تابستان خیس

محمد صابری

پردۀ آخر از نمایش یک دوستی بیست ساله که برای دیدن آن، کامران افخم را از تهران به رامسر می‌کشاند. دیدار با دوستی ازآن سال‌ها و گفت‌و‌گوهایشان زخم‌هایی را باز می‌کند که گذر زمان آن‌هارا التیام نبخشیده‌است. و تابستان با بیان آن رازها خیس‌ترین روزهای خود را تجربه می‌کرد…

«… تمام نگاه زیبای عاری از تظاهر و دروغت که برای من سمبل عشق و مهربانی بود را از اینجا و بر روی دفتر خاطرات ابام گذشته جرعه جرعه می‌نوشم. یادها و خاطره‌ها هیچ وقت در زندگی انسان گم نمی‌‌شوند. فقط بنا بر قوانین نانوشۀ روزگار گاه کمرنگ‌تر می‌شوند …»

70,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

محمد صابری

نوع جلد

شومیز

SKU

99307

نوبت چاپ

پنجم

شابک

978-600-376-403-3

قطع

رقعی

تعداد صفحه

296

سال چاپ

1401

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

290

 

 

 

 

دلتنگی‌های آدمی را

باد ترانه‌ای می‌خواند،

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد

و هر دانه‌ی برفی

به اشکی نریخته می‌ماند

سکوت

سرشار از سخنان ناگفته‌ست

مارگوت بیکل

 

 

 

 

 

 

 

زیاده‌خواهی محض است دیگر، این‌گونه عشق را به مسلخ خودخواهی انسانی بردن و نسبت دادن هر فضیلتی به من، به تو، و از همه مهم‌تر به عشق! اعتراف تلخ و گزنده‌ای است، می‌دانم، این زیاده‌خواهی ریشه در سرشت آدمی دارد، راه گریزی هم نیست.

محمد صابری

 

 

فصل اول

«نامه: حکایت دردهایی است که از سر عشق و یا تنهایی به قلم پناه می‌برند،  با نگاشتن‌اش یک احساس خاص سبکباری و شور و شعفی بچه‌گانه تمام وجود را فرا می‌گیرد و پس آنگاه التیام می‌بخشد»

 

سلام و درود و چند خطی از سر دل‌تنگی

در زندگی هر آدمی، دل تنگی‏هایی وجود داره که هیچ‌وقت نمی‌شه اونا رو به زبون بیاریش، می‌مونه کنج دلت، که اگه بمونه، تا ابد می‌شه راز،اگه بریزیش بیرون، می‌شه حرف دل، اما کجا به کی نمی‌دونم. فقط اینو خوب می‌دونم که همه‌ی آدما_ از ریز و درشت_  همه‌شون درد دل‌هایی دارند_  بی‌تعارف – بزرگ‌تر از قدشون،بزرگ‌تر از خودشون. اگه متوسط عمر آدمی رو شصت سال حساب کنیم، بیست سال اولش،بزرگ شدن و قد کشیدنه، یک سوم بعدش دوران سرگشتگی و تقلاهای بی‌حساب و کتابه واسه ارضای کودک درون و یک سوم آخری هم می‌شه افسوس خوردن و آه کشیدن از گذشته‌هایی که: ای کاش چنین می‌کردیم و چنان نمی‌کردیم، یه جور تسلسل باطل، خداوکیلی اگه جز اینه _  که نیست_  بگو!.

شنیدی سیاستمدارا وقتی می‌میرن، یا کشته می‌شن و یا خودکشی می‌کنندشون! تازه بعد مرگشون_  ناگفته‌های دوران زندگی شون چاپ می‌شه، بعدش که ما می‌خونیم چقدر نگاه‌مون به اونا عوض می‌شه، می‌مونیم بین نفرت و حیرت، برای اونا اما اسمش دل‌تنگی نیست، راز هم نیست، می‌شه اسرار سر به مهر. بعضی وقتا دلم براشون خیلی می‌سوزه، فکر کن یک عمر تو سیاست و دروغ و تزویر دست و پا بزنی که آخرش چی بشه، این قدرت چه کارایی که با آدما نمی‌کنه یا بهتر بگم این آدما وقتی می‌رسن به قدرت، چه‌ها که نمی‌کنن با خودشون، با خودی هاشون، با رفیقاشون…!

یا مثلاً همین شاعرا اگه به عمق شعرهاشون نگاه کنی، دائماً  کم و کسری‌هاشونو توی شعراشون فریاد می‌زنن، بعدش همه‌ی ما براشون کف و سوت می‌زنیم، اونا از ته دل گریه می‌کنند و ما به‌به چه‌چه می‌کنیم براشون،عجیبه نه؟!.

و اما از عاشقا بگم برات: اونا  دل‌تنگی‌هاشونو، نه چاپ می‌کنن نه با خودشون به گور می‌برن،همشو  یه جا تا وقتی که عاشق می‌مونن! توگوش معشوقه‌هاشون نجوا می‌کنن، دیگه حساب نمی‌کنن که زن‌ها خودشون یه عالمه درد تو دل‌شونه، فرقشون با ما مردا اینه که طاقتشون زیاده، خوب یاد گرفتن از بچگی، که با نداشته‌هاشون چه جوری کنار بیان، نه عربده می‌کشن،نه به سیگار و مشروب و… پناه می‌برن، تو دلشون گریه می‌کنن بی‌صدا، آروم، اونقدر آروم که مبادا صدای گریه‌شون، ما رو از خواب بیدار کنه، درست وقتی که ما رو خوابوندن، وقتی که ما همه خوابیم!

تاجرا رو دیدی دل‌تنگی‌هاشونو قایم می‌کنند پشت املاک و دارایی‌هاشون، اینقدر ذهنشون درگیر مال و منال دنیاست که بیچاره‌ها یادشون میره قبل مرگ، اول اون لکه‌ی سیاه رو از پیشونی‌شون پاک کنند، یادشون می‌ره که آبروشون، تو همون بقچه‌ها، تهِ حجره‌هاشون،زیرگاوصندوقاشون جا مونده، شاید هم یادشون نمی‌ره، نمی‌تونند ببرنش. تازه اونا هیچ‌وقت با میل شخصی‌شون، بار سفر نمی‌بندند، اجل بی‌خبر می‌زنه به انبانشون.

دلم براشون خیلی می‌سوزه، اصلاً می‌دونی من دلم برای عالم و آدم می‌سوزه، یکی این وسط نیست دلش برای من بسوزه. منی که نه تاجرم نه عاشق و شاعر و صد البته از لطف خدا _ سیاستمدار هم که نیستم _ از هر کدومش یه ذره دارم، یه خرده شعر، یه کم عشق، یه خرده پول، که ای کاش هیچ‌کدوم‌شو نداشتم، تنهایی هم نداشتم، یه دنیا لطافت و احساس و مهربونی هم نداشتم، به جای همه‌شون یه کم آرامش داشتم، از جنس همون آرامشی که تو داری، تو داری و من ندارم، باور کن.

می‌دونم الان می‌گی زن، بچه، مامان، بابا، پول، شهرت… مگه اینا کم چیزی‌یه پسر، خاک بر اون سرت که اینقدر ناشکری، تو همه اینا رو داری و می‌نالی، برو زندگی کن، برو از زندگی‌ات لذت ببر، آدمای دور و برت حسرت یک صدم همه اینهایی که تو داری رو دارن،چرا اینقدر نق می‌زنی،چرا وقت منو می‌گیری، منی که هیچ‌کدوم‌شونو ندارم.

شاید حق با توئه، ولی ببخشید فرهاد جان، من مخالفم.

اینایی که اسم‌شون رو آوردی، هیچ‌کدوم به درد من نمی‌خورن، نه به درد من، که به درد هیشکی نمی‌خورن، به درد دل‌تنگی‏های آدم نمی‏خورن، اینا اگه خیلی خوش‌شانس باشی فقط می‌تونند تهِ تهش یه مرهم باشن و شایدم برعکس: یه نمک روی زخم، البته نمی‌خوام بی‏انصافی کنم، بعضی وقتا اون نمک رو زخمه رو، با ندونم‌کاریاشون و دوستی‏های خاله خرسه‌شون می‌ریزن رو زخمت .

اولی‌اش زن، یه زن تو زندگی هر کسی اولش خوش اومدنه، بعد دوسش دارمه، بعدترش می‌شه مثلاً عشق و یه کم اون ورترش همسر و آخر آخرش می‌شه مادر بچه ها، ولی خب اینکه چقدر باهات بمونه مهمه، باهات رفیق بمونه فرهاد، رفیق! آخ که این رفاقته چه آتیشی می‌زنه به جونم، آره درست شنیدی رفیق: رفیق، یه عمره دنبالش تموم انجمنای ادبی رو رفتم، تموم مهمونی‌های خوشایند و ناخوشایند، تموم خونواده‌ها رو زیر و رو کردم، از خواهر و برادر و فامیل بگیر تا مسافر کشای الوپیک و اسنپ و خلاصه هر جا که فکرشو بکنی، گشتم نبود نیست به خدا نبود، باور کن…

خلاصه‌اش کنم رفیق، اون گوش محرمی که دردت رو بشنوه و همدردت باشه، توی اینا پیدا نمی‌شه، اقلاً برای من یکی پیدا نمی‌شه، سهم من از این دنیای وارونه شاید فقط تویی که می‌تونم بی‌ملاحظه برات حرف بزنم، خوب می‌دونی که چقدر برام عزیزی. شاید یه تکیه‌گاه، قابل اعتماد، بزرگ، یه چیزی شبیه علی عابدینیِ قصه‌هامون، البته اگه به خودت نگیری‌ها!

می‌دونم تا همین‌جا هم تو ناخودآگاه مخاطب که داره درد دل‌های منو می‌خونه، یه جوجه روشنفکر زن‌ستیز بی‌هویت مردسالار نقش می‌بندم ولی خداوکیلی اگه مخاطبم منو نشناسه که نمی‌شناسه، تو یکی خودت خوب می‌دونی که زن تو جهان‌بینی من چه جایگاهی داره، چقدر بزرگه،منی که ارادتم به فروغ، هزار مرتبه بیشتر از ارادتم به فلاسفه و روانشناسان و همه‌ی مدعیان اندیشه و فرهنگه، به‌ام نمی‌آد که انگ مردسالاری بخوره روی پیشونیم.

فروغ برای من یه اسم نیست یا یه شاعر نیمایی صرفاً بزرگ، خیلی بیشتر از ایناست، هنوز معتقدم با این همه که ازش گفتن و نوشتن، حق مطلب در موردش ادا نشده، تو دوره‌ای که فروغ شعر گفته، دنیا به اندازه الان سیاه نیست، حداقل می‌شه گفت بیشتر از الان سیاه نیست، ولی اون از درد همه‌ی آدمای سرگشته و حیرون دنیای  قبل و بعدش گفته، سفید سیاه نگاه نکرده، همه چیز رو با همه چیز دیده، تک تک واژه‌هاش کشفه، جستجو برای رسیدن به حقیقتی نامعلوم، کشف تناقضات جدی خلقت، شاید اون چیزی که اونو برای من، متفاوت‌تر از همه‌ی هم‌دوره‌هاش می‌کنه، همین نگاه متفاوتش نسبت به جهان پیرامونشه، خیلی شاعر می‌خواد که حرفاش و  شعراش بتونه درد نسل‌های قبل و بعد از خودش رو به تصویر بکشه، فروغ برای من از تولدی دیگر شروع شد و رسید به تناسب و تعادل که درست نقطه‌ی مقابل تضاد و تناقضه و افسوس که وقتی به آغاز فصل سرد ایمان آورد، عمر مجالش نداد، افسوس:

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می‌گردد

و بدین‌سان است

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

تو مصاحبه‌هاش می‌گه من خوشبختانه یک زنم! درست برعکس بیشتر زن‌های نسل امروزی که سعی می‌کنند مرد باشن مثلاً، با افتخار هم از مرد بودن حرف می‌زنن، چرا فکر نمی‌کنن به اینکه : خود مرد نشون دادنشون، زن بودنشون رو می‌بره زیر سؤال؟!.

معتقدم زن‌های روزگار ما قدر جایگاه خودشون رو نمی‌دونند، نه خونه‌دارش و نه تحصیل‌کرده‌هاش، تو اجتماع که قدم می‌زنند، یه پارچه خانوم‌اند، دنیا آب از لب و لوچه‌اش راه می‌افته و تموم وجودش رو چشم می‌کنه به تماشا، محرم و نامحرم هم سرش نمی‌شه، حیف که وقتی برمی‌گردن خونه، میان زیر سقف زندگی مشترک، یه موجود دیگه‌اند، همیشه طلبکار، همیشه خودخواه، همه چیز بخواه و از همه مهمتر همیشه ناراضی .

می‌دونم تا همین‌جا هم چقدر فحش خوردم، از کتی گرفته تا همه و همه، ولی اینو تو زندگیم خوب یاد گرفتم که آدم باید با خودش روراست باشه، الان که تو روبه‌روم نشستی و داری منو می‌خونی، یه جورایی خود خود منی، پس دیگه جای تعارف نیست، من مجبورم اینجا حرف دلمو بزنم، قضاوتش با تو و اون‌هایی که از سر لطف منو تا آخر این قصه تحمل می‌کنن.

ببخش منو برای این همه پرگویی و پراکنده‌گویی، ولی خداوکیلی اگه رفتم سراغ زن‌ها و یکطرفه محکوم‌شون کردم به چه و چه و چه، همش تقصیر فروغه، اون که میاد وسط، ناخودآگاه پای زن هم باز می‌شه میون نوشته‌هام.

من خیلی خوشبختم که تو این دنیای بزرگ بی‌نهایت کوچک تو رو دارم که باهات می‌تونم بدون هیچ رودربایستی، هر چی که دلم می‌خواد بگم. پس لطفاً قدر خودت رو بدون.

الان که به آخر نامه رسیدم، یه معذرت‌خواهی طلبت، بابت همه اون چیزایی که برای تو، توی زندگی‌ات حل شده و برای من با صد تاعلامت سؤال، بی‌جواب مونده، بابت همه‌ی وقتی که برام گذاشتی، اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت اونطور که باید و شاید نتونستم بشناسم‌ات فرهاد،یا بهتر بگم: نشناختم‌ات، ولی با همه‌ی وجود بهت ایمان دارم، همین که برات نوشتم، جدای از قضاوتت، جدای از نگاهی که از این به بعد بهم می‌کنی: سبک شدم، باور کن!

دلتنگی‌های آدمی را، باد، ترانه‌ای می‌خواند

رویاهایش را، آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد

و هر دانه‌ی برفی، به اشکی نریخته می‌ماند.

به امید دیداری دوباره و زود

دوستدارت: کامران افخم

نامه را برای آخرین بار خواند و با اطمینان از نبود ویرایش دوباره آن را تا زد و با وسواس عجیبی که بیشتر برخاسته از ادب و احترام و ارادت به مخاطب آن بود در پاکت گذاشت و با کشیدن آهی بلند _ به دور از هر گونه احساس سرخوردگی و یاس _ از صندلی خود بلند شد.احساس‌اش در آن لحظه بیشتر شبیه احساس آدم‌هایی بود که پس از نوشتن وصیت‌نامه به استقبال مرگ می‌روند و نه احساس آدمی که به آدمی دیگر نامه می‌نویسد. بنا بر عادت همیشگی به کنار پنجره‌ای رفت که ازپشت آن تهران با تمام پستی و بلندی‌هایش، درد و رنج‌هایش، خاطرات تلخ و شیرینش و روزگارانش در قلمرو دیدش بود _ زیر پایش _ و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:

«از پرآشوبترین شهر جهان می‌گویم

از تب‌آزارترین حالت آن می‌گویم

و صد البته گذرگاه زمان یادت نیست

آه: طهران تو چه بودی، من از آن می‌گویم»

این زمزمه‌های همیشگی زیر لب که تماماً از اشعار خودش بودند، عادتی بود چند ساله که گاه، دل تنگی‌های خود را از زبان آنان، نجوا می‌کرد _ چرا _ نمی‌دانست! حسرت اینکه آسمان همیشه کبود_ خاکستری عصرگاهی تهران برج میلادش را، با پرده‌ای قیراندود و یاس‌آلود از میدان دیدش دور کرده بود، همیشه آزارش می‌داد. به میز کار خود بازگشت و ناخودآگاه به ساعت آونگ‌دارعتیقه‌ای چشم دوخت که از قدیمیترین و بامرامترین دوست زندگی‌اش گرفته بود، نگاه حسرت‌بارش _ حسرت روزهای نداری و سخت گذشته‌های نه چندان دور،همیشه و در همه حال با او بودند _ ساعت یادگاری، او را به سرزمین خاطرات گذشته‌های فراموش ناشدنی، با دوستی می‌برد که علی‌رغم فاصله‌های معناداربین آن دو، همیشه و در هر حال تداعی‌گر مفهوم ناب و بی‌غل وغش رفاقت بود، مضمونی ناب که تا به امروز هیچ‌کس و هیچ چیز نتوانسته بود جای خالی‌اش را در قلب او بگیرد.

اسماعیل رنجبر معروف به اسی خطر، سردسته‌ی گنده لات‌های خیابان عباسی تهران بود.البته جنس خلاف او و همدستانش نه مزاحمت نوامیس بود و نه عربده‌کشی و اسیدپاشی و نه برهم زدن تجمعات قانونی و چه و چه! مرامنامه آنان رفاقت بود و گرفتن حق مظلوم از ظالم، چند بار تا پای مرگ برای دفاع از نوامیس محل پیش رفته بود. ناموس‌پرستی فریضه‌ای بود واجب‌تر از تمام تکالیف شرعی و عرفی . سیگار و الکل و قلیان و قهوه‌خانه از اجزای لاینفک زندگی او و دوستانش بود، اما با این همه در هیچ هیئت منصفه‌ای محکوم نشد، مگر به جرم رفیق‌بازی و ناموس‌پرستی. او که به دلیل فقر شدید مالی از همان دوران ابتدایی مجبور به ترک تحصیل شده بود بیشتر دوران نوجوانی و جوانی‌اش را به‌عنوان شاگرد اتوبوس در جاده و ترمینال‌های مسافربری گذرانده بود. دوستی آنها از یک سفر تهران _ شیراز آغاز و تا قبل از مرگ نابهنگامش با فراز و فرودهایی کاملاً طبیعی ادامه داشت. در طول سال‌های کاری بارها و بارها به او پیشنهاد کمک مالی و کاری داده بود و همیشه یک جواب شنیده بود و بس:

_ مَشتی ما به تو نمی‌خوریم، این‌جور کارا به گروه خون ما نمی‌خوره،   پامونو بذاریم تو دفترت، جلو چشم کارمندات میری زیر سؤال، پرچمت بالاست داش کامران، بدخواه مدخواه داشتی، داش اسی‌تو خبر کن.

آنچه بر آن دو گذشته بود یادآور قصه‌های کیمیایی و قهرمانانش بود . رفاقت، اصالت، وطن‌پرستی، ایثار و حمایت از ضعیف و ناموس‌پرستی. «شرف و ناموس مدل ندارد». برای کامران افخم، کیمیایی نامی بلندمرتبه بود در سینمای ایران. در خلوتش همیشه در حال همذات‌پنداری با قهرمانان قصه‌هایش بود و همین کافی بود که کیمیایی را متمایزترین کارگردان  سینمای عصر خود می‌دانست.

«دوستان جدید می‌خواهم، دوستان شب” ضیافت” را

کیمیایی کجا، کجایی تو، قیصری پاره پاره می‌خواهم»

شرکت «مانا تجهیز» به مدیریت مهندس افخم با پانزده سال سابقه در حوزه واردات مواد اولیه دارویی در پنت هاوس برج هفتاد طبقه تجاری اداری فرشته واقع شده بود، پنج سال از نقل مکان او به این برج خیره‌کننده در شمال تهران می‌گذشت. ایستادن بر بلند مرتبهترین برج زندگی، گاهی چنان شورانگیز است که آدمی جز احساس سرخوشی مدام، احساس دیگری ندارد و همین امر او را به رضایت از وضع موجود چنان دلخوش می‌ساخت که ناخودآگاه با ولعی ناتمام به سیگاری دیگر می‌اندیشید.عقربه‌های ساعت به ایستگاه پنجم عصرگاهی آرام آرام نزدیک می‌شدند و او را به روشن کردن پنجمین سیگارش فرا می‌خواندند. طبق قوانین من درآوردی خودش در ساعت‌های فرد سیگار می‌کشید، ساعت‌های فرد، اعداد فرد، روزهای فرد و خلاصه همه‌‌ی آن چیزهایی که یک در میان اتفاق می‌افتادند برای او مقدس و خوش‌یمن بودند، با خود می‌اندیشید:

«سیگار: وسوسه همآغوشی با سیگار بیش از آنکه معلول نیاز غریزی باشد یک گریز و فرار از خود است، یک درماندگی مطلق،آدمی شاید از تمام سیگارهایی که در طول زندگی کشیده، کمترین آن از سر لذت بوده و بیشترین آن از سر ذلت، بی‌آنکه خود بر آن واقف بوده باشد.»

_ عمورحیم فندک منو ندیدی؟

چنان دلواپس و بی‌قرار روشن کردن سیگارش بود که صدای خداحافظی پرسنل دفتر را _ که بالغ بر بیست کارمند زن و مرد _ بودند، شنیده و نشنیده پاسخ گفت.

عمو رحیم، پیرمرد محجوب و متین و یار وفادارش، با همان آرامش همیشگی و با فندک روشن به استقبالش آمد:

_ مهندس جان طبق معمول توی تراس جا مونده بود، مگه قول ندادید دیگه تو دفتر سیگار نکشید، برید اونجا، قهوه‌تون رو هم می‌آرم همون‌جا.

_ نه عمورحیم اینقدر آسمون درهم و بدرنگ شده که حوصله‌ی دیدن‌شو ندارم، همین‌جا خوبه، از این سیگارا بردار.

_ این سیگارا به ما نمی‌سازه آقا، مال شما پولداراست، خلقمونو تنگ می‌کنه .

و بلافاصله سیگار بهمن‌اش را درآورد و به همراهی رییس، سیگارش را روشن کرد.

_ عمورحیم من از فردا برای یه مدتی که نمی‌دونم چند روز می‌شه، نمی‌یام شرکت. همه چیز رو با مهندس سعیدی هماهنگ می‌کنم اگه مشکلی داشتید، تلفنم در دسترسه. راستی تا یادم نرفته به مهندس بگو قبل رفتنش بیاد دو دقیقه باهاش کار دارم.

عمو رحیم در حالی‌که صندلی دور میز کنفرانس را جابه‌جا می‌کرد:

_ چشم آقا.

_ شما کمی کسری نداری؟

_ نه آقا سفر به‌خیر، ایشالا خارج به سلامتی؟

_ نه یه کم خسته‌ام، می‌رم پیش یه دوست قدیمی.

_ سفرتون بی‌خطر، با بچه‌ها؟

_ نه، تنها.

_ کی برمی‌گردید به سلامتی؟

_ نمی دونم، واقعاً نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه، ولی اگه دیر کردم نگران نباش، باهات تماس می‌گیرم.

_ سفرتون بی‌خطر،خیره ایشالا، مواظب خودتون باشید آقا.

_ مهندس سعیدی یادت نره، بفرست بیاد ببینم اش حتماً.

عمو رحیم در حالی‌که زیر سیگاری و فنجان روی میز مهندس را در دست داشت؛

_ چشم آقا.

_ این چند روز که نیستم، مواظب بچه‌ها باش.

_ چشم آقا خیالتون راحت، آقا این قابلتونو نداره.

مهندس با مهربانی دستان خسته پیرمرد را در دستش فشرد و نگاه در نگاه معصومانه‌اش، او را در آغوش کشید:

_ شرمند‌م کردی پیرمرد، من از تو توقعی نداشتم، حالا بازش کن ببینیم چی برام گرفتی.

_ آقا اگه اشکال نداره باشه شب با کادوهای خانم بچه‌ها بازش کنید.

_ از کجا یادت بود که امشب تولدمه؟

_ آقا مگه می‌شه آدم یادش بره تولد اربابش رو، ایشالا صدوبیست سال با عزت و سلامتی.

این لفظ ایشالا تکیه‌کلام پیرمرد بود.

_ نمی‌شه نصفشو از خدا برام بخوای و بقیه‌شو طلب آمرزش کنی برام.

_ شما یه پارچه آقایید، جز محبت و بزرگی، من که چیزی ندیدم ازتون به خدا، آمرزش واسه آدمای گناهکاره، نه شما.

_ همه‌مون گناهکاریم عمو رحیم، کی خبر داره از درون‌مون جز اون بالاسری، وقتی فکر می‌کنم چقدر تحمل داره که این همه گناه و کثافت رو از بنده‌هاش ثانیه به ثانیه می‌بینه و صداش در نمی‌آد، پشتم می‌لرزه، به خودش قسم گناه آدمایی مثل من خیلی بیشتر از نصف اونائیه که الان تو زندونند، فقط فرقش اینه که رو جرم من یه پرده ضخیم کشیده و جرم اون بدبختا عریونه، همین و بس.

_ نفرمایید آقا، اونایی که ما دیدیم، همش عشق بوده و صفا و محبت و گذشت، اون بقیه‌اش رو هم که ما ندیدیم اوستا کریم می‌بخشه.

مهندس افخم در حالی‌که خودش را روی صندلی چرخدار راحتی جابه‌جا می‌کرد از ته دل آهی از سر استغفار و توبه کشید و گفت:

_ می‌بخشه، حتماً می‌بخشه، اگه این امید به بخشش نبود که تا حالا صد دفعه می‌مردیم عمو، فقط موندم چرا اون که باید ببخشه به این راحتی می‌بخشه و ما آدما خودمون خودمونو نمی‌بخشیم، واقعاً نمی‌دونم.

سابقه دوستی آن دو به بیست‌وپنج سال پیش، بازمی‌گشت. روزی که مهندس افخم و همسرش را به جرم هم‌صحبتی در پارک دانشجو گرفته بودند و با پادرمیانی این پیرمرد محجوب و دوست‌داشتنی، آزاد شده بودند.آن روزها، مهندس افخم دانشجوی یک لاقبایی بیش نبود!. عمو رحیم هفتادوپنج ساله بازنشسته شهرداری، بزرگ‌زاده مردی بود در عین نداری و تنگدستی، دوبار ازدواج کرده و هر دوبار هم ناکام مانده بود. با نگاهش همچنان‌که عمو رحیم را بدرقه می‌کرد آنچه را بر او گذشته بود دوباره و چندباره مرور می‌کرد:

«زن اول بهش خیانت کرده بود و با همسایه آپارتمان روبه‌رویی ریخته بود رو هم، وقتی آقا رحیم یک ساعت زودتر از حد موعود می‌یاد خونه و همسایه رو می‌بینه تو خونه‌اش، نه دعوا می‌کنه نه سر و صدا، به زنش میگه توبه کن بمون، زنه قبول نمی‌کنه، طلبکارانه طلاق می‌خواد، با توافق می‌رند محضر. زنشو طلاق می‌ده با مهریه‌اش.از محضر که می‌یاد بیرون یه خانوم جوون حدوداً سی‌ودو سه ساله رو می‌بینه که از شوهرش طلاق گرفته اونم به جرم خیانت، البته این بار این شوهره بوده که به خانومش خیانت کرده، همونجا ازش خواستگاری می‌کنه، زنه میگه من سه‌تا بچه دارم _ قد و نیم‌قد _ آقا رحیم می‌گه منم دوتا، برمی‌گردند طبقه بالای دفترخونه محرم می‌شن و از همون‌جا مستقیم با قطار میرن مشهد برای ماه عسل، به همین سادگی.عشق هم عشقای قدیم، پاک و بی‌غل و غش، بی‌کلک، ساده و بی‌حاشیه، فقط یه قول ازش می‌گیره : شهلا جان من دوتا بچه دارم که بزرگ شدند و رفتند اون ور آب سر زندگی‌شون، تو هم سه‌تا قد و نیم‌قد داری، همین‌که بتونیم بچه‌های تو رو سر و سامون بدیم، واسه هفت جد و آبادمون بسه، بچه بی‌بچه قبول؟ شهلا خانوم که بعد جداییش همه‌ی کس و کارشو از دست داده بود و اگه این فرشته نجات اون روز توی دفترخونه نبود، معلوم نبود چه روزگار تلخ و سیاهی در انتظارشه با یه لبخند وسوسه‌انگیز و کلی ناز و عشوه قبول کرده بود، پنج سال بیشتر نمی‌کشه که شهلا خانوم عاشق پسر بزرگ آقا رحیم
_‌ سیامک _ که تازه از اروپا برگشته بود می‌شه و یه شب بی‌سروصدا با اون فرار می‌کنه و میره اروپا. وقتی این بخش از زندگی‌اش رو برای مهندس تعریف کرده بود، مهندس هاج و واج مونده بود: واقعاً؟ سرش رو از خجالت انداخته بود پایین: نمی‌دونم والله، این زنایی که من داشتم، منو هیچ‌وقت مرد نمی‌دونستن مهندس، زیادی سرم پایین بود، مرد گردن‌کلفت و سربالا می‌خواستن، من نبودم.»

«عمو رحیم از اون دسته مردای جنتلمن و خوش‌تیپ بود که خط اطوی شلوارش هندونه را قاچ می‌کرد، پول نداشت ولی باکلاس بود، در طول عمرش دو دست کت و شلوار بیشتر نداشت ولی اینقدر خوب ازشون مراقبت کرده بود که هیچ‌وقت بوی کهنگی نمی‌دادند. مهندس می‌گفت اون ندار داراست، درست بر خلاف همه پولدارایی که پول دارند ولی هیچ چی ندارند! سه ‌تا بچه قد و نیم‌قد که دو تا پسر ده و پانزده ساله بودند و یه دختر خوشگل ناز می‌مونه رو دست عمو رحیم. با دست خالی دو تا پسرای شهلا خانوم رو زن میده و دخترشو تو هیجده سالگی شوهر. بعد شصت سال زندگی اون می‌مونه و یه اتاق استیجاری مشارکتی با دوستای سابقش تو میدون راه‌آهن و یه حقوق بازنشستگی بخور و نمیر. بارها مهندس خواسته بود یه آپارتمان تو مرکز شهر براش بخره ولی اون قبول نکرده بود. نجیب‌زاده‌ای بود بی‌مثال و بی‌تعارف، مهندس اونو از چشماش بیشتر قبول داشت و ضمناً عاشق این تیکه‌کلامش بود؛ ایشالا.»

_ آقا مهندس سعیدی تشریف آوردند، اجازه است من برم؟

_ برو به سلامت.

مهندس سعیدی، با قدی متوسط، موهای کاشته شده‌ی نخ‌نما و اندامی ورزشکارانه، پنجاه ساله، مجرد، بی‌تفاوت به جنس مخالف، همه فن حریف در امور فنی و انسانی در نهایت آرامش و خوشبختی، بدون نیاز به هر گونه تنوع و تفریح و… از دوستان دوران دانشگاه مهندس افخم بود، او بعد از تعطیلی محل کار قبلی به دلیل اختلاس مدیر و هیأت‌ مدیره‌شان و علیرغم میل باطنی که به ظاهر هیچ علاقه‌ای به حوزه کار دارو نداشت، از سال هشتاد به‌عنوان کارمند ساده‌ی اداری در شرکت مانا تجهیز مشغول به کار و به دلیل حمایت‌های همه‌جانبه مدیرعامل، پله‌های ترقی را ده به یک تا معاونت مدیرعاملی طی کرده بود، هرچند که سلامت و صداقت و پشتکار و استعداد مادرزادی‌اش، به تمامی نشانگر لیاقت او برای احراز این پست بود. کامران قبل از رسیدنش، با خود اندیشید: «خدایا خلقت‌تو شکر، این موجود دوپا رو چقدر عجیب و متفاوت آفریدی، یکی‌شون از فرط شهوت،مرتکب چه جنایت‌هایی که نمی‌شه و یکی‌شون مثل این رفیق من، پنجاه ساله که آب تو دلش تکون نمی‌خوره.آخ که چقدر،  زنا جلوش کم می‌آرن. چقدر تو شرکت، منشی جورواجور اومد و رفت، اون خانوم اصلانی رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، سر به راه آوردنش، با بچه‌ها شرط بسته بود، نشد که نشد. نمی‌دونم بگم این مدلی مرد بودن، نعمته یا نقمته، ولی هر چی که هست، عجیبه، خیلی هم عجیب.از شهوت نداشته‌اش که بگذریم، صداقتش، سادگی‌اش، رفاقتش و…، خیلی دوسش دارم، خیلی…»

_ سلام رییس.

_ سلام وحیدجان خوبی، چه خبر؟

مهندس سعیدی در حالی‌که خود را در اولین ردیف صندلی روبه‌روی مهندس افخم جابجا می‌کرد:

_ خوبه همه جنس‌های انبار رو دسته‌بندی کردیم، دیگه قول میدم به‌تون کمترین اشتباهی تو موجودی شرکت نشه.

_ خوبه، من میرم شمال تا یه دو سه روزی و شاید هم بیشتر نیام، مطمئنم می‌تونی همه امور رو مدیریت کنی، هان؟

_ مطمئن باشید، من همه چیزو کنترل کردم، البته بچه‌ها هم،همه‌شون وظیفه‌شناسن.

_ خوبه، تا وقتی تو اینجایی خیالم راحته، بچه‌ها هم همه خوبن، ولی یادت باشه یه مدیر موفق باید همیشه همه چیزو کنترل کنه، محسوس و نامحسوس، به‌خصوص که محیط کاری ما صمیمی و تا حدی خونوادگیه پس به کنترل بیشتری احتیاج داره، هفته دیگه که برگردم سفارش آلبومین‌ها رو می‌گذارم، فقط یه آمار دقیق می‌خوام؛ می‌دونی که اونا فقط سه ماه بیشتر تاریخ مصرف ندارند باید سفارش دقیق تنظیم بشه به خانم ظفرقندی تذکر دادی تلفن‌های شخصی‌شو کمتر کنه؟

_ صبح اول وقت باهاش حرف زدم، می‌دونید اون متاسفانه به موبایل اعتیاد داره، به حال و احوال‌پرسی از مامان و بابا و عمه و خاله و دایی و…، فکر می‌کنه اگه یه روز بی‌خبر باشه ازشون، دنیا به هم می‌ریزه، دست خودش هم نیست، یه جور مرضه، ولی خب بهش خیلی جدی تذکر دادم، گفت چشم.

_ دنیای ما دنیای اعتیاده، یه جور خودفراموشی، هر کی به شکل خودش سعیدی جان، دنیای فن‌آوری و…

_ فن‌آوری مقصر نیست، این ماییم که فرهنگ استفاده از اون رو نداریم.

_ دقیقاً ولی یادمون باشه همین فن‌آوری چه بلاهایی که سرمون نیاورده.

_ موافقم، در ضمن همین الانم آمارمون دقیقه، اگه دستور می‌دید می‌تونم برم بیارمش.

_ نه لازم نیست، یه بار دیگه همه‌شونو چک کن.

_ اگه اشتباه نکنم دنبال همون دوستای قدیمی می‌رین؟!.

_ دلم بدجوری هواشونو کرده وحید.

_ خوش به حال رفیقاتون مهندس.

_ تو دنیایی که همه، آدم رو فقط برای حضور فیزیکی‌اش می‌خوان، نه خودش، برای عروسی‌ها و عزاداری‌هاشون می‌خوان، بهتر از رفیق سراغ داری؟

_ قبول ولی خب اونا چی، اونا هم این‌جوری فکر می‌کنن؟

_ نمی‌دونم.

_ مگه دل‌تنگی یه‌طرفه هم می‌شه؟

_ آره می‌شه عزیزم، قرار نیست اون اندازه که من دوستت دارم، تو هم همون اندازه منو دوست داشته باشی، تا اینجاش یکطرفه است، اونا از من نخواستن برم دنبالشون، یا مثلاً من دلم براشون تنگ بشه، این منم که…

_ قبول، ولی رفاقت یه جاده دوطرفه است، جور رفاقت رو اگه قرار باشه یه نفر بکشه، دیگه اسمش رفاقت نیست.

_ الان که من دارم می‌رم دنبال اونا، جور رفاقت نمی‌کشم برادر، دارم می‌رم دنبال دلم.

_ کاش اونا هم یه ذره توی این بیست سال دل‌شون یاد شما بود.

_ ما نمی‌دونیم بوده یا نبوده،ضمناً همه یه اندازه نیستند، اصلاً تو همین قصه‌هاست که عیار آدما مشخص می‌شه.

_ موفق باشید، ولی من فقط اینو می‌دونم تو دنیای امروز احساس دیگه معنی‌شو از دست داده، همه چی شده بیزنس، من مطمئنم که اگه گیر وگفتی داشتند تا حالا صدباره پیداشون می‌شد.

_ یک درصد هم بزار به حساب نداشتن هیچ رد پایی ازم.

_ پیدا کردن آدم مشهوری مثل شما که تو تجارت و ادبیات و اجتماع سرآمد همه هم نسل‌های خودشه، کار سختی نیست، به‌خصوص که فناوری دنیا رو خیلی کوچیک کرده.

_ کاملاً حق با توئه وحید جان، ولی این هم یادمون باشه تنها چیزی که تو دنیا منطق نداره احساسه، یعنی شما نمی‌تونی برای ابراز احساساتت به کسی ترازویی داشته باشی، وزن‌کشی کنی، عیارسنجی کنی.

_ بله، تا زمانی که شما از دریچه احساساتت به اونا نگاه می‌کنی،هیچ منطقی نمی‌تونه نگاهتونو عوض کنه، منم خدای نکرده منظورم این نیست که از رفتن منصرف‌تون کنم.

_ مرسی، من همیشه برای دیدگاه‌های تو ارزش خاصی قائل بودم، می‌دونم تموم حرفات بی‌غرضه، فقط و فقط حق دوستی رو به من ادا می‌کنی، ممنونم.

_ نفرمایید، شما خودتون عیارسنج قابلی هستید، مطمئنم که به‌جز بحث احساساتتون، حتماً دلایل دیگه‌ای هم دارید برای این سفر، در هر حال نگران اینجا نباشید، همه چیز خوبه.

_ ممنونم، تو عزیزی، می‌تونی بری، فعلاً.

_ چشم اگه امری ندارید رفع زحمت.

_ خدانگهدار

وحید سعیدی، از آن دسته آدم‌های خاصی بود که کامران افخم به وجودش می‌بالید و او را بدون هیچ تعارف و مبالغه‌ای از برادر نداشته‌اش، بیشتر دوست داشت، او برایش فقط یک معاون موفق و تاثیرگذار نبود، یک رفیق_ به معنی واقعی کلمه _ بود، اصل بود، بر خلاف همه چیزهایی که در دنیای فن‌سالاری محور امروز از هنر و سینما و ادبیات و فلسفه گرفته تا  مدعیان عشق و عرفان و مذهب به‌اصطلاح فیک‌اند. آنها در امور شخصی خود، سیصدوشصت درجه اختلاف زاویه اعتقادی و اندیشه‌ داشتند ولی به دلیل رعایت اصل احترام به آزادی بیان و اندیشه _ چیزی که در دنیای امروز و به‌ویژه جهان سوم برای روشنفکر رویایی دست‌نیافتنی است _ هیچ‌وقت دچار مشکل نشدند. او از زمره آدم‌هایی بود که خیلی با کتاب و مذهب و دین و اخلاق و… سر وکاری نداشت، با یک جهان‌بینی خیلی خاص نسبت به فلسفه آفرینش، روابط انسان‌ها، عشق، زن، زندگی، رفاقت و چه و چه _ که  نه غربی بود و نه شرقی _ زندگی را در لحظه زندگی می‌کرد، از هیچ‌کس و هیچ چیز در دنیا نه طلبی داشت و نه بدهکار بود، وظیفه‌شناس بود و با تمام وجود به انجام وظایف محوله اهتمام می‌ورزید. به اعتقاد مهندس افخم او تمام مراتب انسانیت را طی کرده بود و ایمان داشت که اگر قرار باشد از پنج میلیارد انسان زنده و مرده‌ی این کره خاکی، فقط یک نفر نامزد دریافت کلید بهشت _ بدون هیچ اما و اگری و ان قلتی _ باشد او کسی نیست به جز مهندس وحید سعیدی. کسی که حداقل‌های اعتقادی مردم عوام را در زندگی روزمره مثل نماز و روزه و مسجد و… رعایت نمی‌کرد، ولی سخت به تمامی آنها احترام می‌گذاشت _ مگر نه اینکه انواع مکاتب فلسفی و ادبی و عرفانی و چه و چه هزاران سال است که برای رساندن انسان به انسانیت به‌وجود آمده‌اند _ بی‌شک او بدون کمترین اعتنایی به آنها، راه را درست طی کرده بود و می‌کرد، انسانیت به مفهوم ناب و اصیلش در تمامی ابعاد زندگی او جریان داشت.

بر روی صندلی راحتی خودش جابه‌جا شد، وسوسه روشن کردن سیگاری دیگر، از خود بی‌خودش کرده بود، اما طی کردن امتداد رشته تفکراتش،  به سادگی وسوسه‌اش را در نطفه خفه کرد. به عادت معمول همیشگی زیر لب با خود گفت:

«وحید راست می‌گه، اون آدم خیلی باهوشی‌یه، هر چند هیچ‌وقت هوش و زکاوت‌شو به رخ نمی‌کشه،من دلایل دیگه‌ای هم واسه رفتن دارم، دل‌تنگی یه بخش کاره، حس کمبود، حس تنهایی مفرط، می‌دونم این جنس تنهایی من خیلی خاصه، خدا نکنه آدمی مثل من تو این دنیا باشه، اگه باشه اون‌وقت می‌فهمه من چی می‌گم، تنهایی‌ای رو که فقط یه آدم‌های خاصی بتونن برات پُرش کنن _ بعد یه عمر دنبال‌شون بگردی و پیداشون نکنی _ دردتو هزار برابر می‌کنه و هزار تا دلیل دیگه، تا اینجای کار این مشکل منه نه اونا، ولی خب اونا هم یه وظایفی داشتن نسبت به من که فراموش کردن. خدا نکنه آدم بیوفته تو روزمره‌گی زندگی، دیگه همه چیز یادش می‌ره، حکایت اونا درست مثل مردم این مملکته که صبح تا شب سگ‌دو می‌زنن برای یه خواب راحت شب، وقتی نمی‌تونن راحت بخوابن یعنی فکر بدبختی‌های فردا نمی‌گذاره راحت بخوابن، شب تا صبح کابوس می‌بینن تا زودتر صبح بشه از کابوساشون فرار کنن، یک هفته کار می‌کنن برای یه آخر هفته‌ی خوب، وقتی به آخر هفته می‌رسن، لحظه‌شماری می‌کنن برا جون کندن هفته‌ی بعدشون، باورش سخته، ولی»

«تنهایی: معمای عجیب و لاینحل آدمی در دنیای امروز است که با پیشرفت سرسام‌آور فن‌آوری، هنوز بشر برای رهایی از آن،  راهی به جز بازگشت به درون خود نیافته است.»

 

در نگاهم چقدر تنهایی است

طاقتم خسته از شکیبایی است

پرم از سیل جمعیت، اما

زیر پایم چه شیب پیدایی است

خورشید هفت‌و‌سی دقیقه عصرگاهی، زیر پای نگاه عابران پر تب و تاب و چنارهای هزار ساله که سال به سال، قامت خم کرده بودند و با هزارعذر بدتر از گناه مسئولان از شماره افتاده بودند، درست سر وقت، شهر هزار پاره‌ی تهران را به غروب شام‌گاهی تحویل می‌داد. پشت چراغ قرمز کش‌دار و کشنده‌ی چهار‌راه پارک‌وی، نگاه به عابرانی دوخت که چنان سراسیمه در آمدوشد بودند که اگر هواپیمایی غول‌پیکر در ارتفاع یک‌هزار متری آنان، سقوط ویا اوج می‌گرفت تعجبی را برنمی‌انگیخت. و این خود یک واقعیت تلخ از مردمان این دیار بود که در خواب اصحاب کهف چنان آرمیده بودند و به احتمال سال‌ها‌ی سال خواهند بود که بعید است حتی زلزله‌ای به قدرت شش و یا هفت ریشتر، آنان را به خود آورد. او از این روزمره‌گی‌ها، چنان آزرده‌خاطر می‌شد که تمام داشته‌های زندگی شخصی بدون دغدغه‌اش، هیچ کمکی به رفع این آزردگی نمی‌کردند. اژدهای شهر در پهنای عریض و طویل جغرافیایی‌اش‌، ارزش‌های والای انسانی و مهربانی را یک‌جا بلعیده بود و آنچه در این فرودست باقیمانده بود، تنها امتدادی بود _ به وسعت قدم‌های تند و گیج رهگذرانش _ که در نهایت به انتهای کوچه‌ی بن‌بستی، ختم می‌شد. ترافیک _ به بی‌رحمانهترین شکل ممکن _ در خیابان جولان می‌داد و امکان هر گونه فرار را به راحتی از عابران پیاده می‌گرفت، چه رسد به موتورسواران. و این خود بهانه‌ای بود برای کشیدن سیگاری دیگربا تأخیری نیم ساعته، البته در حوالی ساعتی فرد.

وجدان ناخودآگاهش که به‌مثابه یک پرستار دلسوز، وظیفه مراقبت از جسم و روحش را به عهده داشت، برای چندمین بار، همه‌ی چهارهزار سم مهلکی را که به خونش سرازیر می‌کرد، یادآوری کرد و صد البته جواب‌های غیرمنطقی و تکراری همیشگی را می‌شنید: «من اگه سیگار می‌کشم، با نظم و قاعده می‌کشم، روزی هفت تا سیگار با فاصله دو ساعت به دو ساعت تا حالا کی رو کشته که من دومی‌اش باشم. تازه من با خدای خودم یک عهدی برای مردن آنی دارم، پس قاتل من سیگار و امراض آن نیستند چون تدریجی می‌کشن، خودش خوب می‌دونه من طاقت زیر گرفتن یه مورچه رو هم ندارم،  چه برسه  به دیدن اشک و ماتم خونواده‌م رو تخت بیمارستان.» چنان قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود که پرستار مهربانش، از خیر نصحیت گذشت و همراه با چراغ سبز، فرمان حرکت داد. البته خودش هم خوب می‌دانست که اینها همه توهمات و زاییده تخیلات شخصی است و آن خدای مهربانی که او بدان می‌نازید، هیچ قولی بابت امراض ریوی و قلبی و یا مردن با عزت آنی را، نه به او که به هیچ بشری نداده بود، ولی مگر انسان‌ها بدون توجیه کردن می‌توانند راهی برای گریز از این خودفریبی بیابند،مهندس افخم نیز از این قاعده مستثنی نبود. به اعداد فرد در زندگی‌اش ایمان داشت
_‌ به‌‌جز سال تولد و ازدواجش که زوج بودند _ تمام موفقیت‌ها و کامیابی‌هایش را در سال‌های فرد (هفتادو‌یک تا نود‌وپنج) به‌دست آورده بود.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تابستان خیس”