توضیحات
گزیده ای از کتاب مادام دولا شانتری
در یک غروب زیبای ماه سپتامبر سال 1836 مردی تقریبا سی ساله به جان پناه خیابان ساحلی تکیه داده بود. انجا که انسان می تواند در آن واحد بالادست رود سن را از باغ نباتات تا نتردام و نیز از پایین دست آن منظره ی وسیع رود تا لوور را ببیند.
در آغاز کتاب مادام دولا شانتری می خوانیم
بالزاك پس از انتشار سرگذشت «مادام دولاشانترى» ادامه آن را به نام «محرم» در سال 1848 به پايان مىرساند. او هنوز نمىداند كه اين آخرين رمان اوست. عنوانى كه بر اين دو «اپيزود» مىنهد تا اين دو بخش را يگانه كند بسيار پرمعناست. انگار خواسته باشد بر اين واپسين اثر امضايى سمبوليك بگذارد. در حقيقت مىتوان بر تمامى «كمدى انسانى» نام «روى ديگر تاريخ معاصر» گذاشت. انديشهاى كه رماننويس شرح مىدهد آن چيزى است كه از ديد مورّخ پنهان مىماند و اين ابداع بالزاك نيست. در بخش اعظم سالهاى قرن هيجدهم، عصرى كه هنوز رمان به عنوان شاخهاى كوچك از ادبيات ملاحظه مىشد، و در برابر واقعيّت قرار مىگرفت و با فاصله گرفتن از واقعيّت به خيالپردازى مىپرداخت؛ در چنين دورانى است كه بالزاك بر انديشه «روى ديگر تاريخ» دست مىيابد و كار درخورِ رماننويس را كشف مىكند و بدان مفهوم تازهاى مىبخشد. مقصود اين است كه رويدادها و حوادث عمومى را با يك داستان موازى درباره اخلاق، انديشهها و احساساتِ توده مردم بيان نمايد و تاريخ رسمى را با تاريخ خصوصى مردم تكميل كند و خواننده را ناگزير به درك روى نهان آن نمايد. همانگونه كه بالزاك در سال 1842 آن را خاطرنشان مىسازد مقصود، «بررسى كردن انديشهها» و «كشف كردن احساسات و مكنونات قلبى مردم و سخن گفتن از عشقها، هوسها و رويدادهاست.» بيان «احساسات و مكنونات قلبى مردم» به رمان جامعيّت مىبخشد. بنابراين تأكيد بر عبارت اوّل يا دوم داشتن دو ديدگاه متفاوت است. اغلب اوقات نزدِ بالزاك «روى ديگر» نشاندهنده ذاتِ پنهان در زير ظواهر است. در اين مورد معنا به صورت پنهان آمده است تا خود را بهتر بنماياند. يك نگاه تيزبين (نگاهِ رماننويس يا نگاهِ شخصيّتهاى معتبر و ژرفبين، نمايندگانِ نويسنده در رمان و قهرمانان اصلى «كمدى انسانى» است) بهزودى رماننويس را قادر مىسازد در چهرهها، اشياءِ و مكانها كه در رمان همچون جان در بدن جاى دارد دقيق شود و پرده از اسرار بردارد. لازم به گفتن نيست: ظاهر براى كسى است كه بداند نگريستن را و كشف كند سرّ درون را. هر بخشى از «كمدى انسانى» با اين منطق مكاشفه و الهام نمايان مىشود كه به لطف آن به يكباره پرده ابهام را كنار مىزند و جامعه را در روشنايى حقيقىاش نمايان مىسازد و با ديد نافذ هيچ مانعى را در برابر خود نمىبيند و نويسنده را سريعتر دعوت مىكند تا اعماق روح آدمى را بكاود. آنهائى كه به اين مراحل روحانى و معنوى به تنهايى دسترسى دارند كسانى هستند كه استعداد خاصى دارند.
اغلب برعكس هرآنچه را كه اتّفاق مىافتد انگار عنصرى اساسى است از معناى باطن[1] ، و كه حقيقت نمىتواند، بدون از دست دادن تأثيرش كاملا آشكار شود. در اين صورت معنا همچون يقينى قابل حصول آشكار مىشود، البته هميشه هر رويى پوشيده مىدارد روى ديگر را و پردهاى است ساتر بر حقيقت. «اين روى ديگر يا روى نهان بهقدرى متنوّع است كه شامل زندگى دوّمى است با اكثر آدمها» كه بالزاك از آن در «سرافيتا»[2] سخن مىگويد. زندگى دوّم، جهان دوّمى است كه در درونزندگى ديگر قرار گرفته و بر آن حاكم است. ميتولوژى بالزاكى مستقيمآ وارثِ رمان سياه است كه مىخواهد قدرت حاكم بر اسرار باشد و كه تمامى قدرت حقيقى سرّى باقى بماند. در اين دوّمين چشمانداز شناسايى ديگر نمىتواند مدام ادامه يابد؛ بهتر است بگوئيم ادخال طبق آئين طريقت انجام مىگيرد و اختفا سلسله مراتب خود را دارد. به محض اينكه انسان در هزار توى انجمن فرومىرود و بالزاك آن را همچون يك رشته دواير متحدالمركز طرحريزى مىكند كه هر رويى از روى ديگر متمايزتر، پنهانتر و خوفناكتر مىشود؛ و همين طور به يك هسته مركزى كه منشاءِ تمام قدرت است نزديك مىشود كه دسترسى به آن هرگز ممكن نيست، امّا در يك سيماى خاص تصوير خيالى درستترى به ما مىدهد و آن هم انجمن سرّى است: خود بالزاك در محفل «اسب سرخ» كه يك محفل ادبى است و اختصاص به تجليلِ شايستگىهاىِ اعضايش دارد؛ راجع به منشاءِ تشكيل نوعى ديگر از انجمن كه با وجود سرّى بودن كارى از پيش نبرد، شايد به اين دليل كه كسى آن را جدّى نگرفت و آن «انجمن نويسندگان» است. خواننده در كمدى انسانى به چندين گروه سرّى برمىخورد كه كم و بيش سازماندهى شدهاند با كم و بيش اعضاء كه همگى آنان هدفشان تسخير و اعمال قدرت است. در هرحال اين دو سرگذشت: «سيزده نفر» و «برادران تسلّىبخش» شايسته توجّه خاصى است. سرگذشت «سيزده نفر» مطلبى است كه همگان آن را مىدانند كه در رديف «صحنههائى از زندگى پاريسى» جاى دارد. امّا «برادران تسلىبخش» كه در پايان «روى ديگر تاريخ معاصر» ظاهر مىشوند، پنج تن دسيسهگرى هستند كه در كوچه شانوآنِس تحتِ اقتدار مادام دولاشانترى متحد مىشوند و عمليّات سرّىشان موضوع «روى ديگر تاريخ معاصر» است.
اينك نگاهى به فعّاليتهاى اين دو گروه بياندازيم. «سيزده نفر» تشنه «لذايذ آسيائى» هستند و براى خوشى و لذّت دسيسه مىچينند. آنان
«جهانى در درون جهان ديگر» پديد مىآورند، البته جهانى همانقدر فاسد و تباه. اگر آرزوها و هوسهايشان لطيفتر و پرتوقّعتر از آرزوها و هوسهاى مشترك آدميان است ولى آنان از قماش مردم عادى هستند. امّا برعكس مادام دولاشانترى و پيروانش كه به دلايل مختلف سرگذشتشان را مىخوانيم نشان مىدهند كه پشت به لذّتها و خوشىهاى اين جهان مىكنند و تمام هم و غمشان را در خدمت فضيلت مىگذارند و جانهاى پريشان را تشفّى مىبخشند و تنهاى درمانده را تسلّى مىدهند و تيرهروزىها را محرمانه چاره مىسازند. «روى ديگر تاريخ معاصر» (و دقيقتر، چون كه ما در «صحنههايى از زندگى پاريسى» و پاريس اين لانه تمامى فساد و شرارت هستيم) از همان آغاز تصويرى است ناشناخته از شفقت مؤثّر. اعضاء اين سِلك به همراه خود يك زندگى مذهبى حقيقى دارند، يك زندگى «ساده و بدون توقّع»، كاملا قابل قياس با يك زندگى ولايتى: آنان با طلوع آفتاب برمىخيزند و با غروب آفتاب مىخوابند و هر بامداد در مراسم نماز جماعت حاضر مىشوند. راهنماى عمل نيكوكارانهشان كتاب «اقتدا از عيسى مسيح» است. برادران معارض سيزده نفراند، و خود بالزاك وقتى كه راجع به رمان آيندهاش در ديباچه «شُكوه و ذلّت روسپىهاى اشرافى» اشاره مىكند آنان را به همان شكلى كه هستند معرّفى مىكند. بالزاك مىگويد: «اين اثر را همچون كنتر پواَن[3] و اُپوزيسيون[4] تنظيم كرده است. اثرى است كه در آن عمل فضيلت، دين و مذهب، احسان و نيكى در قلب اين مراكز فساد ديده خواهد شد.» اگر اين دو انجمن فرقى با هم دارند تنها در هدفهايش است و اگر وجه مشتركى در اين نوع مجامع ديده مىشود مهمترين وجه آن پنهانكارى است. اين است آنچه را كه بالزاك در چند سطر بعد تأكيد مىكند: «در آغاز صحنههايى از زندگى پاريسى در سرگذشت سيزده نفر نگارنده اميدوار است كه انديشه ايجاد شركت به نفع شفقت را با همان انديشه سرگذشت سيزده نفر به نفع خوشى و لذّت به پايان برساند.» اين كلمه «همان انديشه» كه بر اين دو اثر حاكم است نمىتواند زياد روشن باشد. هريك از نظر هدف در تقابل با ديگرى است البته از نظر ساختمان داخلى شبيه هم هستند. به عبارت ديگر در «نهان» همانگونه در سرگذشت «سيزده نفر» عمل مىشود كه در «برادران تسلّىبخش». به طور كلى جايگاه و اشكال تمامى قدرت واقعى را طورى برمىگزيند كه هريك از اعضاء به اندازه احتياجشان از آن بهرهمند مىشوند.
همانگونه كه بالزاك مىگويد: از آنجا كه تناقضى اين «اثر مخوف پرهيزكارانه» را مشخّص مىكند و ظاهرآ نگارنده را به خاطر ضداخلاقى بودناش سرزنش مىكنند، نويسنده مىخواهد ثابت كند كه گالرىاش داراى تمثالهاى منفرد و كنار همى است از «سيماهاى مردم پرهيزكار» و كه توطئه در اين اثر به خاطر نيكى است همانگونه كه هميشه آن را تأكيد كرده به افتخار مذهب و پادشاهى است. امّا ما مىدانيم براى اينكه در ديباچه «كمدى انسانى» خواندهايم كه «جالب و جاذب كردن يك شخصيّت پرهيزكار يك مسئله مشكل ادبى» است حال ببينيم بالزاك براى حلّ اين مشكل ادبى چگونه با مهارت عمل مىكند و از معناى اوّل «روى ديگر» به معناى دوّم آن مىپردازد. به عبارت ديگر فضيلت را چون يك رويداد شرح مىدهد و از برادرانش، توطئهگرانى مىسازد و سرانجام آخرين اپيزود «صحنههائى از زندگى پاريسى» را به دنبال اپيزود اوّل رديف مىكند.
چه چيز باعث شده كه بالزاك، گودفروآ، جاهطلبى سرخورده و «بىقابليت در نبرد با اوضاع و آگاه از استعدادهاى والاى خود البته بىآنكه بخواهد آن را به منصه ظهور برساند» را بر شخصيّتى مردّد و تا اندازهاى سطحى از نوع روباَمپره[5] ترجيح دهد تا خود را تسليم جاذبه فضيلت كند، اينك پرمعناست. در اينجا انگيزه ديگرى لازم است. و آن از همان آغاز حس كنجكاوى است، تأثير اسرارآميز كسى است كه گودفروآ را در صومعه كوچه شانوآنِس نگه مىدارد و مخصوصآ آن «حالت رازآميزى» است كه در همه جاىِ قصرِ دولاشانترى خانه كرده است. گودفروآ انگار «زندگى واقعى» را ترك گفته و در «دنياى خيالى رمانها» وارد شده است. بنابراين نخستين نگرانى گودفروآ «دانستن» خواهد بود : «او بىحوصله از دريافتن رازها و زندگى اين كاتوليكهاى پاكنهاد» بود. سپس مادام دوسنكـسينى ظاهر مىشود كه حضور ناگهانىاش به اسرار اين كاتوليكهاى پاكنهاد بُعد حقيقى و سياسى مىبخشد. اگر مادام دولاشانترى مىتواند بالسويه با يكى از «مقامهاى شامخ اشرافيّت» همسخن شود، معناىاش اينست كه اعضاى سِلك فاقد ذوقِ سليمِ اهل انديشه هستند: پس رمز و رازشان، رمز و رازِ «محافل اشرافى» است. ناگهان جاهطلبى گودفروآ سر بلند مىكند و «غرور اجتماعى»اش بدل به كنجكاوى مىشود: موضوع ديگر تنها «دانستن» نيست بلكه «توانستن» است. ما اينك از «اقتدا» بهدور افتادهايم. تا وقتى كه پيرمرد آلِن رازهاىِ اين دو اپيزود پياپى را برملا كند، چه بسا از «اقتدا» به دور خواهيم بود. سرگذشتِ مادام دولاشانترى آنچه را ممكن است خواننده عادى به ظلمات بالزاكى شك كند، تأييد مىكند. همهگان مىدانند كه بالزاك براى اين اپيزود از رويدادهاى موثّق و معتبرى الهام گرفته است. البته بالزاك اين داستان را اتّفاقى انتخاب نكرده است و خوشبختانه بجز واقعيّت چيزى ننوشته و حتّى براى يكبار هم شده از حد خيال نگذشته است. بيست سال پيش از اين مادام دولاشانترى بهرغم ميل باطنىاش در نخستين توطئهاى كه توسط يك انجمن سرّى وابسته به راهزنان شكنجهگر مورتَانْى چيده شده بود شركت مىكند. بدون شك از راهزنى تا نيكوكارى فاصلهاى است چند. امّا عاملى كه باعث شد انديشه «سِلك» به ذهن مادام دولاشانترى در زندان خطور كند همانا مهرِ مادرى است. از طرفى در اين «جهان خلوت و خاموش»، افرادى ناشناخته كه درامهاى حقيقى را بازى مىكنند و هركدام به تنهايى با اطمينان تصميم مىگيرند كه انتظار مىرود. و فرياد بىرياىِ گودفروآ: «آيا من از شماها خواهم بود؟» فريادى است كه بهقدر كافى نيكى القاء مىكند.
از وقتى كه عواطف درونى آدمهاى داستان رفته رفته بارز و مطرح مىشود. مقصود نهتنها ستايش فضيلت است بلكه انطباق «انديشه دسيسه» با نيكى و احسان منهاى بدى است: انسان بايد بداند بدون توطئه چيدن نمىتواند تأثيرگذار شود. قدرت مىخواهد پنهان بماند و در «روى ديگر تاريخ معاصر» مؤثر واقع شود و به عنوان مثال اين همان چيزى است كه بخش دوّم رمان يعنى «محرم» شرح خواهد داد. وقتى انسان گودفروآ را مىبيند كه تصميم مىگيرد تا در نخستين اقدام نيكوكارانه شركت كند و اين آلِن است كه در جريان تكگويى طولانى خود اين جديدالمذهبِ ثابتقدم را از ترديد نجات مىدهد. قوانين بازى «روى ديگر» با قوانين بازى سرگذشت «سيزده نفر» فرقى ندارد: اگر انسان بخواهد در قبال توطئه دائمىِ تبهكارانه تصميم قاطعى اتخاذ كند بايد با ضد توطئه با آن به معارضه برخيزد. «شفقت بايد در پاريس با فضيلت توأم باشد تا با رذيلت». شفقت در جهان جاسوسانش را خواهد داشت بىآنكه شناخته شوند، با هم ملاقات خواهند كرد و با علائم رمز ارتباط برقرار خواهند كرد و بهكار خواهند زد و هر جايى كه او را به مبارزه بطلبد، حاضر خواهد شد؛ منابع مالى «دهبرابر شده» ناشى از يك «قدرت جمعى» است نظريّه شركت كه بالزاك بهطور گذرا آن را مطرح مىكند ممكن است به نظر ساده بيايد و بدون شك چنين است. براى ما كافى است كه رمان را به مثابه ماشين عظيمى كه نيروى محرّكه و بهرهورى آن در خودش است تلّقى كنيم.
پيرمرد آلِن، كه سيمايش، تا آن لحظه هرگز بارز نمىنمود، «جالب» مىشود و آن هم در ابعادى كه «برادران تسلّىبخش» «سيزده نفر» را به مبارزه مىطلبند. در اين جاست كه آلِن خودش را همچون شخصى «ضد وُترن» معرفى مىكند. وانگهى دنباله داستان ثابت مىكند كه در زير پوشش اقدام نيكوكارانه دسيسه خوبى نهفته است. به معناى متداولتر كلمه مىخواهد گودفروآ را بدين جريان بكشاند. مطلب خوبى است از «شور و شوق» و از «تقدّس»؛ البته پرسشى كه بيشتر اوقات خواهد شد باز از «قدرت» و از اين «افراط در داد و دهشى» كه همراهى مىكند تكليف پنهانى اقتدار را: زيرا اين تكليف از معناى جديدى برخوردار است مفهوم قدرت مطلقه كه اين «افراط در داد و دهش» را كه همراه تكليف آقاى برنار است، و متعلق به مارسِى[6] هم است كه به اطاق خلوت «دختر چشم طلايى» يورش مىبرد و آقاى برنار را هم تا دم اطاق واندا كه «پرده ابريشمى زرد» كشيده با هزاره چوبى سفيدش كه با «رشتههاى زرين جلوهگر است» كه اطاق خلوتِ شهوتانگيزِ پاكيتا والدِس[7] با سه رنگ اصلى: سفيد، ارغوانى و طلايى را تداعى نمىكند.
براى آنهائى كه از اين انحراف از معناى مذهبى نگران هستند بالزاك پاسخ كاملا آمادهاى دارد: «دو مذهب وجود دارد، سياسى و عرفانى، مذهب سياسى، همان مذهب كاتوليك رُمى است كه در ديباچه «كمدى انسانى» بدون هيچ پيچش كلامى همچون «يك سيستم كامل كه مانع گرايشات فاسد انسانى است و مهمترين عنصرِ سِلكِ اجتماعى» است تعريف مىكند. مذهب عرفانى، مذهب سنژان، ياكوببوم[8] سودنبورگ است كه «به تنهايى مىتواند يك روح متعالى را بپذيرد». بالزاك در نامه معروف خود به مادام هانسكا مىنويسد: «من كاتوليك هستم… در پيشگاهِ خداوند، مذهبِ سنژان و مذهب كليساى عرفانى را دارم. گمان مىكنم تنها كسى باشم كه آئين[9] حقيقى را دارا هستم» اگر انسان مىبايد رعايت مذهب را در اين دو جنبه بكند، درك خواهد كرد كه مذهب از «نظر سياسى» «به مثابه قدرت» از سيستمى كه الان تجزيه و تحليل شده تبعيّت مىكند و مىبايد براى مؤثّر بودن و مفيد بودن نتايجاش پنهان بماند مختصر اينكه بايد داراى دو روى نهان و آشكار باشد. امّا بايد پذيرفت كه اين نقش دوگانه قدرت، سيستم دوگانه ديگرى را به ما بازمىگرداند كه مىتوان گفت حقيقت يا ادراكِ اوّل مرتبت كه در آن مشاهده ناب و معرفت ناب است در يك كلمه، عرفان، با عمل، با قدرت، با سياست در تعارض است، همچون عالم ملكوت با عالم وجود كه در «مطالعات فلسفى» با اين تفسير بيان شده است و به ويژه بيان عقيده و ايمان سودنبورگىِ لوئى لامبر كه در انسان دو «وجود مجزّا» وجود «باطنى» و وجودِ «ظاهرى» كه قرين با دو جهانِ «ناديدنى» و «واقعى» است: «در جهانِ ناديدنى چون جهانِ واقعى اگر يكى از ساكنان مراحلِ اَسفل بىآنكه شايسته باشد به يك محفل عالى برسد نه از آئين چيزى مىفهمد و نه از گفتار بلكه تمام وجودش در آن جا فلج مىشود و نداهاى قلبى را نمىشنود.» در اين متن كاربرد «محفل» كه مشرب جامعهشناسى بالزاكى است به خوبى نشاندهنده آن چيزى است كه اغلبِ مفسّران تأكيد داشتهاند: كه طريقتِ عرفانِ بالزاك هرگز موفّق نمىشود بر گرايشِ سياسى كاملا فايق آيد و معلوم نيست كه «دانايى» بدون عامل «قدرت» به طريقتِ عرفان بالزاك اكتفا كند. از اين رو «روى نهان» در تمام اثر نقشِ كليدى را بازى مىكند به مراتب قدرتمندتر و پنهانتر. زيرا هر شناسايى و ارتباط با رمز آغاز مىشود و در خفا نشانه مىگيرد. امّا به فراخور حالِ وقوف پنهان مىماند. تا جائى كه حقيقت مثل يك «روى پنهان» جلوه مىكند و با تعريف دقيق؛ «روى آشكار» كه حقيقت را پنهان مىدارد، كه هميشه تملّكاش كم و بيش با يك قدرتِ متعادل مىماند؛ تملّك به آن كسى اعطا مىشود كه اقتدار ناشناخته از محرم در تصرف اوست. گذشتن از يك «محفل» به «محفل» ديگر به مثابه هربار عبور كردن از آستانه و بستن درى پشت سر خود و از هر پشت، رويى از روى ديگر سرّىتر نمودار مىشود، كه اختصاص دارد به «جانهاى برتر». لازم به گفتن است ــ چون كه ما در اين جا در قلمرو خيال هستيم ــ كه آيا بالاخره ما با خودِ رماننويس روبرو هستيم؟ نخستين شخصيّتِ اثرِ بالزاك همانگونه كه قبلا بودلر دريافته است، خود او نخستين «محرم» است كسى كه تمامى اسرار را در خود پنهان نگه مىدارد زيرا كه اوست همه اسرار را آشكار مىسازد. در رمز و راز خالق اثر دو صفت پنهان باريتعالى كه همانا دانايى و توانايى است با هم يگانه مىشوند نقشِ توطئه در «كمدى انسانى» حاصلِ دسيسهاى بهغايت پيچيده نويسنده است كه در طى شبزندهدارىهائى كه احساس تسلّط بر جهان را در سر داشته است و آن «الهامى» است كه انديشه خلق مجموعهاى خيالى از شخصيتهائى است كه به نويسنده اجازه بازگشت از داستانى به داستان ديگر مىدهد. از تاريخى كه بالزاك توانست تمام تئورى خيالى خود را بسازد و نشان دهد كه «رمان بالزاكى» هرگز شبيه هيچ ملغمهاى از رئاليسم و رمانِسك لجامگسيخته كه اغلب تحت اين عنوان شنيده مىشود نيست. البته اين داستان، داستان ديگرى است در حد اعلاى پنهانكارى ــ چيزى همچون «روى پنهان» اثر.
[1] . Incognito
[2] . Seraphita
[3] . Contrepoint ؛ اشتراك.
[4] . Opposition ؛ افتراق.
[5] . Rubemprإ
[6] . Marsay
[7] . Paquita Valdإs
[8] . Jacob Boحhm ؛ عارف آلمانى (1575-1624).
[9] . Doctrine
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.