جَهی، شاعر و باقی قضایا

جَهی، شاعر و باقی قضایا

محمدعلی سجادی

«جَهی، شاعر و باقی قضایا » یک فانتزی حیرت‌بار است. در این رمان عجیب، قهرمان قضیه درگیر دنیای شگفت‌انگیز ساحران و جن‌ها می‌شود و در فراز و فرود طولانی از آنها متاثر می‌‌گردد، به‌گونه‌ای که بدل به عنصری خرابکار و خطرناک می‌شود. نویسنده با تخیلی شگفت به دنیای ناشناخته جن‌ها نقب‌زده و مارا به هزارتوهای عجیبی می‌برد که در آن از راز و رمز این موجودات نادیدنی پرده برانداخته است.

33,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

محمدعلی سجادی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-412-5

قطع

رقعی

تعداد صفحه

296

سال چاپ

1397

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

280

گزیده ای از کتاب “جهی، شاعر و باقی قضایا” نوشتۀ “محمدعلی سجادی

محمد علی سجادی

زاده‌ی اضطراب جهانم!

(افسانه‌ی نیما)

 

همه‌ی داستان‌ها یک‌شکل‌اند

من اما پی شکلی تازه‌ام

بگذار طعم تورا بچشم

این ادویه که در جان توست

از عطر کدام گُل است؟

 

من شهرزاد را دوست دارم

دوست دارم غول یک‌چشم برایم گریه کند

بنالد از بی‌وفایی دختر رؤیاهاش!

دوست دارم بگویم سه‌زمی

باز شو سنگ اساطیری

و تو بشکفی از درونش

بیا بیرون و در آغوشم زمزمه کن قصه‌های تازه را

سندباد زانوی غم بغل کرده

آخر یادش رفته چه‌طور عاشق شود

اژدهای سه‌سر آتشدانش تمام شده

حال مانده تو بیایی و او را گردن زنی تا رهایی عذاب

اما من،

باور کن محتاج یک بوسه‌ام

تا نکند سنگ شوم و این همه داستان‌های ناگفته

نانوشته بماند در حبس یک لحظه!

 

در آغاز این کتاب می خوانیم:

 

 

فهرست

کتاب اول

رضا كافی و اتفاقی كمی عجیب 11

هادی ِسین 17

آقای اسمش را نبر 22

سگ مُرده هم می‌تواند لیس بزند 31

انبان تاریك 38

یعنی من جن‌اَم 46

گمان‌زدایی 51

گفت‌وگو با كلاغ راهب 59

احساس جان نَش داشتن 63

یك داستان خیلی واقعی 66

شاعر و كلاغ و گربه‌ی سخن‌گو 74

روزنامه‌ها و سوسك‌ها 79

ریگ‌ودای از ما بهتران 82

دندان لق 89

مونیكا و لولی 91

چیز دندان‌گیر 94

بوطیقای گربه 98

جهی 105

پس و پیش این خویش 106

عقربه برمی‌گردد سر ساعت یخ 114

پنیر ایرانی و هلندی به یك زبان با ما حرف می‌زنند 116

کوری هم بد دردی‌ست 120

مزامیر كلاغ 123

دیدار در هپروت هفتم 127

ساعت بلوا و حلوای مُرده‌خوری 143

صفتِ سیاه من 148

خواب‌گردی با زنِ قرمزپوش 152

كیمیا و هیمیا و سیمیا و ریمیا و… 159

کله‌ای پُر از شل‌قلمکار 167

صدای كلمه 173

حمام‌ بازی 178

كلاغ سمج 184

ناف آهو و دلِ گرگ و آب زعفران 186

درچشم دیگران 190

قربانی فضائل 192

با حفره‌های خالی چشم 194

ساحره‌ای در لباس سرخ 197

جن‌نامه 206

فراسوی نیك و بد 209

خرفستران 211

آینه‌بازی 218

كلاغ‌ها 226

طلسم‌نوشته‌ 229

بیگ بنگ 231

 

کتاب دوم

بازی منقوش 237

ریز ریز حقایق 240

با آنارشیست مُرده 243

صامت و صدادار 245

تیله‌ی آبیِ تاریكی 248

منِ میرزا رضا، یا میرزا رضای من!؟ 271

بمبی زیر پوست 287

هم‌زیستی روان و روان‌كاو و روان‌خواه 292

یك تصویر پیام‌دار باصدا 295

کتاب اول

 

رضا كافی و اتفاقی كمی عجیب

وقتی برای سیزدهمین بار تصویر دانه‌های برفی سیاه و سفید شده و اشباحی مبهم و لغزان چون فیلم‌های علمی تخیلی بر صفحه‌ ظاهر شد، رضا كافی می‌خواست غش بكند. دقت كرد، این بار فركانس صدا اما فقط فیش‌فیش ممتد و مارمانندی، پنهان پسِ امواج نقطه‌چین نبود. خواست سر دربیاورد اما نمی‌‌شد. زور زد تا كانال را عوض‌كند، ولی تلاش مذبوحانه‌ی او برای تغییر وضعیت بی‌‌فایده بود. حتا فیش آنتن را هم از پشت تلویزیون كَند، ولی باز هم اتفاقی نیفتاد. بار دیگر برای صد و سیزدهمین بار به بُردها و خازن و سیم‌ها نگاه كرد. به حسگرهای الکترونیکی و مکانیکی یا مبدل‌های انرژی كه سیگنال‌ها یا اطلاعات را كه ازبیرون دریافت می‌کند نگاه كرد. هیچ تفاوتی با نمونه‌های دیگرش نداشت. هیچ چیز اضافی هم نداشت. همین‌طور پردازشگر سیگنال را كه وظیفه‌ی اداره كردن و تفسیر و تبدیل سیگنال‌های ورودی را دارند هم چِك كرد. درست بود. لامپ اشعه‌ی كاندیك و آهنربا هم كه باید صدا وتصویر را به صورت فیزیك درمی‌‌آورد، کارشان درست بود. بر سر تلویزیون كوبید. دلش می‌خواست نیست و نابودش كند، پیش از آن‌كه نابود شود. وقتی برگشت – یعنی حس كرد چشم‌هایی احتمالاً در حال دید زدن او هستند – خودش را در دایره‌ی همكارانش دید كه دیگر شگفت‌زده نبودند بلكه به تاسف نگاهش می‌كردند. مثل كلاغ پشت پنجره.

آقای مكلا – یا همان آقای ‌مدیر- پا پیش گذاشت و با آن هیكل چاق و صورت گِرد و چشمان ریزش برابر كافی ایستاد كه از او بلندتر بود و چنان نگاهش كرد كه بر استیصال او افزود. اما فكر كرد اگر چیزی نگوید – چون واقعاً سر درنمی‌آورد از این اتفاق در سه روز اخیر- حتم منجر به اخراجش می‌شد و دیگر كو كار؟! پس گفت بی‌تقصیر است و شاید كسی از سر عناد و لج‌بازی این بلا را سرش می‌آورد تا خودش جای او را بگیرد. آقای مكلا حق ‌به‌جانب، از سر استهزا رو به كافی گفت، یعنی نه، پرسید «كه چرا باید این بلا میون سه‌هزار و سیصد و سه كارمند شركت فقط سر تو بیاد؟!» كافی كه مثل بیشتر آدم‌های دوروبرش درمانده بود، گفت: «شاید چون آدم با سابقه‌ی این كارم‌ و سرمم به كار خودم گرم است و با پارتی‌بازی و سهمیه و توصیه نشدم كارمند شركت سیما صوت!» مكلا گفت بهتر است با او به مدیریت بیاید. كافی سست شد، چراكه می‌دانست این بار این مكلا حتم زهرش را به او می‌ریزد. در نگاه دیگران هم این گمان را خواند، اما سعی كرد خودش را نبازد. فكر كرد كه چه بكند، آیا زنگ بزند به دوستش هادی؟ اما نه، پشیمان شد. باید خودش از خودش دفاع می‌كرد. حین رفتن هریك از همكارانش چیزی گفتند:

– بهتره باهاش كنار بیایی…

– خودت رو نباز… قوی باش…

– نباید بهش این همه نیش و كنایه می‌زدی…

– بد نیس باآقای رئیس حرف بزنی…

– تقصیر خودته كه هی نشستی گفتی مكلا دزده… شركت داره با ارز دولتی دم از تولید می‌زنه ولی دستگاه‌هاش رو از چین و تایوان وارد می‌كنه و مارك وطن روش می‌چسبونه و به خلق‌الله قالب می‌کنه…

– حالا بِكش آقای زبان‌دراز…

– نترس ما پشتت هستیم كافی…

حین گذشتن از كنار دستگاه‌هایی كه دل و روده‌شان را ریخته بودند بیرون، هی در آینه‌ها تكثیر شد و شكست و رفت. م. نیرومند با آن هیكل نسبتاً درشت و ورزشكاریش نفس‌زنان از راه رسید و جویای اوضاعش شد. رضا كافی دانست وقتی دوست و همكارش در طبقه‌ی پائین پی به حال و روز او بُرده پس حتم همه‌ی اداره رازِ او را فهمیده‌اند. نیرومند در جریان بلایای او بود و خیلی هم تقلا كرده بود تا شاید سر از این راز یا معمای او دربیاورد. چرا تلویزیون‌ها همین ‌كه زیر دست كافی می‌رسیدند به چنین سرنوشتی دچار می‌شدند؟ نیرومند با آن‌كه مهندس نبود و مسئول فنی شركت بود اما خوب به چَم و خم كار وارد بود. با كمك مهندسین دیگر دل و روده‌ی تلویزیونِ مبتلا را بیرون كشیده و تمام قطعاتش را عوض‌ كرده بود. دستگاهِ معیوب راست و ریس می‌شد، ولی همین‌كه كافی به آن دستگاه نزدیك می‌‌شد و لمسش می‌‌کرد، دوباره همه‌چیز برمی‌‌گشت سرِ جای اولش. پس مشكل خودِ كافی بود!

از این رو رضا كافی سر درنمی‌آورد و دانش و علمش زیرسئوال رفته و دچار خرافه شده بود و دیگر می‌خواست نذر و نیاز كند و به اوراد متوسل شود. هرچند زنش این كار را كرده بود ولی بازهم گشایشی حاصل نشده بود. حتا متخصصین رده‌بالا هم نتوانستند از این معضل سر دربیاورند. بعضی‌ها چون خبر از خیالات مخترعانه‌ی او داشتند، گفتند احتمالاً كافی ویژ‌گی‌ای دارد كه نیروهای كُرات دیگر می‌خواهند او را با خودشان ببرند و می‌خندیدند.

نیرومند دوست ملتهبش را بیرون در نگه‌داشت و خودش رفت توی دفتر تا با آقای مكلا حرف بزند. اما مكلا اصلاً اجازه نداد نیرومند چیزی بگوید. كافی از پشت شیشه می‌دید كه مدیرش جوش آورده و بهانه پیداكرده تا به‌این وسیله با او تسویه‌حساب كند. دید كه همكارانش نگاهش می‌كنند و همین بیشتر كلافه‌اش كرد. در را باز كرد و تو رفت و آن‌دو برگشتند سمت او. كافی رو به نیرومند گفت بهتر است خودش را آزار ندهد و مكلا هم تائید كرد كه دیگر هیچ راهی نمانده و نامه‌ی اخراج را گذاشت كف دست كافی. «دلت خنك شد مكلا؟!» مكلا سربلند كرد و خیره شد به صورت كشیده و چشمان مهربان و روشن كافی كه حالا از درد می‌سوخت.گفت.

– این… تصمیم من نیس… درسته كه من از زخم زبون‌ تو مكدرم ولی به من ربطی نداره… هیئت‌مدیره تصمیم گرفته جلوی اتفاقات را بگیره… آنم تو این شرایط كه ركوده… بحرانه… مردم پول ندارن… حوصله ندارن… دیگه همه افتادن تو خط تعمیر و ما… یعنی شركت ما باید بتونه خودش رو بكشه بالا و بازار رو از دست نده.

– حالا تو این حال و وضع فقط همین من… یك نفری شدم عامل درجا زدن شركت و كار و…

مكلا روزنامه‌ای را از روی میزش برداشت و مثل برگ برنده‌ای در دست، روبه او و نیرومند نشان داد.

– بخونید… سواد كه دارید… این روزنامه رو كه الحمدالله قبول دارید… دست‌پخت جنابعالی سرایت كرده به روزنامه‌ها… یعنی همه‌گیر شده… كاش فقط خبر داده بودن… دیگر مسخره هم می‌كنن… كردن… تلویزیون سالم را بدهید به شركت سیما صوت و ناسالم تحویل بگیرید!

 

محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی    محمد علی سجادی

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “جَهی، شاعر و باقی قضایا”