توضیحات
در آغاز کتاب مرغی که رؤیای پرواز در سر داشت می خوانیم :
فهرست
مقدمه. 7
از گذاشتن تخمی دیگر سر بازمیزنم! 9
پرواز از مرغدانی.. 17
ورود به داخل انبار 27
تخمی در بوتهی خار 37
یک خداحافظی و یک سلام. 47
مایهی رسوایی تاجداران.. 61
بیتردید او یک اردک است… 71
پیوستن به گله. 85
مسافرانی از دنیایی دیگر. 95
شکارچی بسیار خستهی یک چشم.. 107
در هوا مثل یک پر. 121
مقدمه
سون _ می هوانگ، نویسندهی محبوب اهل کرهی جنوبی است که جوایز زیادی را به دست آورده، و بیش از چهل کتاب نوشته است که هم مورد علاقهی کودکان واقع شدهاند و هم بزرگسالان. او که در سال 1963 متولد شده است، به خاطر فقر مالی قادر به حضور در مقطع راهنمایی نبود، اما به لطف یکی از آموزگاران که کلید یک کلاس درس را به او داده بود، توانست به مدرسه برود و هرگاه که میخواست کتاب بخواند. وی با گذراندن امتحان دیپلم در مقطع راهنمایی، برای دبیرستان نامنویسی کرد. هوانگ از دپارتمان نویسندگی خلاق از انستیتو هنر سئول و دانشگاه گوانجو، و از گروه تحصیلات تکمیلی دانشگاه چونگ_ آنگ فارغالتحصیل شد. او در شهر سئول در کرهی جنوبی زندگی میکند و استادیار دانشکدهی ادبیات در انستیتو هنر سئول است.
«مرغی که رؤیای پرواز در سر داشت» در پی انتشارش در سال 2000، بهسرعت تبدیل به اثری کلاسیک شد و برای ده سال در لیست آثار پرفروش قرار داشت و بیش از دو میلیون نسخه از آن به فروش رسید. این اثر به زبانهای بسیار زیادی ترجمه شده است.
از گذاشتن تخمی دیگر
سر بازمیزنم!
تخممرغ قل خورد و با رسیدن به توری سیمی از حرکت ایستاد. جوانه[1] نگاهش کرد؛ یک تخممرغ سفیدِ گچی که با خون رگهرگه شده بود. دو روز بود که تخمی نگذاشته بود؛ شک داشت که باز هم بتواند تخمی بگذارد. اما باز هم یکی دیگر؛ یک تخم کوچکِ حزنانگیز.
فکر کرد، این دیگر نمیتواند اتفاق بیفتد. آیا همسر کشاورز آن را برمیداشت؟ او مال همه را جمع کرده بود و شکایت میکرد که تخممرغها هر بار کوچک و کوچکتر میشوند. چون این یکی زشت بود، او از خیرش میگذشت، نه؟
امروز جوانه حتی نمیتوانست صاف بایستد. تعجبی هم نداشت؛ بیآنکه چیزی خورده باشد، بهنحوی توانسته بود تخمی بگذارد. جوانه از خود پرسید که چند تخم دیگر در درونش باقی مانده است؛ آرزو کرد که این آخرینش باشد. با آه کشیدنی با دقت به بیرون نگاه کرد. از آنجا که قفسش نزدیک به در ورودی بود، او میتوانست بیرون را فراتر از دیوارهای توری فلزی ببیند. درِ مرغدانی چندان با چارچوبش چفت نبود و او میتوانست از راه شکاف، درخت اقاقیا را ببیند. جوانه آن درخت را خیلی دوست داشت. او از باد سرد زمستانی که از میان شکاف وارد میشد، و یا از باران بیوقفهی تابستانی شکایتی نداشت.
جوانه مرغی تخمگذار بود که معنیاش این بود که او برای تخمگذاشتن پرورش یافته بود. بیشتر از یکسال میشد که به مرغدانی آمده بود. از آن هنگام، تنها کاری که کرده بود تخم گذاشتن بود. او نمیتوانست گشتی در اطراف بزند، بالهایش را به هم بزند، و یا حتی روی تخمهای خودش بنشیند. او هرگز پایش را از مرغدانی بیرون نگذاشته بود. اما از وقتی دیده بود که یک مرغ همراه با جوجههایی زیبا که خودش آنها را از تخم درآورده بود در اطراف حیاط میدوید، آرزویی پنهانی را در دلش نگه داشته بود؛ تخمی را جوجه کند و تولد جوجهاش را تماشا کند. اما این رؤیایی ناممکن بود. مرغدانی رو به سوی جلو شیب پیدا کرده بود تا تخمها به سوی دیگر حصار قِل بخورند و از مادران خود جدا بشوند.
در باز شد و کشاورز در حالیکه چرخدستیای را هل میداد، وارد شد. مرغها با بیقراری قدقد کردند و هنگامهای به پا نمودند.
«صبحانه!»
«من گرسنهام، بجنب، بجنب!»
کشاورز با استفاده از یک سطل غذا را خالی میکرد. «همیشه گرسنهاید! بهتر است کاری کنید که ارزشش را داشته باشد. این غذا ارزان نیست.»
جوانه از دری که چهارتاق باز بود نگاه کرد و به دنیای بیرون چشم دوخت. از آخرین باری که اشتهای غذا خوردن داشت مدتها گذشته بود. او تمایلی به گذاشتن تخمی دیگر نداشت. هر بار که همسر کشاورز تخمهایش را برمیداشت، قلبش از احساس خالی میشد. غروری که به هنگام تخم گذاشتن حس میکرد، با غم و اندوه جایگزین میشد. بعد از گذشت یک سالِ کامل از این ماجرا بسیار خسته شد. او حتی نمیتوانست تخمهای خودش را لمس کند؛ حتی با نوک پاهایش. او نمیدانست بعد از اینکه همسر کشاورز آنها را به بیرون از مرغدانی میبرد، چه اتفاقی برایشان میافتاد.
بیرون هوا روشن بود. درخت اقاقیا که در حاشیهی حیاط قرار داشت غرق در گلهای سپید بود. عطر شیرینشان که نسیم را دربرمیگرفت و به درون مرغدانی میپیچید، قلب جوانه را آکنده میکرد. جوانه بلند شد و سرش را با فشار از میان سیمهای قفسش بیرون برد. گردن لخت و بیپَرَش ساییده شد. برگها دوباره گل دادهاند! جوانه حسادت میکرد. اگر از گوشهی چشم نگاهی میانداخت، میتوانست برگهای سبز روشنی را ببیند که شکل یافته، و گلهای معطری را به دنیا آورده بودند. او درخت اقاقیای غرق در گل را درست در همان روزی که در مرغدانی زندانی شده بود، دیده بود. چند روز بعد، درخت گلهایش را فروریخت که این گلها مانند دانههای برف در اطراف به پرواز درآمدند و برگهای سبز را به جا گذاشتند. برگها تا اواخر پاییز، پیش از آنکه زرد شوند و سپس بهآهستگی فرو بریزند، باقی ماندند. جوانه از دیدن برگهایی که پیش از رنگ باختن و افتادن، در برابر بادهای سهمگین و بارانهای سیلآسا ایستادگی میکردند، در شگفت بود. وقتی که دید آن برگها در بهار سال بعد با رنگ سبز روشن دوباره متولد شدند، از فرط هیجان از پا درآمد.
جوانه بهترین اسم در دنیا بود. جوانه رشد میکرد تا به برگ تبدیل شود و باد و خورشید را، قبل از افتادن و پوسیدن و تبدیل شدن به کود گیاهی، برای به ثمرنشاندن گلهای معطر به اوج کمال در آغوش میگرفت. جوانه میخواست کاری با زندگی خودش انجام بدهد؛ درست همانطور که جوانهها در درخت اقاقیا انجام میدادند. دلیل اینکه نام خود را از آنها گرفته بود، همین بود. کسی جوانه صدایش نمیکرد، و او میدانست که زندگیاش مانند یک جوانه نیست. اما با وجود این، این اسم باعث میشد تا احساس خوبی داشته باشد. این راز او بود. از وقتی برای خودش اسم گذاشت، عادت کرد تا به اتفاقاتی که بیرون از مرغدانی رخ میداد، توجه کند: به همه چیز؛ از کامل و کوچک شدن ماه و طلوع و غروب خورشید گرفته، تا کشمکشهای میان حیوانات در حیاط انبار.
کشاورز نعره زد: «بجنب، غذا بخور تا بتوانی تخمهای زیادی بگذاری.» او هرگاه به مرغها غذا میداد همین حرف را میزد، و جوانه از شنیدنش بیزار بود. به حیاط خیره شد و او را نادیده گرفت.
حیواناتی که بیرون بودند، سرگرم خوردن غذا بودند. خانوادهی پرجمعیتی از اردکها در حالیکه دمهایشان رو به آسمان بود، آخوری را محاصره کرده بودند و بیآنکه سرشان را بالا بیاورند، غذای خود را میبلعیدند. سگ پیر هم در آن نزدیکی بود و داشت شکم خود را پر میکرد. شاید او کاسهی مخصوص به خودش را داشت، اما قبل از اینکه خروس بویی از آن ببرد، باید تمام غذایش را با عجله میبلعید. یک بار او اجازه نداد تا خروس از کاسهاش غذا بخورد، و در نتیجه ضربهای شریرانه از نوک او دریافت کرد که خون را از پوزهاش جاری ساخت. آخور خروس و مرغ خیلی شلوغ نبود، زیرا در آن زمان آنها هیچ فرزندی نداشتند. آندو تنها موجوداتی بودند که میتوانستند با خیالی آسوده غذا بخورند. بااینحال، خروس هنوز هم به کاسهی سگ پیر علاقه نشان میداد. او جایگاه خود را به عنوان رهبر انبار، با خودداری از عقبنشینی، حتی هنگامیکه سگ دمش را پایین میآورد و میغرید، محکم میکرد. او زیبا بود؛ با دمی بلند و هیبتانگیز، تاجی به رنگ قرمز روشن، نگاه خیرهای بیباک، و نوکی تیز. او خود را موظف میدانست که هنگام طلوع خورشید، و بعد از اینکه با مرغ در اطراف زمینها پرسه میزد، آواز سر بدهد.
هرگاه جوانه مرغِ حیاط را میدید نمیتوانست تحمل کند؛ او حتی زندانی بودن در قفس سیمیاش را بیشتر احساس میکرد. او هم دلش میخواست که همراه با خروس تودهی کود گیاهی را بِکند، شانه به شانهی او راه برود، و روی تخمهای خودش بنشیند. او نمیتوانست به حیاط، جایی که اردکها، سگ پیر، خروس و مرغ با هم زندگی میکردند برود، حالا هر چقدر هم که از میان سیمها به بیرون گردن میکشید. آن سیمها فقط پرهایش را میکندند. چرا وقتی آن مرغ بیرون و در حیاط است من باید در مرغدانی باشم؟ او نمیدانست که آن مرغ و خروس را بهطور طبیعی به عنوان جوجههای بومی کُرهای بزرگ کرده بودند. او همچنین نمیدانست که تخمی که او خودش بهتنهایی میگذاشت، هر چقدر هم که رویش مینشست هرگز به جوجه تبدیل نمیشد. اگر این موضوع را میدانست، شاید هیچوقت شروع به رؤیاپردازی برای داشتن جوجه نمیکرد.
اردکها غذا خوردن را تمام کردند و زیر درخت اقاقیا به صف شدند، و با راهرفتنی اردکی راهی تپهای در همان نزدیکی شدند، و در همین حال توسط پرندهای که جثهاش اندکی کوچکتر بود و رنگی متفاوت داشت، دنبال میشدند. سر او مانند برگ درخت اقاقیا سبز بود. شاید او اردک نبود، اما بااینحال کواککواک میکرد و اردکی راه میرفت. جوانه نمیدانست که چگونه یک اردک مالارد برای زندگی به حیاط آمده است. فقط میدانست که او متفاوت به نظر میرسد. هنوز به بیرون خیره بود که کشاورز به سمتش آمد تا به او غذا بدهد. وقتی متوجه شد که غذای روز پیش هنوز در آخور است، سرش را راست گرفت. زیر لب غر زد: «هاه؟ اینجا چه اتفاقی دارد میافتد؟» او معمولاً بعد از ریختن غذا از آنجا عبور میکرد، که توسط همسرش که در پی او تخمها را جمع میکرد، دنبال میشد. اما امروز او داشت کار همسرش را انجام میداد. «این روزها هیچ چیز نمیخورد. حتماً بیمار است.» نُچنُچی کرد و نگاهی ناخشنود به جوانه انداخت. خم شد تا تخم او را بردارد. بهمحض اینکه انگشتانش آن را لمس کرد، تخم فرو رفت. چروکهای ریزی سطحش را ناهموار کرده بود. جوانه حیرت کرد. او میدانست که آن تخم کوچک و زشت است، اما هرگز تصور نمیکرد که نرم باشد. پوستهاش هنوز سفت هم نشده بود! کشاورز اخم کرد.
جوانه حس کرد که قلبش دو پاره شد. اندوهش در مقایسه با هر باری که تخمهایش را برمیداشتند، با آنچه اکنون حس میکرد هیچ بود. بغض گلویش را پر کرد؛ تمام بدنش سفت شد. موجود بیچاره بدون پوسته بیرون آمد. کشاورز تخم شل را به حیاط پرت کرد؛ جوانه خودش را جمعوجور کرد و چشمانش را محکم بست. تخم بیهیچ صدایی شکست. سگ پیر سلانه سلانه به سمتش رفت تا آن را بلیسد. اشک برای اولین بار در زندگی جوانه به راحتی از چشمانش جاری شد. از گذاشتن تخمی دیگر سر باز میزنم! هرگز!