تسخيرشدگان (جن‌زدگان)

فئودور داستايوسكى

على‌اصغر خبره‌زاده

«اسپتال تروفي موويچ ورخوونسكي» در روسيه خود را قهرمان ملي مي‌دانست. او دوست داشت كه خود را همچون يك «مرد خطرناك سياسي» و تبعيدي تصور كند. اين دو صفت او را چنان مجذوب خود كرد كه مردم اندك‌اندك مرتبه، مقام و كرامت‌اش را بالا بردند و به مقامي رفيع و جاذبه‌انگيز ارتقا دادند. بر حسب اتفاق، در مسكو منظومه‌اي از «اسپتان تروفي موويچ» دريافت كردند و بدون اطلاع در يك كشور بيگانه و مجلة انقلابي چاپ كردند. اين منظومه كه خطرناك تشخيص داده شد، استپان را به وحشت انداخت. او تغيير شغل داد و پيشنهادي از «واروارا پتروونا استاوروگين» زوجة يك سرهنگ براي تعليم و تربيت تنها فرزندش دريافت كرد و اين شغل را پذيرفت. از لطف و عنايت علاقة پرشور و دوستي ارزشمند و پرهيبتي كه وارواراپتروونا به او ابراز مي‌داشت، همه‌چيز سروسامان يافت و سرنوشت امور تا بيست سال بعد مشخص شد.

موضوع اصلی داستان: یک توطئه سیاسی در یکی از شهرهای ایالات و معرفی قهرمانان با تعصبی زایدالوصف همچون موجوداتی پست و بی خیال که از همه خصایص بشری بی بهره اند. مسایلی که در این کتاب مطرح می شود به فرد بستگی ندارد بلکه منظورش تمام ملت است. قهرمانان کتاب واقعاً جن زده و تسخیر شده اند، زیرا زندانی یک قدرت مرموزند که آن ها را به ارتکاب اعمالی وادار می کند که لیاقت و سزاواری انجام آن را ندارند. شیاطینی نامشخص اند که قهرمان واقعی می باشند و انسان ها به منزله عروسک های خیمه شب بازی اند که به فرمان آن ها به جنب و جوش در می آیند. هیچ یک از کتاب های داستایوفسکی پیچیده تر از این کتاب نیست، زیرا ابهام و آشفتگی، همه قهرمانان را در هم می فشرد و وقایع با تعقید بیان می شود. این داستان با یک رشته حوادث مرموز که در ظاهر با وقایع دیگر ارتباط ندارد پایان می یابد.

475,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 1190 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

على‌ اصغر خبره‌ زاده, فئودور داستایوسکی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

هجدهم

شابک

978-964-351-321-4

قطع

رقعی

تعداد صفحه

997

سال چاپ

1400

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

1190

گزیده ای از کتاب تسخيرشدگان

تسخيرشدگان يكي از چهار يا پنج اثري است كه من فراتر از همه آثار قرارشان مي‌دهم. از بسياري جهات مي‌توانم  ادعا كنم كه با آن‌بار آمدم و از آن تغذيه فكري كردم.

آلبرکامو

در آغاز کتاب تسخيرشدگان می خوانیم

قصد نداريم سرگذشت داستايوسكى را تعريف كنيم. فقط باتوجه به نامه‌هايش تصويرى از او به دست مى‌دهيم. در سال 1821 در مسكو به دنيا آمد. از همان آغاز زندگى، باوجود اين‌كه در دوران كودكى همواره با بيمارى دست به گريبان بود، هميشه از او كار مى‌كشيدند: حال آن‌كه برادرش «ميخائيل» قوى‌تر و سالم‌تر بود.

دوستش «ريزن كامف»[1]  داستايوسكى را در بيست سالگى (1841) چنين توصيف مى‌كند: «يك صورت گرد و پر، بينى اندكى خميده، موهاى بلوطى روشن و كوتاه. يك پيشانى بزرگ در زير ابروان كم‌پشت، و چشمان كوچك خاكسترى و بسيار فرورفته، گونه‌هاى پريده رنگ با لكه‌هاى حنايى، رنگ رخساره‌اى بيمارگونه و پريده و لب‌هاى بسيار كلفت.» باوجود رنجوريش او را به خدمت سربازى بردند، و برادرش كه قوى‌تر بود، از خدمت معاف شد. در بيست‌سالگى استوار ارتش شد؛ خودش را آماده مى‌كرد تا در سال 1843 به مقام افسرى برسد. مواجبش سه‌هزار روبل بود و هرچند پس از مرگ پدر، وارث مال و منال او گرديد، چون زندگانى بى‌بند و بارى داشت و وانگهى مخارج برادر كوچكش به عهده او بود، پيوسته بر قرضش افزوده مى‌شد. مسأله پول در هر صفحه نامه‌هايش مطرح مى‌شود و تا پايان زندگى‌اش هميشه بزرگ‌ترين عامل است، فقط در سال‌هاى آخر زندگى، واقعآ از تنگدستى نجات يافت.

داستايوسكى ابتدا يك زندگى بى‌بند و بار داشت، به تئاترها و كنسرت‌ها و بالت‌ها مى‌رفت. بى‌قيد و لاابالى بود. اتفاق مى‌افتاد كه يك آپارتمان را اجاره مى‌كرد، فقط براى اين‌كه از دك و پوز موجر خوشش آمده بود. نوكرش پول‌ها را مى‌دزديد و مى‌گذاشت تا او بدزدد و از اين كار لذت مى‌برد. چون خودش به‌تنهايى نمى‌توانست زندگى كند، دوستان و خانواده‌اش خوشحال مى‌شدند كه او با دوستش «ريزن كامف» زندگى كند و به او مى‌گفتند كه نظم و ترتيب آلمانى را از او ياد بگيرد. «ريزن كامف» چند سال از «تئودور ميخائيلووچ» بزرگ‌تر بود.

بالاخره ارتش را ترك گفت و در سال 1844 در پترزبورگ مستقر شد. در اين هنگام داستايوسكى يك شاهى پول نداشت؛ اما قرض مى‌كرد و نان و شير مى‌خورد و با «ريزن كامف» زندگى مى‌كرد. داستايوسكى يك دوست تحمل‌ناپذير بود. او از بيماران «ريزن‌كامف» در همان اتاق انتظار پذيرايى مى‌كرد. هروقت كه يكى از آن‌ها را درمانده مى‌يافت، با پول «ريزن‌كامف» يا از جيب خودش ــ اگر پولى مى‌داشت ــ به آن‌ها كمك مى‌كرد. روزى، هزار روبل از مسكو برايش رسيد. مقدارى از قروض خود را ادا كرد، بعد همان شب بقيه پول را در قمار باخت و فرداى آن روز ناچار گرديد كه ده روبل از دوستش قرض بگيرد. بايد اين نكته را ذكر كرد كه پنج روبل ته‌مانده پولش را يكى از بيماران «ريزن كامف» كه با او طرح دوستى ريخته و او را به اتاق خودش برده بود، از او دزديده بود. «ريزن كامف» و «تئودور ميخائيلوويچ» در سال 1844 از يكديگر جدا شدند.

در سال 1846 داستان «بيچارگان» را منتشر كرد. اين كتاب موفقيتى جالب و ناگهانى به دست آورد. آن‌طور كه داستايوسكى از اين موفقيت سخن مى‌گويد بسيار پرمعناست. در يكى از نامه‌هايش مى‌خوانيم : «كاملا گيجم، هيچ‌چيز درك نمى‌كنم، فرصت انديشيدن ندارم، يك شهرت مشكوك برايم به‌وجود آورده‌اند و نمى‌دانم اين جهنم برايم تا كى ادامه خواهد داشت.» در سال 1849 او را با يك دسته آدم‌هاى انقلابى ــ آنارشيست ــ دستگير كردند. در همان واقعه كه توطئه «پتراشفسكى»[2]  ناميده مى‌شد.

دشوار است كه بگوييم در اين هنگام داستايوسكى چه عقايد و تمايلات سياسى و اجتماعى داشته است. اما به واسطه معاشرتى كه با آن افراد داشته و نسبت به عقايد و نظرات آن‌ها كنجكاوى بى‌اندازه نشان داده است و هم‌چنين به واسطه سلامت نفس و ساده‌دلى‌اش عاقبت گرفتار شد؛ اما هيچ قرينه و امارتى وجود ندارد كه او را يك آنارشيست يا مخالف امنيت كشورش بدانيم.

قطعاتى كه در «نامه‌ها» و «يادداشت‌هاى يك نويسنده»، آمده او را برعكس آن‌چه تصور مى‌رود معرفى مى‌كند و سراسر كتاب «تسخيرشدگان» ادعانامه‌اى است عليه هرج ومرج و آنارشيسم. او را محاكمه كردند و به مرگ محكوم شد، اما در آخرين لحظه، مجازاتش را تخفيف دادند و به سيبريه تبعيد شد. اين است آن‌چه در 18 ژوئيه 1849 از زندانى كه در آن محكوميت خويش را انتظار مى‌كشيد، مى‌نويسد :

«در وجود انسان، ذخيره عظيمى از تحمل و حيات وجود دارد كه واقعآ تاكنون به عظمت آن پى نبرده بودم. اما اكنون باتجربه آن را دريافتم.»

بعد در اوت همان سال كه دچار بيمارى شده بود، مى‌نويسد : «مأيوس شدن، گناهى عظيم است… كار مداوم، همانا خوشبختى واقعى است.»

باز هم در سپتامبر 1849 مى‌نويسد : «من حوادثى بسيار بدتر از اين را انتظار مى‌كشم و اكنون مى‌دانم كه در وجود من چنان ذخيره بزرگى از حيات وجود دارد كه دشوار است آن رامصرف كرد.»

در 22 دسامبر مى‌نويسد : «امروز، 22 دسامبر، ما را به ميدان «سميونوسكى»[3]  بردند. در آن‌جا، حكم اعدام ما را خواندند و مراسم مذهبى انجام گرفت و همگى صليب را بوسيديم و ما را كاملا آراستند (به پيراهن سفيد ملبس كردند). بعد، سه تن از ما را براى اجراى حكم به پاى تير بردند. من نفر ششم بودم، سه به سه اعدام مى‌كردند و من در دسته دوم قرار داشتم و چند لحظه بيش به پايان حياتم نمانده بود. برادر، به ياد تو افتادم و همه خانواده‌ات؛ در اين دم آخر فقط به ياد تو بودم؛ برادر عزيز، در اين لحظه پى بردم كه تا چه اندازه دوستت دارم! فقط فرصت يافتم تا «پلچيف»[4]    «دوروف»[5]  در كنارم بودند، ببوسم و با آن‌ها خداحافظى كنم. عاقبت ما

را عفو كردند، و آن‌ها را كه به تير بسته بودند، باز آوردند و حكم عفو امپراتور را براى‌مان خواندند.»

در داستان‌هاى داستايوسكى گوشه و كنايه‌هايى كم و بيش مستقيم به مجازات مرگ و آخرين لحظات محكومين وجود دارد.

او به سيبريه تبعيد گرديد. ده سال آن‌جا به‌سر برد: چهار سال در زندان و شش سال در قشون سيبريه خدمت كرد.

در چهار سالى كه داستايوسكى در زندان سيبريه به‌سر مى‌برد، به او اجازه ندادند كه به خانواده‌اش نامه بنويسد. داستايوسكى در دوم مارس 1854 از زندان خارج شد. پس از آن در «سمى پالاتينسك»[6]  به خدمت نظام گماشته شد تا بقيه ايام محكوميت خود را بگذراند. از اين شهر به دوستش مى‌نويسد : «آن‌چه را كه در مغزم مى‌گذرد، چگونه مى‌توانم برايت توصيف كنم؟ بيان زندگى‌ام و اعتقادات و اشتغالاتى كه به دست آورده‌ام، محال است. باوجود اين مى‌كوشم كه خاطراتم را گردآورم. دوست عزيزم، بهترين دوستم، به ياد مى‌آورى كه چگونه از هم جدا شديم، همين كه تو از من جدا شدى… هرسه نفر، «دوروف» و «ياسترجمسكى»[7]  و مرا بردند تا پاهاى‌مان را به زنجير بكشند. نيمه شب، درست ساعت تحويل سال بود كه نخستين‌بار بند برپايم گذاشتند. ده ليور وزن داشت و راه رفتن با آن ناراحت‌كننده بود. بعد ما را بايك ژاندارم برسورتمه‌هاى سر باز ــ هريك را برسورتمه‌اى جداگانه ــ سوار كردند و ما سن‌پترزبورگ را ترك كرديم.

قلبم تير و تار بود، احساسات گوناگون مغزم را مى‌آشفت. گويى كه در گردبادى گرفتار آمده بودم و يأسى اندوهبار را  احساس مى‌كردم، اما هواى خنك به من جان داد و چنان كه در هر تغيير و تحول اتفاق مى‌افتد، همان شدت و حدت احساساتم چنان به من دلگرمى و شهامت بخشيد كه پس از اندك زمانى آرام گرفتم. به شهر پترزبورگ كه از آن مى‌گذشتم با علاقه نگاه مى‌كردم. به خاطر عيد نوئل خانه‌ها نورباران بود و من با هريك از آن‌ها يكى پس از ديگرى، وداع مى‌گفتم. از برابر خانه‌ات گذشتم. در اين‌جا بود كه غمى كشنده وجودم را فراگرفت. خودت به من گفته بودى كه درخت نوئل داريد و «اميلياــ تئودورونا» مى‌بايست بچه‌ها را به‌آن‌جا مى‌برد؛ چنين به نظر مى‌آوردم كه با آن‌ها وداع مى‌گويم؛ چه‌قدر دلم هواى آن‌ها را مى‌كرد؛ و باز هم چند سال بعد، آن‌ها را به ياد آوردم و گريستم.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تسخيرشدگان (جن‌زدگان)”