دیوان خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

تصحیح احمد سهیلی خوانساری 

ویراست نو فرید مرادی

دیوان خواجوی کرمانی
این کتاب، دیوان اشعار محمد بن علی خواجوی کرمانی،که به تصحیح احمد سهیلی خوانساری و ویراست نو به کوشش فرید مرادی است.
ديوان خواجوى كرمانى در سال 1336 به تصحيح زنده ياد احمد سهيلى خوانسارى با اعانت بر 5 نسخه خطى تصحيح و توسط انتشارات محمودى كه بنيانگذار آن ميرزامحمود كتابفروش خوانسارى دايى احمد سهيلى و از پيشكسوتان نشر كتاب و نخستين و البته آخرين نماينده صنف نشر در نخستين مجلس شوراى ملى بود، منتشر شد. اين نسخه به مرور ايام ناياب و غيرقابل دسترس شد و در بساط كهنه فروشها به قيمت هاى گزاف خريد و فروخت مى شد.
عليرضا رئيس دانايى مدير فرهيخته نشر نگاه كه چاپ دواوين شعراى بزرگ را در دستور كار نشر خود دارد، علاقمند به بازچاپ ديوان خواجو بود.
فرياد كه دل نماند و جان رفت از تن همه طاقت و توان رفت
آن درد كجا و آن طلب كو آن عهد گذشت و آن زمان رفت
بيچاره امين كه با غم و درد با دست تهى از اين جهان رفت

695,000 تومان

شناسه محصول: 94012 دسته: , برچسب: , , , , ,

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
نوبت چاپ

سوم

قطع

وزیری

تعداد صفحه

917

سال چاپ

1402

موضوع

شعر فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده ای از دیوان خواجوی کرمانی

فرياد كه دل نماند و جان رفت

از تن همه طاقت و توان رفت

آن درد كجا و آن طلب كو

آن عهد گذشت و آن زمان رفت

بيچاره امين كه با غم و درد

با دست تهى از اين جهان رفت

در آغاز دیوان خواجوی کرمانی می خوانیم:

زندگانى خواجو

در خاندان يكى از بزرگان كرمان طفلى شبانگاه در خواب ديد كه فرشتهاى چون بدر منير به سوى زمين مىآيد و پس از لحظهاى به بام سراى وى نشست و گويى براى او پيغامى آورده است جهان پيش چشم او روشن گشت و جانى نو در كالبد خويش يافت، صبح چون برخاست داستان خواب دوش به كسان باز گفت و آنان تعبير از معبّر خواستند. نويد داد كه اين كودك در مُلك سُخن فرمانروايى مسلّم و شاعرى مشهور عالم خواهد شد.

سالى چند گذشت هنوز عماد فقيه و جلال عَضُد در كرمان و يزد شهرتى نداشتند كه آوازه شاعرى شيرينسخن در بيشتر بلاد عراق پيچيده بود.
اين شاعر جوان خواجو بود كه اشعار نغزش در عراق شهر به شهر دست به دست مىگشت.
پدر خواجو علىبن محمود كه از اكابر كرمان بود نام خواجو را محمود ؛ كنيتش را
ابوالعطا ملقب به كمالالدين نهاد و بعدها چون به شيخ مرشد ابواسحق كازرونى ارادت
مىورزيد و از مريدان او بود به مرشدى مشهور شد.
خواجو روز و ماه و سال تولد خود را در پايان مثنوى گل و نوروز چنين به نظم آورده است :
برين مينوى مينا نام زركار چو آدم گشته گندم را خريدار
شبِ روز الف از مه شده كاف فكنده آهوى شب نافه از ناف
رسيده ماه ذوالحجّه به عشرين به بام آورده گردون خشت زرّين
ز هجرت ششصد و هشتاد و نه سال شده پنجاه روز از ماه شوّال
وگر عقدت ز رومى مىگشايد دو افزون بر هزار و ششصد آيد

ورت خود يزدجردى مىدهد دست يكى را طرح كن در ششصد و شصت
ور از زيج ملك شاهى سگالى شده هفده ز دىماه جلالى

دوصد را ضبط كن، وانگه دو شش خواه كه روشن گرددت سال ملكشاه
ز پيران پرس كاين چندست و آن چون كه از پير آيد اين تاريخ بيرون
چنين آمد حروف هفت هيكل نجوم چرخ را از اين بود مدخل
من از كتم عدم برداشتم راه سمن زار وجودم شد چراگاه
بز كوهى در آن دم در كمر بود شهنشاه فلك زرّين سپَر بود
ز حل كاو بود طالع را خداوند به برج برّه بود افتاده در بند
پدر محمود كرد آن لحظه نامم ولى من خود نمىدانم كدامم
پس تولد وى شب يكشنبه بيستم ذىالحجّه سال 689 كه 1602 رومى و 659 يزدجردى و 17 دى ماه 212 جلالى مىشود هنگامى كه آفتاب در برج جُدى و زُحل در برج حمل بوده اتفاق افتاده است.
در ميان شعرا تاريخ تولد هيچيك چنين روشن نيست و ضبط چنين تاريخ ولادتى را خاندان دانشمندى بايد و اكنون كه قريب هفتصد سال از آن تاريخ گذشته است اگر كسى منجّم نباشد نمىتواند زائجه ولادت خويش را اينگونه بيان كند.
روزگار خُردى و جوانى خواجو به كسب علوم متداول آن زمان و دريافتن رموز شاعرى كه از آغاز جوانى بدان ذوق تمام داشت در كرمان سپرى شده است و در اشعار اين استاد گرانمايه آثار ظهور حوادث شگفتى از اين زمان نمودار نيست و حتّى از حيات و مرگ پدر و مادر كه مسلّمآ در زندگانى هركس خاصه شاعر تأثير فراوان دارد مصراعى هم در ديوان او ديده نمىشود. خواجو كرمانآباد آن عصر و زمان را براى زندگانى خويش شايسته نمىديد و پيوسته مرغ روحش فراتر از آن قفس تنگ پرواز مىكرد، از اشعارش اين معنى روشن برمىآيد.
*
چو درين مرحله خواجو اثر گنج نيافت ترك اين منزل ويران نكند چون نكند
*
خواجو اين منزل ويران نه به اندازه توست از اقاليم جهان خطّه كرمان كم گير
*
ايّوب صبوريم كه از محنتِ كرمان چون يوسف گمگشته به كنعان نرسيديم
*
خرَّم آن روز كه از خطّه كرمان بروم دل و جان داده ز دست از پى جانان بروم

و در پايان اين غزل گفته است :
همچو خواجو گَرَم از گنج نصيبى ندهند رخت بر بندم و زين منزل ويران بروم
*
ز خانه هيچ نخيزد، سفر گزين خواجو كه شمع دل بنشاند آنكه در وطن بنشست
*
ميل خواجو همه خود سوى عراقست مگر صبر ايّوب خلاصى دهد از كرمانش
و در اين معنى ابيات بسيار دارد.
بالاخره از آن منزل ويران نجات يافت و به شيراز كه سالها در آرزوى آن بود و مىگفت : خنك آن باد كه از جانب شيراز آيد، رهسپار شد.
مدّتى در شيراز بزيست و براى كسب كمال، بيشتر ايّام به خدمت علما و فضلا مىرسيد. بالاخره به كازرون رفت و به خدمت شيخامينالدوله محمد كازرونى رسيد و از انفاس روحپرور اين عارف روشنضمير مشام جان را معطر ساخت و حلقه بندگى وى در گوش كرد.
خواجو خود در رسالةالباديه نوشته است: «روى در بارگاه دل كردم پشت بر كارگاه گِل كردم. وطن در صحن بستان انابت گزيدم و رايحه ريحان اجابت شنيدم … غبار هستى از مهد خاك فرو رُفتم و چون روحالقدس روى به عالم قدس آورده با قدّوسيان انس گرفتم … داعيه سفر قبلهام دامن جان بگرفت و جاذبه احرام حرم در گريبان روان آويخت كه نيّت حج اداى قرضى لازم و قضاى فرضى واجب است بلكه رُكنى از اركان ايمان و بابى از بيان اسلام.
هر كه را شوق حرم باشد از آن ننديشد كه ره باديه از خار مغيلان خطرست
به آهنگ حجاز ساز سفر ساختم و با بزرگان عراق از راه سپاهان بيرون تاختم.»
خواجو نخست به اصفهان رفت و در آنجا چندى برآسود، آنگاه ساز و برگ سفر ساز كرد و روى به جانب ساير بلاد فرمود. در سفرها گاه از رنج راه در ناله و افغان بود و زمانى از بىزرى زارىكنان. در جرون از تشنگى مىناليد و در همدان از گرسنگى.

چنانكه گفته است :
به اختيار كسى هرگز اختيار كند جرون و تشنگى و باد گرم و تابستان

*
فرياد كه گر تشنه درين شهر بميرم جز ديده كس آبى به لبم برنچكاند
*
افكنده سپهرم به ديارى كه وجودم گر خاك شود باد به كرمان نرساند
*
هيچ زر در هميان نيست بدين سكّه كه ما از رخ زرد به سوى همدان آورديم
و روزى مركبش در راه از خستگى جان مىداد و خود از بىنانى نالهكنان از آشنايان توشه راه و مركب مىخواست.
تا چرخ مرا بدين ديار افكندست بس خون كه ز ديده در كنار افكندست
خواهم كه ازين مرحله بر بندم رخت كارم به الاغ و توشهاى در بندست
الجايتو سلطان محمد وفات يافته و سلطان ابوسعيد در سال 716 جانشين پدر شده بود، ليكن كلّيه كارها به دست امير چوپان و اولادش فيصل مىيافت. امير چوپان از امراى مسلمان و بزرگ الجايتو بود و در عهد سلطنت وى اميرالامرايى يافت، نخست خواهر سلطان دولندى را به عقد ازدواج درآورد. چون او مُرد، ساتىبيگ خواهر ديگر ابوسعيد را گرفت و پايه و اعتبار او روز به روز افزون مىشد تا آنكه الجايتو وفات يافت و ابوسعيد به سلطنت رسيد. در آغاز سلطنت ابوسعيد؛ امير چوپان همچنان مقتدر و با شوكت بود، اما كمى بعد مورد غضب واقع شد و به قتل رسيد و داستان وى چنين است :
پسران امير چوپان هر يك حكومت سرزمينى را داشتند و در كلّيه امور مملكت مداخله مىكردند امير شيخ حسن پسر بزرگ او كه بعدها به امير شيخ حسن كوچك مشهور گرديد حاكم خراسان و مازندران بود، امير تيمورتاش پسر ديگر بر آسياى صغير و آناطولى حكومت مىكرد؛ در آنجا سكّه و خطبه سلطنت به نام خويش زد و خواند و ايلچى به مصر و شام روانه ساخت و طلب كمك كرد كه عراقين و خراسان را بگيرد. اميرچوپان چون از اين داستان آگاه شد با اجازه ابوسعيد لشكر به بلاد روم كشيد و امير تيمورتاش را دستگير كرد و آنان كه وى را تحريك كرده بودند كشت و تيمورتاش را به خدمت ايلخان آورد و سلطان او را عفو فرمود و ديگر بار با همان منصب و مقام به روم فرستاد.
پسر سوم اميرچوپان، دمشق خواجو نيابت كلّ امور مملكت را در دربار ايلخان داشت و اكثر ملازم خدمت ابوسعيد بود.

پسر ديگر امير محمود حاكم ارمنستان و گرجستان بود.
امير چوپان دخترى زيبا به نام بغداد خاتون داشت كه در سال 723 به عقد اميرشيخ حسن گوركان كه بعدها به نام شيخ حسن بزرگ ايلكانى معروف شد درآمد. ابوسعيد در 725 كه جوانى بيست ساله و پرشور بود به بغداد خاتون عشق مىورزيد و چنان دلباخته او شد كه جز وصال بغداد خاتون آرزويى در دل نداشت و اكثر به ياد او شعر مىساخت، بالاخره يكى از محرمان خويش را پيش امير چوپان فرستاد و داستان عشق بغداد خاتون را نزد وى آشكار ساخت.
اميرچوپان از اين پيشامد ملول شد و پنداشت كه دورى دختر سبب اطفاى آتش عشق است، بغداد خاتون و اميرشيخ حسن را آنگاه كه ابوسعيد عازم بغداد بود به قراباغ فرستاد و خود به بهانهاى با سپاه به خراسان رفت.
ابوسعيد دريافته بود كه امير چوپان مانع وصال معشوقه است، سخت از او رنجيده بود. دشمنان اميرچوپان و پسرانش فرصت را مغتنم شمرده، او را در نظر ابوسعيد متّهم به استبداد و استقلال كردند. از جمله كسانى كه به آتش غضب ابوسعيد دامن مىزدند خواجه ركنالدين صائن فسايى وزير بود كه در اين سال يعنى 725 وزارت يافته بود، اميرچوپان، ركنالدين صاين را كه در كار دمشق خواجه سخت اخلال مىكرد با خود به خراسان برد.
در سلطانيه دشمنان دمشق خواجه به سلطان ابوسعيد گفتند دمشق خواجه با قنقاى خاتون كه يكى از زنان الجايتو سلطان محمد بود سر و سرّى دارد. ابوسعيد نهانى بفرمود حقيقت روشن كنند. شبى كه دمشق خواجه به سراى قنقاى رفته بود پادشاه را خبر كردند، دمشق خواجه كه مردى چابك و دلير بود از قلعه سلطانيه فرار كرد، وى را تعقيب كرده گرفتند و به فرمان ابوسعيد در سال 727 كشتند.
ابوسعيد كمر استيصال اميرچوپان و كسانش بر ميان بست. پنهانى به امراى خراسان نوشت كه دمشق خواجه به جرم اعمال زشت كشته شد و بايد چوپانيان در هر كجا كه هستند به قتل آيند تا از اين پس به خاندان ايلخان اينگونه گستاخى روا ندارند و قبل از اينكه امير چوپان از اين ماجرا آگاه شود او را به عدم فرستيد.
امرا چون قدرت مخالفت نداشتند قصّه به امير چوپان خواندند و فرمان ابوسعيد به وى نمودند و نسبت به او اظهار انقياد كردند.
در بادغيس خبر قتل دمشق خواجه به امير چوپان رسيد و به ياد سعايتهاى ركنالدين صائن فسايى افتاد، امر كرد او را كشتند و در مشهد امراى خويش را سوگند وفادارى داد و به
جانب رى حركت كرد، در سمنان خدمت علاءالدوله سمنانى رسيد و به سابقه دوستى و ارادت از علاءالدوله خواست كه ابوسعيد را ديدار كند واز هر طريق كه تواند آتش غضب او را فرو نشاند علاءالدوله تمنّاى وى پذيرفت، به روايتى در قزوين، به قولى در سلطانيه ابوسعيد را ديدار كرد و هرچه اصرار ورزيد مفيد نيفتاد و بىنتيجه بازگشت.
اميرچوپان كه با هفتاد هزار سپاهى براى جنگ با ابوسعيد عازم تبريز بود در رى بيشتر لشكريانش شب هنگام كوچ كردند و چون حال سپاه چنين ديد به بقيّه نيز بىاعتماد شد. نزديك ساوه ساتى بيگ خواهر ابوسعيد را با پسر خردسال و زن ديگر خود كردوجين به نزد ابوسعيد فرستاد و خود با تنى چند به سرعت به خراسان بازگشت و به هرات نزد ملك غياثالدين محمدبن ملك فخرالدين (707ـ729 ه ) رفت. ابوسعيد به ملك غياثالدين نامه نوشت كه امير چوپان را بكشد و به پاداش اين خدمت زن او كردوجين كه مالك املاك اتابكان فارس مىباشد به زنى از آنِ او باشد.
ملك غياثالدين با آنكه از امير چوپان نيكى و احسان فراوان ديده بود دستور داد او را گرفته به زندان افكندند و پس از روزى چند خفه كردند. چون خاطر سلطان ابوسعيد از جانب اميرچوپان آسوده شد، قاضىالقضاة مباركشاه را نزد اميرشيخ حسن بزرگ ايلكانى گسيل داشت كه بغداد خاتون را طلاق گويد، اميرشيخ حسن جز اطاعت چاره نداشت ناگزير دل از همسر بركند و چون مدت شرعى به سر آمد سلطان ابوسعيد وى را به زنى گرفت.
پس از قتل دمشق خواجه، ابوسعيد وزارت به خواجه غياثالدين محمد پسر خواجه رشيدالدين فضلالله (718 ه ) كه خواجو وى را در اشعار بسيار ستوده است تفويض فرمود و پس از چندى آتش غضب وى نسبت به چوپانيان فرو نشست. سالى چند برآمد، ابوسعيد دلبسته دلشادخاتون برادرزاده بغداد خاتون شد و او را به عقد ازدواج خود درآورد.
سلطان ابوسعيد در آغاز سلطنت حكومت فارس را به كردوجين دختر منكو تيموربن هلاكوخان كه مادرش ابش خاتون بنت اتابك سعدبن ابوبكر زنگى بود واگذاشت و كردوجين با شوهر خود قرا محمد متصدى انجام مهام فارس بود و با وجود علّو نسب به حُسن صورت و صفاى اعتقاد و وفور انصاف اتّصاف داشت. در سال 722 ملك عزّالدين عبدالعزيز پسر ملك الاسلام جمالالدين ابراهيم طيبى كه سالها پدرش حكومت تمام فارس را داشت حاكم فارس شد و او سالى چند به اتفاق برادران خود به حكومت فارس اشتغال جست. ملك عزالّدين به
سعايت دمشق خواجه در 725 ه . كشته شد و برادرش نيز در تبريز وفات يافت و حكومت فارس و اصفهان و كرمان به امير تالشبن حسنبن امير چوپان مفوّض گشت و او مملكت فارس را به ملك شرفالدين شاه محمودمىرسيد سپرد.
ملك شرفالدين محمود اينجو را چهار پسر بود: جلالالدين مسعود شاه ؛ ملك
غياثالدين كيخسرو ؛ اميرشمسالدين محمد؛ اميرجمالالدين شيخ ابواسحق اين چهار پسر در تحت سرپرستى پدر در نواحى مختلف فارس و كرمان متصدى كارهاى ماليات و حكومت بودند. محمودشاه در زمان حكومت كردوجين به عنوان وزارت اصفهان و فارس و كرمان و يزد و كيش و بحرين به فارس آمد، پس از مدتى وى را استقلالى پديد گشت و چون مردى كاردان و مدبّر و توانگر بود نزد سلطان ابوسعيد اعتبار و قدرى يافت. پسرش ملك جلالالدين مسعود شاه با دختر يا خواهر خواجه غياثالدين محمد وزير پسر خواجه رشيد ازدواج كرد و ازاينرو دست او و پسرانش در كارهاى ديوانى باز شد، خاصه محمود شاه كه پيوسته در اردو مقيم بود و خواجه را مشاور.
در سال 734 ه . ابوسعيد ملك شرفالدين محمود را از شغل خود معزول كرد و اندكى بعد امير مسافر ايناق را كه در آن عهد از امراى معروف بود به حكومت فارس مأمور فرمود، شاه محمود بر مال و منال خود در فارس بيمناك شده به همدستى جمعى به قصد كشتن امير مسافر به خانه او هجوم بردند.
امير مسافر فرار كرده به قصر ايلخان پناه برد، شاه محمود قصر سلطان ابوسعيد را محاصره كرد و امير مسافر را بطلبيد كار گستاخى و جسارت چونان شد كه چند تير بر در و ديوار خانه ابوسعيد زدند و پادشاه مستأصل ماند و مىخواست امير مسافر را به دشمنان تسليم كند كه خواجه لؤلؤ و جماعتى از امرا آنان را دستگير كردند، ابوسعيد حكم به قتل آنها كرد. خواجه غياثالدين محمد و خواجه لؤلؤ شفاعت كردند، پادشاه از قتل آنان گذشت ليكن بفرمود هر يك در قلعهاى محبوس باشند.
امير شرفالدين محمود را به قلعه طبرك اصفهان و پسرش ملك جلالالدين مسعود را به روم نزد امير شيخ حسن ايلكانى فرستادند. شرفالدين محمود در حبس چندان نماند زيرا پس
از مدتى به وساطت خواجه غياثالدين محمد از زندان رهايى يافت و باز مورد عنايت و لطف سلطان ابوسعيد واقع شد و اكثر همراه اردو بود. جلالالدين مسعود شاه هم در روم به عنوان نيابت تا مرگ ابوسعيد نزد اميرشيخ حسن ماند.
امير مسافر ايناق در سال 735 ه . به فارس رفت، ولى ملك غياثالدين كيخسرو به او اعتنايى نكرد و اكثر مزاحم وى بود تا آنكه ابوسعيد مُرد و غياثالدين كيخسرو به شيراز آمده وى را گرفته به تبريز تبعيد كرد.
سلطان ابوسعيد در سال 736 ه . وفات يافت و چون پسر نداشت آرپاخان يكى از نوادگان اريق بوكا برادر هولاكو بر حسب وصيت وى پادشاه شد.
او براى استحكام اركان سلطنت ساتىبيك دختر الجايتو سلطان محمد را به عقد ازدواج درآورد.
خواجو هنگام آغاز مسافرت به نام سلطان ابوسعيد شروع به نظم مثنوى هماى و همايون كرد، آرزو داشت پس از مسافرت و اتمام اين منظومه آن را تقديم اين پادشاه كند. در سال 732 ه . مثنوى در بغداد تمام شد و چهار سال بعد خواجو به تبريز رفت تا پاداش خدمت خويش دريابد.
ليكن ابوسعيد در آن هنگام وفات يافت، مرگ ابوسعيد وى را آزرده ساخت. در اين زمان خواجه تاجالدين احمد عراقى و شمسالدين محمود صائن قاضى و فرزندش ركنالدين عميد الملك ظاهرآ براى عرض تهنيت جلوس آرپاخان و زمين بوس خدمت ايلخان رسيدند.
در اردو تاجالدين احمد به سابقه مهر و دوستى از مدّاح قديم خويش ياد كرد و شمسالدين صائن را برانگيخت كه خواجو را مورد عنايت و توجه قرار دهد، از مثنوى هماى و همايون او سخن آغاز گشت و خواجو از اين منظومه داستانها خواند همه نظم وى را بپسنديدند. شمسالدين محمود صائن و ركنالدين عميدالملك وى را بسيار بنواختند و در حق او احسان بىشمار كردند.
خواجو در اين مثنوى گفته است بزرگان كه در اردو بودند از احسان تاجالدين احمد و شمسالدين صائن و عميدالملك در شگفت شدند و آنان نيز به قدر همّت كيسهها بگشودند و مرا از مال جهان بىنياز كردند، به هر صورت بيش از آنچه كه از سلطان ابوسعيد انتظار داشت به وى زر رسيد.
بالاخره اين مثنوى را چنانكه در جاى خود خواهيم نوشت به نام اين چند تن وزير دانش دوست و هنرپرور تمام كرد.

آرپاخان، امير شرفالدين محمود شاه را به اتّهام اينكه يكى از اعقاب هلاكوخان را در خانه خود پنهان ساخته و خيال دارد اسباب پادشاهى او را فراهم كند در تبريز كشت.
اولاد امير شرفالدين محمود از تبريز فرار كردند، جلالالدين مسعود كه پس از مرگ ابوسعيد به ايران آمده بود به روم بازگشت، اميرشمسالدين محمد و امير شيخ ابواسحق به ديار بكر پناه بردند.
اميرعلى پادشاه ديار بكر با ايلخانى آرپاخان موافق نبود، ازاينرو موسى خان نامى از نوادگان بايدوخان را برداشته از ديار بكر عازم آذربايجان شد و پس از جنگى در كنار رودخانه جغاتو، آرپاخان شكست خورد. خواجه غياثالدين نزديك مراغه و آرپاخان در اطراف زنجان گرفتار شدند، خواجه به امر اميرعلى پادشاه به قتل رسيد و آرپاخان را به اولاد محمود شاه كه در اين اوان به تبريز آمده بودند تسليم كرد كه به قصاص خون پدر به سزا رسانند. امير جلالالدين مسعود شاه كه ارشد اولاد شرفالدين محمود بود آرپاخان را در شوال 736 ه . كشت و به اتفاق برادران جنازه پدر را به شيراز بردند و در جوار مقبره شيخ كبير ابوعبدالله محمدبن خفيف شيرازى به خاك سپردند.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دیوان خواجوی کرمانی”