زیتون – چشم و چراغ 78

دیو اگرس

ترجمه فاطمه باقری و حمید ورمزیاری

زیتون روایت واقعی از توفان کاتریناست . قهرمان اثر یک تعمیرکار خانه و مهاجر سوری است . مسلمان است و پس از وقوع توفان ، همسر و فرزندانش را راهی محلی امن می‌کند و خودش برای کمک رسانی در محل می‌ماند . اما سرنوشت او را نظامی‌هایی با رفتاری فاشیستی به سوی زندان و آزار رقم می‌زنند . کتاب ، روایت واقعی یک انسان مهاجر در آمریکاست و آن حس‌بدبینی و نفرت سرشاری که سال‌ها بر ذهن غربی‌ها نسبت به اهالی خاورمیانه وآفریقا حاکم شده است

30,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 460 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

دیو اگرس, فاطمه باقری و حمید ورمرزیاری

نوع جلد

شومیز

SKU

99150

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-155-1

قطع

رقعی

تعداد صفحه

368

سال چاپ

1396

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

460

در آغاز کتاب زیتون می خوانیم :

بخش اول

جمعه 26 آگوست 2005

‏در شب‏ های بدون ماه، مردان و پسران جبله، شهر غبارآلود ماهیگیران در ساحل سوریه، فانوس‏ هایشان را جمع می‏ كنند و با کم‏ صداترین قایق‏ هایشان به راه می‏ افتند. پنج یا شش قایق كوچك، با دو سه ماهیگیر در هر کدام. نزدیک دو کیلومتر آن‏ طرف‏ تر، در دریای سیاه قایق ‏ها را دایره‏ وار قرار می‏ دهند، تورهایشان را می ‏اندازند. تصویر نور فانوس ‏هایشان که روی آب بود، به ماه می ‏ماند.‏‏‏‏‏

چیزی نمی‏ گذرد که ماهی‏ های ساردین کم‏ کم جمع می ‏شوند، توده‏ ای نقره‏ ای رنگ که به آرامی بالا می‏ آید. پلانكتون‏ ها ماهی ‏ها را جذب می‏ كنند و روشنایی، پلانكتون‏ ها را. شروع به حلقه زدن می ‏كنند، زنجیره‏ ای كه كمابیش به هم پیوند خورده است. در عرض یك ساعت تعدادشان افزایش می‏ یابد. منافذ سیاه بین حلقه‏ های نقره‏ ای بسته می‏ شوند تا این كه ماهیگیران توده ‏ی نقره ‏ای در حال چرخش را در پایین می ‏ببینند.

عبدالرحمن زیتون فقط سیزده سال داشت كه شروع به صید ساردین به این روش كرد، روشی ایتالیایی كه لامپارا نامیده می ‏شد. سال‏ها منتظر مانده بود تا به مردان و نوجوانان روی قایق‏ های شب‏رو بپیوندد و آن سال‏ها را صرف پرسیدن سؤالاتی كرده بود؛ مثلاً چرا فقط شب ‏های بدون ماه؟ برادرش احمد گفت چون در شب‏ های مهتابی پلانكتون‏ ها در همه جا قابل رؤیت هستند، در تمام دریا پخش می ‏شوند و ساردین‏ ها به‏ راحتی می ‏توانند این موجودات درخشان را ببینند و بخورند؛ اما در شب‏هایی که ماه در آسمان نیست، ماهیگیران می‏ توانند ماه خود را ایجاد کنند و دسته ‏های بسیار بزرگ ساردین را به سطح آب بیاورند. احمد به برادر كوچكش می‏ گفت، باید اونو ببینی، هیچ وقت چنین چیزی ندیدی.

و زمانی ‏كه عبدالرحمن برای اولین بار شاهد حلقه ‏زدن ساردین‏ ها در تاریكی بود نمی‏ توانست این منظره را باور كند. زیبایی دسته ‏ی گرد و نقره ‏ای موج‏ دار ماهی كه زیر نور سفید و طلایی فانوس ‏ها می ‏چرخیدند. چیزی نگفت، و سایر صیادان نیز مراقب بودند تا ساكت باشند، بدون روشن کردن موتور، پارو می ‏زنند كه مبادا صید را فراری دهند. روی دریا آهسته صحبت می‏ كردند و همان‏طور كه به تماشای ماهیانی می ‏پرداختند كه از پایین به بالا می ‏آمدند و می ‏چرخیدند، جوك می ‏گفتند. چند ساعت بعد، وقتی كه ده ‏ها هزار ساردین زیر شکست نور برق می‏ زدند و آماده ‏ی صید بودند، تورها را می‏ بستند و صید را به زحمت به درون قایق می ‏كشیدند.

‏هنگام برگشت به ساحل موتور قایق را روشن می‏ کردند و پیش از سپیده ‏دم ساردین ‏ها را برای دلال ماهی در بازار می ‏بردند. او پول مردان و پسران ماهیگیر را می ‏پرداخت و سپس ماهی‏ ها را در سراسر غرب سوریه _ تاكیا، بانیاس و دمشق _ می ‏فروخت. ماهیگیران پول را تقسیم می‏ كردند، عبدالرحمن و احمد هم سهم خود را به خانه می ‏آوردند. پدرشان سال قبل از دنیا رفته بود و مادرشان از نظر وضعیت ذهنی و جسمی ضعیف شده بود، بنابراین همه‏ ی درآمد آنها از ماهیگیری صرف رفاه خانواده و با ده خواهر و برادر تقسیم می ‏شد.

‏با این وجود، عبدالرحمن و احمد خیلی به پول اهمیت نمی‏ دادند و حتی حاضر بودند رایگان این کار را انجام دهند.

‏سی و چهار سال بعد و هزاران کیلومتر آن‏ طرف ‏تر به سمت غرب، در یك صبح جمعه، عبدالرحمن زیتون در رختخواب بود و شب بدون ماهِ جبله را به آرامی پشت سر می‏ گذاشت که خاطره ‏ای پریشان از آن، او را در رویای صبحگاهی به دام انداخته بود. در خانه ‏اش در نیواورلئان بود و می‏ توانست صدای نفس همسرش كتی را کنار خود بشنود، صدای بازدم او بی ‏شباهت به صدای ملایم آب در برابر بدنه قایق چوبی نبود. به جز این صدا، خانه ساکت بود. می ‏دانست كه ساعت نزدیك شش است و این آرامش دوام نخواهد آورد. اغلب اوقات نور صبحگاهی به محض این كه به پنجره‏ های طبقه‏ ی دوم می ‏رسید، بچه ‏ها را بیدار می‏ كرد. یكی از چهار بچه‏ شان چشمانش را باز می‏ كرد و از اینجا به بعد فعالیت‏ ها سریع بود. خانه به سرعت پر از سر و صدا می ‏شد. شدنی نبود كه با یك بچه‏ ی بیدار، سه بچه‏ ی دیگر را در رختخواب نگه داشت.

‏كتی با صدای تاپ‏ تاپی كه از طبقه ‏ی بالا، از اتاق یكی از بچه‏ ها می‏ آمد بیدار شد. با دقت گوش داد و به آرامی برای بیدار نشدن بقیه دعا كرد. هر صبح بین ساعت شش تا شش و نیم زمان حساسی بود، که شانسی، هر چند بعید، وجود داشته باشد تا آنها بتوانند دزدكی ده یا پانزده دقیقه بیشتر بخوابند؛ اما اكنون صدای ضربه ‏ی دیگری آمد و سگ واق‏‏واق كرد و صدای تاپ‏تاپ دیگری دنبال شد. چه اتفاقی در این خانه داشت می ‏افتاد؟ كتی به شوهرش توجه کرد که به سقف خیره شده بود. روز به زندگی سلام کرده بود.

‏امروز هم، مثل هر روز، قبل از اینكه پایشان از روی تخت به زمین برسد، تلفن زنگ خورد. كتی و زیتون _ بیشتر مردم او را با اسم فامیل صدا می ‏كردند چون نمی‏ توانستند اسم او را تلفظ كنند _ شركت پیمان‏كاری نقاشی با مسئولیت محدود ع. زیتون را اداره می‏ كردند و هر روز كاركنان و مشتریان آنها، یعنی هر كس که تلفن و شماره‏ ی آنها را در اختیار داشت، انگار فكر می‏ كردند كه وقتی ساعت، شش و نیم را اعلام می‏ كند زمان مناسبی برای تلفن كردن است و زنگ می ‏زدند. اغلب رأس ساعت شش و نیم به قدری تعداد تماس ‏های تلفنی زیاد بود كه تداخل تماس ‏ها، نیمی از آن‏ها را مستقیم به پیغام‏گیر تلفن می‏ فرستاد.

‏در حالی‏ كه زیتون برای دوش ‏‏گرفتن دست‏ دست می‏ كرد، كتی اولین تلفن را كه از یك مشتری در آن طرف شهر بود، جواب داد. جمعه‏ ها همیشه کار زیاد بود، اما با در نظر گرفتن هوای طوفانی كه در راه بود این تلفن نشانه‏ ی شلوغی بیش از حد بود. تمام هفته حرف‏هایی از طوفان استوایی شنیده می ‏شد كه در حال گذر از فلوریدا كیز بود. یك احتمال این بود كه طوفان به سمت شمال برود. این نوع احتمال در ماه آگوست خود را نشان می ‏داد و برای بیشتر مردم تعجبی نداشت، اما دوستان و مشتریان محتاط‏ تر کتی و زیتون اغلب تمهیداتی می ‏اندیشیدند. تمام صبح تلفن‏ كنندگان می ‏خواستند بدانند كه آیا زیتون می ‏‏تواند در و پنجره‏ های آنها را تخته‏ كوبی كند؟ آیا می تواند تجهیزات کارش را قبل از اینکه بادها از راه برسند، از روی ساختمان آنها جمع کند و كارگران هم می ‏‏خواستند بدانند كه آیا آنها قرار است آن روز سر كار بیایند یا روز بعد؟

‏كتی كه سعی می‏كرد صدای خواب‏ آلوده نداشته باشد، گفت: «پیمانكاری نقاشی زیتون» یك مشتری پا به سن گذاشته بود، زنی كه به تنهایی در خانه ‏ای اعیانی در گاردن دیستریكت زندگی می‏ كرد، می‏ خواست بپرسد كه آیا كاركنان زیتون می ‏توانند بیایند و پنجره‏ های او را تخته بزنند.

كتی در حالی كه پایش را با سنگینی روی كف اتاق می گذاشت، گفت: «بله، حتماً». دیگر از رختخواب خارج شده بود. كتی یك منشی تجاری، حسابدار، مدیر بخش اعتبارات و روابط عمومی بود _ در شرکت همه‏ کاره بود، در حالی كه شوهرش كارهای ساختمانی و نقاشی را اداره می‏ كرد. هر دوی آنها به خوبی تعادل میزان کار همدیگر را نگه می‏ داشتند. انگلیسیِ زیتون محدودیت‏ های خودش را داشت، به همین خاطر زمانی كه باید در مورد صورت‏حساب‏ها مذاكره می‏كردند، صدای روان صحبت‏ کردن کتی با لهجه‏ ی ایالت لوئیزیانا، مشتریان را از نگرانی در می آورد.

بخشی از کارشان این بود که خانه‏ های مشتریان را در مقابل وزش باد مقاوم کنند. كتی چندان به طوفانی كه این مشتریان درباره ‏اش صحبت می‏ كردند، فكر نمی‏ كرد. چیزی بسیار بیشتر از افتادن چند درخت در جنوب فلوریدا لازم بود تا توجه او را به خود جلب کند.

كتی به زن گفت: «بعد از ظهر یکی از کارگران خودمون رو می ‏فرستیم.»

كتی و زیتون یازده سال پیش با هم ازدواج کردند. زیتون در سال 1994 پس از گذشتن از هیوستون و باتون‏‏روژ و چندین شهر دیگر آمریکا به نیواورلئان آمده بود. كتی در باتون‏روژ بزرگ شده بود و به جریان عادی طوفان‏ های شدید عادت داشت. جریان تكراری تمهیدات، منتظرماندن و تماشاكردن، قطعی‏ برق، شمع‏ و چراغ قوه و سطل‏ هایی برای جمع کردن آب باران. هر ماه آگوست چندین طوفان با اسامی خاص از راه می‏‏ رسید و كمتر ارزش این دردسرها را داشتند. این یكی كه كاترینا نامیده می‏‏ شد، هیچ فرقی با بقیه نداشت.

 

 

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زیتون – چشم و چراغ 78”