فلسفۀ هگل

و.ت.استیس

حمید عنایت

سخن ناشر

چهل سال از مرگ حمید عنایت، استاد علوم سیاسی، مترجم و متفکر می‌گذرد و ما همچنان مرهون آثار بزرگ و ارزنده‌اش هستیم. دربارۀ پیشینۀ خانوادگی و تحصیلات و آثار او نوشته‌هایی متعدد در دسترس است. وجه ممیز آثار او را می‌توان ترجمۀ آثار مهم، نثر خوش و معادل‌گذاری‌هایی دانست که هنوز کارآمد و آموزنده است. یکی از نمونه‌های آن کتاب فلسفۀ هگل است. این کتاب را سال‌ها پیش خواندم، وقتی دوباره به آن مراجعه کردم از نثر و شیوایی کلام او به وجد آمدم. به‌خوبی می‌دانیم هر اثری، چه ترجمه و چه تألیف، بی‌اشکال و بی‌نقص نیست اما سرشاخ شدن با فلسفۀ هگل و حتی شرح‌هایی که بر آن نوشته شده، کاری سعب و دشوار است. رعایت وفاداری به متن در عین رعایت شیوایی ترجمه نیز از جملۀ این سختی‌هاست.

دریغ که حمید عنایت زود چشم از جهان فروبست و ما را از دوران پختگی اندیشه و آثارش محروم کرد. زندگی پرفراز و نشیب او، چه صبغۀ فرهنگی خانواده و تحصیلاتش در ایران و انگلستان و چه علائق و فعالیت‌های سیاسی‌ و فرهیختگی‌اش، از او متفکری توانمند ساخت که اگر بیشتر زنده می‌ماند بر آثار پربارش می‌افزود.

کتابی که در دست دارید در شرح اندیشۀ هگل اثری کلاسیک است که با وجود گذشت قریب به صد سال از انتشار آن به زبان اصلی، هنوز تجدید چاپ می‌شود و به همین ترتیب در ایران نیز بارها تجدید چاپ شده است. امیدواریم بازنشر این کتاب در قالب و حروف‌چینی امروزین به کار خوانندگان و علاقه‌مندان فلسفۀ هگل و ترجمه‌های حمید عنایت بیاید.                                                                                 آذرماه 1401

355,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

حمید عنایت, و.ت.استیس

نوع جلد

سخت

قطع

وزیری

تعداد صفحه

679

سال چاپ

1401

موضوع

فلسفه

وزن

850

نوبت چاپ

اول

کتاب فلسفۀ هگل اثر و.ت.استیس  ترجمه حمید عنایت

گزیده‌ای از متن کتاب

کتاب اول

اصول اساسی

فصل اول
ایدئالیسم یونانی و هگل

١. هگل مدعی است که دستگاه فلسفی او خلاصه و زبدۀ همۀ فلسفه‏های پیشین را در بر گرفته و پاس داشته و در خود هضم کرده است. ولی تأثیر دو عامل بر او بسیار بیشتر از عوامل دیگر اهمیت داشته است. این دو عامل عبارت‏اند از ایدئالیسم یونانی و فلسفۀ انتقادی کانت. اندیشه‏های هگل بر بنیاد همان اصولی استوار است که اندیشه‏های فیلسوفان یونانی و کانت. و هدف ما در این بخش و بخش‏های آینده جدا کردن این اصول از عقاید متفکران پیش از هگل است. قصد ما شرح اندیشه‏های افلاطون یا ارسطو یا کانت نیست. زیرا ما فرض را بر این گرفته‏ایم که خواننده از پیش با مبانی آموخته‏های این فیلسوفان آشناست. غرض ما نه بیان چیزهایی است که این فیلسوفان آشکارا گفته‏اند، بلکه باز نمودن مطالبی است که در عقاید ایشان پنهان است و هگل آنها را همچون هسته‏ای از زیر پوست‏های ظاهری بیرون آورده و نمایان کرده است. ما تا جایی که مقدور باشد نمی‏خواهیم چیزهایی را در این کتاب بازگوییم که در هر تاریخ معتبری دربارۀ فلسفه می‏توان سراغ کرد. در کار تحقیق میل نداریم که به هر چیز از دیدگاه تاریخ بنگریم؛ ولی خواهیم دید که بنیاد فلسفی افکار هگل همان بنیاد تاریخی است. خواهیم کوشید که ذهن خواننده را با نقل معلومات تاریخی یا گفت‏وشنودهایی که خاص درسگاه‏های استادان است کمتر بیازاریم.

والاس[1] می‏گوید آنچه هگل در پی آوردنش است آیینی نو یا ویژه نیست، بلکه همان «فلسفۀ کلی» است که از یک عصر به عصر دیگر رسیده، گاه دامنه‏اش تنگ و گاه فراخ شده، ولی در همه‏حال اصلش ثابت مانده است. این فلسفه بر پیوستگی و تداوم خویش آگاه است و به هم‏گوهری‏اش با آموخته‏های افلاطون و ارسطو می‏بالد.[2] ببینیم که این «فلسفۀ کلی» چیست؟ پیداست که مقصود از فلسفۀ کلی تنها فلسفۀ افلاطون و حتی ارسطو نیست. زیرا دستگاه‏های این دو فیلسوف همانا مظاهر خاصی از این فلسفه‏اند؛ به‏عبارت‏دیگر صور خاصی از این فلسفه‏اند که به‏دستِ افلاطون و ارسطو و در زمانه و کیفیات ویژۀ محیط زندگی آنان پرورده شده‏اند. فلسفۀ کلی را می‏توان گوهر نهفتۀ اندیشه‏های افلاطون و ارسطو دانست. هم این فلسفه است که وجه مشترک عقاید این دو فیلسوف است و هریک از ایشان شیوۀ خاص بینش خود را بر آن افزوده است. این گوهر نهفته بعدها گوهر عقاید هگل نیز گشت.

۲. ولی ما گفتار خود را نه از افلاطون و ارسطو بلکه از ایلیاییان[3] آغاز می‏کنیم، زیرا در مکتب اینان نیز می‏توان تعینات مهمی از فلسفۀ کلی را در پشت کاوش‏های ابهام‏آمیز کسانی چون پارمنید[4] و زنون[5] آشکار دید.

الف _ مکتب ایلیاییان و هگل

چنان‏که همگان دانند، ایلیاییان منکر حقیقتِ گردیدن [یا تغیر یا شدن] و چندگانگی [یا کثرت] بودند و می‏گفتند که هستی تنها حقیقت است. فقط هستی است که به‏راستی هست. گردیدن هرگز وجود ندارد و وهم است. و هستیْ یگانه است. فقط یگانه است که هست. چندگانگی وجود ندارد و وهم است. جهان موهوم تغیر و چندگانگیْ جهان حسی است. فقط این عالم عادی است که از راه چشم و گوش و دست، و به‏طورکلی از راه حواس، به دانش ما درمی‏آید. هستی حقیقی را فقط با چشم عقل می‏توان دید، نه با چشم ظاهر. این هستی را نمی‏توان [آشکارا] دید یا دست زد و بساوید. نه اینجاست و نه آنجا، نه گذشته است و نه حال، فقط با اندیشه و خرد می‏توان بر آن آگاه شد. راست است که پارمنید [این سخن را نقض می‏کرد و] ازجمله می‏گفت که هستی به‏شکلِ گوی و مکان‏گیر است و پیداست که این گفته با رأی پیشین او سازگار درنمی‏آید. زیرا لازمه‏اش آن است که هستی مادی باشد تا بتوان آن را با حواس درک کرد. ولی سخن پارمنید دراین‏باره حاصل یکی از آن خام‏اندیشی‏هایی است که طبیعی ذهن ابتدایی است. وی، ناگزیر، هستی را دارای صورتی دیدنی می‏پنداشت و اندیشۀ آدمی نیز هر صورت دیدنی را به‏شکلی تصور می‏کند. بدین سبب پارمنید در چنبر تناقض‏گویی می‏افتاد. ولی عقیدۀ مخالف به اینکه هستی در زمان و مکان نیست و به حس درنمی‏آید، اُسّ اساس تعالیم ایلیاییان است.[6]

آشکار کردن فرق میان احساس و خرد و باور داشتن به اینکه تنها خرد می‏تواند حقیقت را دریابد و نه احساس، خصوصیت اساسی همۀ مکاتب ایدئالیست یونانی‏مآب و جزئی از همان فلسفۀ کلی است. این فلسفه را می‏توان به همان اندازه به هگل منسوب داشت که به ایلیاییان.

راست است که هگل به این جدایی مطلق راست از ناراست و خرد از احساس باور ندارد. به‏عقیدۀ او، حتی عالم محسوسات دارای حقیقتی خاص خودش است، ولی این عقیده نیز حاصل تصرف هگل در فلسفۀ کلی است که هنوز برای بحث دربارۀ آن آماده نیستیم.

۳. آیا گفتۀ ایلیاییان را که عالم محسوساتْ راستین نیست چگونه تعبیر باید کرد؟ مسئله این نیست که ایلیاییان خود از این گفته چه معنایی می‏خواستند، بلکه این است که ما از آن چه معنایی را درمی‏یابیم؟ چه‏بسا که ایلیاییان خود در کاوش‏های نخستین خویش از آنچه مفهوم ضمنی عقاید تاریکشان بود چندان آگاهی نداشتند. ولی همین مفاهیم ضمنی و اندیشه‏های نهفته و پنهان، که شاید ایلیاییان خود از آنها بی‏خبر بودند، برای ما ارزش بسیار دارد.

پس چندگانگی و جنبش و عالم محسوسات که دارای این مختصات اصلی است حقیقت ندارد. ببینیم که معنای این سخن چیست؟ آیا معنایش این است که عالم محسوسات و چندگانگی و جنبش اصلاً وجود ندارد؟ اگر حرکت امری موهوم است، آیا معنایش این است که قطار تندرویی که از لندن به بریستول می‏رود در واقع امر حرکت نمی‏کند و در پایان سفر هنوز در لندن است؟ اگر چندگانگی حقیقت ندارد و اگر هستی وحدتی مطلق است، آیا معنایش این است که وقتی فرض می‏کنیم که بیست لیره در جیب داریم، در حقیقت امر بیش از یک لیره در جیب نداریم؟ این سخن آشکارا لغو است. به‏این‏وجه گفتن اینکه عالم محسوسات وجود ندارد بی‏معناست. هیچ خردمندی هرگز وجود چیزهای محسوس را انکار نمی‏کند. همگان «بارکلی» را شارح این رأی باطل می‏پندارند که ماده وجود ندارد. دکتر جانسون چون این ادعا را شنید، درصدد برآمد تا با لگد زدن به سنگی نادرستی آن را ثابت کند. به دکتر جانسون عموماً این نسبت را می‏دهند که فضیلت‏ناشناس ابلهی بوده و از فلسفه چیزی سر درنمی‏آورده است. ولی حقیقت آن است که اگر «بارکلی» به‏راستی شارح رأی نابخردانه‏ای بوده که به او نسبت می‏دهند، روش دکتر جانسون در ابطال رأی او قاطع است و به دعوا فیصله می‏دهد. و اما آرایی که «بارکلی» به‏راستی بیان کرده و آنها را با لگد زدن نتوان رد کرد این بوده است که ماده فقط در اندیشۀ ما و اندیشۀ خداوند وجود دارد و به همین سبب وجودش زادۀ اعتبار این دو نوع اندیشه است و ذاتش نیز تنها همان چیزی است که به ادراک درآید و در زیر صورت ظاهر و محسوس آن هیچ اسطقسّی ناشناختنی وجود ندارد. تا آنجا که من می‏دانم، هیچ خردمندی تاکنون جسارت آن را نیافته است که بگوید جهان مادی هرگز وجود ندارد، به این معنی که هرگز یافت نمی‏شود.[7] شک نیست که جهان مادی وجود دارد، چنان‏که دکتر جانسون آن را اثبات کرد. می‏توانیم این جهان مادی را به دلخواه خود خواب یا پندار یا صورت ظاهر بنامیم. ولی همین خواب یا پندار یا صورت ظاهر به‏هرتقدیر وجود دارد و در وجودش هم تردید نمی‏توان داشت.

اما اگر معنای فلسفۀ ایلیاییان این نیست که جهان خارج وجود ندارد، به‏یقین معنایش این است که جهان خارجْ هستی راستین نیست و حقیقت ندارد. ازاین‏رو فلسفۀ ایشان آشکارا مستلزم تمیز حقیقت از هستی است. هرچیز موجود، خواه فیل یا ستارۀ دنباله‏دار و خواه حرکت یا چندگانگی، نمایش یا صورت ظاهری بیش نیست. هستی فقط حقیقت دارد، ولی وجود ندارد. زیرا هیچ‏جا و در هیچ زمانی نیست و حال‏آنکه چیزی که وجود دارد باید اگر هم در جایی معین نیست، دست‏کم در زمانی معین وجود داشته باشد. این نتایج را می‏توانیم در دو قضیۀ منطقی خلاصه کنیم. نخست آنکه وجود، حقیقی [یا واقعی] نیست. دوم آنکه آنچه حقیقی است وجود ندارد. به‏عقیدۀ ما، فلسفۀ ایلیاییان متضمن این دو قضیه است. البته نباید گمان برد که ایلیاییان خود می‏خواستند یا می‏توانستند که عقاید خویش را در این عبارات بیان کنند.

دو نتیجۀ بالا با هم سازگار نمی‏نمایند. این رأی که وجود حقیقی نیست تا اندازه‏ای تحمل‏پذیر است. هرکس که از این عقیدۀ هندوان آگاهی داشته باشد که جهان موجودْ مایا[8]، یعنی وهم، است، با این رأی نیز آشناست. ولی عقیده به اینکه آنچه حقیقی است وجود ندارد پذیرفتنی نیست.

اینجا دیگر بدگمان می‏شویم که می‏خواهند ما را با کلمات افسون کنند و این یکی از همان سفسطه‏های ابدی است که معتقدان ماوراءالطبیعه عنوان کرده‏اند. بااین‏وصف باید فعلاً این موضوع را کنار بگذاریم. به‏زودی همۀ این اشکالات را رفع خواهیم کرد. آنچه اینک درخور تأمل ماست این است که دو نتیجه‏ای که بیان کردم، به هرگونه که تعبیر شود، برای فهم عقاید افلاطون و ارسطو و هگل سخت ضرورت دارد[9] و جزئی است از آن فلسفۀ کلی که یادش گذشت. بیشتر عجزی که در فهم عقاید هگل روی می‏دهد، براثرِ غفلت از این دو نتیجه است.

ب _ افلاطون و هگل

۴. این روزها دراین‏باره که تفسیر درست فلسفۀ افلاطون چیست و حتی دراین‏باره که آیا آنچه همیشه به نام فلسفۀ افلاطون شناخته شده درواقع کار سقراط بوده است یا نه گفت‏وگو بسیار است. ولی ما به این گفت‏وگوها کاری نداریم. آنچه به نام اندیشه‏های افلاطون پایۀ بحث ما خواهد بود همان اندیشه‏هایی است که از دیرباز به نام او شناخته شده است. انتساب این اندیشه‏ها به افلاطون می‏تواند از دیدگاه تاریخ درست باشد یا نباشد. ولی این مسئله ربطی به بحث ما ندارد، زیرا آنچه در فهمش کوشاییم اندیشه‏های هگل است، نه افلاطون. و همان شیوۀ دیرین در تفسیر عقاید افلاطون بود که در هگل اثر کرد. حتی اگر آنچه ما اینجا به نام فلسفۀ افلاطون عرضه می‏داریم چیزی یکسره زاییدۀ پندار دیگران باشد، باز هرچه هست، یکی از مبانی اندیشۀ هگل است.

۵. ایلیاییان میان صورت ظاهر و حقیقت و میان احساس و خرد فرق می‏نهادند. این فرق تا زمان پروتاگوراس[10] معتبر بود. پروتاگوراس، که آموزش‏هایش بر انکار این فرق استوار بود، می‏گفت که آنچه به‏دیدۀ من حقیقت دارد برای من حقیقی است و آنچه به‏دیدۀ تو حقیقت دارد برای تو حقیقی است. مفهوم این سخن آن است که آنچه نمودار یا پیدا است همان حقیقت است یا دست‏کم جز نمود و پیدایی حقیقتی وجود ندارد. بدین‏گونه حقیقت و نمود یک چیزند. وانگهی، آنچه حواس ما به ما افاده می‏کند همان چیزی است که پیداست. پس آنچه یافتۀ حواس باشد عین حقیقت است. چون هرچه پیداست حقیقی است، پس همۀ پدیده‏ها ارزش یکسان دارند. آنچه نزد حواس من حقیقی نماید به همان اندازه حقیقت دارد که چیزی که پس از سنجش یافته‏های حسی با معیار خرد برایم حقیقی جلوه کند. ازاین‏رو، خردْ فزایندۀ دانش ما دربارۀ حقیقت نیست. احساسْ گذرگاه وصول به حقیقت است. دانش عبارت است از ادراک حسی. با ناپدید شدن فرق میان صورت ظاهر و حقیقت، فرق میان احساس و خرد، یا به‏هر‏تقدیر ارزش این فرق از میان می‏رود.

[1]. Wallace

[2]. فلسفۀ ذهن (Philosophy of mind)، ص 2.

[3]. Eleatics

[4]. Parmenides

[5]. Zenon

[6]. من در کتاب خود با عنوان تاریخ انتقادی فلسفۀ یونان (Critical History of Greek Philosophy) (صفحات 46-52) دلایل مخالفت خود را با عقیدۀ پروفسور برنت (Burnet) به اینکه پارمنید به اصالت ماده معتقد بوده است بیان کرده‏ام و در اینجا نیازی به تکرار آن دلایل نمی‏بینم.

[7]. مگر اینکه گورگیاس (Gorgias)، فیلسوف سوفسطایی یونانی سدۀ چهارم پیش از میلاد، چنین گفته باشد. ولی گورگیاس شاید اهل مزاح بوده است!

[8]. Maya

[9]. ولی این نتایج در اندیشه‏های هگل دگرگون می‏شود. نزد هگل مفهوم بالفعل آمیخته‏ای است از آنچه در اینجا حقیقی و موجود نامیده‏ایم و دراین‏باره به جای خود توضیح خواهیم داد.

[10]. Protagoras

انتشارات نگاه

کتاب فلسفۀ هگل اثر و.ت.استیس  ترجمه حمید عنایت

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “فلسفۀ هگل”