مضحک

ویلیام سارویان

ترجمۀ بشیر عبدالهی میرآبادی

 

ویلیام سارویان نویسنده‌ای است که با طرح مشکلات عاطفی، مسائل درونی خانوادگی را برملا کرده و چالش‌هایی که از این طریف قهرمانان قصه با آن روبرو می شوند در برابر چشم  خواننده می‌نهند. آنچه که می‌تواند باعث فروپاشی کیان خانواده شده و زندگی جمعی را در خود بپیچد. در رمان مضحک سارویان مشکل خیانت را نقطۀ محوری قرار داده و تأثیر آن را در زن و مرد و بچه به روشنی بررسی می‌کند. اثری پرکشش، جذاب و خواندنی که لحظه ای خواننده را به حال خود رها نمی‌کند. علاوه بر قصۀ جذاب، رمان مضحک یک اثر ادبی درخشان نیز هست.

155,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

ویلیام سارویان/ بشیر عبدالهی میرآبادی

نوع جلد

شومیز

SKU

99291

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-389-0

قطع

رقعی

تعداد صفحه

256

سال چاپ

1397

موضوع

داستان آمریکایی

تعداد مجلد

یک

وزن

260

گزیده ای از کتاب “مضحک” نوشتۀ “ویلیام سارویان” ترجمۀ “بشیر عبدالهی میرآبادی”

یادداشت مترجم

ویلیام سارویان (1981-1908) یکی از پرآوازه‏ترین نویسندگان، نمایشنامه‏نویسان و انسانگراهای ارمنی- آمریکایی بود. او در دهه‏های سی، چهل و پنجاه زندگی‏‌اش از طریق صدها داستان کوتاه، نمایشنامه، رمان، خاطرات و مقالات، به محبوبیت زیادی دست یافت. در سال 1939 سارویان اولین نویسنده‏ی آمریکایی بود که توانست هر دو جایزه‏ی دایره‏ی منتقدان نمایشنامه‏ی نیویورک[1] و جایزه‏ی پولیتزر[2] را به خاطر نمایش‏نامه دوران زندگی از آن خود کند. او به شکلی کاملاً در خور از پذیرش جایزه‏ی پولیتزر به دلیل اینکه اعتقاد داشت «تجارت نباید ارباب هنر شود» خودداری کرد. در سال 1943 به خاطر اقتباس از رمان کمدی انسانی در فیلم سینمایی، برنده‏ی جایزه‏ی بهترین داستان شد. او در سن هفتاد و دو سالگی نزدیک زادگاه خود در فرسنو درگذشت.

 

در آغاز این کتاب می خوانیم :

1

پسر گفت: «آب می‏ݣݣخوام.»

دختر گفت: «منم می‏خوام.»

مرد گفت: «خب، تقریباً رسیدیم. وقتی رسیدیم اونجا هر چی دلتون بخواد می‏تونید آب بخورید.»

زن گفت: «همون خونه‏ست؟»

«نه کمی دورتره.»

آنها از شیب جاده‏ی خاکی و از کنار جوی آب پر از علف سرازیر شدند. بعدازظهر گرمی بود و بوی برگ و آب و میوه و حشرات در هوا پیچیده بود.

خانه کهنه بود، رنگ سفیدش پریده و شکل مسخره‏ای داشت. به هر حال چیزی بود که ساخته بودند.

زن گفت: «کلید داری؟»

«پس ندارم!»

«ببینمش.»

مرد گفت: «اگه نداشته باشمم، میریم داخل، نگرانش نباش.»

مرد کلید را نشان داد.

«به گمونم مجبوریم پیاده بریم.»

مرد گفت: «از راه رفتن کیف نمی‏کنی؟ من که کیف می‏کنم. چه فایده داره بیای بیرون شهر و حال راه رفتن نداشته باشی؟»

«دو کیلومتر؟ اونم بعد پنج ساعت سفر با قطار؟»

«چرا که نه؟ وقتی جاگیر شدیم، من بر می‏گردم چمدونا رو میارم.»

«اونم پیاده؟»

«پیاده.»

«با دوتا چمدون سنگین.»

«سنگین نیستند.»

«اوه، تاکسی بگیر.»

«می‏خوام قدم بزنم. خونه رو دوست داری؟»

زن گفت: «از بیرون که چنگی به دل نمی‏زنه.»

مرد گفت: «تو نه، رِد[3] دوستش داری؟»

پسر گفت: «انگار داره خراب میشه.»

با خنده گفت: «آره.»

از پله‏ها رفتند توی ایوان جلویی، مرد کلید را داخل قفل کرد و تاباند و با هل دادن در را باز کرد. پسر دوباره برگشت و به درختان مو نگاه کرد. او آخرین نفری بود که وارد خانه‏ی تاریک و سرد می‏شد.

گفت: «آب کجاست؟»

مرد گفت: «اگه همین حالا می‏خواهی می‏تونی از شیر بخوری اما اگه می‏تونی صبر کن تا تلمبه رو آماده کنم و از دل زمین آب بخور.»

پسر گفت: «صبر می‏کنم.»

چند لحظه بعد همه در حیاط بودند، تلمبه آماده شده بود و آب داشت توی بشکه‏ای که زیر لوله‏ی آب بود می‏ریخت و همانطور که مرد تلمبه می‏زد آب از لب بشکه سر ریز می‏کرد.

مرد گفت: «یالا، یه کمی اینجا می‏مونیم. کفشاتو در بیارو برو تو آب.»

پسر کفش‏هایش را با زور کند و پاهایش را داخل چاله آب زد.

مرد گفت: «خب، حالا سرتو بگیر زیر لوله و هر چی دلت می‏خواد آب بخور.»

«بدون لیوان؟»

«آره، منو ببین.»

مرد صورتش را کنار باریکه آب برد و نوشید؛ پس از او پسر همین کار را کرد و کل صورتش خیس شد. زن و دختر از خانه بیرون آمدند. دختر تلاش کرد آب بنوشد. او هم کل صورتش را خیس کرد.

دختر کفش‏هایش را در آورد و همراه پسر توی آب رفت. مرد به سمت درخت انجیر رفت، دستش را دراز کرد تا شاخه‏ای را بگیرد، کل بدنش را کش داد و خودش را کشید بالا، زن داشت تماشایش می‏کرد، پسر و دختر داشتند در آب چالاپ‏چالاپ می‏کردند. مرد توی درخت گشت و چهار عدد انجیر رسیده چید. یکی‏اش را خودش پوست کند و جا خورد. سپس یکی را پوست کند و به زن داد و دوتای دیگر هم به بچه‏ها.

دختر گفت: «این چیه؟»

مرد گفت: «انجیر. خب من میرم چمدونا رو بیارم. همین‏جا بشینید حرف بزنید تا من بیام.»

برگشت و آمد راه بیفتد که دید پسر کنارش است.

«منم باهات میام.»

«دو کیلومتر رفت و دو کیلومتر برگشته‏ها.»

«همون جای قبلی.»

«آره. ایستگاه راه آهن.»

 

2

در ایستگاه مردی به پسر لبخند زد و رو به مرد گفت: «شما برادر دِد[4] هستین، نه؟ من وارِن والز[5] هستم. مطمئنم که این هم پسرتونه چون خیلی شبیه شماست.»

مرد بیرون از سکو جلوی خط آهن ایستاده بود و با وارن والز که یک کلاه حصیری به سر داشت مشغول حرف زدن بود. وقتی کلاهش را برداشت رِد دید که وسط سرش مو ندارد.

لکوموتیو آن طرف بود. مردی سرش را از آن بیرون آورده و صاف به رد زل زده بود.

رد گفت: «سلام.»

مرد گفت: «اون پدرته؟»

رد گفت: «این یکی.»

سر کارگر گفت: «آره همین. اون یکی که سه تا دختر داره.»

والز به سرکارگر کودی بُن[6] گفت: «ای آدم جلف. کودی، ایشون اِون[7]، برادر دد هستن.»

«شما استادید، نه؟»

«بله، توی دانشگاه.»

«استاد چی؟»

«انگلیسی.»

«استاد این رشته را هم دارند؟»

«اونا استاد همه رشته‏ای رو دارن.»

«استاد لکوموتیوم دارن؟»

«نه، اما شاید یه روزی بخوان بگیرند.»

کودی گفت: «هر موقع که خواستن، منو بهشون معرفی کنید.»

«استانفورد.»

«استانفورد؟ مرد جوانی مثل شما توی استانفورد؟»

«چهل و چهار سال.»

«هیچ جوری چهل ساله نمی‏زنید. دد هم به هیچ وجه پنجاه سال یا همچین چیزهایی بهش نمی‏خوره و شما هم چهل و چهار ساله به چشم نمیاید.»

کودی بُن به رد که رفته بود طرف موتور لکوموتیو و سرش را بالا آورده بود و به کودی چشم دوخته بود، نگاه کرد.

«چرا این اینقدر سیاه و داغه؟»

کودی گفت: «این یکی از اون بچه‏های قدیمیه. خودم بیست و پنج سال تموم همینجا تو کلوویس دووندمش. تو هم مثل پدرت می‏خوای استاد بشی؟»

«بله.»

«امیدوارم یه مدت اینجا موندگار باشین.»

«یه هفته.»

«خب، اگه مطمئنی پیش از این‏که همراه پدرت برگردی استانفورد، یه سر بزن اینجا و بیا کنار دستم بشین.»

سرکارگر نگاهی به دو مرد انداخت، سری تکان داد و لکوموتیو را راه انداخت. رد به رفتن لکوموتیو نگاه کرد، دید که ته خط راه‏آهن، لکوموتیو- آن بچه‏ی قدیمی گنده و سیاه- نزدیک سه واگن باری رفت و بهشان خورد. بعد دید که لکوموتیو سه واگن را حدود صد متر یا بیشتر کشید و به خط آهن دیگری تغییر جهت داد و به سرعت دور شد. او آنقدر نگاه کرد تا قطار از دید خارج شد و دیگر چیزی نمی‏دید به جز درختان تاک که دو طرف ریل را پوشانده بودند.

پدرش گفت: «رد، می‏خوای با ماشین آقای والز بریم خونه؟»

«تو می‏خوای بری؟»

«خب، ازمون دعوت کرده. بستگی به تو داره.»

«من که دلم نمی‏خواد.»

مرد گفت: «می‏خواد قدم بزنه. به هر حال ازتون ممنونم.»

«خب، دست کم بگذارید چمدوناتونو ببرم.»

«بله، ممنون. وقتی رسیدم اونجا، می‏بینمتون.»

والز گفت: «نه، باید برم خونه، اما می‏دونم که خانمم مِی[8] دوست داره یک شب بیاد و با خانم نازارنوس[9] و بچه‏ها از نزدیک آشنا بشه. منظورم اینه که همه‏مون، همچنین خود من.»

پدر رد گفت: «به همچنین ما، پس همین امشب تشریف بیارید.»

«میذارمشون لب ایوون.»

والز هر دو چمدان را برداشت و به سرعت از ایستگاه به سمت ماشینش رفت.

اِون به پسر گفت: «سنگفرشا داغن؟»

«سردم نیستن.»

«پاهات احساس خوبی دارن؟»

«آره. اونجا به ریل راه آهن نگاه کن، اونجا هم پر علفه.»

«اِ، آره.»

«چرا همه جا پر علفه؟»

آنها شروع کردند یواش‏یواش به سمت خانه بروند.

مرد گفت: «چیزای سمج و سخت‏جونی هستن. یه بار تو فرانسه سوار قطار بودم که یه جا نزدیک یه قلعه ایستاد. قلعه کلاً از سنگ درست شده بود. یکی از سنگا ترک برداشته بود و از بین ترک علف زده بود بیرون.»

«چطوری رفته بود اونجا؟»

«باد.»

«باد علفو برده بوده تو ترک سنگ؟»

مرد گفت: «باد گرد و خاک و دونه‏ی علفا رو پخش کرده. بارون به گرد و دونه‏ها رسیده و خیلی زود علفا از بین سنگا بیرون زدن و سبز شدن.»

«سبز واقعی؟»

«آره. این اطرافو دوست داری؟»

«اوهم، مخصوصاً علفارو.»

«انجیر دوست داشتی؟»

«قبلاً خورده بودم.»

«اما نه از درخت. همون مزه رو داشت؟»

«نه، از درخت بهتر بود.»

«دلت می‏خواد یه موقع بریم کنار کودی تو لکوموتیو بشینی؟»

«باش کجا می‏ریم؟»

«فکر کنم چند کیلومتر همین اطراف.»

«بهش فکر می‏کنم.»

دیگر رسیده بودند به شهری که بهش می‏گفتند کلوویس. یک پیرمرد و یک پیرزن سوار کالسکه‏ای بودند که اسبی آ نرا می‏کشید.

اِون به زوج پیر گفت: «احوال شما؟» و سرش را تکان داد، که آنها هم لبخند زنان از کنارشان گذشتند.

رد گفت: «کی بودند؟»

«نمی‏دونم.»

«هیشکی هیشکیو نمی‏شناسه؟»

«نه کاملاً. اگرچه لحظه‏ای که همدیگه رو می‏بینن تقریباً همدیگه رو می‏شناسن، حالا هر کی که می‏خوان باشن. مهم فقط احوال پرسیه.»

«وقتی می‏بینمشون باهاشون آشنا می‏شم.»

«دوستشون داری؟»

«آره.»

رد گفت: «خب، من نمی‏دونم. می‏بینمشون. می‏شناسمشون. اما با این حال نمی‏دونم دوستشون دارم یا نه. منظورت همون دوست داشتنیه که مامان و تو رو دارم؟»

«خواهرت چطور؟»

«و اون. منظورت همون طوریه یا یه جور دیگه؟»

«منظورم هر جوریه.»

«فک کنم دوست دارم ببینمشون.»

«حالا، کودی بن رو دوست داریا، نه؟»

«آره.»

«چرا؟»

«خب، اون … خب، می‏دونی، نمی‏دونم چرا دوستش دارم. من علف‏ها رو هم دوست دارم اما نمی‏دونم چرا. باید بدونیم چرا؟»

«نه. درختا رو هم دوست داری؟»

«اوه، آره.»

«درختای مو؟»

«خیلی.»

«خورشیدو چطور؟»

«عاشق خورشیدم.»

«این کلمه برا خورشید خیلی زیاده.»

«بیشتر از همه چیز عاشق خورشیدم.»

در آن لحظه خورشید آمده بود وسط آسمان. بسیار نزدیک‏تر و داغ‏تر از آن بود که او تا به حال تصور کرده بود. با گذاشتن کف پاهایش روی خاک نرم جاده کیف زیادی می‏کرد.

او گفت: «اونجا رو نگاه کن بابا، مامان و اِوا[10] دارن تو جاده پا برهنه به طرف ما میان.»

وقتی چهار تایی به هم رسیدند گفت: «مامان چقدر خوشگل شدی!»

زن گفت: «واقعاً؟»

«خیلی خوشگلی.»

زن رو به مرد گفت: «تو چیزی نمی‏خوای بگی؟»

مرد گفت: «اون دقیقاً داره از طرف من حرف میزنه.»

 

[1]. New York Drama Critics

[2]. Pulitzer Prize

[3]. Red

[4]. Dade

[5]. Warren Walz

[6]. Cody Bone

[7]. Evan

[8]. May

[9]. Nazarenus

[10]. Eva

انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مضحک”