توضیحات
گزیده ای از کتاب پیراهن آبی
مامور دیگر که کنار من نشسته بود، دو عدد عکس از داخل جورابش بیرون آورد گرفت جلوی صورتم و گفت : « مجبوربودی اینکار ها را بکنی؟ کدام کاباره می رقصیدی؟ » گفتم : « خواهش می کنم پاره اشان کن! این عکس ها را در همین خانه خودم گرفته ام، پرده ها را ببین! » گفت : « چند تا از این لباس ها داری ؟» گفتم : « سه تا، سبز، سفید و قرمز» به سکه های روی سینه و باسنم اشاره کرد و گفت : « این سکه ها طلاست ؟»
در آغاز کتاب پیراهن آبی می خوانیم
سيزدهم دىماهِ سالِ هزار و سيصد
و چه مىدانم چند
برف مىبارد از پهناى آسمان. و حجم ابر، تا سرِ ديوار، پائين آمده است.جاى خالىِ «پاشا» از صبح تا حالا، قلبِ مرا كه هيچ، چارگوشهى خانه را، از حياط و پلهها و طارمى، تا اتاقها و مهتابى، به تنگ آورده است. «رضا» همينطور با دمپايىهاى قهوهاى پلاستيكىاش كه هفتهى پيش از كفش ملى خريده، پشتِ درِ حياط ايستاده است و با چشمهاى منگ، كوچه را نگاه مىكند.
حادثهى «پاشا»، براى ذهنِ محدودِ او، حادثهى سادهاى نبوده است كه بهآسانى باورش كند. حالا خدا مىداند چندين روز، چندين ماه، و چندين هزار بار بايد با او حرف بزنم و توجيهاش كنم.
اى كاش صبح كه براى خريد كاغذ از خانه بيرون مىرفتم، از بسته شدن در مطمئن مىشدم. اصلا بايد صبر مىكردم اول قصهى لعنتى تمام بشود، بعد مىگذاشتم فكرِ خريدن كاغذِ پاكنويس، از خانه به بيرون بكشاندم. نه اينكه آنگونه با شتاب و آشفته، به خيابان بزنم، در بستنِ در غفلت بكنم و سبب شوم كه پاشا…
اصلا همهى اين گرفتارىها را خودم براى خودم رقم مىزنم… آن از درسخواندنام… آن از كار كردنام… آن از خرج كردن… آن از عاشق شدنهاى باطل و بىهوده و… اين هم از قصه نوشتنام كه پابهپاى زخمِ معده به جانم افتاده است… اصلا بگو آن همه قصههاى شيك و پادرهواى مدرن و پُستمدرن را كنار گذاشتهاى و با اينهمه گرفتارىِ بالا و پايين، و چالشهاى شرق و غربِ زندگىات، آمدهاى سرنوشتِ پاره پارهى مثلا ماهرخ يا عباس را مثلِ همين كلمِ قرمز، كه دارد كمكم به كبودى مىزند وازدو هفتهى پيش با بلاتكليفى، گوشهى ميزِ آشپزخانهات افتاده، صد لايه مىكنى! پاشا را هم با همين منگى و سربههوايىِ خودت سربهنيست كردهاى…چاىِ يخكرده را در دستشويى خالى مىكنم. چاى ديگرى در ليوان مىريزم. اگر سيگارى بودم، بايد حتمآ در اين لحظه سيگارى مىافروختم.
جاى خالىاش، كاسهى آب، توپبازىاش، و استخوانى كه ساعتها با لذتِ تمام به سق مىكشيد، دلم را بدجورى مىسوزاند.
يادش بهخير! با دندان، استخوان، يا همين توپ را مىگذاشت جلوى پاى رضا؛ و رضا كه در طول روز هيچ تحركى نداشت، با شور و شوق، آن را تا آنجا كه مىتوانست پرتاب مىكرد و پاشا مثلِ برق و باد بهدنبالِ آن مىدويد. آن را مىگرفت و بازى، دوباره و دهباره ادامه پيدا مىكرد.
پاشا، يادگارِ نسلِ گمشده و منقرضى بود كه امروز، در سيزدهم دىماهِ سال هزار و سيصد و چه مىدانم چند، در حالى كه دانههاى ريزِ برف از چهار صبح، سرِ باريدن داشت، به روايتِ عابرى به دست پاسبانِ گشت، كه او را سگ ولگرد پنداشته بود، و به روايت عابر
ديگر، در برخورد با چرخهاى پرشتاب اتومبيلى قربانى شد و از دستمان رفت. البته نه از دست من؛ كه مىتوانم تا چند لحظهى ديگر مثلا، او را دوباره بيافرينم و با نوكِ مداد، روى همين كاغذ سفيد زندهاش كنم. بگذارم دُم تكان بدهد؛ آفتاب را روى چشمهاى بَراقِ سفيدش بتابانم؛ با انگشتهايم سر و گوشش را بخارانم؛ و بگذارم چشمهاى عسلىاش را خمار كند و روى علفهاى گرم دراز بكشد… براى رضا از دست رفته است. كه خواندن و نوشتن نمىداند و پاشايى را كه من خلق مىكنم نمىبيند.
شالِ پشمىام را بارها دور سرم مىپيچم و به كوچه مىروم. او همينطور با رنگِ پريده، بينىِ قرمز، و دمپايىهاى قهوهاى پلاستيكى كه هفتهى پيش از كفشِ ملى خريده است، زير برفها منجمد شده، و به نقطهاى مجهول زُل زده است. قنديل يخ از گوشهى شيروانى روى طاسىِ سرش چكه مىكند بىآن كه به زاويههاى اثيرىِ نگاهش تغييرى بدهد. از صبح تا بهحال كه عقربه روى چهار نشسته، چندين بار براى بازگرداندنش به داخل خانه تلاش كردهام. برايش چاى شيرين بردهام كه نخورده است. لقمهى كتلت و نعنا و پيازچه را رد كرده است. گفتهام :
«رضا جان! فدايت بشوم… با ايستادن در اين هواى سرد، پاشا كه زنده نمىشود. تو كه خودت آمدى و ديدى گلويش چگونه خونى بود… ديدى كه كريم آقاى رحمتى لطف كرد و در خرابههاى پشت ديوار به خاكاش سپرد. حالا تو هم مىخواهى سينهپهلو بكنى و خداى ناكرده…
هيچ پاسخى نمىدهد. لب ورچيده و قهر كرده است…
بى نتيجه به داخل بازمىگردم و ساعتى با «گلرخ» و «عباس» كه پاسپورت و بليتشان را در فرودگاهِ زوريخ گم كردهاند، كلنجار مىروم… فرودگاه پر از آمدورفتِ مسافران و صداى مداومِ گويندهاىست كه پروازهاى بعدى را اعلام مىكند ــ عرق از بندبندِ سلولهاى…
شالِ پشمىِ سرم را دوباره به خودم مىبندم و به كوچه مىزنم. مىگويم :
خواهش مىكنم بيا تو. دارى خواهرت را دقمرگ مىكنى. ديدى مُردن چه آسان بود؟ مىخواهى من هم غصه بخورم و بميرم؟ آنوقت تنها مىشوىها!
ديگر نه كسى هست برايت غذا بپزد… نه كسى كه برايت قصه بگويد… نه كسى كه با او بروى پارك… يا بروى كفش بخرى… مگر كادوى تولد نمىخواهى؟
هفتهى ديگر چهارشنبه! مىدانى چند سالت مىشود؟ چهل و پنج سال!…»
مىگويم :
قول ميدهم اگر پسر خوبى باشى، برايت يك جوجه بخرم… يا شايد هم يك پرنده!
در حالى كه چانهاش از سرما مىلرزد و موجى از اشك در چشمانِ پريشانش برق مىزند، سرش را به طرفم مىچرخاند و مىپرسد :
يك پرنده؟
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.