و عروسیش او را صبحه خانم صدا می‌کردند. کارخانه‌ها کار هم که می‌کردند کاروبارش رونقی نداشت اما مغازه‌اش را باز نگه داشته بود. پدر و مادرش از اولین کسانی بودند که آمدند اینجا. او همان‌وقت‌ها دانشجو شد و مادرش وسط میدان یک دانه گردو کاشت. او که برگشت نهال گردو هم‌قدش بود. پدر می‌گفت: «عجیبه به خدا. هنوز ندیدم کسی گردو بکاره و سبز بشه. اونم توی این شهرک که اصلاً گردو نمی‌شه. عجیبه.» حالا ولی درخت گردو برای خودش عظمتی دارد، تا همین امسال هیچ وقت بار نداد؛ مثل صبحه بانو که دیگر نشانی از طراوت جوانی ندارد و هیچ وقت ازدواج نکرد و با مادرش تنها زندگی می‌کند.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “اتوبوس پاکستانی”