توضیحات
گزیده ای از کتاب، و حالا پائولت
سال بعد اوضاع بهتر شده بود. هویجها شبیه هویج شده و تره فرنگیها بلندتر از خودکار بودند. هانریت هر از گاهی از او خرید میکرد اما هربار چنان رفتار میکرد که گویی به او صدقه میدهد. مارسلین دلش میخواست میتوانست درکش کند اما… او واقعأ از این زن متنفر بود.
در آغاز کتاب، و حالا پائولت؛ می خوانیم
داستان گاز
فردینان[1] شکمش را به فرمان اتومبیل تکیه داده، به شیشه جلو خیره شده بود و با تمرکز بالا رانندگی میکرد. عقربه کیلومتر شمار روی عدد پنجاه ثابت مانده بود. سرعت مناسبی که هم میتوانست در مصرف بنزین صرفه جویی کند، و هم مناظر اطراف را هم تماشا کند و لذت ببرد. در ضمن بدون خطر تصادف با پیش آمدن کوچکترین وضعیت خطری میتوانست بیاستد.
ناگهان سگی جلوی اتومبیل پرید. فردینان بلافاصله پایش را روی ترمز فشار داد، لاستیکها روی آسفالت صدا کرد و گرد و خاک به هوا بلند شد. اتومبیل با سر و صدای زیاد بالا و پایین رفت و درست وسط جاده از حرکت ایستاد. فردینان از پنجرهی سمت راننده بیرون را تماشا کرد.
-با این سرعت کجا میدوی کوچولو؟ شرط میبندم داری از ولگردی بر میگردی.
سگ با سرعت از جلوی ماشین رد شد و آن سمت جاده توی گودالی خودش را پنهان کرد.
فردینان از ماشین پیاده شد.
– ببینم تو سگ همسایه نیستی؟ تک و تنها این جا چه کار میکنی؟
فردینان نزدیک رفت. دستش را جلو برد و به آرامی سرش را نوازش کرد. سگ داشت میلرزید.
چند لحظه بعد بالاخره آرام شد و دنبالش راه افتاد. فردینان درِ عقب را باز کرد، سگ بالا پرید و اتومبیل دوباره حرکت کرد. به ورودی جاده اصلی که رسید در را باز کرد، سگ پایین پرید و در حالی که به نظر میرسید خیلی ترسیده نالهکنان خودش را به پای فردینان چسباند.
فردینان درِ کوچک چوبی را هل داد و وارد شد. سگ دوباره به پاهای او چسبید و ناله کرد. فردینان از میان دو ردیف پرچین پیش رفت و مقابل خانهی کوچکی رسید که درش نیمه باز بود. با صدای بلندی گفت…آهای کسی این جاست؟ جوابی نشنید. دور و برش را نگاه کرد. کسی نبود. در را هل داد و باز کرد. در انتهای خانه، در تاریک روشن فضا، کسی را دراز کشیده روی تخت تشخیص داد. دوباره صدا زد. اما کسی تکان نخورد. بو کشید. بوی بدی از داخل خانه به مشام میرسید…دوباره بو کرد. وای! بوی گاز بود! فردینان به سمت اجاق گاز رفت و رگلاتور کپسول گاز را چک کرد.
نزدیک تخت رفت و دوباره صدا زد. خانم، خانم! چند بار با دست به صورتش ضربه زد. در ابتدا آرام و بعد چون زن هیچ عکسالعملی نشان نمیداد، محکمتر ضربه زد.
سگ ترسیده بود، دور و بر تخت بالا و پایین میپرید و پارس میکرد. فردینان با دستپاچگی چندین بار پیاپی به صورت زن سیلی زد و با صدای بلندی صدایش کرد تا بیدار شود.
صدای فریادهای فردینان و پارس سگ در هم آمیخته بود. خانم مارسلین[2]! چشمهایتان را باز کنید! بیدار شوید! خواهش میکنم بیدار شوید!
نالهی خفیفی از خانم مارسلین به گوش رسید.
فردینان و سگ هر دو نفس راحتی کشیدند.
٢
پنچ دقیقه بعد اوضاع بهتر میشود
مارسلین که حالش اندکی جا آمده بود اصرار کرد تا چیزی برای پذیرایی بیاورد چون خیلی به ندرت اتفاق میافتاد که کسی به دیدنش بیاید. حتی با آن که سالها با فردینان همسایه بودند ولی این اولین باری بود که به خانهاش میآمد پس باید به گرمی از او استقبال میکرد. و علی رغم این که فردینان بارها و بارها تکرار کرد که گرسنه نیست و فقط آمده تا سگش را که در راه مانده به او تحویل دهد، اما با این حال بلند شد و تلوتلوخوران تا بوفه رفت، بطری شراب آلو را که اولین باری بود درست میکرد و دوست داشت نظر فردینان را در موردش بداند، بیرون آورد و روی میز گذاشت. نظرتان را در موردش به من بگویید…فردینان سر تکان داد. مارسلین مشغول ریختن شراب توی لیوان بود که ناگهان دست نگه داشت و پرسید آیا بعدش رانندگی خواهد کرد یا نه؟ فردینان گفت به خانه برخواهد گشت. راهی نیست، حداکثر پانصد متر. با چشمهای بسته هم میتواند رانندگی کند! فردینان تازه لبیتر کرده بود که مارسلین سرگیجه گرفت، خودش را روی صندلی پرت کرد و سرش را با دو دست گرفت. فردینان که خیلی ناراحت شده بود سعی کرد حواسش را روی رومیزی نایلونی که روی میز پهن بود متمرکز کند و لیوانش را در امتداد خطوط و طرحهای چهارگوش آن حرکت دهد. او نه میتوانست بنوشد و نه چیزی بگوید. بعد از سکوتی طولانی با صدایی آهسته پرسید آیا میخواهد او را به بیمارستان برساند؟
– چرا؟
– برای اینکه معاینه بشوید.
– ولی من فقط کمی سردرد دارم.
– بله. ولی…به خاطر گاز.
– بله…
– به هر حال شما مدت زیادی بوی گاز را استنشاق کردید.
– بله حق با شماست.
– ممکن است تأثیرات ثانوی داشته باشد.
– واقعأ؟
– بله. حالت تهوع مثلأ.
– نمی دانستم…
دوباره سکوت شد. مارسلین چشمهایش را بسته بود و فردینان در این فاصله میتوانست دور و برش را نگاه کند؛ اتاق کوچکی بود، کم نور و به طرز باورنکردنی شلوغ. خانه خودش دقیقأ برعکس بود؛ اثاثیهی کمی داشت و همین امر باعث میشد پژواک صدا به وضوح شنیده شود. حس خوبی از مشاهدهی خانه به او دست نداد. به همین خاطر دوباره سرش را گرم رو میزی طرح دار نایلونی کرد.
بالاخره گفت:
– خانم مارسلین میدانید که معمولأ در کارهای دیگران دخالت نمیکنم، ولی فکر میکنم نگرانیتان بیشتر به خاطر…به خاطر..
– به خاطر چی است؟
– چی؟ گاز؟
– بله…یعنی…
صحبت کردن در مورد مسائل خصوصی زندگی دیگران برای فردینان سخت بود، کاری بود که به او مربوط نمیشد. با این حال اما احساس کرد که باید چیزی بگوید بنابراین سعی کرد منظورش را در دو سه جمله برساند، علی رغم آن که نمیخواست مستقیم هم سر موضوع برود.. فردینان که از اصطلاح به در میگویم دیوار بشنود خوشش میآمد، باور داشت که واژگان به افکار خیانت میکنند برای همین ترجیح میداد به طرز غیرارادی به نحوی عمل کند که درک موضوع را به خود خانم مارسلین بسپارد، و با هشیاری تمام فرض را بر عدم صداقت او در بیان واقعیت گذاشت. اما از آن جایی که ناخودآگاه حرف، حرف میآورد، فردینان میترسید که زیادی احساسات به خرج دهد یا باعث شود که خانم مارسلین سفرهی دلش را باز کرده و درد دل کند و یا ناخواسته موجب افشای رازی شود و او از پیش آمدن چنین چیزی احساس خوشایندی نداشت. او معتقد بود اگر هر کسی به نوبهی خود سعی کند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد، زندگی به مراتب آسانتر خواهد بود! با همسر خودش، او میتوانست مسیر مکالمه را کنترل کند و جلو بحثها و مشاجرههای احتمالی را بگیرد، مخصوصأ وقتی که صحبت به گذشتهها کشیده میشد. چون فقط کافی بود که یک کلمه بگوید تا همه چیز را به هم بریزد. بنابراین در بیشتر مواقع با حواس پرتی گوش میکرد. همسر بینوایش پرحرفی را دوست داشت، حرف زدن در مورد همه چیز و هیچ چیز، در مورد مسائل پیش پا افتاده را. همسر فردینان فردی به تمام معنا ورّاج بود و به چیزی که بیشتر از همه علاقه داشت صحبت کردن از گذشتهها بود، از جوانیاش، از این که چقدر قدیمترها بهتر بود و چه زیباتر و دلپذیرتر. به ویژه قبل از زمان آشناییشان با هم! و همیشه هم مکالمهشان به نام بردن از کشورهایی ختم میشد که میتوانست آن جا زندگی کند و او با خشم و عصبانیت میشمردشان. چرا که نه. هر چیزی میتوانست امکان داشته باشد اگر فردینان در آن مجلس رقص لعنتی چهارده ژوئیه از او درخواست رقص نکرده و به گوشش کلمات محبت آمیز نخوانده بود. چه افسوسی…
فردینان هم خسته بود. او هم خیالبافیها کرده و رویای چیزهای خوب و معرکه را در سر پرورانده بود. اما خیلی زود پی برده بود که رویای زندگی عاشقانه و واقعیت به یک جا ختم نمیشوند. یا شاید او برای این قبیل مسائل زاده نشده بود و یا شاید اینها را در موقعیت دیگری تجربه میکرد، یا در زندگی دیگری، مثل گربه ها!
از افکارش بیرون آمد.
خانهی همسایهاش بود که برایش مشکلی پیش آمده بود و قصد نداشت حتی با وجود پرسشهای ملاحظه کارانهی فردینان حرفی بزند.
فردینان چیز زیادی در مورد او نمیدانست، فقط این که نامش مارسلین است، توی بازار روز عسل و میوه و سبزی جات میفروشد و کمی خارجی است روس یا شاید مجارستانی. در هر حال متعلق به کشوری در اروپای شرقی بود، و مدت زمان زیادی هم نبود که ساکن این منطقه شده بود؛ حداکثر چند سال. شش یا هفت سال…شاید.
باز هم نگاهی به دور و برش انداخت و این بار متوجه شد که نه بالای ظرفشویی، آبگرمکنی نصب شده و نه یخچال و ماشین لباسشویی و تلویزیونی توی خانه است. هیچ گونه وسیله آسایش و مدرنی توی خانه نبود. درست مثل زمان کودکی خودش که تنها چیزی که داشتند یک رادیو بود تا در جریان اخبار روز قرار بگیرند و آب سرد برای شستشو. به خاطر آورد که زمستانها همیشه دنبال راهی برای فرار از حمام کردن میگشت. یا زمانی که باید در چلاندن ملافههای سفت و شق و رق و یخ زدهای که تازه از رختشویخانه بیرون آمده بودند، با انگشتهای ترک خورده از سرما، کمک میکردند.
و چقدر آن روزها، روزهای سختی بود! فردینان با خودش فکر کرد که شاید خانم مارسلین بیچاره هم از این زندگی به تنگ آمده باشد، از این همه سختی و موارد آزاردهنده. شاید سالها دوری از کشور و خانوادهاش باعث شده مقاومتش را از دست بدهد. و شاید به همین خاطر است که…
فردینان احساس کرد که نباید منفعل باشد، باید مسؤلیت این کار را بر عهده بگیرد و خودش را مجبور به حرف زدن کند و از چیزهایی به غیر از حرفهای روزمره، یا آب و هوا بگوید و یا حتی از سگ خانم مارسلین تعریف کند: چه سگ بازیگوشی دارید! خیلی خوش شانسید که صاحب چنین سگی هستید. آخرین سگی که من داشتم خیلی خنگ، اما بسیار مهربان بود. سگ شما…ماده ست؟ مطمئنید؟ من دقت نکردم.
فردینان نفس عمیقی کشید و گفت که کاملأ درکتان میکنم، که یکی دو بار هم برای خودش اتفاق افتاده بود، شاید هم سه بار. اما اگر بخواهد صادقانه گفته باشد چهار بار. بله…ولی لحظهای به گذشتههای خودش اندیشید و ناگهان یادآوری چیزی اذیتش کرد. شاید یاد سرمای هوای آن روزها افتاد و بعد…سعی کرد که دیگر به آن فکر نکند. اما…چرا به ذهنش نرسیده بود. فکر کرد که بهتر است از نوههایش بگوید! نوههایش فوق العاده بودند، پرشور و دلفریب و به کلی با فرزندان خودش متفاوت. بله، بله واقعاً همین طور بود. نوههایش بسیار دوست داشتنیتر، سرزندهتر و بسیار باهوشتر بودند. البته این مسئله شاید به عهد و دوران مربوط میشد. زمان تغییر کرده بود. یا شاید ما با بالا رفتن سن و پیر شدن، صبورتر شده باشیم. شاید… شما نوه ندارید خانم مارسلین؟ اصلأ؟ چه حیف. جای تأسف است. اما مطمئنأ چیزهای دیگری هم هست که بشود دلبستهشان شد. صبر کنید فکر کنم.
فردینان لحظهای به سقف چشم دوخت. سرش را خاراند و سعی کرد چیزی پیدا کند.
– میدانید…خیلی مهم است که آدم هرازگاهی به کسانی در وضعیت بدتر از خودشان فکر کند. این طوری واقع بینتر میشود. بعضی وقتها چنین کاری لازم است. قبول ندارید؟
خانم مارسلین به نظر میآمد حواسش جای دیگری باشد. فردینان دنبال موضوع جالبی گشت تا تعریف کند.
-اگر وضعیت کشور خودتان بهتر بود شاید رنج مهاجرت به این جا را متحمل نمیشدید. این طور نیست خانم مارسلین؟ اما بهتر است که کمی صبر کنید.
فردینان بیدلیل خندید و بعد منتظر عکسالعمل حرفی که زده بود ماند.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
کم کم داشت نگران سلامتی خانم مارسلین میشد. به طرفش خم شد و پرسید حرفهای من را متوجه میشوید؟ شاید کلماتی باشند که معنیشان را بلد نباشید…
خانم مارسلین دستش را به سمت لولهی گاز دراز کرد و با صدای لرزنی گفت که حالش خوب است و داشته فکر میکرده که مشکل از کجا میتوانسته باشد. اما حالا مشکل برطرف شده چون همه چیز تقصیر گربهاش بوده که چند روزیست گم شده و احتمال میدهد که مرده باشد، و حالا در نبودش این جا همه چیز به هم میریزد چون سر و کله موشها پیدا میشود و بعد هر کاری که بخواهند میکنند؛ تمام شب و روز توی کمد، زیر تختخواب و توی قفسهی ظروف میدوند و هر چیزی پیدا کنند بیوقفه میجوند.
خانم مارسلین احساس کرد که دارد دیوانه میشود و اگر وضع به همین منوال پیش برود روی میز هم میآیند و توی بشقابهای او هم غذا میخورند. حیوانهای کوچولو خیلی وقیح و بیشرمند.
کم کم حوصله فردینان داشت سر میرفت و دیگر تقریبأ به حرفهای خانم مارسلین گوش نمیداد. زن بیچاره کاملأ به پرت و پلا گویی افتاده بود. حتمأ به خاطر استنشاق بوی گاز بوده. داستان گربهاش که مرده بوده و موشهایی که توی خانه میدوند هم سر و ته نداشت. فردینان نگاهی به او انداخت که همچنان مشغول حرف زدن بود و بعد سرش را پایین انداخت و به دستهای خودش چشم دوخت ؛ گرچه خشک و صدمه دیده، اما زیبا بودند. فکر کرد که حتمأ به خاطر کار کردن توی باغ بوده. میبایستی بیشتر از خودش مراقبت کند، باید به دستهایش کرم بزند و مرطوب نگهشان دارد. فردینان سرش را بالا آورد و خانم مارسلین را نگاه کرد. به نظر جوانتر از چیزی میآمد که فکرش را میکرد، حداکثر شصت سال…
خانم مارسلین ناگهان بلند شد و ایستاد. فردینان هم متعجب، فورأ از روی صندلی بلند شد. خانم مارسلین گفت با این که بیهوده حرف زدن واقعأ آزاردهندهست، اما خُب احساس میکند که حالش کمی بهتر شده. برای همین از همه چیز تشکر کرد و به فردینان گفت که میتواند به خانهاش برگردد. او هم دراز میکشد و کمی استراحت میکند. بوی گاز منگش کرده. فردینان نگاهی به ساعت انداخت ؛ چهار و نیم بعد از ظهر برای خوابیدن زیادی زود بود. و بعد تعجب کرد که خانم مارسلین گفت او را تا دمِ در همراهی نمیکند چون مطمئنأ خودش میتواند راه را پیدا کند. و فردینان با لبخندی بر گوشهی لب حرف خانم مارسلین را تأیید کرد چون احتمال گم شدن در خانهای که فقط یک اتاق دارد تقریبأ غیر ممکن بود! فردینان خم شد سر سگ را نوازش کرد، با خانم مارسلین خداحافظی کرد و گفت که اگر به چیزی احتیاج داشت حتمأ با او تماس بگیرد چون به هر حال کوتاهی نخواهد کرد. خانم مارسلین شانههایش را بالا انداخت و زیر لب جوری که فقط خودش بشنود گفت: به محض این که تلفنم وصل شد، حتمأ…
در مسیر بازگشت تا اتومبیل، فردینان همهی آن چه را که اتفاق افتاده بود یک بار دیگر با خودش مرور کرد: خانم همسایه که چیزی نمانده بود به علت خفگی جان خود را از دست بدهد سال هاست در خانهی بسیار کوچکی درنزدیکی خانهاش زندگی میکند. او میتوانست بارها و بارها توی مسیر، در ادارهی پست یا توی بازار ملاقاتش کند، اما خیلی به ندرت پیش آمده بود از او عسل بخرد… و حالا یک دفعه به طور اتفاقی سگش را توی جاده میبیند… و حتی اگر نیاستاده بود که سگ را به خانم مارسلین برساند حتمأ تا حالا مرده بود! و کسی هم از این ماجرا با خبر نمیشد و غصه نمیخورد.
لعنتی.
خیلی ناراحتکنندهست.
فردینان سوار اتومبیل شد و راه افتاد و از این که جواب سؤال خانم مارسلین را نداده بود متأسف شد. اما بعد فکر کرد که اشکالی ندارد، فردا یا چند روز دیگر دوباره به آن جا میرود و رک و راست نظرش را در مورد شراب آلو میدهد: که راستش با وجود این که بار اولتان است اما خیلی خوب شده و کاملأ موفق شدید. آن وقتها هانریت[3]، همسر مرحوم من هم از همین شراب درست میکرد اما هرگز به این خوبی از آب در نمیآمد. مطمئن باشید که صادقانه میگویم عالی شده.
مارسلین توی خانهی کوچکش دراز کشیده بود. سردردش کمی بهتر شده و داشت فکر میکرد فردینان چه مرد عجیب و ورّاجی بود! تمام مدتی که این جا بود یک ریز حرف زد. به نظرش کمی مست بود. مارسلین تمام حرفهایش را متوجه نشده بود و به نظرش کمی مرموز، یا دچار افسردگی حاد بود و تمایل داشت درد دل کند. احساس ناخوشایندی به او دست داده بود و به تمام حرفهایش گوش نمیکرد. در هر صورت خیلی لطف کرده بود که سگش را به خانه رسانده بود و با خودش فکر کرد که باید دفعهی دیگر با یک کوزهی عسل از او تشکر کند. احتمالأ دوست داشته باشد. مارسلین ناگهان یاد خاطرات گذشته افتاد. یاد همسر فردینان که…نه تنها دوست داشتنی نبود، که خیلی هم زن بداخلاق و بیحوصلهای بود. همان اوایلی بود که به این جا آمده بود، نه جایی را میشناخت و نه با کسی آشنا بود. حیوانهایش گرسنه بودند، خود مارسلین هم همینطور. روزهایی که سعی میکرد باغ سبزیکاری را رونق بخشد تا بتواند زمین را آماده کشت و زراعت کند تا هم شکم خودش را سیر کند و هم بتواند درآمدی داشته باشد و منتظر بهبود اوضاع باشد. اما علی رغم تمام تلاشهایش، سالهای اول آن چه انجام میداد با شکست مواجه میشد. موقع رسیدن محصول، بزرگی هویجها به اندازهی تربچه بود و پیازها به زنگولههایی کوچک میمانست! و هر هفته خانم هانریت مقابل بساط سبزی و میوه مارسلین در بازار روز میایستاد و با نگاهی کم و بیش منزجرانه به مواد غذایی او چشم میدوخت.
سال بعد اوضاع بهتر شده بود. هویجها شبیه هویج شده و تره فرنگیها بلندتر از خودکار بودند. هانریت هر از گاهی از او خرید میکرد اما هربار چنان رفتار میکرد که گویی به او صدقه میدهد. مارسلین دلش میخواست میتوانست درکش کند اما… او واقعأ از این زن متنفر بود. مارسلین با خودش فکر کرد که زندگی زوجها همیشه مثل یک راز است. زندگی خودش هم همیشه همینطور بود و او به هیچ عنوان دلش نمیخواست به آن فکر کند. به نظرش خیلی دور میآمد، گویی در زندگی دیگری بود. اما از خودش سؤال کرد که آن ها… هانریت و فردینان، این زوج نامتناسب حتی با وجود این که خیلی خوب هم نمیشناختشان، یعنی چطور توانستهاند سالها در کنار هم زندگی کنند. یعنی چه کردهاند زمانی که متوجه شدهاند دیگر محبتی بینشان نیست و عشقشان به سردی گراییده؟ اما زیاد ذهنش را درگیر نکرد چون این موضوع برایش اهمیت چندانی نداشت. در هر حال در نگاه اول به نظرش رسیده بود که فردینان فرد خاصیست، هر چند در ظاهر کمی خشک و دیرآشنا بود، اما به هیچ عنوان بدجنس نبود. مخصوصأ با غم بزرگی که راه گلویش را بسته بود و او به سختی میتوانست پنهانش کند، کمی ناراحتکننده مینمود. زمانی که از نوههایش حرف میزد کاملأ میشد فهمید که چقدر دلتنگشان است و هنوز به رفتنشان عادت نکرده، و تنها شدنش در مزرعهای بزرگ و خالی برایش ضربهی روحی سهمگینی بود.
پیرمرد بیچاره. خیلی ناراحتکننده است. شب که شد مارسلین احساس کرد سردردش بهتر شده، بلند شد لولهی گازی را که موشها جویده بودند چک کرد، خوشبختانه لولهی بلندی داشت. میتوانست قسمت صدمه دیدهاش را ببُرد و بعد برای خودش سوپ درست کند.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.