توضیحات
گزیده ای از کتاب چهل سال شاعری
چهل سال اگر بگذراندم به هـيچ
همين بس، كه در رهگذار وجود
كسى را به جز خود نگرياندهام!
در آغاز کتاب چهل سال شاعری می خوانیم
مرواريد مهر
گريه شام و سحر شُكر كه ضايع نگشت قطره باران ما گوهر يكدانه شد
شاعر با دلى گرفته و چشمى اشكبار، با بغضى شكسته در گلو، به دريا، اين «فشانده گيسو»، اين «گشوده سيما»، اين «هميشه مادر» پناه مىبرد :
سلام دريا، سلام مادر، چه مىسرايى؟ چه مىنوازى؟
بلور شعرت هميشه تابان، زبانِ سازت هميشه شيوا
چه تازه دارى؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته
كه از سرودم رميده شادى، كه در گلويم شكسته آوا
خروش گفتى؟ چه چاره سازد صداى يك تن در اين بيابان
خراش گفتى؟ كه ره گشوده به زور ناخن ز سنگ خارا؟
اما اين چشمها هميشه اشكبار و آن دل هميشه گرفته نيست.
ساعتى ديگر خطاب به دريا، اين «هميشه پويا»، «كه مىتراود نسيم هستى ز تار و پودش»، راز هستى انسان را كه خود دريافته است بر او مىگشايد: «هستى، اگر مهر مىورزى!» :
ما به قدر جام چشمان خود از افسون اين خمخانه سرمستيم.
در من اين احساس،
مهر مىورزيم
پس هستيم.
شاعر با اين احساس هستى، چشم دل باز مىكند و با سفينه مهر، سفر دريايى خود را آغاز مىكند، با نگاه تازه به خشكى، به آب، به ماهتاب، به آفتاب… به ساحل به موج، به ماهى، به ماه… به شام سياه، به صبح سپيد، به نور اميد…
و از دل دريا، اين «هميشه جوشش»، «هميشه بخشش»، مرواريدى صيد مىكند كه «مرواريد مهر» است.
مجموعه مرواريد مهر سرودهاى دريايى فريدون مشيرى است.
چرا «مرواريد مهر»؟!
دو جام يك صدف بودند
دريا و سپهر آن روز
در آن، خورشيد
ــ اين دُردانه مرواريد ــ
مىتابيد.
«آن روز» شايد اشاره به روزگارانى باشد كه وقتى خورشيد جاودان، اين مرواريد درخشان بسان نگينى بر حلقه اين جهان مىتابيد، در دلهاى چون صدف پيشينيان نور مهر مىتاباند و نياكانمان به قول خاقانى «چو دريا همه سرمستان»، گرم از اين آتش سوزان، از جام آن، شرابِ نور مىنوشيدند و…
تو را هم ارمغانى خوشتر از جان و جهان دادند
دلت شد چون صدف روشن
به مرواريد مهر
آن روز
تصوير آسمان و زمين همچون دو جام يك صدف، و نيز تشبيه خورشيد به دُردانه مرواريد آن صدف، يقينآ بديع است.
در مجموعه «مرواريد مهر» شاعر مهر مىآفريند، مهر مىافروزد، مهر مىافزايد… او با مرواريد مهر، پيامگستر باور پدران است، و… نور…
آن سحرگاه كه هنوز گوهر ماه به گيسوى شب آويخته بود، گل ياس، عشق در جان هوا ريخته بود، و شاعر نَفَسش با نفس ياس درآميخته بود و به دنبال دلاويزترين شعر جهان مىرفت؛
آن سحرگاه كه :
دو كبوتر در اوج
بال در بال گذر مىكردند،
دو صنوبر در باغ
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلى مىخواندند،
… و شاعر به دنبال دلاويزترين شعر جهان مىگشت؛
آن زمان كه :
مرغ دريايى با جفت خود از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور…،
نور، نماد مهرورزى بود…
آنگاه شاعر دلاويزترين شعر جهان را يافت: «دوستت دارم» را!…
تو هم اى خوب من اين نكته به تكرار بگو
اين دلاويزترين حرف جهان را همه وقت
نه به يك بار و به ده بار كه صدبار بگو
دوستم دارى را از من بسيار بپرس
دوستت دارم را با من بسيار بگو
(دلاويزترين)
در سرودهاى دريايى، «دريا» زنى است جاودانه، كه دلدادگاه او مهر و ماه و زمينند.
گاه خورشيد، عاشقانه، بر او بوسه مىزند و…
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
(مهر مىورزيم)
گاه خورشيد، همچون گل بر سينه زن مىدرخشد، شرارش را بر شعر شاعر مىريزد و فروغش را بر روى دلكش يار مىبخشد :
سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل بر سينه دريا، درخشيد
شرارى داشت بر شعر من آويخت
فروغى داشت بر روى تو بخشيد
(ايثار)
گاه، ماه، بسان دلدادهاى او را به خود مىكشاند و دريا،
با كمندى، در فضاها ناپديد
دم به دم خود را به بالا مىكشيد.
جا به جا در راه اين دلدادگان
اختران آويخته فانوسها!
(جزر و مد)
گاه دريا، اين دنياى رازهاى بيكرانه، با آغوش باز مادرانه، آسمان و زمين و مهر و ماه را مىخواند تا سر بر دامنش بسايند، و شاعر نيز، با ترانه و گريههاى كودكانه :
اى بر سر بالينم، افسانهسرا، دريا!
…
تو، مادر بىخوابى، من كودك بىآرام
لالايى خود سر كن از بهر خدا دريا
… درياب مرا دريا، درياب مرا، دريا!
(درياب مرا دريا)
و دريا، اين هميشه مادر، صبور و سنگين در گوش او مىخواند : استوارى، بردبارى، جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بىقرارى…
كه بد دردى است جان دادن به مرداب
(مرگ در مرداب)
هشيارى، بيدارى :
خاموش اگر نشستم،
مرداب نيستم،
روزى كه برخروشم و زنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم و آب نيستم!
(فريادهاى خاموشى)
دريا، چون مادر مهربان، گوش دل به درد و اندوه فرزند مىسپارد و تلاطم امواج، تپيدنهاى دل بىتاب اوست :
به دريا شِكوه بردم از شبِ دشت
وز اين عمرى كه تلخِ تلخ بگذشت
به هر موجى كه مىگفتم غم خويش
سرى مىزد به سنگ و بازمىگشت
(به هر موجى كه مىگفتم)
شاعر در كنار دريا، با آب همزبان، مانند كودكان، ميان توده رنگين گوشماهىها، گويى بيرون از اين جهان، به موجهاى رها، به ماسهها، به صدفها، به حبابها، به كفها، به ماهيان و به مرغابيان شادباش مىگويد…
ناگهان غريو موج و كولاك و… جدالِ تور و ماهى! ناگهان، تپيدنهاى جانها بر لبِ خاك و نگاه ماهى افتاده بر خاك!… شاعر، ز وحشت مىرود چشمش سياهى؛ كنار هم، گناه و بيگناهى!
در اين جهان لايتناهى
آيا به بيگناهى ماهى
ــ بغضم نمىگذارد، تا حرف خويش را
از تنگناى سينه برآرم…
گر اين تپنده در قفسِ پنجههاى تو
اين قلب برجهنده
آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه
در كامتان گواراست
حرفى دگر ندارم!
(بغض)
در شعر «تشنه در آب» (از مجموعه تازهها) نيز شاعر احساس شرم مىكند كه چرا انسان، از سرِ دلخوشىهاى واهى ماهى را در عين بيگناهى، از دنياى مألوفش كه درياى لايتناهى است دور مىسازد و در تُنگِ بلور مىاندازد :
من از نگاه ماهى، در تنگناى تُنگ
بىتاب مىشوم
وز شرم اين ستم كه بر اين تشنه مىرود
انگار پيش ديده او آب مىشوم!
(تشنه در آب / تازهها)
شاعر با همان عطوفت روح، رقت قلب و دقت نظر هميشگىاش به امواج خيره مىشود: زندگانى موجها هم كوتاه است! مثل «عمرهاى كوته بىاعتبار» ما انسانها!
به راستى،
دلى از سنگ مىخواهد نشستن
تماشاى هلاك موجها را!
(دلى از سنگ)
هر موج، سركش و مغرور و بىخبر، در تلاطم دريا نعرهزنان پيش مىآيد و به ساحل ره مىگشايد، پا به ساحل مىكوبد «يعنى: كاين منم»!… موج بعدى مىرسد… باز موج ديگر از پسِ او…
اين جهان دريا و موجاند اين بشر
رهسپاران در قفاى يكدگر
موج، من گفتم، نه موجى، شبنمى!
سر به سر عمرت در اين عالم دمى
شب نشسته صبحدم برخاسته،
مىبرندت زين جهان، ناخواسته
اين نفس درياب با يك همنفس
تا كه آن موجت نفرموده است بس!
اين نفس فردا نمىآيد به دست
پس به شادى بگذرانش تا كه هست
(امواج رهسپار / از ديار آشتى)
و فلسفه حيات: هستى موج در گرو رفتن و آمدن اوست و «آسودگى او عدم اوست». موج سبكبال مىجوشد، مىكوشد، مىخروشد و به خاك فخر مىفروشد. اقبال لاهورى مىگويد :
هستم اگر مىروم، گر نروم نيستم!
ساحل افتاده پاى در بند، از سرِ درد مىنالد :
«هستم اگر مىروم» خوشتر از اين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوشايند نيست!
(فلسفه حيات)
در شعر «چراغى در افق» نيز شاعر، خود، در ساحل درياى بيكران، خاموش افتاده است :
غمم دريا، دلم تنهاست
… وجودم بسته در زنجير خونين تعلقهاست
(چراغى در افق / بهار را باور كن)
و امواج، تپشهاى قلب درياست… واى اگر اين مادر مهربان نامهربان شود!
دست غريقى به دست توست، كه دريا
در پى آن طعمه، در تلاش و تكاپوست.
دست غريقى به دست توست، كه هر موج
مىزَنَدَش مشت،
مىكَنَدَش موى،
مىدَرَدَش پوست!
هرچه توان در تو بوده، برده به غارت،
هرچه رمق در تو بوده، رفته به تاراج.
مىكُشدت درد،
مىكِشدت آب،
بر سر و روى تو تازيانه امواج!
Ê
زور تو ناچيز و زور موج زيادست
راه تو بسته است و دست و پاى تو خستهست.
دست تو از دست او جداشدنى نيست
رشتهاى از جان او به جان تو بستهست
Ê
طرفه نبردى است نابرابر و خونبار
حمله موجت ميان ورطه كشاندهست
گاه يقين مىكنى، كه اينك، تا مرگ،
فاصلهاى جز يكى دو لحظه نماندهست
Ê
ديرزمانىست، اين غريق، دريغا
سخت فسردهست و دل به مرگ سپردهست
در تو، شگفتا! هنوز در دل گرداب
ذرهاى از گرمى اميد نمردهست
(غريق / از ديار آشتى)
و در شعر «اميد» كه برداشتى است از تابلوى نقاشى استاد جليل ضياپور سخن از قتلعام ماهىهاست! و… دريا كه مظهر پاكى و عطوفت، پليد و بىشفقت شده است؛ دريا، ديگر آن «دريا» نيست :
چون به زهر آلوده شد آن آب پاك
ماهيان خفتند بر خاك هلاك!
خود نه دريا بود ديگر آن پليد
زهرناكى در پليدى ناپديد
جاى جاى افتاده مشتى استخوان
جاى ماهى روى آن زهر گران
تن فروپاشيده، اما سر دُرُست
چشمها، جاندار، چون روز نخست
در دل آن زهر، آن زهر مذاب؛
چشمهاشان همچنان جوياى آب!
آه باران! آه اى باران پاك!
باز كى دريا شود اين زهرناك؟!
(اميد / از ديار آشتى)
… اما، وقتى كه دريا «همان» درياست، وقتى كه مهربان است، وقتى كه مادر است، مادر خاك نيز هست! و به درددل خاك نيز گوش فرا مىدهد :
آب از ديار دريا
با مهر مادرانه
آهنگِ خاك مىكرد
بر گِردِ خاك مىگشت
گرد ملالِ او را
از چهره پاك مىكرد
از خاكيان ندانم
ساحل به او چه مىگفت
كان موج نازپرورد
سر را به سنگ مىزد
خود را هلاك مىكرد
(راز)
دوازده مصوت بلند [a¦]در «آب»، «ديار» «دريا»، «با»، «مادرانه»، «آهنگ»، «خاك»، «ملال»، «را» و «پاك» در بند اول، آواى گريه معصومانه خاك و نواى لالايى مادرانه آب را به گوش مىآورد :
آب از ديار دريا
با مهر مادرانه
آهنگِ خاك مىكرد
بر گرد خاك مىگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مىكرد.
و در سروده ديگر از اين مجموعه به نام «قطره، باران، دريا»، آب با خاك مهرورزى مىكند. روح آب، نرم و چابك، عاشقانه با نسيم پرواز مىكند. نغمهپردازان باران با نواى دلنشين ساز مىزنند و آوازى حزين مىخوانند و شاعرِ آشنا با آواز اين ساز :
«مىكُند در جويبارِ جان شنا»!
آب، افسونگر و شرمناك، از خاك، اين خُشكِ تشنه آب، دلربايى مىكند…
«اين رَوَد از هوش و آن آيد به هوش»!
زير بارشهاى باران، مستِ مست، عشقبازى مىكنند.
اين عشقبازى پُر زِ راز در شعر «رود و راه» نيز تصوير شده است.
«رود» نماد زنى است با پيكر بلورين كه در بستر خود (بسترِ رود) با دنيايى ناز و نياز، بىدغدغه و سبكبار روان است :
رود، موّاج بلورين، زير بال آفتاب
تن رها كرده ميان بسترش
ــ تا انتهاى درّه سرشار از سبكبارى ــ
روح زن در پيكرش جارى.
آواى [r] (حرف ر) چهاردهبار تكرار شده است: «رود»، «بلورين»، «زير»، «رها»، «كرده»، «بسترش»، «درّه»، «سرشار»، «سبكبارى»، «روح»، «در»، «پيكرش»، «جارى». و اين تكرارها روانى و جريان رود را به خاطر مىآورد.
تشبيههاى تو در تو: موجهاى آب، از سويى به جعد گيسوان يار مانند مىشود كه پُر چين و شكن بر كف رودخانه، كه گويى اندام اوست،
مىلغزد و از سوى ديگر، آب، چهره چون آينه روشن و درخشانِ معشوق است كه از هر هفت قلمِ طبيعت رنگ مىگيرد و آراسته مىشود… و باز انشعابهاى رود به بازوانِ پيكرِ آبگون مانند مىشود :
گيسوان را گاه روى سينه
گاهى تا ميان ساقهاى نرم و رقصان و هوسناكش فرومىريخت
بازوان را بر درخت و سبزه مىآويخت
چهره آيينهوارش را پذيراى هزاران نقش نو مىكرد
رنگ ابر و آسمان و كوه و جنگل را درو مىكرد
شاعر كه به دريافت اين تصوير زيبا از رودخانه و جريان آن دست يافته است، آرزو مىكند كه كاش ما نيز آنچه را در چشم او واقعى است مىديديم!
اين همه افسونگرى را ــ آه ــ مىديدى تو هم
اى كاش…!
اى كاش مىديدى كه چگونه، رود،
هم ترنّم بود، هم فرياد
هم نوازش داشت، هم پرخاش
هم چراغافروزِ گلشن بود و هم سيلاب بنيانكَن
گرمپو، جانبخش، زاينده
در مسير دلكش دلخواه
نرم مىساييد تن، بر پيكرِ همبستر خود، راه!
«راه» نيز نمادِ «مرد» است: سختجان و خسته، گَردِ ملال از كشمكشِ تلاش و گذرانِ معاش بر چهرهاش نشسته، به مهرِ زن، اين
چراغافروزِ كاشانهاش دل بسته و به پاسدارى از او كمر بسته است و در طول زمان، آرام و بىزبان، پا به پاى او ره مىپويد :
راه، اما در كنارش
بار سنگين لگدهاى زمان بر دوش
پاس جان رود را
گردن نهاده، بىزبان، خاموش
بادپاى روزگارانش فرو پاشيده بر اندام، گَرد!
در نگاه بردبارش، بازتاب روح مرد
با تماشاى جمال او صفا مىكرد!
آواى [g] (حرف گ) در كلمات «سنگين»، «لگد»، «گردن»، «روزگار»، «گَرد» و «نگاه» ضربههاى زندگى مرارتبار بر دوش او را مىنماياند.
و رود، لوند و بوالهوس، در غايت افسونگرى، در هر سرى شور و شرى بهپا مىكند و بر هر دلى، حتى بر دل سنگ خاره پايى مىگذارد و ره مىسپارد… با يار نيز گاه سرگران است و گاه مهربان! آميزش رود با راه نيز، چونان «صحبتِ موج است و كنار، دم به دم با هم و پيوسته گريزان از هم!».
و راه، غيور، مغرور و صبور، گاه مىغلتد و در پاسخ اين سركشىها پلى مىشود بر اندام رود… و باز در آن سو، كنار رود فرود مىآيد! ]به هر حال[،
خسته را گهگاه از اين پهلو به پهلوى دگر
غلتيدنى بايد
و اين است سرنوشت راه و رود!
اين دو، تا پايان عالم
در كنار يكدگر خواهند بود
(رود و راه / از ديار آشتى)
… و بالاخره در شعر «ما همان جمع پراكنده» سخن نيما را با بيانى ديگر و توضيحى بيشتر تكرار مىكند كه فرياد هميشگى يعنى: «آى آدمها». اين صدا در همه جا دائم در پرواز است :
تا به دنيا دلى از هول ستم مىلرزد،
خاطرى آشفته است
ديدهاى گريان است،
هر كجا دستِ نيازِ بشرى هست دراز
اين صدا در همه آفاق طنينانداز است…
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.