توضیحات
گزیده ای از کتاب صندوقچه اسرارآميز و داستانهاى ديگر
كوبه در را كه مىزنند به هواى اينكه ابوست، جلدى مىپرم در را باز مىكنم. ابو نيست، دو زن چادرى هستند، يكى پير است و آن يكى جوان. زن جوان با خوشرويى سلام مىكند. بروبر نگاهش مىكنم. پيرزن با بداخلاقى درمىآيد كه … زبون ندارى جواب آدم بدى؟!
در آغاز کتاب صندوقچه اسرارآميز و داستانهاى ديگر، می خوانیم
الاغ سوارى
زادگاه پدرى من، روستايى است در 25 كيلومترى اهواز به نام ندافيه كه بعدها چون بزرگتر و وسيعتر شد، به ملاثانى شناخته شد. گاهى كه هواى روستا به سر آقاجان مىزند ما را سوار تاكسى كُنسولش مىكند و به آنجا مىبرد. چند روزى كه در روستا مهمان عموى بزرگمان حاج غصبان هستيم، عموزادهها و عمهزادهها و خالهزادهها دورمان جمع مىشوند و حسابى تحويلمان مىگيرند. بهترين تفريح براى ما بچهها توى روستا الاغ سوارى بود و اگر عموزادهها و عمهزاده بخواهند ما را خجالت بدهند دعوتمان مىكنند به الاغ سوارى، و اين الاغ سوارى خيلى وقتها از روى محبت و علاقه نيست بلكه يكجور روكمكنى و خط و نشان كشيدن به شهرىهاست تا خيال نكنند چيزى بارشان مىشود و چون توى شهر زندگى مىكنند پُز سوارى و اتوبوس را بدهند.
من خجالتى و كمحرف هستم و چون جثهام نسبت به همسن و سالانم بزرگتر است غالبآ زير بار الاغ سوارى نمىروم و خود اين مسأله، عموزادهها را حرصى مىكند تا هرطور شده مرا سوار الاغ كنند، من كلهپا شوم روى زمين و باعث خنده و تفريح آنها بشوم.
يكبار حوالى غروب كه حيوانها را به آغل مىبردند، به خيال آنكه تنهايم و كسى دوروبرم نيست، تصميم گرفتم هرطور شده سوار الاغ بشوم كه اگر اتفاقى نيافتاد و ترسم هم ريخت، جلوى آنها سوار الاغ بشوم و غائله تمام شود.
وارد آغل مىشوم. دوروبرم را مىپايم، كسى نيست … بچه الاغى را كه نشان گرفته بودم، پيدا مىكنم. آهسته اما با ترس و لرز به طرفش مىروم. شنيده بودم كه اگر حيوان را نوازش كنى و دستى بر سرش بكشى با تو راه آمده و رفيق مىشود. همين كار را مىكنم. الاغ به شدت گوشهاى بزرگش را تكان مىدهد چند قدم عقب مىروم. به خودم نهيب مىزنم ترسو نباشم، دوباره سراغ حيوان مىروم … به پيشانىاش دست مىكشم و او خيره نگاهم مىكند. احساس مىكنم آرامتر شده است، خودم را روى تن حيوان مىكشم تا سوارش شوم. اما لغزنده است و هربار كه مىروم بالا، تند مىسُرم پايين … عرق از سر و كولم مىريزد اما هنوز نتوانستهام سوارش بشوم. دارم نااميد مىشوم كه در كمال حيرت مىبينم چهارپايهاى زير پايم قرار گرفته است. حيرتزده دوروبرم را مىپايم، كسى نيست … يعنى چه؟ مگر مىشود! از عالم غيب كه نيامده است … گوش مىسپارم مگر صدايى بشنوم، صداى خش خشى مىآيد. به طرف صدا مىروم. دختر عموى كوچكم خديجه است. مىكوشد خودش را از چشم من پنهان كند اما پيدايش مىكنم…
تو اينجا چيكار مىكنى دختر؟!
ـ برو سوارش شو ديگه … چهارپايه گذاشتم سوارش شى …
و تيز از مقابل چشمانم مىگريزد. به طرف الاغ برمىگردم. يك پايم را روى چهارپايه مىگذارم و يك پاى ديگرم را روى تن الاغ. حالا آن
بالا سوارم. حيوان چند بار پايش را به زمين مىكوبد و صداى عرعرش درمىآيد. دل توى دلم نيست. اگر از آن بالا بيافتم پايين چه؟! اگر خديجه برود و همه بچهها را قطار كند اينجا چه؟! و هزارها اگر و مگر به جانم مىافتند… حيوان تكان نمىخورد. آرام پاهايم را به بدنش مىزنم. الاغ دُم تكان مىدهد و راه مىافتد. دلم آشوب است.
ـ حالا مرا كجا مىبرد؟! اى واى بيچاره شدم رفت پى كارش!
الاغ از آغل بيرون مىآيد. چشم سگها كه به الاغ مىافتد شروع مىكنند به پارس كردن. حيوان از ترس رَم مىكند و سرگردان به سويى مىدود. سگها هم عوعوكنان به دنبالش مىآيند. من از ترس نزديك است غالب تهى كنم به سر و گردن حيوان چسبيدهام كه به زمين نيافتم… با صداى پارس سگها اهالى از خانهها مىزنند بيرون. كسى فرياد مىكشد :
ـ حيوان را بگيريد بلايى سر بچه نياورد، آهاى سلمان، آهاى عرفان!
چند نفر به دنبال الاغ مىدوند … از روبرو هم چند نفر مىآيند كه او را مهار كنند اما الاغ از ميان آنها راه باز مىكند و مىگريزد…
الاغ چرخى دور روستا مىزند. هم فال است هم تماشا… بچهها از خانهها بيرون آمدهاند و به ديدن من و الاغ از خنده ريسه مىروند. توى دلم مىگويم… مگر خدا رحمش به من بيايد. اين چه غلطى بود كه كردم!
الاغ كه يك چرخ كامل دور روستا زده است، دوباره به آغل برمىگردد… انگار كه براى تفريح و شادى من گشتى زده است و حالا برگشته… و درست همانجا كه بوده مىايستد، عرعر مىكند و گوشهايش را به شدت تكان مىدهد :
خيال مىكنم مىگويد: حالا بپر پايين بچه! شانس آوردى نكوبيدمت زمين!
از روى الاغ مىپرم پايين. آقاجان و عموجان و مابقى وارد آغل مىشوند و به ديدن من كه صحيح و سلامت هستم متعجب مىشوند… عموجان درمىآيد كه :
ـ بلا ملايى سرت نيامده؟! صحيح و سالمى عمو جان؟!
و آقاجان مرا كه از ترس مثل بيد مىلرزم در پناهش مىگيرد و سرم را مىبوسد.
صبح فردا، خبر الاغ سوارى من توى تمام روستا پيچيده است و بچهها مرا مثل يك قهرمان ملى نگاه مىكنند و با اشاره بههم نشان مىدهند. دعوت به الاغ سوارى دوباره شروع مىشود.
– پسر عموجان برويم الاغ سوارى؟
– پسر خالهجان حاضرم با تو مسابقه بدهم.
– راستى پسر عمهجان الاغ سوارى مزه مىدهد يا اتوبوس سوارى؟!
و من فقط تماشايشان مىكنم و هيچ نمىگويم… توى دل از خود سؤال مىكنم آيا جرأت دوباره الاغ سوارى را دارم؟!
و بعد به شدت سرم را تكان مىدهم… يكى از پسرعموها مىپرسد، پس چرا اينجورى سرت را تكان مىدهى؟!
و از دهانم مىپرد كه… الاغه اينجورى گوشهايش را تكان داد!
همه زير خنده مىزنند و خودم ريسه مىروم از خنده كه چه گفتهام!
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.