توضیحات
گزیده ای از کتاب كارد و طناب
چهار روز بعد در بون آونتورا مرد سیاه پوستی در پستوی تالار رستورانی حلق آویز شد. این مرد ویل بود. در آن وضع واقعا زیبا نبود. بعضیها مدعی بودند كه او به دست خود به این كار دست نزده است. برخی دیگر یادآور میشدند كه از چند روز پیش در ترس و و حشت میزیست.
در آغاز کتاب كارد و طناب می خوانیم
داستانهاى اين مجموعه :
1ـ قفس اميل 5
2ـ كلبهى چوبى 27
3ـ خط هوايى صحرا 107
4ـ قتل در پانسيون 153
5ـ ايستگاه بونآونتورا 203
قفس اميل
1
ساعت يازده صبح بود. از بامداد كه مردم پاريس سر از بستر برداشتند با مه غليظ و چسبندهاى روبه رو شدند كه حس كردند در تمام روز اين مه لعنتى دستبردار نيست. دختر جوانى دستور ايستادن تاكسى را در كوى مونمارتر داد و به شتاب به سوى كوى برژر شتافت. عدهاى در موزيك پالاس مشغول تمرين بودند. زيرا چند دو جين رقصنده در پيادهرو قدم مىزدند و بالا و پايين مىرفتند.
درست روبهروى در ورودى هنرپيشگان موزيك هال، آرايشگاهى وجود داشت كه بر سر درش به رنگ بنفش زنندهاى نوشته بود «آرايشگاه آدولف.»
سمت راست در كوچك و راهروى تاريك و پلكانى بدون حاجب و دربان و يك تابلوى لعابى وجود داشت كه با حروف سياه بر زمينهى سفيد روى آن نوشته شده بود «آژانس O… طبقهى دوم سمت چپ».
بزرگترين هنرپيشگان با شهرت جهانى از در روبهرويى عبور مىكردند و رجال سياسى نامى و شاهزادگان درجه اول و ميلياردرهاى بزرگ، پنهانى از راهروهاى پشت صحنهى موزيك هال داخل مىشدند.
چه بسيار از اين رجال نامى نيز كه در چنين بامدادانى يقهى پالتو را بالا زده، لبهى شاپو را پايين كشيده، از پلكان آژانس «O» بالا رفتهاند. بالاى پله دختر جوان آيينهاى از كيف درآورد. ولى اين كار براى تجديد آرايش نبود. برعكس وقتى به آيينه نگاه كرد صورتاش حالتى پريشانتر پيدا كرد.»
زنگ زد. صداى پايى كه روى زمين كشيده مىشد شنيده شد. مستخدم دفتر كه قيافهى آشفتهاى داشت در را گشود. اتاق انتظار وضع رقتآورى داشت. روزنامهاى روى يك ميز كوچك ديده مىشد. به يقين مستخدم دفتر مشغول خواندن آن بود. دخترك پريشان و سرآسيمه گفت : «مىخواستم مدير را ببينم. لطفآ بگوييد بسيار فورى است…»
با دستمالى چشماناش را پاك كرد. مستخدم كه گويا از اين صحنهها بسيار ديده بود بدون شتاب به سوى درى رفت و ناپديد شد و پس از چند لحظه برگشت و به اشارهاى اكتفا كرد.
دخترك وارد دفتر «ژوزف تورانس» مأمور سابق پليس قضايى و مدير آژانس كارآگاهان خصوصى «O» شد كه در نوع خود يكى از مشهورترين آژانسهاى سراسر جهان است.
«مادموازل بفرماييد بنشينيد…»
وضع اين دفتر كه مديرش آنهمه رازهاى وحشتناك شنيده فوقالعاده ساده و عادى بود. ولى در عوض تورانس داراى هيكلى ستبر بود و غولى خوش خلق و سادهدل به نظر مىرسيد. چهل سال داشت و معلوم بود كه در اين مدت خوب خورده، خوش پوشيده و بدنگذرانده است. چهرهاش در بيننده توليد اعتماد فوقالعاده مىكرد. پنجرهاى كه به سوى كوى برژر گشوده مىشد شيشهى مات داشت. در ديوارها جاى كتابها و قفسههاى فراوان ديده مىشد. يك گاوصندوق، از آنهايى كه معمولا در دفتر
تجارتخانهها مشاهده مىگردد كنار دست تورانس، پشت ميز چوب سرخ قرار داشت.
«آقا! اگر كمى عصبانى هستم معذرت مىخواهم… وقتى از موضوع اطلاع پيدا كرديد مىفهميد… اين جا كسى نيست… تنها هستم؟… من از بندر لاروشل مىآيم… آنجا واقعهى ناگوارى اتفاق افتاده…»
دختر جوان هنوز ننشسته بود. مىرفت، مىآمد، دستمالاش را مچاله مىكرد، بعد باز مىكرد، و آشفته به نظر مىرسيد… در اين ميان تورانس با دقت تمام سرگرم چاق كردن پيپ خود بود.
در اين هنگام درى گشوده شد. جوانى بلند و سرخمو كه گويى زياده از اندازه و سريع رشد كرده است و لباساش تنگ شده وارد اتاق شد. معذرت خواست و من و من كنان گفت :
«جناب رئيس ببخشيد.»
«اميل چه مىخواهيد؟»
«هيچ… من… من فراموشم شد…»
پروندهاى از قفسه برداشت و چنان ناشيانه خارج شد كه با چارچوبهى در تصادم كرد.
«مادموازل مطلب تان را دنبال كنيد.»
«حتى يادم رفت كه تا كجايش را گفتم… به قدرى اين واقعه غمانگيز و غيره منتظره بود. پدر بيچارهام…»
«بهتر است اول بفرماييد شما كيستيد؟»
«دنيز، اتريار، اهل لاروشل. پدرم دفتر ثبت اسناد دارد. امروز بعدازظهر خودش به زيارتتان مىآيد… دنبال من مىآيد… اما من به قدرى مىترسم كه بهتر دانستم…»
***
درست پشت دفتر عادى تورانس يك دفتر كوچك وجود داشت ولى تاريكتر و پر از چيزهاى عجيب و غريب بود. جوان سرخمويى كه ارباب بزرگ او را بهنام اميل خوانده بود، پشت ميز سادهاى از چوب سفيد نشسته بود. جوان خم شد. چيزى را شبيه به سوئيچ برق پيچاند و فورى آنچه در اتاق مجاور گفته مىشد به گوش او رسيد. روبهرويش پنجرهى كوچكى وجود داشت. كسى از آنسو نمىتوانست به وجود اين دريچه پى ببرد زيرا مانند آيينهى سادهاى بود كه توى قفسههاى كتاب كار گذاشته باشند.
اميل خونسرد و با چشمان بىحركت و عينك دور صدف در حالى كه يك سيگار خاموش زير لب داشت گوش مىداد و نگاه مىكرد. اندكى به سوزنبانانى مىمانست كه در حين حركت ترن ميان قفس شيشهاى نشسته نگاه مىكنند.
دختر جوان گفته بود: «دنيز اتريار، پدرم دفتر ثبت دارد و ناماش اتريار است.» اميل بلادرنگ سالنامهى ضخيمى را برداشت. در فهرست اسامى صاحبان دفاتر ثبت به جستجو پرداخت. در حرف «الف» اتين و اتريو را پيدا كرد ولى «اتريار» وجود نداشت.
ضمن اين كه از دريچه نگاه مىكرد و گوش مىداد اين بار دفتر راهنماى تلفن را برداشت و صفحات مربوط به بندر لاروش را ورق زد… يك نفر به نام اتريار و يا صحيحتر بگوييم زن بيوهاى به نام اتريار وجود داشت كه شغلاش ماهىفروشى بود.
از آن سوى دريچه صداى دخترك شنيده مىشد كه مىگفت :
«فعلا حالم جورى است كه نمىتوانم، قادر نيستم بيشتر توضيح بدهم. پدرم كه پيش از ساعت چهار مىآيد مراتب را بهتر از من به عرضتان مىرساند… تنها تقاضاى من اين است كه تا آمدن او اين اسناد را كه توانستهام نجات دهم در جاى امنى نگهدارى كنيد…»
اميل گوشى تلفنى را كه در دسترساش قرار داشت برداشت. زنگ تلفن در دفتر تورانس به صدا درآمد. تورانس گوشى را برداشت و گوش داد :
«بپرسيد در چه ساعتى وارد پاريس شده است…»
دختر جوان پاكت زرد رنگى را از كيف درآورد كه پنج جايش لاك و مهر شده بود و اين خود برابهت آن افزوده بود. تورانس از دخترك پرسيد :
«چه وقت وارد پاريس شدهايد؟»
«بهمحض ورود سوار تاكسى شدم و اينجا آمدم… پدرم به من گفته بود…»
«چه كسى به شما گفت كه به ما مراجعه كنيد؟»
«ديشب مثل هميشه در خانه نشسته بوديم كه از دفتر پدرم صدايى به گوشمان رسيد… پدرم هفت تيرش را برداشت… در تاريكى مردى را ديد… ولى آن مرد توانست از پنجره فرار كند… پدرم فهميد كه آن شخص به اسناد او چشم داشته است و مقصود او ربودن آنها بوده است… پدرم نمىتوانست بلادرنگ لاروشل را ترك كند… از ترس يك دستبرد ديگر به من امر كرد… وقتى كه خودش آمد و توضيح داد علت عصبانيت و ناراحتى مرا خواهيد فهميد… آنهايى كه در تعقيب ما هستند آرام نخواهند نشست.»
در خلال اين گفتگوها اميل سرخ مو همچنان مانند كارمند دقيقى به آرامى سرگرم انجام وظيفه بود و پس از مطالعهى سالنامهى رؤساى ثبت اسناد فرانسه نگاهى به كتابچهى تلفن ناحيهى شارانت سفلى انداخت و بعد فهرست ورود و خروج قطارها را ورق زد بدون اين كه بيش از چند لحظه از دختر جوان چشم بردارد.
دختركى آراسته بود. درست مانند يك دختر جوان شهرستانى لباس پوشيده بود. كت و دامن خاكستريش خوشبرش بود، كلاهى مد روز به سر داشت كه زياد هم زننده نبود. دستكشهاى جير خاكسترى به دست داشت ولى يك نكتهى جزيى وجود داشت كه تورانس قادر نبود ببيند زيرا زياد نزديك بود. كسى را كه در دو مترى شما قرار گرفته حرف مىزند بهدشوارى مىتوان مورد معاينهى دقيق قرار داد.
ولى در عوض اميل از پشت دريچهاش كه خود آن را ذرهبين مىناميد مىتوانست… او به خود گفت: «اگر اين دختر جوان راست مىگويد و ناگهان شهر لاروشل را ترك گفته و بخشى از شب گذشته را در قطار گذرانده است و فقط همين چند لحظه پيش وارد شده و از ايستگاه راهآهن بىدرنگ سوار تاكسى شده و به كوى برژر آمده، چطور ممكن است كه كت و دامن ساده و آراستهاش اتويش را حفظ كرده و به خصوص اتوى سر آستينهايش چنان باشد كه گويى همين الان از توى جامهدان بيرون آوردهاند؟
لاروشل… لاروشل اورسى اميل به فهرست ورود و خروج قطارها نظرى افكند. تنها قطارى كه ممكن بود دخترك را از لاروشل آورده باشد در ساعت شش و چهل و سه دقيقهى صبح وارد پاريس شده بود.
دخترك گفت :
«تنها چيزى كه از شما خواهش مىكنم، اين است كه تا ورود پدرم اين اسناد را در گاوصندوق خود حفظ كنيد… آقا، استدعا مىكنم، التماس مىكنم… بعد… پدرم توضيح خواهد داد… اطمينان دارم كه از كمك به ما مضايقه نخواهيد فرمود.»
اميل به خود گفت كه چه خوب دروغ مىگويد… حتا موجب تأثر طرف مىشود… مىرود… مىآيد… آيا عصبانيتاش هم ساختگى است.
تورانس زيرلب گفت :
«حالا كه مىگوييد پدرتان بعدازظهر وارد مىشود… خوب است نشانى منزلتان را در پاريس بدهيد… در كدام هتل منزل كردهايد؟»
«هنوز جايى منزل نكردهام… از اينجا كه مىروم… مىخواستم قبل از هر كارى…»
«خيال داريد در كدام هتل منزل كنيد؟»
«البته در هتل… اورسى… در ايستگاه… قول مىدهيد كه اين اسناد را حفظ كنيد؟ چنين نيست؟ خيال مىكنم كه مىتوان به گاوصندوق شما اطمينان داشت… هيچ كس جرأت نخواهد كرد…»
تبسم مختصرى در لباناش پيدا شد… تورانس گفت :
«نه، مادموازل، هيچ كس جرئت نمىكند… به اضافه همين الان در حضور شما پاكت را توى صندوق مىگذارم…»
هيكل گندهى تورانس از جا تكان خورد و او كليد كوچكى از جيب درآورد و در گاوصندوق را گشود. دختر جوان بهسرعت پيش آمد و گفت :
«كاش مىدانستيد چقدر راحت شدم كه اين كاغذها را در جاى امنى مىبينم! صحبت از شرافت و زندگى خانوادهاى در ميان است.»
در همان لحظه كه تورانس در گاوصندوق را با كمال دقت مىبست اميل گوشى تلفن داخلى را مجددآ برداشت ولى اين بار آن را به تلفن پادوى دفتر كه در اتاق انتظار مشغول خواندن روزنامه بود وصل كرد. مذاكرهى اين دو كوتاه بود. بلكه در واقع مذاكرهاى به عمل نيامد و اميل فقط به گفتن يك كلمه اكتفا كرد :
«كلاه»
در عين حال جوانك سرخمو ابروان خود را در هم كشيد. دنيز پس از آنكه در گاوصندوق بسته شد بر ميز تحرير تورانس تكيه كرد و آهسته گفت :
«معذرت مىخواهم… تاكنون زور زدم… طاقت آوردم… به اعصابم فشار وارد مىآوردم و سرپا بودم… حالا كه وظيفهام تقريبآ انجام يافته است… من… من…»
تورانس مضطرب شد و گفت :
«حالتان بههم خورده است؟»
«نمىدانم… من…»
«مواظب باشيد كه…»
دخترك در آغوش تورانس افتاد… چشماناش نيمه بسته بود… نفساش به شماره افتاد…
تورانس خواست كسى را به كمك طلبد. ولى دخترك مانع شد و گفت :
«نه، ببخشيد… چيزى نيست… يك ناراحتى موقتى بود…»
دنيز كوشيد تبسمى كند… لبخند مختصرى در لباناش پديد آمد كه تورانس گنده را متأثر كرد. دخترك گفت :
«ساعت چهار اينجا هستيد… چنين نيست؟… من با پدرم مىآيم… از موضوع كاملا مطلع خواهيد شد… مطمئنم كه از مساعدت با ما مضايقه نخواهيد فرمود…»
دخترك در وسط دفتر ايستاده بود… خم شد و گفت :
«دستكشم افتاد… خداحافظ… باور كنيد كه…»
ريشو، همان پادوى دفتر كه به سبب چهرهى پرپشماش بدين نام خوانده مىشد از جا برخاست كه تا سرپله مشايعتاش كند. همين كه دخترك وارد پلكان شد ريشو هم كلاه ملون سبز رنگى را كه در كوى برژر شهرت به سزايى داشت به سر گذاشت و پالتواش را پوشيد و از در ديگرى خارج شد و پيش از دخترك به كوى مونمارتر رسيد.
اما تورانس به طرف دريچهى شيشهاى برگشت و چشمكى زد. اميل اتاقك دفتر خود را ترك گفت و وارد اتاق جناب رئيس شد. تورانس پرسيد :
«دربارهى اين دخترك چه عقيده داريد؟»
آن وقت كارمند دفتر كه لباس تنگى به تن داشت به لحنى كه قاعدتآ تحمل مخالفت و پاسخ نمىكرد به جناب رئيس خود گفت :
«عقيده دارم كه شما به تمام معنى كلمه احمق تشريف داريد.»
«كسانى كه به دفتر «O» قدم نهاده و در مواقع دشوار و يا فاجعهآميز زندگى خود به تورانس، كه كارآگاه مشهورى شمرده مىشد مراجعه كرده بودند اگر او را در اين لحظه مشاهده مىكردند كه چگونه خجل و سرافكنده منومنكنان در برابر اين جوان، جوانى كه گاهى كارمند و زمانى عكاس و يا رانندهى دفتر معرفى مىشد ايستاده است، از فرط تعجب شاخ در مىآوردند.
واقعآ اميل آدم ديگرى شده بود. گرچه لباساش نه گشاد شده بود نه بزرگتر، از سرخى مويش نيز چيزى كاسته نشده بود. لكههاى دور بينىاش نيز همچنان باقى بود و چشمان نزديك بينش زير شيشههاى عينك دور صدفى برق مىزد… ولى با اين حال پيرتر بهنظر مىرسيد. معلوم نبود بيست و پنج سال دارد يا سى و پنج سال! تشخيص اين امر دشوار بود. صدايش خشك و برنده بود. پرسيد :
«توى جيب چپكتتان چه گذاشته بوديد؟»
تورانس جيباش را گشت و گفت :
«ايواى، خدايا…»
«آره، «ايواى، خدايا»! خيال مىكنيد يك دختر جوان فقط براى اين كه از ريختتان خوشش آمده خود را توى آغوش شما مىاندازد…»
«اما… آخر… او…»
تورانس خود را حقير و پست مىشمرد… از خودش بدش آمده بود، مثل آدمهاى توسرى خورده بود. گفت :
«جناب رئيس معذرت مىخواهم… بالاخره دخترك مرا متأثر كرده بود… راست مىگوييد… من ابلهم… بايد دنبالش دويد… رسيد… بايد پيدايش كرد… به هر قيمتى شده…»
«ريشو دنبالاش است.»
تورانس با اين كه به پيشبينىهاى اميل معتاد بود بار ديگر از تيزهوشى او متعجب شد و به نظر تحسين به وى نگريست. اميل پرسيد :
«دستمال، دستمال را زد؟»
«آره، يادتان هست… با كمال دقت توى يك پاكت كهنه گذاشتماش و خيال داشتم بعدازظهر…»
احمق جان، زودتر گاوصندوق را باز كنيد…»
«من… من… باز كنم؟»
«زودباش؛ عجله كن…»
تورانس اطاعت كرد! با وجود قامت بلند و تنهى ستبرش در برابر اين جوانك لاغر عينكى مثل پسر بچهى كوچولويى شده بود. اميل گفت :
«هنوز هم نمىفهميد؟»
«چه چيز را نمىفهمم؟»
«پاكت را از صندوق خارج كنيد… بگذاريد روى ميزتان… نه… بر كف اتاق بگذاريد… به احتياط نزديكتر است…»
تورانس پيش خود انديشيد: نه ديگر اين بار جناب رييس زيادهروى مىكند.
اين پاكتى كه حداكثر ده ورق كاغذ بيشتر تويش نيست چه مىتواند باشد.
البته بمبهاى كوچكى وجود دارد ولى نه به آن كوچكى كه توى پاكت جا بگيرد.
اميل گفت :
«خدا كند كه ريشو را فريب ندهد و رد گم نكند.»
«باز تورانس به خود گفت: اين ديگر منتهاى زيادهروى است. مگر كسى مىتواند ريشو را گول بزند! آيا هيچ كس تاكنون موفق به چنين كارى شده است؟
اميل اظهار داشت :
«تورانس، يادتان هست كه دربارهى سرجوخهى درست و حسابى چه تعريفى مىكنند؟ بلند بالا و قوى و ابله. حالا اگر رفتار شما به همين نحو ادامه پيدا كند مجبورم اسم شما را سركار سرجوخه بگذارم.»
«حالا به شما چه بگويم؟»
«هيچ، امروز صبح چه كرديم؟»
«امروز صبح، ساعت هشت شركت بيمه به ما اعلام خطر كرد كه سرقتى واقع شده. در ظرف مدت شش ماه اخير اين امر چند بار تكرار شده است؟»
«بايد به يادداشتهايم رجوع كنم… گمان مىكنم بار دوازدهم يا سيزدهم…»
«هر بار وقتى كه تحقيق محلى مىكرديم، در محل وقوع جرم چه چيزى مىيافتيم.»
«هيچ.»
«… يعنى مىديديم كه يك جواهرفروشى را جارو كرده و جواهراتاش را بردهاند… و طرز عمل هميشه يكنواخت بوده… شخصى روز پيش در محل مخفى مىشده… اين شخص محكمترين قفلها را مىگشوده. به ريش ماهرترين قفل سازها مىخنديده و به تمام وسايل اعلام خطر برقى و آژير كه در مغازه وجود داشته ريشخند مىكرده است… تميز و پاكيزه كار مىكرده است… و تاكنون هيچ اثر و جاى پايى هم به جا نگذاشته است…» تورانس حالت شاگرد مدرسهى شرمندهاى را در برابر آموزگارش داشت. گفت :
«آره، هيچ اثرى!»
«امروز صبح در جواهر فروشى خيابان ترونشه چه يافتيم؟»
«يك دستمال پيدا كرديم…»
«از اين جا چه نتيجه مىگيريد؟»
تورانس مشت محكمى بر ميز زد و گفت :
«عجب ابلهى هستم، سه بار، پنج بار، هزار بار ابلهم…!»
اميل سؤال كرد :
«بويى نمىشنويد؟»
تورانس بو كشيد. منخرين گشاد مرد تندرست و سرحال هوا را به شدت فرو برد و گفت :
«هيچ بويى نمىشنوم.»
اميل دو سه بار با اضطراب خاطر به تلفن نگاه كرد و گفت :
«خدا كند كه ريشو ردش را گم نكند…»
شش ماه بود كه دفتر كارآگاهى «O» پىدرپى شكست مىخورد… شش ماه بود كه بزرگترين شركت بيمهى جواهرات به دفتر «O» مراجعه كرده بود زيرا پليس رسمى دولت براى بازيافتن جواهرات دزديده شده كارى از پيش نبرده بود. در اين مدت سيزده بار به مغازههاى جواهر فروشى دستبرد زده بودند و كوچكترين نشانى و ردى به جا نمانده بود.
امروز صبح هم… تورانس و اميل سرخمو كه دوربين عكاسى بزرگى به دست داشت، در همان حينى كه مأمورين شهربانى وارد محل سرقت شدند، سر رسيدند. توى كوچه، پشت ويترين جواهرفروش ازدحام عجيبى بود و اميل ناگهان رو به تورانس كرد و گفت :
«جناب رئيس، معذرت مىخواهم، ممكن است لطف فرموده به من كمك كنيد كه فيلم دوربين را عوض كنم؟»
تورانس نزديك او شد و اميل آهسته گفت :
«زير پايم دستمالى افتاده است. مواظب باشيد… برداريد.»
تورانس در كمال حرف شنوايى چيزى را از جيباش به زمين انداخت و خم شد و دستمال را برداشت… لحظهاى بعد همين كه ديد كسى متوجهاش نيست دستمال را توى پاكتى گذاشت و پاكت را در جيب خود پنهان كرد.
چه كسى ممكن بود متوجه اين حركت او شود. البته كسى از ميان مردمى كه جمع شده بودند، يعنى يكى از آن دويست سيصد نفر بيكارهاى كه بر سبيل كنجكاوى گرد آمده بودند.
اميل و تورانس وقتى كه به كوى برژر برمىگشتند توى تاكسى نگاهى به دستمال كردند. در گوشهى آن علامت شركت لباسشويى وجود داشت.
اميل گفت :
«حالا ريششان دست ما است… شما، تورانس، از همين امروز بعدازظهر به تمام شركتهاى لباسشويى سربزنيد.»
صداى زنگ تلفن بلند شد :
«الو… آره… كجا؟ در رستوران «كاترسرژان» است؟» ناهار بخوريد… چه بگويم؟ مثلا اگر بدبختى تان گل كند و از دستتان دربرود…»
اميل گوشى را گذاشت و به تورانس چنين گفت :
«آن دخترك بندر لاروشل توى رستوران «كاترسرژان» در كوى باستيل نشسته و ناهار سفارش داده… باز هم بويى نمىشنويد؟»
«گمان مىكنم زكام شدهام…»
«ولى آخر چشمتان كه مىبيند.»
روى زمين از پاكت زرد، دودى مانند نخ باريكى بر مىخاست. تورانس خواست بدود و خاموشش كند.
«بگذار باشد، همان بود كه حدس مىزدم…»
«حدس مىزديد كه اين پاكت خواهد سوخت؟»
«اگر غير از اين مىبود كه آن دخترك اين قدر اصرار نمىكرد پاكت را توى گاوصندوقمان بگذاريم.»
«اعتراف مىكنم كه…»
«… كه نمىفهميد… ولى مطلب بسيار ساده است. وقتى كه شما خم شديد و دستمال را برداشتيد و در جيب گذاشتيد آن كسى كه بايستى ببيند شما را ديد… و بلافاصله درك كردند كه ردى پيدا كردهايم… و نظر به شهرتى كه دفتر ما به هم زده است ترسيدند… تورانس، بگوييد ببينم چه ساعتى به دفتر برگشتيم؟»
«ساعت ده و نيم…»
«و ساعت يازده اين دنيز خانم وارد اينجا شد… پيش خود فكر كرده بود كه دستمال كجا ممكن است باشد؟ يا توى جيب شما، يا روى ميزتان، و يا اين كه شخصى مانند شما كه به محتاطى معروفيد موقتآ آن را توى گاوصندوق گذاشتهايد… نگاه كنيد…!»
اين بار ديگر شعله كوچكى از پاكت بلند شده بود و چند لحظه بعد پاكت و محتويش به كلى آتش گرفت.
«ببينيد، اگر اين پاكت توى گاوصندوق ما مىماند هر چه در صندوق بود طعمهى آتش مىگشت… اين يك حقهى شيميايى است كه تمام دانشجويان هم بلدند… كاغذ خشك كن را با يك مخلوط شيميايى خيس مىكنند و پس از مدتى تماس با هوا آتش مىگيرد و مىسوزد… دخترك لاروشل مزخرفات بىسروته را تحويل شما مىداد و بدبختى و بيچارگى خود را به رختان مىكشيد و متأثرتان مىكرد و مىرفت و مىآمد و ضمنآ هيچ چيز در دفتركارتان از نظر تيزبين او پوشيده
نمىماند. شما گاوصندوق را كاملا باز كرديد… او خم شد… ولى پاكت محتوى دستمال را نديد… حدس زد كه ممكن است هنوز در جيب شما باشد و اين موجب شد كه يك صحنهى كمدى ديگرى باز كند و غش را بهانه كند و مانند دختركى كه حالش به هم خورده به شانههاى آقاى گنده و خوبى كه شما باشيد بچسبد…»
تورانس با لحن اعتراض گفت :
«من آنقدرها هم گنده نيستم…»
«با اين حال دخترك موفق شد دستمال را به دست آورد و اگر اين ريشوى حيوان گمش كند…»
اميل كلاه و پالتويش را از جا رختى برداشت و گفت :
«بهتر است خودم بروم.»
«جناب رئيس، من هم همراهتان مىآيم.»
بيچاره تورانس، چشماناش مانند چشمان سگ كتكخوردهاى شده بود و حال آنكه در سراسر جهان مردم او را يكى از بزرگترين كارآگاهان مىشمردند.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.