توضیحات
گزیده ای از قصه های جنوبی
خب حالا چهكار كنيم؟ سيل همه جارو گرفته. از دس ما هيچ كارى ساخته نيس، بايد يه نفرو بفرسيم شهر، شايد دولت بتونه يه كارى بكنه. همه زندگيمون از چنگمون مىره…
در آغاز کتاب قصه های جنوبی می خوانیم
سيل 7
پلوك صفرعلى 59
كتك بىصدا 69
جمالو 79
نارنج 105
گرگها 121
شهر 135
باران 145
گرازها 151
خالد 159
زايرحسن 169
دروگران 177
سيل
روستائيان همه چشمانتظار و نگران توى مضيف زاير جاسم نشسته بودند. يأس و نااميدى از چهرههايشان مىباريد. همه چشم به دهان زاير جاسم دوخته بودند. كسى حال و حوصله حرف زدن نداشت. اميدشان را از دست داده بودند و آينده را مبهم و تاريك مىديدند. زاير جاسم با درماندگى و نگرانى به جمعيت مىنگريست. نمىدانست از كجا شروع كند. اندام درشت و چاقش توى داشداشه گشادش بزرگتر به نظر مىرسيد. چهره آفتابسوختهاش غمگين و دلواپس بود. لبهايش تكان مىخورد ولى چيزى شنيده نمىشد. وحشت و هراس در عمق چشمهاى سياهش لانه كرده بود. سكوت سنگينى بر فضاى مضيف[1] سايه
افكنده بود. عاقبت زاير جاسم سرش را بلند كرد. نگاهش روى جمعيت لغزيد و آشوبزده و پريشان لبهايش را باز كرد :
ــ خب حالا چهكار كنيم؟ سيل همه جارو گرفته. از دس ما هيچ كارى ساخته نيس، بايد يه نفرو بفرسيم شهر، شايد دولت بتونه يه كارى بكنه. همه زندگيمون از چنگمون مىره…
بار ديگر سكوت برقرار شد. زاير جاسم خودش هم به حرفهاى خودش اعتقادى نداشت. ديگر دير شده بود. دولت ظاهراً هيچ كارى براى روستائيان نمىتوانست انجام بدهد. سيل وحشى روستا را محاصره كرده بود. بهزودى سيل روستا را مىبلعيد. همانطور كه سالهاى گذشته بلعيده بود.
رودخانه لحظه به لحظه وحشىتر و خطرناكتر مىشد. زاير سيوان چفيه كهنهاش را از سر برداشت و كنار پايش گذاشت. دستى به ريش ژوليده و زبرش كشيده و پك عميقى به سيگارش زد :
ــ حالا ديگه دولت هيچ كارى نمىتونه بكنه، آب رودخونه بالا اومده و همه جارو گرفته. بايس بهفكر جونمون باشيم، خونهها كه خراب مىشن، زمينا و كشتزارو كه آب گرفته مونده خودمون و چن تا گاو و گوسفندى كه داريم…
صدايش گويى از قعر چاه بهگوش مىرسيد. زاير سيوان سرد و گرم چشيده بود. بلاهاى زيادى را از سر گذرانده بود و تجربه زيادى داشت. غمگين سرش را پايين انداخت. حرف ديگرى براى گفتن نداشت. زاير عبود در حالى كه از چشمانش خستگى مىباريد سكوت آزاردهنده را شكست :
ــ آب لحظه به لحظه بيشتر مىشه، مىگن تا حالا چندين دهرو محاصره كرده، مگه با دس خالى مىشه جلو آبرو گرفت، كار از كار گذشته، دولت هم هيچ كارى نمىتونه بكنه… بايد مث پيرارسال بريم رو تپهها، حداقل گوسفندارو نجات بديم… يا بارون نمىزنه يا اينقده مىزنه كه سيل مىآد و همه چيز رو از بين مىبره… تف…
زاير محمد مستأصل و نگران نگاهش را به حاج عبدل دوخت :
ــ حاجى بهنظرت بايد چىكار كنيم، اگه بريم شهر دولت بهمون كمك مىكنه؟ فايدهاى داره؟
نگاههاى نااميد و پريشان به حاج عبدل دوخته شد. حاج عبدل حلّه پشمىاش را محكمتر بهدور خود پيچاند :
ــ ديگه شهر رفتن فايده نداره، حالا ديگه نمىشه جلو سيلرو گرفت، بايس قبلاً فكر اين روز رو مىكرديم. جلو سيل را فقط با بلدوزر مىشه گرفت، ما كه اينور رودخونه هستيم، بولدوزر هم كه نمىتونه از رودخونه عبور كنه، دوبه[2] هم به درد نمىخوره، تازه مگه دولت خبر نداره كه سيل
اومده و همه جارو گرفته چارهاى نداريم. بايد خونههارو ول كنيم بريم بالا تپهها…
جمعيت با نااميدى به همديگر مىنگريستند. نگاهها مات و سرگردان بود. غم و حسرتِ خراب شدن خانهها و نابود شدن مزارع خيلى سنگين و طاقتفرسا بود. حسن و ناصر درگوشى، پچپچ مىكردند. جواد بىخيال و بىتفاوت لم داده بود و سيگار مىكشيد و با نگاه شيطنتبارى كه شادى و آسودگى در آن موج مىزد حاضران را مىنگريست. جواد يك آواره دورهگرد بود. نه خانهاى داشت و نه زمينى. نه زنى و نه زندگى. هر وقت كه از ولگردى خسته مىشد به كويت مىرفت و چند سالى در آنجا كار مىكرد و با دست خالى برمىگشت. قمار زندگيش را نابود كرده بود. مردان نااميد به فكر روزهاى بعد از سيل بودند. چهكار كنند. كجا بروند. از كى پول قرض بگيرند. كجا خانه بسازند و اگر نشد چگونه قاچاقى به كويت بروند. جواد احمقانه لبخند زد و نگاهش روى چهره حسن ماسيد :
ــ بابا چيه عزا گرفتى، ناراحتى نداره، شايد آب بالا نيومد، تازه اگر هم خونهها خراب بشن دولت كمك مىكنه، پول مىده، دوباره خونه بسازين…
حسن با عصبانيت حرفش را قطع كرد :
ــ آخه مرد ناحسابى، مگه دولت تا حالا به كسى پول داده، مگه يادت رفته پيرارسال كه سيل اومد فقط چن بسه خرما و يه كم آرد دادن، اگه دولت بهمون پول مىداد كه ديگه دردى نداشت…
قيافه جواد درهم رفت. سرش را پايين انداخت و سكوت كرد. فرحان بىحوصله و عصبى غرولند كرد :
ــ بابا دلتونرو به دولت خوش نكنين، دولت هيچ كارى نمىكنه، مگه تا حالا كارى كرده؟ بايد خودمون يه كارى بكنيم كه زندگيمون از بين نره، فعلاً اثاثيه خونهها رو ببريم رو تپهها، ببينم خدا چى مىخواد، جواد بدون سروصدا و يواشكى بيرون خزيد. قدبلند و لاغر بود و لباسهاى پارهپوره بهتن.
بار ديگر سر و صدا و هياهو اوج گرفت. داد و فريادها توى مضيف مىپيچيد. هيچكس به حرف ديگرى گوش نمىكرد. جلسه مانند روزهاى قبل بههم خورد. ابتدا سكوت و ترديد و بعد هياهو و داد و قال. گويى همان مردان نيمساعت پيش نبودند. مىدانستند كه از دست كسى كارى ساخته نيست. زاير سيوان با قد متوسط، چهره سوخته و افسرده از مضيف خارج شد. پشت سرش زاير عبود، فرحان، حسن، ناصر و… ربع ساعت بعد، مضيف خلوت شد. زاير جاسم همچنان ساكت و اندوهگين نشسته بود و پسرانش سر بزير و گوش به فرمان دورش نشسته بودند. هر هفت پسرش منتظر تصميمگيرى پدرشان بودند از زاير على كه چهل ساله بهنظر مىرسيد تا عباس كه هفده ساله بود و پدرش را فوقالعاده دوست داشت. زاير جاسم همانطور كه به ديوار تكيه داده بود بهفكر فرو رفت… گويى در جهان ديگرى سير و سياحت مىكرد.
* * *
رودخانه كرخه حسابى طغيان كرده بود. كف بر لب و ديوانهوار سر به پاى خانههاى گلى مىكوفت. گويى با آنها، كينهاى ديرينه داشت. امواج خروشان و گلآلود روى هم مىغلتيدند و هراس و وحشت مىآفريدند. سيل زمينهاى اطراف روستا و بيشهزار و قسمتى از مزارع گندم و جاليزها را گرفته بود. زمينهاى پوشيده از درختان بيد و گز و نيزارهاى سرسبز حاشيه رودخانه، زير سنگينى امواج خروشان رودخانه، دست و پا مىزند. چهارمين روز بود كه روستا در محاصره سيل بود. هر روز صبح روستائيان، روى تپههاى ماسهاى روبهروى روستا مىنشستند و با چشمان نگران و غمگين رودخانه را مىنگريستند و از ويرانى خانه و مزارع حرف مىزدند و ظهر خسته و پكر به خانهها پناه مىبردند و باز عصر دوباره روى تپهها جمع مىشدند و صحبت از سيل بود و خانه خرابى و آوارگى و كمكهاى دولتى.
اگر آب رودخانه همينطور بالا مىآمد بهزودى خانهها را مىبلعيد و آخرين اميد روستائيان را نابود مىكرد. سال گذشته با هزار بدبختى و گرفتارى هر كدام چند اتاق گلى ساخته بودند. قرار بود دولت با بولدوزر دور روستا را سيلبند بزند و جلوى خطرات احتمالى را بگيرد ولى خبرى نشده بود.
زاير جاسم و پسرانش با كوشش و تلاش خستگىناپذيرى هشت اتاق گلى ساختند و يك مضيف خشتى كه ديوارهايش را گچكارى كردند. مضيف بزرگ و وسيع بود. براى پذيرايى و مراسم عروسى و عزا و مهمانى.
در خانه بزرگ زاير جاسم بيش از سى نفر زندگى مىكردند. زنهايش، پسرانش، دخترانش، عروسانش و نوههايش. و حاتم چوپانش كه عمرى در خانه زاير جاسم زندگى كرده بود.
همه با مهر و محبت به همديگر كمك مىكردند. كسى از زير كار در نمىرفت و از همه مهمتر كسى نمىتوانست به كسى زور بگويد. زيرا كه
زاير جاسم با عصاى خيزران روى كمرش مىنواخت و ادبش مىكرد. گاهى بين زنها، مشاجرهاى در مىگرفت ولى به محض ورود يكى از مردها، سروصدا مىخوابيد. عروسهاى زاير جاسم همه زبر و زرنگ و فعال بودند. از صبح تا شب يك نفس كار مىكردند و هرگز لب به شكوه و شكايت نمىگشودند. همه عروسها از ننهعلى زن بزرگ زاير جاسم حساب مىبردند و مىترسيدند. ننهعلى پير، چاق و سنگين بود. كمحرف و اخمو. سه تا از دخترهايش را به خانه شوهر فرستاده بود. با آنكه عروسهايش مطيع و حرفشنو بودند گاهى به سر آنها داد مىكشيد و اخم مىكرد. گاهى يكى از عروسها، جارو را از دستش مىگرفت :
ــ عمه جون، تو نبايد جارو كنى، مگه ما مردهايم كه تو جارو مىكنى، جارو رو بده به من اگر زاير ببينه ناراحت مىشه…
زن كوچك زاير جاسم بدون تكبر و مهربان بود. سى، چهل سالى از زاير جاسم كوچكتر بود و هرگز از سرنوشت خود شكايت نمىكرد. آرام و صبور زاير جاسم راتر و خشك مىكرد. همه چيز برايش طبيعى و قابل تحمل بود. نه پيرى و كهولت زاير جاسم را مىديد و نه گرفتارىهاى زندگى را.
زاير جاسم با اشتياق چهره قشنگ او را مىنگريست و افسوس مىخورد. اگر زاير جاسم جوانتر بود احساس خوشبختى مىكرد…
* * *
فروردين ماه بود و هوا سرشار از لطافت و بوى مستكننده بهار.
چند روزى از عيد نوروز گذشته بود. بوى گلهاى وحشى، بوى عطر گندمزارها، بوى خوش درختان بيد و بوى معطّر نان گرم، فضا را انباشته بود.
گويى از تابش خورشيد گرم بهارى، همه برفهاى كوههاى دوردست ذوب شده بود و همراه با بارندگى شديد و سنگين بهسوى دشتها سرازير شده بود. آب رودخانه ساعت به ساعت بيشتر مىشد. هر روز روستائيان به رودخانه وحشى مىنگريستند و منتظر و نگران به آينده مىانديشيدند.
سالهاى گذشته از هجوم سيل، خسارت و صدمات زيادى ديده بودند. وقتى كرخه طغيان مىكرد هيچ كارى از دستشان ساخته نبود. دشت صاف و هموار بود و در سمت چپ روستا، تپههاى ماسهاى قرار داشتند. همه به فكر فرار بودند و اينكه بعد از فرو نشستن رودخانه چه كارى از دستشان ساخته است.
پيرارسال كه كرخه طغيان كرده بود به تپههاى ماسهاى پناه برده بودند. آب خانههاى گلى را بلعيد. بعد كه سيل فرو نشست هيچ چيز نمانده بود. خانهها، مزارع، جاليزهاى خيار و گوجه بهاره… همه نابود شدند. عدهاى به كويت رفتند و حالا آنهايى كه مانده بودند با حسرت به خانهها و مزارع سرسبز مىنگريستند. خوشههاى گندم زير تابش خورشيد بهارى جان تازهاى گرفته بودند. جايى كه هنوز طعمه سيل نشده بود بين تپههاى ماسهاى و روستا تا چشم كار مىكرد گندمزار بود و جاليزهاى خيار و گوجه… و در پشت كشتزارها، تپههاى ماسهاى مانند چادرهاى طلايى توى سينه دشت مىدرخشيدند. سمت راست روستا را آب گرفته بود. اگر رودخانه يك يورش ديگر مىكرد خانهها و كشتزارهاى پشت روستا را مىبلعيد و نابود مىكرد…
[1] . اطاق پذيرايى بزرگ.
[2] . دستگاهى شبيه به پل سيّار.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.