توضیحات
گزیده ای از رمان پیشانی شکستهی مجسمهها
یک دفعه امیر از جا پرید و دستش شروع به لرزیدن کرد و چشمهایش کم مانده بود ازحدقه بیرون بزنند.
«یا ابوالفضل…! پاشو! یکی اومد تو سرسرا… یالا!»
سایهی کسی توی سرسرا جابهجا میشد و میایستاد و بعد باز جابهجا میشد.
در آغاز رمان پیشانی شکستهی مجسمهها می خوانیم
صدای نفسهایی را هم که هنوز نکشیده بود، میشنید. آنقدر تند میدوید که هربار قلبش توی سینه شکاف میخورد و باز به هم میآمد. کافی بود از سرعتش کم کند تا قدمهایش توی ماسهها بمانند و پاهایش بشوند عین شن، بشوند خود شن. صدای کوبیدن چیزی از پشت سرش طوری بود که انگارخود شیطان دنبالش میکرد. جرات نگاه کردن به پشت را نداشت. بالای سرش تا چشم کار میکرد خورشیدهای سوزان میدید. آنقدر داغ که بخار شدنِ تنش را میفهمید. از زمین، لهیبِ داغی بلند میشد و تمام نمیشد و باز هم صدای نفسهایی که نکشیده بود. که دیگر رمقی نماند، در شن، دربیابان فرو میرفت. هنوز سرش زیر شنها نرفته بود که از جا پرید.
تمام تنش خیس عرق بود. به لیوان کنار دستش نگاه کرد. تهماندهی نوشابه انگار تمام مورچههای شهر را کشیده بود بالای سرش، توی لیوان، مورچههای سیاه از سر و کول هم بالا میرفتند. از گرمای زیاد نفسش بند آمده بود. صدای چکه کردنِ آب میآمد. قطرهای از آن بالا رها میشـد و دنـگ به کـف ظـرفشویـی میخـورد.
لیوان و مهمانی مورچهها را برداشت و زیرِ آب گرفت. سرش را زیرِ شیر فرو برد و آبِ ولرم ریخت پشت گردنش، موها و عرق صورتش را شست. آب سرد را باز کرد و لبهایش را زیر آب گرفت و آنقدر خورد تا شکمش تیر کشید. به طرف پنجره رفت، پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. هر دو دستش را روی لبه گذاشت و به پایین سرک کشید. هنوز وقتش نشده بود. نه بهار، نه امیر، هیچ کدام را ندید. امیر که کارش حساب و کتاب نداشت، امّا بهار فرق میکرد. تا ساعت پنج کلاس داشت و کمکم باید میرسید. امروز فرق داشت، اصلا از وقتی امیر نصف شب، سر زده آمده بود موتورخانه و سیگار کشیدنش را دیده بود و خودش هم نشسته بود و از سیگارهای او سیگاری گیرانده بود و با هم رفیق شده بودند، همه چیز فرق کرده بود. از همان وقت حساب کار دستش آمد که کار امیر حسابوکتاب ندارد. حالا بیشتر از یک سال گذشته بود از وقتی آمده بودند توی این آپارتمان. این روزها به امیر شک کرده بودند و در موتورخانه را قفل میکردند. دوسهبار که بیشتر نرفته بودند، امیر هم که نمیکشید. سالی، ماهی، چطور بشود که هوس سیگار کند. ظهر امیر که از کلاس کنکور آمده بود، توی راهرو به هم رسیده بودند. امیر که مثل او بیخیال درس نبود، یا بود و مجبور بود برود کلاس کنکور و صد جای دیگر تا مثلا دکتر بشود و بشود افتخار شهرکرد و حتما همه ذوقش را بکنند. همان جا به امیر رو کرد و گفت:
«کدوم گوری هستی تو؟»
امیرسرش را پایین انداخت و گفت:
«شب کلید رو برمیدارم بریم پشتبوم. کسی به کسی نیس. وینستونِ عقاب یادت نره.»
و باقی پلهها را بالا رفت.
«امیر!… ساعت چند؟»
حالا هی پایین و بالای کوچه را چشمچشم میکرد. بهار، همیشه از بالای کوچه میآمد، امیر امّا معلوم نبود. بچههای قدونیمقدِ آزادی بازی میکردند و انگارنهانگار که آفتاب کممانده ذوبشان کند، هی میدویدند و هوار میکشیدند. یکیشان که از بقیه سریعتر میدوید، دوید پایین کوچه. او از آن بالا ندید که کجا رفت. نیامد و بازی ازهم پاشید، هر کدام از بچهها رفتند طرفی.
سر چرخاند طرف بالای کوچه؛ از آن دور انگار بهار میآمد. صدای لاالهالاالله از پایینِ کوچه بلند شد. حواسش رفت طرف صدا. از خودش پرسید: «چرا الان؟ دم غروبی!»
عدهای تابوتی را بر دوش میکشیدند. «به شرف لاالهالاالله». صدا نزدیکتر میشد. آنطرف را نگاه کرد، بهار از سمت سایهی درختهای بید میآمد. صدای لاالهالا الله نزدیکتر شد. تابوت سیاه بر دوش چند سیاهپوش. عقبتر عدهای چند زن را روی آسفالت همچنان که ضجه میزدند کشانکشان میآوردند. جماعت از زیرِ پنجره فاصله گرفتند. آنقدر شلوغ بود که آمدن بهار را توی مجتمع ندید. بادی تند درختانِ بیدِ کوچه را برای چند لحظه به تلاطم انداخت و بعد قطع شد. پنجره را بست و سمت در رفت. هرچه از چشمی نگاه کرد رد شدن بهار و رفتنش به خانهشان را ندید. چشم از چشمی برداشت و از صدای در فهمید وارد خانهشان شده است.
صدای ساعت هر بار سکوت خانه را میشکست، به ساعت نگاه کرد و به پاندولش که بالا میرفت و میآمد و باز بالا میرفت.
به طرف پنجره رفت و نگاه کرد. امیر از دور قوطی پپسی را شوت میکرد، میآمد و باز به قوطی که میرسید جلوتر پرتش میکرد و همانطور که میآمد پنجرههای بالا را نگاه میکرد. با هم چشمتوچشم شدند. امیر قوطی را رها کرد و نگاهش را دزدید. زیر پنجره که رسید داد زد:
«بهزاد… بعدِ اذان.»
و چیزی گفت که او نشنید. همین که آمد برود طرف پلّهها صدای جاروجنجال شنید. گوش خواباند، صدای مجتبی میآمد، امّا امیر ساکت بود. صدای بسته شدن در را شنید، همانجا نشست و به مورچهای نگاه کرد که از کنار جاکفشی از تنهی دیوار بالا میرفت. یاد شعر نیما افتاد، زمزمه کرد:
«آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان …»
دلش کتابِ نیما را خواست، از جا بلند شد. داخل سالن روبهروی کتابخانه ایستاد. حواسش بود که اگر کتاب را از صفحه اول باز کند، آن یادگاری قدیمی را میبیند که نوشته شده؛ «برای پوران عزیزم. به امید روزهای بهتر» هدیهکننده امضا نکرده نبود؛ شاید پدرش، شاید کسی دیگر. فکر کرد این یادگاری، اینکه نوشته است به امید روزهای بهتر، نفرینی است که مادرش را رها نمیکند.
عکس نیما روی جلد کتاب بود. همیشه میدیدش و همیشه فکر میکرد، نیما در این عکس میخندد یا از بغض لبهایش باز شده و دندانهایش پیداست؟ آخرین باری هم که مادرش را دیده بود چهرهاش همینطور بود. وقتی گره روسری طوسی را محکم زیر گلویاش خفت کرده بود و وقت ملاقات تمام شد و صدا قطع شد و حفاظ سرد، داد و فریادهای هیچکدام را به دیگری نمیرساند، حتی ضجههای مادرش وقتی دستش را دراز کرده بود و جیغ میکشید. کتاب را باز کرد. از آن روز دیگر اجازهی ملاقات نداده بودند؛ ممنوعالملاقات. خواند:
«بر نمیآید صدایی
صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغدار و دور کرده
جای دنجی را…»
صدای اذان را شنید. کتاب را بست و به جلدش نگاه کرد. هنوز لبهای نیما از هم باز بود و دندانهایش پیدا!
پیش خودش حساب کرد، تا امیر افطار کند ده دقیقهای طول میکشد. همانجا روی مبل کش آمد و یاد بهار افتاد و دلش آشوب شد. حسابِ زمان از دستش در رفت. از جا بلند شد و رفت طرف راهرو. در را باز کرد و توی پاگرد ایستاد. هروقت به بهار فکر میکرد، انگار درونش را ذوب میکردند. از بالا صدای امیر و مجتبی میآمد، که دید دانهی تسبیح زردی از پلهها غلت زد پایین. دانه را برداشت و بالا رفت. مجتبی را دید که دستش را به طرف کنج دیوار دراز کرده است.
«یکی هم اونجاست… بجنب!»
بعد به او نگاه کرد و گفت:
«دستت تمیز بود؟ یعنی طهارت داره؟»
چیزی نگفت و دانه را همانجا کنار پله، گذاشت کنار بقیهی دانهها که زرد میدرخشیدند. آمد برگردد که امیر گفت:
«مگه نمیخوای فیزیک بخونیم؟»
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
«خوب بیا دیگه، بیا کمک کن!»
مجتبی باز اشاره کرد.
«یکی دیگه. … دمِ پاته.»
امیر دانهی تسبیح را برداشت. بعد مجتبی صدای خشدارش را بلند کرد که:
«من میرم پایین رو بگردم، حتما باز هست.»
و پلهها را پایین رفت. از جایی که نمیدانست کجاست صدای ضجّهی زنی میآمد و جیغ کودکی انگار.
دستش را درازکرد و گفت:
«معلوم هست چه غلطی میکنی؟»
جواب که نشنید بلندتر گفت:
«امیر… با توام. کلید رو برداشتی؟»
امیر، زور میزد دانهی درخشانی را که لای درزِ در گیرکرده بود، بردارد. سرش را بلند کرد و گفت:
«مگه نمیخوای تا بابات نیومده تمومش کنیم؟… خوب بیا بگرد. تا همه رو پیدا نکنه دست از سرم برنمیداره.»
باز سرگرم دانهی لای درزِ در شد. روی پلهای نزدیک نشست و به امیر خیره شد. دانهی دیگری کنار دمپاییاش بود. خم شد طرف دمپایی امیر و دانه را برداشت و نگاهشان که گره خورد، دانه را از همان بالا، پایین انداخت. صدای زمینخوردن دانه تمام راهرو را برداشت. امیر خیرهخیره نگاهش کرد. دانه را از درزِ در برداشت، گذاشت کفِ دستش و نگاه کرد. لبش را به دندان گرفت و یک دفعه دانه را پایین پرت کرد و انگار زیر لب گفت:
«گور پدرت!»
صدای زمین خوردن دانه بلند نشد. در عوض فریاد مجتبی بلند شد که:
«چند تا پیدا کردی؟… امیر!»
امیر به طرف نردهها رفت. میلهی افقی را گرفت و گفت:
«همهجا رو گشتم.»
صدای قدمهای مجتبی نزدیکتر شد. به آنها که رسید رو به امیر گفت:
«چلمنگ.»
و سمت در رفت. گفت:
«بیا افطاری بخور! مُردم از گشنگی.»
داخل که رفت، در پشت سرش باز ماند. بهزاد پدر امیر را دید که کاسهای را سر میکشید. بعد که قطرههایی سفید از لبههای سبیلش چکّه کرد، گمان برد دوغ باشد. بعد چند زن، با مقنعه و مانتو سیاه، سفره را جلوی پدر امیر میچیدند. امیر سرش را داخل خانه برد و از همان جا داد زد:
«من الان اگه بخورم، شکمم درد میگیره. خرما خوردم.»
صدای زنی، مادرش نبود، از داخل خانه گفت:
«کجا؟»
«فیزیک بخونم. زود میام.»
قبل از اینکه صدایی بشنود، در را بست و زیر لب گفت :
«همه اینجا رئیس شدن!»
و بعد روی جیب پیراهنش که زد، جرینگ! صدای کلیدها بلند شد. خندید، هر دو خندیدند. و بعد گفت:
«سیگار؟»
و قبل از اینکه حرف بزند و بگوید همان جای همیشگی و بعد بگوید حواست باشد کسی نبیند، امیر بیشتر چهلوخردهای پله را پایین رفته بود. از کنار نردهها نگاهش کرد. پاکت قرمز را فاتحانه نشانش داد. انگار مدال افتخار باشد و بعد از چهلوخردهای پله بالا آمد. قبل از اینکه بپرسد «فندک»، امیر کبریت را نشانش داد.
روبهروی در سرسرا ایستادند. چشمش به لب و دهن خشک امیر افتاد. یادش آمد که روزه بود. بیطاقت پرسید:
«پسر تو گشنهت نیست؟ قیافهت شده عین گچ دیوار!»
امیر نگاهش کرد، لبخند زد و گفت:
«بذار سیگار بکشیم. … با شکم خالی بیشتر میچسبه.»
و آرام کلید را توی قفل چرخاند، باز نشد، دوباره امتحان کرد. باز نشد. دست روی پیشانیاش کشید و گفت:
«بهزاد ببین کسی نیاد!»
پایین را نگاه کرد، خبری نبود. اما انگار باز صدای ضجّهی زن و نالهی کودک را میشنید، از کجا؟ نمیدانست. زیر لب گفت:
«زود باش دیگه!»
امیر هردو دستش را به دستگیره قلاب کرد و کشیدش.
«چی کار میکنی ؟… همه خبردار شدن!»
یکدفعه در باز شد، نسیم خنکی از روی پشتبام به صورتش خورد. او جلوتر از امیر رفت و بیابر بودن آسمان و گردی ماهِ کامل زبانش را بند آورد. به نظرش رسید از نزدیکی ماه، شهابی گذشت. امیر گفت:
«این دیشِ بهار ایناست، خودم دیدم با رنگ علامت زدند.»
خردههای گچ، بیشترِ موهای فرِ امیر را سفید کرده بود. بهزاد دست برد طرف موهایش که امیر یکهو از جا پرید.
«چته ؟!… خاکی شده…. فکر کنم تازه خریدن، قبلا نبود.»
امیر حالا خودش تندتند موهایش را میتکاند که گفت:
«آبجیم میگه واسه درسش خریده والّا بهار…»
توی حرفش پرید:
«راستی اون دفعه که شر درست شده بود، تو خودت دیدی؟»
امیر جواب داد:
«چی رو؟ … که سر کوچه کامران رو سوسک کرده؟»
«فقط سوسک کردن یادمه. کامران بود؟»
امیر پاکت را از جیبش درآورد و دو نخ سیگار بین لبهایش گذاشت و روشن کرد. یک لحظه دود، صورتش را محو کرد. یکی گرفت طرف بهزاد و گفت:
«بکش تا خاموش نشده!»
و محکم پک زد و گفت:
«من ندیدم. آبجیم گفت. گفت، از دمِ خونه دیده. خودش اونجا نبوده. انگاری کامران زاغ بهار رو چوب میزده. آبجیم از دم در دیده کامران میره جلو. سلام میکنه. شمارش رو، موبایل داره ناکس، رو بلیط نوشته بوده. دستش رو دراز میکنه…. آبجیم میگفت خیلیها سر کوچه بودن، بهار داد میزنه «برو بچه شاشو».»
و بعد دوباره پک زد، این بار محکم و سیگار تا کمرش قرمز شد. ادامه داد:
«کارش درسته. همیشه گفتم، آبجیم هم میگه…. اصلا برام عین خواهره.»
بهزاد هم پک زد و بعد نگاه کرد. هنوز به فیلتر نرسیده بود. دوباره پک زد و گفت:
«هان!… خبریه؟ خونهتون شلوغ بود.»
چشمهای امیر قرمز شده بود. گفت:
«یه چیزی، یه حکمی! نمیدونم…. داره داغونم میکنه. چیزی که نباید میدونستم و حالا میدونم. اما نپرس، نمیشه بگم.»
بعد پک دیگری زد و سیگار را انداخت روی پشتبام بغلی و آرامتر گفت:
«آره… فکر کنم، فردا وقتشه، همه ایل و طایفه ریختن خونهی خاندان نبی. …خدا به داد ننهم برسه فردا… سرِ زهرا صدبار مُرد و زنده شد.»
نشست روی زمین و ادامه داد:
«دیدم خوب بهونهایه! گفتم این جا شلوغه برم با بهزاد فیزیک بخونم.»
به چانهی امیر که میلرزید، نگاه کرد و زیر لب گفت:
«فیزیک!»
یک دفعه امیر از جا پرید و دستش شروع به لرزیدن کرد و چشمهایش کم مانده بود ازحدقه بیرون بزنند.
«یا ابوالفضل…! پاشو! یکی اومد تو سرسرا… یالا!»
سایهی کسی توی سرسرا جابهجا میشد و میایستاد و بعد باز جابهجا میشد.
امیر دستش را مشت کرده بود و دندانهایش را روی هم فشار میداد. انگار بخواهد به حملهای شکم هر کسی را که در را باز کرد، پاره کند.»
سایه لحظهای پشت در مکث کرد و بعد کمکم نور سرسرا به اندازهای که در باز میشد به پشتبام پاشید.
امیر پاکت را انداخت همانجایی که ته سیگار را پرت کرده بود و گفت:
«بدو بیا!… پشت کولر آخری.»
نفسزنان به کولر تکیه دادند و بعد از کنارش نگاه کردند. صدای امیر بلند شد:
«پسر، بهاره! … عجب جراتی داره، اومده رو پشتبوم.»
«با موبایل حرف میزنه؟… چقدر موهاش بلنده!»
امیر پیراهنش را کشید و گفت:
«درویش کن! بیا این طرف! … کاش بره تا گندش در نیومده.»
و محکم دستهایش را به هم فشار داد.
«تو مگه در رو قفل نکردی پشت سرت؟»
صدای خندهی بهار بلند شد.
«با کی حرف میزنه؟… چی میگه؟»
امیر، دستش را روی دهان او گذاشت و گفت:
«یه چیزی رو دیوار مینویسه.»
تاب نیاورد. سرش را خم کرد و کولربهکولر به بهار نزدیکتر شد. همان وقت شنید که بهار گفت: «باشه عزیزم.»
و بعد گوشی را به صورتش نزدیک کرد و چیزی گفت که او نشنید. بعد روبهروی دیوار، شمارههایی را که نوشته بود توی موبایلش ذخیره کرد و رفت. یکهو امیر چنگ انداخت پشت کمرش.
«خیلی احمقی!… زود باش تا شر نشده.»
«خوبه توام.!… یکی دیگه نکشیم؟»
«نفهمیدم پاکت رو کجا انداختم، شر میشه!… بدو.»
به طرف در رفتند، یک لحظه حواسش رفت به شمارهی روی دیوار؛ تلفن جایی بود انگار اما شهرکرد نبود. پیششمارهاش فرق داشت. این بار امیر در را خیلی راحتتر از وقتی که میخواست بازش کند، قفل کرد.از پله ها که سرازیر شدند، امیرآرام گفت:
«به خیر گذشت.»
اما او حتی رد شدن پلهها را درک نمیکرد. کنار خانهی امیر از هم جدا نشده بودند که مجتبی از توی خانه داد زد:
«امیر ببین کی رفت رو پشت بوم؟»
امیر دستش را دراز کرد، دست دادند و گفت:
«برو تا شر نشده.»
از پلهها سرازیر شد و باز رد شدنشان را درک نمیکرد. انگار قرار بود تا ابد از هرچه پله در عالم هست سرازیر شود و رد شدنشان را درک نکند، سفید، صاف و خطهای سیاه.
وارد خانه شد و یک راست، غش کرد روی تختش. پرزهای بالش به عطسه انداختش. لب تخت نشست. صدای پدرش میآمد که بلندبلند با تلفن حرف میزد و مجیز کسی را میگفت. شنید که قراری برای فردا گذاشت. همیشه از اینکه از وضع مادرش بپرسد میترسید؛ اما میدانست پدرش با این که خودش هم وضع ثابتی ندارد، همهی تلاشش را میکند.
صدای انگشت پدرش را به در شنید.
«سیرم . ممنون.»
پدرش در را باز کرد و در آستانه ایستاد. از چهرهاش نتوانست بفهمد خوشحال است یا نه؛ اما چیزی در صورتش موج میزد. از ریش چند روزهاش فهمید، قرار است رئیس جایی را ببیند.
به موهای جوگندمیاش نگاه کرد و از ذهن گذراند؛ این روزها چقدر پدرش زود پیر میشود. همانطور که لبه تخت نشسته بود پرسید:
«عصر هم کسی رو خاک میکنند؟»
پدر کنار دستش نشست و گفت:
«چه طور؟»
«هیچی!… همین جوری.»
«نمیبینم این روزا بخونی؟»
سرش را پایین انداخت و و لبهی تخت را فشار داد. فکری از ذهنش گذشت.
«فردا آزمون دارم. بعد میرم کتابخونه… تا شب.»
پدر از جیب پیراهنش چند اسکناس بیرون آورد و داد دستش و همانطور که بیرون میرفت گفت:
«یارو یه قولایی داده. … کلافه شدم. شناسنامهی مادرت کجاست؟ اگر قرار بر آزادی باشه، شناسنامه لازم میشه.»
«میزارم اینجا، جلو قاب عکس.»
زیر لب شببهخیر گفت و رفتن پدرش را نگاه کرد. احساس خوبی داشت. یک جور حس اطمینان. لامپ را خاموش کرد. هنوز نور از پنجره به اتاق میتابید. دلش میخواست زودتر صبح شود تا کاری بکند. به تخت برگشت، از کشو کنار دستش، شناسنامه را برداشت و گذاشت جلو قاب عکس مادرش.
صدای بهار، چیزی که پشت موبایل گفت و او نشنیده بود، عین نوار از ذهنش میگذشت. به سقف اتاق نگاه کرد. سایهای شبیه بهار را میدید که هی میآمد و نمیرسید؛ به راست چرخید، چشمش به قاب عکس جوانی مادرش افتاد، آنوقتهایی که هنوز مادرٍٍٍ هیچکس نبوده. لبخندِ مادرش به بهار شبیه است؟
پلکهایش سنگین شد. در آخرین لحظه از هوشیاری فکر کرد، فردا هرطور شده باید تهوتوی ماجرا را در بیاورد. به لبخند مادرش توی قاب نگاه کرد.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.