توضیحات
گزیده ای از کتاب لايم لايت
كالوِرو تلوتلوخوران از كوچه رو به بالا مىرفت، تقريبآ شصت ساله بود. اما چهره و اندامش به طور خارقالعادهاى جوان مانده بود. قامتش را بسيار راست مىگرفت. مستى باعث نمىشد كه قدمهايش سنگين شود و روى زمين كشيده شود، برعكس قدمهاى رقصانى داشت و گوئى با هر قدمى مىخواست در هوا بپرد، لباسى روشن و كلاهى به رنگ بژ داشت. و با اينكه لباسهايش از مد افتاده بود، معلوم بود كه كوشيده است شيك و ظريف باشد، لباسهاى او به مد سال 1910 بود و حال آنكه آن روز آغاز تابستان 1914 بود.
در آغاز کتاب لايم لايت می خوانیم
1
اُرگ نوازان
وقتى كه چراغهاى صحنه خاموش شود، براى هنرپيشه پير كمدى غربت سردى آغاز مىگردد. دور از صحنه، اين ساحل آفتابى كه امواجآفرينها درياوار به سويش بالا مىآمد، دور از اين بهشت، ديگر هيچ چيز نمىتواند او را گرم كند، مگر طعم تند و سوزان جين. كالوِرو[1] از ميخانهاى بيرون آمد. در اين عصر زيباى تابستان، لندن، با رنگهاى سياه و سرخش، به باسمه كهنه جالبى شباهت داشت. در هر گوشهاى از كوچه، نوازندگان اُرگ دستى آهنگهاى دردآلودشان را تكرار مىكردند و گهگاه ويولن يا فلوتى آنها را همراهى مىكرد.
كودكان و ولگردان دور اين اركستر كوچك وارفته گرد آمده بودند. كالوِرو فكر كرد: «حتى اينها هم شنوندگانى دارند. اينها هم كار دارند و عملا براى رهگذرانى كه توقف كردهاند تا آهنگهايشان را بشنوند كار مىكنند. و وقتى كه بيچارهها كلاه چركينشان را پيش بياورند، سكههاى پول به كلاه مىريزد و مزدشان را مىگيرند. تنها منم كه كار ندارم. راستى اگر ويولنم را
برمىداشتم و در كوچهها مىنواختم و آواز مىخواندم، من هم مىتوانستم شنوندگانى پيدا كنم؟ اصل اين است كه انسان بتواند با هنرش مردم را جلب كند. چه در تآترهاى تيوولى[2] و امپاير[3] و چه در كنار كوچه، هر دو يكى است. در هرحال وجود شنونده و تماشاگر مطرح است.»
براى كالوِرو كه زمانى معبود شهر لندن و پس از دانلنو بزرگترين كمدين موزيكهال بود، در قالب نوازنده كوچهگردى مردن واقعآ مضحك بود. اما در آن صورت هم او نخستين كسى نبود كه دچار چنين مسخى مىشد. به ياد آورد كه پيش از اين، وقتى با پيروزى و افتخار از تآتر الحمراء[4] يا لندن پاويليون[5] بيرون مىآمد، گاهى در كنار پيادهرو، بيلىهايدن[6] سالخورده را كه به وقت خود بزرگترين كمدين عصر خويش بود، در حال چرخاندن دسته اُرگ مىديد.
كالوِرو تلوتلوخوران از كوچه رو به بالا مىرفت، تقريبآ شصت ساله بود. اما چهره و اندامش به طور خارقالعادهاى جوان مانده بود. قامتش را بسيار راست مىگرفت. مستى باعث نمىشد كه قدمهايش سنگين شود و روى زمين كشيده شود، برعكس قدمهاى رقصانى داشت و گوئى با هر قدمى مىخواست در هوا بپرد، لباسى روشن و كلاهى به رنگ بژ داشت. و با اينكه لباسهايش از مد افتاده بود، معلوم بود كه كوشيده است شيك و ظريف باشد، لباسهاى او به مد سال 1910 بود و حال آنكه آن روز آغاز تابستان 1914 بود.
شالگردن سفيدى با راهراه خاكسترى در زير كت داشت كه نشان مىداد او با تآتر سروكار دارد. اين شالگردن كه صداى آوازخوانان و بازيگران تآتر را حفظ مىكند، اونيفورم واقعى آنان است.
هنرپيشه شكست خورده، در اطاق پانسيون محقرى در بلومسبرى[7] سكونت داشت. قبلا در هتلهاى مجلل زندگى كرده، بعد در آپارتمان مجللى در چلسى[8] ساكن شده بود. اما پول نيز همراه شهرت و افتخار از دست او رفته بود.
روبروى خانه، يك ارگ مخصوص نوازندگان دورهگرد[9] با چرخهاى بزرگ پردهدار، با ديوارههاى رنگين و با دستهاى كه براى نواختنش مىچرخاندند وجود داشت. ميمون كوچكى كه لباسهاى مضحكى به تنش كرده بودند روى ارگ نشسته بود. بچهها كه فريفته اين منظره بودند با دهان باز آن را تماشا مىكردند.
او هم وقتى كه پسربچهاى بود، بارها به دنبال نوازندگان ارگ دستى به راه افتاده بود. و از همان جا با موسيقى آشنا شده بود. زيرا پسرك فقيرى بود و در كوچههاى گلآلود لمبت[10] ولگردى مىكرد. راز كمدى و درام را نيز در كوچه زندگى دست و پنجه نرم مىكردند، شخصيت پسرك ولگردى را براى خود ساخته بود كه سبب موفقيت او در تآتر شده بود. در كمبرويل[12] در جنوب لمبت به جمع رنگارنگ رقاصان، خوانندگان، بندبازان و رامكنندگان حيوانات پيوسته بود كه در انبارهاى بزرگ خرابه گرد مىآمدند و نمايشهايشان را اجراء مىكردند. آنجا در انبار نيمه تاريك و خاكآلود هنرمندان بهطرز جالبى جمع مىشدند، و با يك نيم تنه يا زير پيراهن كار مىكردند. هنگام ديدن آنها پى بردن به نتيجه نهائى كارشان، در آن لحظهاى كه با لباس، در صحنه روشن ظاهر شوند، دشوار بود، اما انسان به همه رموز كار پى مىبرد: به رمز كوشش، سماجت و تكرار يك حركت معين براى صدمين بار، تا وقتى كه عضلات تاب و توان از دست بدهد.
اغلب دستههاى سيار كه حتى در كوچكترين دهات و قصبات انگلستان نيز نمايش مىدادند، از انبارهاى كمبرويل به راه مىافتادند. كالوِرو نيز از آنجا به راه افتاده و سالهاى دراز شهرستانها و حومههاى آنها را زير پا گذاشته بود. دستيار هنرپيشههاى پانتوميم شده و هر دم با تماشاچيان خشنى مانند كارگران معادن ويلز[13] و كارخانههاى لنكاشاير[14] و تماشاچيان بىرحم تآترهاى مبتذل حومه لندن روبرو شده بود. اين دوره عصر طلائى موزيكهال انگليس بود؛ هر دهكده و هر محلهاى موزيكهالى براى خود داشت. و در پايتخت، تآترهاى امپاير، الحمرا، تيوولى، لندن پاويليون، كوليزيوم[15] و هيپودروم[16] ، باشكوه و عظمت كاخها، هر شب جمعيت عظيمى را به سوى خود مىكشيدند. اما پس از سالهاى دراز و سرگردانىها و گمنامىهاى طولانى بود كه كالوِرو توانست لندن را فتح كند. به دنبال اين پيروزى مردم بهطور عجيب و ناشنيدهاى شيفته او شدند. هيچكس به اندازه او محبوبيت نيافته، تشويق نشده، به شهرت نرسيده و پول درنياورده بود. زندگى را با گشادهدستى جنونآميزى بهسر برده بود و ماجراهاى عشقى او سروصدا به راه انداخته بود.
و سپس به سنى رسيد كه در يكى از روزها احساس كرد ديگر حركاتش زياد خندهدار نيست. و بدتر از همه اينكه ديگر ميلى به خنداندن مردم ندارد. احساس دردناك زندگى بيشتر بر روح او مسلط مىشد. فقط هنگامى كه مشروب مىخورد نشاط و مسخرگى خود را بازمىيافت.
روزى در حال مستى به لندن پاويليون رسيد. در عالم تآتر ــ و در بيشتر عوالم ديگر ــ خيلىها هستند كه زياد مشروب مىخورند و از چند نسل پيش از ما ديگر وجود چنين اشخاصى تعجبآور نيست. اما كالوِرو در چنان وضعى بود كه مدير نمايش خواست مانع رفتن او به روى صحنه شود. كالوِرو او را با تحكم كنار زد و قسم خورد كه براى اجراى نقش خودش آمادگى دارد. وقتى كه پرده باز شد مىترسيدند كه فاجعهاى روى بدهد اما آن شب كالوِرو به اندازه بهترين روزهاى شهرتش كسب موفقيت كرد.
عادت كرد كه پيش از شروع بازى مشروب بخورد. بدينسان آخرين نيروهاى وجودش را آتش زد. پس از مدتى ديگر الكل نيز براى حفظ نبوغ هنرى او كفايت نمىكرد. دوباره به سوى انحطاط رفت و گاهى به هنگام نمايش، حالت مرد دائمالخمر خرفى را داشت كه حتى نمىتواند بازى خود را تا آخر ادامه دهد.
در آن حال كه كالوِروى بزرگ بدينسان از چشم مردم مىافتاد، سلامت او نيز به شدت تباه مىشد، عاقبت يك حمله قلبى او را از پا انداخت. او را به بيمارستان انتقال دادند و گمان كردند كه از دست رفته است. معجزهآسا زنده ماند و شفا يافت. اكنون يك سال بود كه بهبودى يافته بود اما حتى يك قرارداد هم نتوانسته بود ببندد. در نظر همه كس كالوِرو مرده بود.
در اين پانسيون محقر زندگى را ادامه مىداد. زن صاحبخانه كه ضعفى نسبت به او داشت، بدون چندان سروصدائى مىگذاشت كه اجارهاش عقب بيفتد و رختهايش را هم مىشست. كالوِرو در اطراف خيابان چرينگ كراس[17] و لستر اسكوار[18] ول مىگشت و در كمين خبرهاى تآترى بود. با اينكه فعلا ديگر اجبارى براى مضحك بودن نداشت باز هم اغلب مست مىكرد. او در ميان اين فلاكت وقار خاصى داشت و بىآنكه خشمگين شود، در هر فرصتى ظرافت طبيعى خود را نشان مىداد. بدون مرارت و بىآنكه از بازىهاى سرنوشت حيرت زيادى به او دست دهد، جلال گذشته خود را به ياد مىآورد. اما گوئى كركسى قلب او را مىجويد. اين نوميدى در مغزش رسوخ يافته بود كه ديگر خوشايند تماشاچيان نخواهد بود. احتياج به اينكه از سالن و بالكنها محبت هزاران نفر به سوى او روان شود، در روح او چنان عظيم بود كه در راه آن حتى سلامتش را فدا كرد. و اكنون در لندن هر شب صدهزار تماشاچى به تآتر مىرفت و از اين صدهزار نفر حتى يكى نبود كه آرزوى ديدن كالوِرو را داشته باشد. اين رقم صدهزار و اين سنجش، هربار كه مشروب مىخورد در مغزش زنده مىشد.
غرق اين افكار بود كه با يك جفت رهگذر سينه به سينه آمد. براى نجات از اين وضع با پاى رقص چرخى خورد و كنار رفت. به خانه هم رسيده بود. از پلكان بالا رفت و به دنبال كليدهايش گشت. اين خانه مبله نيز برطبق همان نمونهاى ساخته شده بود كه همه خانههاى انگليسى به اصرار از آن تقليد مىكنند و فقط از نظر تجمل درجات مختلفى دارند: چند پله، با نردههائى كم يا بيش باشكوه، كه از مرمر گرفته تا ميلههاى آهنى رنگ كرده ساخته شده است، و با رواقى كه دو ستون از مرمر، سنگ، شبه مرمر و يا سيمان دارد. در اين خانه ستونها از شبه مرمر بود و كمى دستخوش آسيب زمان گشته بود. خانه آجرى بود و اندود زردى داشت.
بچهها كه بر دور ارگ جمع شده بودند كالوِرو را كه يكبار ديگر مست وارد خانه مىشد نگاه مىكردند و مىخنديدند. او موفق نمىشد كليد را داخل سوراخ قفل كند. بالاخره منصرف شد و با چكش به كوبيدن در پرداخت. يكى از بچهها فرياد زد : ــ خانم آلسوپس[19] خانه نيست.» تا به او بفهماند كه بيهوده در مىزند.
هنرپيشه سر برگرداند. دختربچهاى با موهاى بلند كه بيش از سه سال نداشت تكرار كرد :
ــ خانم آلسوپس خانه نيست.»
چهره كالوِرو روشن شد و به بچهها لبخند زد. در لبخند اين مرد كه مشروب خورده بود، مهربانى و لطفى وجود داشت كه حقيقت عميق روحش شمرده مىشد. با دست اشاره كوچكى به بچهها كرد و بالاخره موفق شد در را باز كند.
[1] . Calvero
[2] . Tivoli
[3] . Empire
[4] . Alhambra
[5] . London Pavilion
[6] . Billy Hayden
[7] . Bloemsbury
[8] . Chelsea
[9] . Orgue de Barbarie
[10] . Lembeth
[11] . Elephant and Castel
[12] . Camberville
[13] . Wales
[14] . Lancashire
[15] . Coliseum
[16] . Hippodrome
[17] . Charing Cross
[18] . Leicester Square
[19] . Mrs. Alsops
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.