توضیحات
در آغاز کتاب کشتی شکسته می خوانیم :
1
براى همه مسلم بود كه رامش آخرين امتحان خود را در حقوق با موفقيت مىگذراند. زيرا الهه دانش ـ آنكه فرمانرواى مدارس است ـ پيوسته سر تا پاى او را با گلهاى طلايى رنگ لوتس (Lotus) گلباران كرده و بارانى از جايزههاى علمى بر او باريده بود.
همه انتظار داشتند كه رامش پس از امتحانات خود، از كلكته بهموطن اصلىاش برگردد. ولى خود او چندان علاقهاى بهاين مسافرت نشان نمىداد. پدرش نامهاى برايش نوشته و از او خواسته بود كه هرچه زودتر مراجعت كند و رامش هم در جواب اطلاع داده بود كه پس از اعلان نتيجه امتحانات خواهد آمد.
جوجندرا پسر آنادابابو همشاگرد و همسايه رامش بود. آنادابابو از براهمه بود و دخترى بهنام همنالينى داشت كه تازه امتحان سال اول دانشكده ادبيات را مىداد. رامش هميشه بهديدن اين خانواده مىآمد و مخصوصآ هرروز بهطور منظم برسر ميز چاى آنها حاضر مىشد. ولى غرض اصلى رامش تنها نوشيدن چاى نبود. زيرا در غير اين مواقع هم گاهبيگاه سرى بهخانه آنادابابو مىزد.
همنالينى روزها روى بام خانه قدم مىزد و گاه درسش را مىخواند و گاهى هم بعد از استحمام گيسوان خيس خود را خشك مىكرد در اين
مواقع رامش فرصت را غنيمت مىشمرد و بهبهانه اينكه در جاى خلوت بهتر مىشود درس خواند كتابش را برمىداشت و روى آخرين پله بام مىنشست. اما بعضى وقتها اتفاقات سادهاى رخ مىداد و او را از مطالعه باز مىداشت و اگر ما نيز بهخوبى جوانب كار را بنگريم بهآن امور پى خواهيم برد.
هنوز صحبت ازدواج در ميان نيامده بود زيرا عللى در ميان بود كه آنادابابو را از اين فكر منصرف مىساخت. آنادابابو براى همسرى آينده دخترش يكى از دوستان جوان خود را كه در انگلستان بهتحصيل حقوق اشتغال داشت در نظر گرفته بود.
عصر يكى از روزها سر ميز چاى مناقشه عجيبى درگرفت زيرا يكى ديگر از دوستان اين خانواده بهنام آكشاى بحث جالبى را پيش كشيد. اين آكشاى در امتحانات خود توفيق نيافته بود. اما جوان فهميدهاى بود و از ميان همه نوشابهها بهچاى همنالينى دلبستگى داشت. علت مناقشه آن بود كه آكشاى گفته بود: «هوش مردها مانند شمشير است كه هرچند هم تيز نباشد سنگينىاش ضامن آن هست كه بهجاى سلاح برندهاى بهكار رود در حالى كه هوش زنها مثل قلمتراش است كه هرچند هم تيز باشد كار مهمى از آن ساخته نيست.»
همنالينى مىخواست اين نظريه ناصواب را نشنيده بگيرد و بهآن جوابى ندهد ولى جوجندرا بهميدان آمد و دعوى باطل آكشاى را تصديق كرد و در نقصان هوش زنان فصل مبالغهآميزى بيان داشت. گفتار او رامش را هم بهمعركه كشيد و او درباره برترى عقل زنان داد سخن داد.
رامش در گرماگرم حماسهسرايى خود دو فنجان ديگر چاى را خالى كرده بود كه ناگاه خادم داخل شد و نامهاى بهخط پدرش بهدستش داد.
رامش نگاهى بهنامه كرد و با آنكه مباحثه بهاوج خود رسيده بود برخاست و مثل يك آدم فرارى آماده رفتن شد. توفانى از اعتراض اطرافش را گرفت و او براى رهايى خود مجبور شد توضيح بدهد كه پدرش همين حالا وارد شده است. همنالينى بهجوجندرا گفت :
«از پدر رامش بابو خواهش كنيد براى صرف چاى بهمنزل ما بيايد.»
رامش در جواب گفت :
«خير خودتان را زحمت ندهيد بهتر اينست كه خودم را همين حالا بهاو برسانم.»
آكشاى با لحن مؤدبانهاى گفت :
«پيرمرد از چاى آنادابابو احتياط مىكند.»
و مقصودش اين بود كه آنادابابو از برهمنان است و پدر رامش از متعصبين هندو!
***
براجاموهان بابو تا چشمش بهفرزند خود افتاد گفت :
«رامش بايد آماده باشى تا با قطار فردا برگرديم.»
رامش سر خود را خاراند و پرسيد :
«علت اين عجله چيست؟»
براجاموهان گفت :
«ذاتآ علت معينى ندارد.»
رامش چشم بهپدر دوخت و با نگاه استفهامآميزى راز آنهمه تعجيل را در وجناتش جستجو مىكرد ولى براجاموهان بهاو فهماند كه در كار بزرگترها آنقدر كنجكاو و فضول نباشد.
عصر كه پدر براى ملاقات دوستان كلكتهاى خود خارج شد رامش
نشست تا نامهاى براى او بنويسد و آنچنانكه شايسته تمام والدين است نامه خود را با جمله «گلهاى مقدس لوتس نثار قدمت باد» شروع نمود ولى مثل اينكه قلمش همانجا چسبيده باشد نتوانست حتى يك كلمه همه بنويسد. رامش قصد داشت در نامه خود پدر را آگاه كند كه بين او و همنالينى يك قرارداد معنوى است كه بههم زدن آن برخلاف عقل و منطق است، ولى چند نامه با انشاءهاى مختلف نوشت، اما هيچيك را نپسنديد و عاقبت همه را پاره كرد و دور ريخت.
آن شب وقتى براجاموهان بهرختخواب خود رفت رامش بالاى بام آمد. اضطراب عجيبى در خود احساس مىكرد و در حالى كه چشم از خانه همسايه برنمىگرفت و چون سايهاى روى بام قدم مىزد ديد كه آكشاى ساعت نه طبق معمول از در خارج شد و هنوز ساعت نه و نيم نشده بود كه درها را بستند و در ساعت ده چراغهاى اتاق پذيرايى آنادابابو خاموش شد و نيم ساعت ديگر همه خانه در خواب عميقى فرو رفتند.
رامش مجبور شد بامداد روز ديگر از كلكته بار سفر ببندد. براجاموهان كاملا مواظب بود از قطار جا نماند.
2
وقتى رامش بهشهر خود رسيد معلوم شد براى او دخترى نامزد كرده و تاريخ عروسى را هم تعيين نمودهاند… براجاموهان در ايام جوانىاش دچار فقر و فلاكت شده بود بعدها يكى از دوستان دوران كودكىاش بهنام «ايشان» كه وكيل عدليه شده بود او را كمك كرد تا آنجا كه ثروت هنگفتى بهدست آورد. براجاموهان هميشه خود را مديون رفيق باوفايش
مىدانست. وقتى «ايشان» جهان را بدرود گفت معلوم شد كه جز مقدار گزافى قرض چيزى ديگر براى زن و تنها دخترش نگذاشته است. براجاموهان براى آنكه بهبازماندگان دوست مرحومش كمكى كرده باشد دخترش را نامزد پسر خود رامش كرده بود. وقتى بعضى از دوستان رامش از راه دلسوزى بهبراحاموهان گوشزد مىكردند كه دختر از زيبايى بىبهره است، جواب مىداد :
«بهاين حرفها اعتقادى ندارم شما مىتوانيد درباره زيبايى يك گل يا يك پروانه اظهار عقيده كنيد ولى خوبى و بدى زنها مقياس ديگرى دارد. رامش بايد خيلى خوشحال باشد. زن او بسيار عفيف و صالح است درست مثل مادر خودش…»
وقتى رامش اوصاف زن آينده خود را شنيد قلبش از اندوه لبريز شد بهدنبال وسيلهاى مىگشت تا از زير بار اين ازدواج شانه خالى كند ولى هرچه بيشتر گشت كمتر يافت. عاقبت كوشيد خود را حاضر كند و بهپدر بگويد كه واقعآ نمىتواند با اين دختر ازدواج كند، زيرا با دختر ديگرى قول و قرار گذاشته است.
براجاموهان در مقابل استدلال رامش پرسيد :
«اين چه حرفى است؟ آيا ميان شما مراسم رسمى نامزدى هم اجرا شده است؟»
«نه نامزدى بهمعنى واقعى نه… ولى…»
«آيا با خانواده دختر مذاكره كردهاى و آنها موافقت كردهاند؟»
«رسمآ در اين باب حرفى نزدهام… اما…»
«پس هيچ صحبتى نكردهاى؛ خوب اگر تاكنون صحبتى نكردهاى خيالت آسوده باشد.»
رامش پس از اندكى سكوت آخرين حرف خود را زد :
«پدر! من با اين دختر سلوكم نمىشود. مسلمآ با او خوشرفتارى نخواهم كرد. زيرا دخترى ديگر را دوست دارم.»
براجاموهان پاسخ داد :
«خيلى خوب در اين صورت مرتكب گناه بزرگترى شدهاى زيرا عروسى را كه من براى تو نامزد كردهام قبول ندارى.»
***
رامش نخواست بيش از اين با پدرش مناقشه كند فقط يك راه در پيش داشت و آنهم واقعهاى رخ دهد و حداقل تاريخ عروسى را يك سال بهعقب بيندازد.
اين عروس در قريه دوردستى بهنام «سيمولگاتا» زندگى مىكرد كه جز از طريق رودخانه راه ديگرى بهآنجا نبود. مسافر مىبايست سه چهار روز ـ در صورتى كه كوتاهترين راه را طى كند ـ از كانالها و ترعهها بگذرد. وقتى براجاموهان همه حسابها را كرد و تمام خطرهايى را كه ممكن بود برايشان پيش بيايد پيشبينى كرد روزى را براى اين كار در نظر گرفت و يك هفته پيش از عروسى همراه دوستان و خويشاوندان خود بهراه افتاد.
در تمام طول راه باد مىوزيد. بنابراين در كمتر از سه روز راه سيمولگاتا را طى كردند يعنى وقتى بهسيمولگاتا رسيدند چهار روز ديگر بهتشريفات عروسى مانده بود. مادر عروس زندگى سختى داشت. براجاموهان هميشه در اين فكر بود كه وسيلهاى فراهم شود تا آن پيرزن بيوه را از آن قريه نكبتبار پيش خودش بياورد تا در زير سايه او زندگى خوشى را بگذراند و او نيز بدينوسيله خدمت دوست مرحومش را جبران كند. اما چون هيچ رابطه نسبى ميان آنها نبود بهخاطر حرف مردم
از اين عمل خوددارى مىكرد و حالا كه امر ازدواج در بين آمده بود موضوع را با او در ميان گذاشت و او هم به اين عنوان كه براى رامش كه مادر خود را در كودكى از دست داده است مادر خوبى باشد از فرصت استفاده كرده اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت :
«بگذار هرچه مىخواهند بگويند من بايد پيش دختر و دامادم باشم.»
براجاموهان از فرصت استفاده كرد و آن سه چهار روز را با ساير همراهان خود بهتهيه وسايل نقليه و ترتيب انتقال بيوهزن پرداخت.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.