اینم شد زندگی!؟

عزیز نسین

ترجمه رضا همراه

«اینم شد زندگی» مجموعه‌ای داستانی از عزیز نسین است. تصویری که او در آثارش ارائه می‌دهد تصویری به غایت خنده‌آور اما تکان دهنده است. طنز تلخ سیاسی که او به استادی به کار می‌گیرید تا معایب اجتماعی را برملا کرده و با نقدآن‌ها راهکار گذر از این معایب را نشان دهد. او نقاد بی‌رحم اما شیرین سخن اجتماع ترکیه است. البته او همه تقصیرات را به گردن سیستم و حکومت نمی‌اندازد و با نقد خرافات، گژ‌بینی و کم‌اندیشی می‌کوشد توازن ایجاد کند تا راه برون رفت از مشکلات را بیشتر عرضه نماید.

210,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

رضا همراه, عزیز نسین

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

قطع

پالتویی

تعداد صفحه

336

سال چاپ

1402

موضوع

داستان‌های طنزآمیز ترکی

تعداد مجلد

یک

وزن

260

گزیده ای از کتاب “اینم شد زندگی؟!” نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه

اینم شد زندگی؟!  /  عزیز نسین  /  رضا همراه

 

(این‏طور آمده …. اما این‏طور نخواهد رفت) خاطرات مادرم

تمام مادرها خوبند، اما تو از همه‏‏یشان بهتری. در سیزده سالگی عروسی کردی، در پانزده سالگی مرا به دنیا آوردی، در 26 سالگی مزه زندگی را نچشیده مردی….. همیشه به یاد توام، افسوس که یک عکس هم از تو ندارم، آخر فکر می‏‏کردی عکس گرفتن گناه است! نه سینما رفتی نه تئاتر رفتی! برق و گاز و تختخواب را در خواب هم ندیدی. برای شنا به دریا نرفتی و قسمت‏‏های قلمبه بدنت را به نامحرم نشان ندادی. سواد خواندن و نوشتن هم نداشتی، بالاخره از زندگیت خیری ندیدی و در 26 سالگی زندگی نکرده مردی…. بعد از این دیگرمادرها زندگی نکرده نمی‏‏میرند… اینطور بوده اما اینطور ‏نمی‏ماند…
من و شیاطین!
خیلی‏‏ها از من می‏‏پرسند:
«تو چطور تندتند می‏‏نویسی؟» می‏‏گویند: «روی دوش هنرمندان و نویسندگان جن و پری‏‏های مخصوصی هست که به اونا فرمان ‏می‏دن….!»
«اینوبگو…. اینونقاشی کن… اینو بساز و…» وقتی اسم این جن و پری‏‏ها را می‏‏شنوم به فکر می‏‏افتم که آنها چه شکلی هستند؟
نصف بدنشان دختر و نصف بدنشان ‏ماهی‏است؟ و یا وقتی اسم دختر دریا را می‏‏شنوم در نظرم مجسم می‏‏کنم که نصف بدنش دختر ونصف بدنش پرنده‏‏است. اما من جن افسونگر به آن صورت ندارم و روی دوشم هم کسی سوار نیست که مثل پری‏‏های هنرمندان نصفش دختر باشد و نصفش پرنده باشه!…
جن و پری‏‏های من یک دهمشان آدم و بقیه‏‏یشان جانورند…. به جای دوشم، روی پشتم، سوار شده‏‏اند! بدمصب آن‏قدر سنگین است که کمر من زیر این بار خم شده. جن و پری‏‏های من تعدادشان یکی دو تا هم نیست خیلی زیادند. اگر دوتاشون از پشتم پایین بیاند سه تا فوراً سوار میشوند پری‏‏های من زیبایی بی‏‏حدی دارند. اما جن‏‏های من تا دلتان بخواهد زشتند. پری‏‏ها مرا نوازش می‏‏کنند ولی جن‏‏های من آزارم می‏‏دهند. مرا گاز می‏‏گیرند… فحش می‏‏دهند!…
پری‏‏های افسونگر روی دوش هنرمندان سوار می‏‏شوند و آنها را افسون می‏‏کنند. ولی مال من بدبخت فقط دستور می‏‏دهند و زور میگویند:
«بنویس! یا الله بنویس! چرا ساکتی؟ حق نداری بخوابی یا الله بلند شو. تو حق نداری مریض هم بشی! باید شب و روز بنویسی…. پاشو یا الله معطل نکن.» افسونگران جن و جادوی من تا دلتان بخواهد زیادند. طلبکارهایم! صاحبخانه‏‏ام! قصاب سرکوچه‏‏‏ی ما… الحمدالله تمامی ندارند! ننویسم چکار کنم؟
من بیچاره حق مریض شدن هم ندارم. اگر من قانون‏گذار بودم به قوانین مملکت یک چنین ماده‏‏ای اضافه می‏‏کردم:
مریض شدن حقی است که تمام آدم‏‏ها باید از آن استفاده کنند! این یک حق اجتماعی است به آدم‏‏های خوشبختی که وقتی مریض می‏‏شوند، می‏‏توانند استراحت کنند و بخوابند حسادت می‏‏کنم. آخه من در مدت نیم قرن عمرم یک دفعه هم حق نداشتم مریض بشوم! چون جن و پری‏‏های من نمی‏‏گذارند، هی نق می‏‏زنند:
«بنویس! یا الله زودتر….»
«چشم می‏‏نویسم…»
صبح‏‏ها وقتی از خواب بیدار می‏‏شوم گلها و چمن‏‏ها را می‏‏بینم آرزو می‏‏کنم روی چمن‏‏ها راه بروم تا خستگی به پنجاه سال عمرم از تنم بیرون بیاید ولی تا می‏‏خواهم این آرزویم را عملی کنم سروکله‏‏ی بدمصب‏‏ها پیدا می‏شود:
«چرا معطلی بنویس!»
یک روز یکی به من گفت:
تو چطور این همه چیز می‏‏نویسی؟
چنان عصبانی شدم که می‏‏خواستم بزنم کله‏‏اش را داغون کنم. ولی جلوی خودم را گرفتم و جواب دادم:
تو خیال می‏‏کنی خوشم می‏آید کاغذ سیاه کنم؟! مجبورم بنویسم. دستم تنگ است. عائله‏‏ام زیاد است اگر ننویسم چه خاکی به سرم بریزم؟ شغل و حرفه‏ی دیگری بلند نیستم. مجبور می‏‏شوم این اراجیف را سرهم کنم و به خورد مردم بدهم!….
گفت:
– این همه مطلب را از کجا گیرمی‏‏آری؟
– از بس که صبح تا عصر توی مردم وول می‏‏خورم و با اشخاص مختلف روبرو میشم. فروشنده، چوپان، حسابدار، نقاشی، عکاس، نویسنده، بقال، زندانی این هم خودش شغلیه ، بیکار (این کار از همه‏‏اش سخت‏‏تر و پر مسئولیت‏‏تره)، واکسی و ….. روزی صد تا سوژه پیدا می‏‏کنم بالاخره می‏‏نویسم و مجبورم برای یه لقمه نون شب و روز بنویسم. چی میشه کرد توی اینهمه کار و کاسبی خدا این نون رو توی دامن من گذاشته و به جای این همه جن و پری‏‏های خوب خدا جن و پری‏‏های بد جنسی را مأمور من کرده که پدرم رو ‏درمی‏آرن! و زیر بار زندگی منو له و لورده می‏‏کنن‏!

قرآن، ماشین خیاطی ….
اولین خاطره‏‏ایی که از دوران بچگی‏‏ام به خاطردارم آتش است. مادرم بیدارم کرد و کیسه زر‏دوز قرآن را به گردنم آویخت. خواهر کوچکم را از گهواره برداشت. او دعا می‏‏کرد، ناله می‏‏کرد، ‏گیس‏هایش را می‏‏کند. آتش از پنجره‏‏ای که پرده‏‏هایش پاره پاره بودند می‏‏آمد تو و به صورتم می‏‏زد، یکدفعه در باز شد آدم‏های جورواجوری ریختند توی اتاق و هرچه به دستشان می‏‏آمد کول می‏‏کردند و می‏‏بردند بیرون مادرم فکر می‏‏کرد این‏ها آدم‏‏های خیر خواهی هستند و برای نجات ما آمدند اما آنها با ‏اثاثیه‏هایی که غارت کرده بودند چنان با عجله و دستپاچه فرار می‏‏کردند که چیزی نمانده بود خواهرم را زیر پا لگد کنند و بکشند. چشمم به مادرم افتاد که در یک دستش ماشین خیاطی و در دست دیگرش یک قرآن بود و داشت فرار می‏‏کرد. به نظرم رسید عید است و دارند آتش بازی می‏‏کنند! اصلاً نترسیدم، بعد از آنکه از آتش نجات یافتیم به یک گورستان رفتیم تمام اهالی محل که مثل ما گدا و گشنه بودند و خانه‏‏هایشان سوخته بود آنجا جمع بودند و تو هم می‏‏لولیدند. بعدها اسم محله‏‏ای که آن شب سوخت فهمیدم (یی‏‏چشمه). سال 1919 بود که آتش سوزی شد. آن وقت پدرم پیش ما نبود. او ما را ول کرده و به آناتولی رفته بود تا در جنگ نجات ترکیه که در آناتولی برپا بود شرکت کند!

مگه نمی‏‏فهمید؟!
گفتم که اولین خاطره‏ی من همان آتش سوزی بود و غیر از آن چیزی به خاطرم نمی‏‏آید. چند سال بعد از آن واقعه مادرم برای خودش یک پیراهن تازه دوخته بود. من خیلی از آن خوشم می‏‏آمد. الان هم بعد از گذشت این همه سال اگر تکه‏‏ی کوچکی از آن پارچه را ببینم فوراً می‏‏شناسم.
رنگ قرمز خوش آیندی داشت با گل‏‏های سفید ابریشمی…. مادرم آن روز پیراهن تازه‏‏اش را پوشیده بود. وقتی پدرم از سرکار برگشت جلوی در تا مادرم را دید او را بوسید. من بلافاصله دویدم و به همسایه‏‏ها خبر دادم:
«بابام مادرمو بوسید!….»
همسایه‏‏ها خندیدند و من تازه فهمیدم چیز خنده داری گفته‏‏ام و کلی خجالت کشیدم….
اتفاق دیگری هم که دوران بچگی‏‏ام افتاد این است. چه میشود کرد، نداری و هزار جور بدبیاری. رفته بودیم یک جا میهمانی وقتی داشتیم غذا می‏‏خوردیم برای من هم ماهی کشیدند. ماهی را خوردم خیلی خوشم آمد گفتم:
– ماهی چقدر خوب شده….
هیچ‏‏کس جوابی به من نداد. آنها منظور مرا نفهمیدند بعد از چند دقیقه گفتم:
خیلی خوب شده…
باز هم کسی جوابم را نداد… آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– واقعاً خوب شده. خیلی خوشم اومد.
این‏‏دفعه خانم صاحبخانه جواب داد:
– نوش جانت.
دیگه طاقت نیاوردم فریاد کشیدم:
– شما چرا هیچی سرتان نمیشه. بابا من از صبح تا حالا میگم خوب شده. از ماهی خوشم اومده شما اصلاً نمی‏‏فهمید. منظورم چیه؟ منظورم اینه که یه کمی دیگه ماهی برای من بکشید!….

 

 

انتشارات نگاه

رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه  رضا همراه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “اینم شد زندگی!؟”