توضیحات
گزیده ای از کتاب همسر اول
من سوگوار هستم، من گمشده هستم، من کور هستم، من شکسته هستم، من کثیف هستم، من سوخته هستم، من یخزده هستم، من لخت هستم، من مرده هستم. من هستم. پیر، و با این حال تازه، من هستم.
در آغاز کتاب همسر اول می خوانیم
فرانسواز شاندرناگور Françoise Chandernagor، به سال 1945 در شهر اِسون (واقع در ناحية كرواز) به دنيا آمد. اجداد پدري او هندي بودند و همين اسم خانوادگي از آنجا ريشه ميگيرد. فرانسواز دوران نوجوانياش را در اُ دو سِن گذراند و بعد به پاريس رفت. پدربزرگ مادري او بنّايي از اهالي كرواز بود. شاندرناگور علاقة زيادي به ريشههاي كروازي خود دارد و عاشق طبيعتِ آنجاست، به طوري كه امروز بين پاريس و كرواز زندگي ميكند.
پس از گرفتن ديپلم انستيتوي مطالعات پاريس و ليسانس حقوق عمومي، در بيستويك سالگي وارد مدرسة ملي مديريت (ENA) شد و دو سال بعد با درجة «ارشد» از آنجا بيرون آمد. آنموقع، او اولين زني بود كه به اين درجه نايل ميشد. در سال 1969، در آزمون ورودي شوراي دولتي پذيرفته شد و آنجا مسئوليتهاي حقوقي مختلفي به عهده گرفت. در همين دوران ازدواج كرد و اكنون سه پسر دارد.
او همچنين پستهاي متعددي در بخش فرهنگي و سرويسهاي اقتصادي وزارت امور خارجه به عهده گرفت، و معاونت بعضي از تشكلهاي غيرانتفاعي (N. J. O.) را به طور خيرخواهانه پذيرفت. در سال 1993، شوراي دولتي را ترك كرد تا خود را كاملاً وقف ادبيات كند. اولين رمان فرانسواز شاندرناگور، خيابان پادشاه، در سال 1981 چاپ شد و جايزة آمباسادور و جايزة خوانندگان مجلة Elle را براي او به ارمغان آورد؛ رماني پرفروش كه در عين حال، از طرف منتقدان هم مورد استقبال قرار گرفت. «خيابان پادشاه» در مدت زماني كوتاه به دوازده زبان ترجمه شد و در تئاتر و تلويزيون مورد اقتباس قرار گرفت. اين رمان تاريخي كه خاطرات خيالي مادام دو منتونون – دومين همسر لويي چهارم – را بازگو ميكرد، از ظهورِ مارگريت يورسنارِ ديگري در ادبيات فرانسه نويد ميداد که نامش یادآور رمانهای تاریخی معروفی چون خاطرات آدرین (1951) و کنکاش در ظلمت (1968) است. با این حال، اثر بعدي شاندناگور كه در سال 1988 چاپ شد، يك تريلوژي بود كه به حوادث جامعة فرانسه بين سالهاي 1960 تا 1980 ميپرداخت؛ تریلوژی «درسهاي ظلمت» از سه رمانِ «بيهمتا»، «ملك مقرب وين» و «فرزند گرگها» تشكيل يافته بود كه در سال 1990 جايزة شاتوبريان را به خود اختصاص داد.
در سال 1994، شاندرناگور نمايشنامهاي به نام «ساية خورشيد» نوشت كه همان سال در پاريس و بروكسل به روي صحنه رفت. یک سال بعد، با رمان «فرزند روشنگري» دوباره به رمان تاريخي روي آورد. اين رمان در قرن هجده روي ميدهد و قصة بيوهزن اشرافي جواني را بازگو ميكند كه در يك شهرستان زندگي ميكند و وظيفة دشوار تربيت تنها پسرش را يكتنه به عهده گرفته است. علاوه بر تسلط شاندناگور در ژانر رمان تاريخي، ديگر عاملي كه باعث شد اين رمان مورد توجه قرار بگيرد، نزديك شدن او به موضوعي بود كه كمتر در ادبيات مورد توجه قرار گرفته است: رابطة مادر – پسري يا عشق مادری به پسر خود. بعد از چاپ اين رمان، منتقدان بار ديگر روي اين موضوع تأكيد كردند كه استعداد اصلي شاندرناگور در حيطة رمان تاريخي است. اما خود نويسنده در گفتگويي با مجلة Lire (ژوئن 1995)، به رغم صحه گذاشتن بر علاقة وافرش به اساطير و متون تاريخي، ميگويد: «فكر ميكنم رمانهاي معاصر و آنهايي كه در زمانهاي گذشته و زمان شاهان روي ميدهند، در تقابل با يكديگر نيستند. به نظر من همة رمانها تاريخياند و درسهاي ظلمت به همان روشي نوشته شده كه فرزند روشنگري: با دغدغة به تصوير كشيدن يك جامعه از وراي نگاهي شخصي.» او طي اين گفتگو بارها بر علاقة توأمانش به موضوعات تاريخي و معاصر تأكيد ميكند و بارها ميگويد كه شيوة كارش يكسان است.
دو رمان بعدي شاندرناگور، تاريخي بودند. اتاق (2002)، قصة كودكيِ لويي هفدهم است؛ تحقيقي زير و رو كننده دربارة احتضار آرام و دردآلود پسربچهاي نهساله كه در برجي به ارتفاع بيستوچهار پا زنداني ميشود. رنگِ زمان (2004)، قصة زندگي يك نقاشِ درباري را بازگو ميكند كه با گذشت زمان فراموش ميشود. آخرين رمان شاندرناگور، مسافر شب (2007)، رماني امروزي است كه به رابطة مادر – دختري ميپردازد؛ مادري كه به تازگي فوت كرده، بيوقفه به خاطره و زندگي چهار دخترش بازميگردد. مرگ، تم اصلي اين رمان است.
فرانسواز شاندناگور يكي از مطرحترين نويسندههاي معاصر فرانسه است كه آثارش به بيش از پانزده زبان دنيا ترجمه شدهاند. او از سال 1995، عضو آكادمي گنكور است.
در آخر باید از محبت دو دوست فرهیخته، خانم نورا موسوینیا و آقای مهدی شفیعی زرگر، تشکر کنم که متن نهایی این کتاب را با دقت و حوصله خواندند و پیشنهادهای خوبی برای بهتر شدن آن ارائه دادند.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.