توضیحات
گزیده ای از کتاب شبى در چهارراه
مسيو ميشونه چند روز بود به هر كسى مىرسيد از ماشين تازهى خود صحبت مىكرد و مىپنداشت كه كسى سربهسرش گذاشته و شوخى كرده است. به منزل شما آمد و ديد در بسته است و هر چه زنگ زد كسى در را باز نكرد. نيم ساعت بعد به ژاندارمرى اطلاع داد و ژاندارمها به منزل شما آمدند… ولى نه شما و نه خواهرتان هيچكدام در خانه نبوديد و در عوض ماشين مسيو ميشونه را در گاراژ شما ديدند كه مردهاى پشت رل آن نشسته است. اين مرد با گلولهاى كه به سينهاش اصابت كرده به قتل رسيده بود
در آغاز کتاب شبى در چهارراه می خوانیم
1
عينك سياه يكچشم
هنگامى كه مگره از خستگى آهى كشيده صندلى خود را از ميز تحرير دور كرد درست هفده ساعت بود كه از كارل آندرسن بازجويى بهعمل مىآمد.
هنگام ظهر از پنجرهى اتاق، دختران فروشنده و كارمندان را ديد كه به لبنياتفروشىهاى ميدان «سنميشل» هجوم آوردند، سپس رفتوآمد كمتر شد. ساعت شش بعدازظهر همه بهطرف مراكز مترو و ايستگاههاى راهآهن هجوم آوردند و سرانجام شاهد آمدوشد كسانى بود كه سلانهسلانه به نوشابهفروشىها سر مىزدند و براى تحريك اشتها مىنوشيدند.
لايهاى از مه بر رود سن ديده مىشد. مدتى بود آخرين يدككش با چراغ سبز و قرمز و سه قايق پر از بار عبور كرده بود. مگره آخرين اتوبوس شب و قطار مترو را با چشم در عالم انديشه بدرقه كرد، بستن در سينما و برداشتن آگهىهاى بزرگ مصور آن را مشاهده كرد.
در دفتر كار وى صداى سوختن هيزمهاى شومينه بلندتر بود. روى ميز نيمبطرىهاى خالى و تهماندهى ساندويچ ديده مىشد.
در نقطهى نامعلومى آتشسوزى رخ داده بود، زيرا صداى عبور ماشينهاى پرسروصداى آتشنشانى بهگوش رسيد. ماشين حمل زندانيان حدود ساعت دو براى جمعآورى ولگردان از ادارهى پليس خارج شد، پس از مدتى برگشت و آنان را تحويل بازداشتگاه موقت داد.
در خلال اين احوال، بازجويى همچنان ادامه داشت. مگره هر ساعت يا دو ساعت يكبار، بسته به اينكه تا چه حد خسته شده باشد، دكمهاى را فشار مىداد. آنگاه استوار لوكاس كه در اتاق مجاور چرت مىزد مىآمد، نظرى به يادداشتهاى كلانتر مىافكند و بازجويى را دنبال مىكرد، مگره مىرفت و روى تختخواب سفرى دراز مىكشيد تا تمدد اعصاب كند و با نيروى تازهترى باز گردد و بازجويى را ادامه دهد.
شهربانى كاملا خلوت بود. فقط در شعبهى دزدان، فواحش و ولگردان آمدوشدى ديده مىشد. يكى از مأموران آگاهى نزديك ساعت چهار صبح شخصى را كه به فروش مواد مخدر اشتغال داشت آورد و بلادرنگ به اعتراف واداشت.
رود سن را مه شيرى فرا گرفت و لحظه به لحظه بر سفيدى آن افزوده مىشد. بالاخره روز شد و كرانههاى خلوت رودخانه روشن گشت. در راهروها صداى پا شنيده شد. زنگ تلفنها، صداى احضار اشخاص، باز و بسته شدن درها و خش و خش جاروب به گوش رسيد.
مگره پيپ گرم خود را به روى ميز گذاشت و از جا برخاست و سراپاى زندانى را با كجخلقى كه خالى از تحسين نبود ورانداز كرد.
هفده ساعت بود از او بازجويى مىشد! نخست بند كفش و كراوات زندانى را گرفته و جيبهايش را خالى كرده بودند.
در چهار ساعت اول، وسط اتاق دفتر سرپا نگهش داشته بودند و سوالات مانند گلولههاى مسلسل پشت سر هم به رويش باريده بود. امانش نمىدادند. سرانجام پرسيدند :
«تشنهاى؟»
مگره چهار نيم بطرى را خالى كرده بود. زندانى لبخندى زد و با ولع تمام نوشيد.
«گرسنهاى؟»
از او خواستند بنشيند و بعد دوباره برخيزد. هفت ساعت بود چيزى نخورده بود، و بعد حتا در حينى كه مشغول خوردن ساندويچ بود سؤالپيچش كردند.
دو نفرى بهنوبت از او بازجويى مىكردند. در فاصلهى دو جلسه بازجويى مىتوانستند چرتى بزنند، تمدد اعصاب كنند و از كسالت اين بازجويى يكنواخت درآيند.
كوتاه آمدند. جازدند! مگره شانهها را بالا انداخت و در كشوى ميز پيپپ سردى جست و پيشانى خيس از عرق خود را پاك كرد.
شايد آنچه بيش از همه موجب شگفتى وى گشته بود ظرافت و تشخيصى بود كه زندانى در همه حال مرعى مىداشت نه پايدارى جسمانى و اخلاقى وى.
شخص متشخص كه بدون كراوات و بند كفش از اتاق تفتيش بدنى پليس خارج مىشود، سپس يك ساعت تمام برهنه بهاتفاق صد نفر تبهكار و ولگرد در محل تشخيص هويت قضايى بهسر مىبرد، از برابر دوربين عكاسى گذشته به سوى صندلى اندازهگيرى بدنى كشانده مىشود و هلش مىدهند، ناگزير است شوخىهاى موهن برخى از همزنجيران را تحمل كند چنين شخصى بعد از تمام اين مراتب ندرتآ مىتواند آن اعتمادبهنفسى را كه در زندگى خصوصى جزيى از شخصيتاش شمرده مىشد حفظ كند.
بهويژه بعد از آنكه چند ساعت مورد بازجويى قرار گرفت اگر باز با يك ولگرد ساده تفاوتى داشته باشد معجزه كرده است.
ولى كارل آندرسن تغيير نكرده بود. با اينكه او ميان لباساش محو شده بود هنوز داراى ظرافت و تشخصى بود كه افراد پليس قضايى كمتر ديده بودند، ظرافتى اشرافى توأم با غرور مختصرى كه بيشتر از ويژگىهاى محافل ديپلماتيك شمرده مىشود.
از مگره بلندتر بود. شانههاى پهنى داشت ولى نازك و چابك بود و كمرى باريك داشت. صورتاش دراز و رنگ پريده و لبانش اندكى بىرنگ بود. به چشم چپش عينك سياه يكچشمى زده بود.
به او امر كرده بودند :
«عينك را برداريد!»
تبسمى در لبانش پديد آمد و اطاعت كرد. چشمش شيشهاى، مصنوعى، ثابت، نامطبوع و ناراحتكننده بود. پرسيدند :
«تصادف كردهايد؟»
«در حادثهى هواپيمايى چشمم را از دست دادم.»
«پس در جنگ شركت داشتهايد؟»
«دانماركى هستم. در جنگ شركتى نداشتهام. ولى در كشور خودم هواپيماى شخصى داشتم.»
اين چشم مصنوعى در چهرهى جوان و زيبا و متناسب چنان ناراحتكننده بود كه مگره آهسته گفت :
«عينكتان را مىتوانيد به چشم بزنيد… مانعى ندارد.»
آندرسن حتا يكبار هم از اينكه سرپايش نگهداشته يا فراموش كردهاند خوردنى و نوشيدنى به او بدهند شكوه نكرد. از جاى خود رفتوآمد خيابان، ترامواها و اتوبوسهايى را كه از روى پل عبور مىكردند، اشعهى سرخ خورشيد شامگاه و سپس هيجانى را كه در بامداد بهارى حكمفرما بود مشاهده كرد.
همچنان راست ولى بىتكلف ايستاده بود و تنها نشانى خستگى، خط سياه نازكى بود كه دور چشم راستاش ديده مىشد.
«در صحت تمام اظهارات خود اصرار داريد؟»
«بلى، اصرار دارم.»
«هيچ متوجه هستيد كه بيانات شما خيلى از حقيقت دور بهنظر مىرسد؟»
«متوجهم، ولى نمىتوانم دروغ بگويم.»
«اميدواريد كه به سبب نبودن دليل آزادتان كنيم؟»
«هيچ اميدى ندارم.»
تهلهجهى خارجى داشت، بهخصوص از زمانى كه خسته شده بود اين نكته بارزتر بود.
«ميل داريد پيش از امضاى ورقهى بازپرسى دوباره اوراق براىتان خوانده شود؟»
زندانى حركت مبهمى شبيه حركت آدم متشخصى كه از نوشيدن فنجان چاى امتناع كند، انجام داد.
«خلاصهى بازپرسى را تكرار مىكنم. سه سال پيش به اتفاق خواهرتان الس وارد فرانسه شدهايد. يك ماه در پاريس زندگى كرديد. بعد يك خانه ييلاقى در كنار بزرگراه پاريس به «اتامپ» و سه كيلومترى «آرپاژون» در نقطهاى كه معروف به «چهارراه سه بيوگان» است اجاره كرديد.»
كارل آندرسن با حركت سر، گفتههاى بازجوى آگاهى را تأييد كرد.
«سه سال است كاملا جدا از مردم در آنجا زندگى مىكنيد، بهحدى كه اهل محل حتا پنج بار خواهرتان را نديدهاند. هيچ رابطهاى با همسايگانتان نداريد.»
يك اتوموبيل كوچك معروف به پنج اسب بخار مدل قديمى و از مد افتاده خريدهايد و براى خريد خوار بار از بازار «آرپاژون» شخصآ از آن استفاده مىكنيد و هر ماه يكمرتبه، باز هم بهوسيلهى همان ماشين به پاريس مىآييد.»
زندانى گفت :
«صحيح است. براى اين كه كارهايم را تحويل تجارتخانهى «دوما و پسران» واقع در خيابان «چهارم سپتامبر» بدهم!»
«كارهاىتان عبارت است از نقشهى پارچهى مبل. براى هر نمونهى جديد پانصد فرانك مىگيريد و تقريبآ ماهى چهار نقشهى پارچه تحويل مىدهيد، يعنى معادل دوهزار فرانك.»
زندانى دوباره با اشارهى سر گفتهى بازپرس را تأييد كرد.
«نه شما و نه خواهرتان دوست و آشنايى نداريد. شنبه شب برحسب معمول دوباره حدود ساعت ده خوابيديد. و باز هم بر حسب معمول خود در را به روى خواهرتان كه در اتاق مجاور خوابگاه شما مىخوابد بستيد. اين عمل خود را چنين توجيه مىكنيد كه خواهرتان خيلى ترسو است… از
اين بگذريم…! مسيواميل ميشونه نمايندهى شركت بيمه كه در صد مترى منزل شما خانه دارد ساعت هفت صبح وارد گاراژ خود شد و ديد كه ماشين شش سيلندر نو و مارك معروف او مفقود شده و به جاى آن اتومبيل قراضهى شما را گذاشتهاند…»
آندرسن حركت نكرد و بىاراده دست بهسوى جيب خالى خود كه عادتآ جاى قوطى سيگار بود برد.
«مسيو ميشونه چند روز بود به هر كسى مىرسيد از ماشين تازهى خود صحبت مىكرد و مىپنداشت كه كسى سربهسرش گذاشته و شوخى كرده است. به منزل شما آمد و ديد در بسته است و هر چه زنگ زد كسى در را باز نكرد. نيم ساعت بعد به ژاندارمرى اطلاع داد و ژاندارمها به منزل شما آمدند… ولى نه شما و نه خواهرتان هيچكدام در خانه نبوديد و در عوض ماشين مسيو ميشونه را در گاراژ شما ديدند كه مردهاى پشت رل آن نشسته است. اين مرد با گلولهاى كه به سينهاش اصابت كرده به قتل رسيده بود.
اوراق هويت او دست نخورده بود. نامش ايزاك گولدبرگ و شغلاش الماسفروشى و محل اقامتاش شهر آنورس بود.»
مگره ضمن صحبت هيزم در شومينه گذاشت.
«ژاندارمرى شروع به تحقيق كرد و به كارمندان ايستگاه راهآهن «آرپاژون» مراجعه نمود و معلوم شد كه شما به اتفاق خواهرتان با اولين قطار به طرف پاريس رفتهايد… اقدام لازم به عمل آمد و شما را به محض ورود به ايستگاه پاريس بازداشت كردند… ولى مراتب را انكار مىكنيد.»
«من منكر قتل نفس هستم… هيچ كس را نكشتهام.»
«شما منكر آشنايى با ايزاك گولدبرگ نيز مىباشيد؟»
«او را نخستين بار مرده و پشت رل ماشينى كه به من تعلق نداشت در گاراژ خانهى خود ديدم.»
«و به جاى اين كه به پليس تلفن كنيد و اطلاع دهيد، به اتفاق خواهر خود فرار كرديد؟»
«ترسيدم.»
«مطلب ديگرى نداريد بگوييد؟»
«خير!»
«اصرار داريد شب شنبه و يكشنبه هيچ صدايى نشنيدهايد؟»
«خيلى خوابم سنگين است.»
دفعهى پنجاهم بود كه بىكم و كاست اين جملات را تكرار مىكرد و مگره كه طاقتش از دست رفته بود زنگ زد. استوار لوكاس وارد شد.
مگره گفت :
«بهزودى برمىگردم!»
* * *
مذاكرهى مگره با كومليو بازپرس دادگسترى كه مأمور رسيدگى به اين امر بود پانزده دقيقه طول كشيد. قاضى مزبور پيش از آغاز امر از ميدان به در رفته بود، چنين گفت :
«ملاحظه خواهيد كرد اين واقعه يكى از آن امورى است كه خوشبختانه ده سال يك بار اتفاق مىافتد و هرگز حقيقت امر كشف نمىشود!… از بدى شانس اين كار را به من رجوع كردهاند!… جزئياتى كه در دست است با هم نمىخواند! عوض كردن ماشين چه معنى دارد؟… چرا آندرسن براى فرار از اتوموبيلى كه در گاراژ او بود استفاده نكرد و پياده به «آرپاژون» رفت و از آنجا با قطار مسافرت كرد؟… آن الماسفروش در «چهارراه سهبيوگان» چه كار داشت؟ مگره، باور كنيد… هم براى شما و هم براى من دردسرهاى فراوان آغاز شده است… اگر مايليد رهايش كنيد… شايد حق با شما باشد، كسى كه پس از هفده ساعت بازجويى نم پس نداده باشد بعد از اين هم چيزى نخواهد گفت.»
پلكهاى چشم كلانتر اندكى سرخ شده بود، زيرا كم خوابيده بود.
«خواهرش را ديدهايد؟»
«نه! وقتى كه آندرسن را پيش من آوردند ژاندارمرى دخترك را به خانهاش برگردانده بود كه در محل از او بازجويى كند. دخترك همانجا مانده و تحت نظر است.»
مگره و بازپرس دست يكديگر را فشردند و مگره به دفتر كار خود برگشت.
لوكاس با بىاعتنايى چشم به زندانى دوخته بود، او هم پيشانى خويش را به شيشه پنجره چسبانده خيابان را تماشا مىكرد و با كمال شكيبايى منتظر بود.
مگره به محض گشودن در گفت :
«شما آزاديد!»
آندرسن هيچ حركتى نكرد ولى اشارهاى به گردن برهنه و كفشهاى بىبند خود نمود.
«لوازمتان را از انبار بگيريد. البته در اختيار دادگسترى خواهيد بود تا چنانچه احضارتان كردند حضور يابيد. به محض كوچكترين اقدامى براى فرار انجام دهيد تحويل زندانتان خواهم داد.»
«خواهرم؟»
«خواهرتان در خانه است.»
مرد دانماركى با اين حال هيجانى حس كرد و هنگام عبور از آستانهى در عينك يك چشم خود را برداشت و دستى به چشم نابيناى خويش كشيد و گفت :
«آقاى كارآگاه، متشكرم.»
«لطف شما زياد، كارى نكردهام!»
«قول شرف مىدهم كه بىگناهم.»
«من از شما چيزى نمىخواهم!»
آندرسن تعارفى كرد و منتظر ماند تا لوكاس به طرف انبار هدايتاش كند.
شخصى كه در اتاق انتظار شاهد اين صحنه بود با ناراحتى و عدم رضايت از جا برخاست و به شتاب به سوى مگره آمد و گفت :
«آقاى كارآگاه… پس آزادش مىكنيد؟ آخر چنين چيزى محال است… آقاى كارآگاه.»
اين شخص مسيو ميشونه نمايندهى بيمه و صاحب ماشين تازهى شش سيلندر بود… با كمال قدرت وارد دفتر شد و كلاهاش را روى ميز نهاد و گفت :
«من قبل از همه چيز بهخاطر ماشين خودم آمدهام.»
شخصى بود كوچك اندام، موهاى جوگندمى داشت و با دقت ناشيانهاى كوشيده بود خوشلباس باشد. هر لحظه نوك سبيلهاى روغنزدهاش را بالا مىزد.
در حين سخن گفتن لباناش را دراز مىكرد، غنچه مىكرد و كلمات را مىجويد و با دست حركاتى مىكرد تا وانمود كند مرد بسيار جدى و بانفوذى است.
آمده بود شكايت كند! مىگفت دادگسترى موظف است از او حمايت نمايد. آخر در واقع تا اندازهاى قهرمان بود!
مىخواست نشان دهد كه رسميت اداره و تشريفات تأثيرى در او ندارد و همهى مأموران شهربانى بايد حرفهاى او را گوش كنند.
«ديشب مفصلا با خانم مادام ميشونه كه اميدوارم بهزودى با او آشنا شويد مذاكره كردم… او هم با من هم عقيده است… آخر توجه كنيد كه پدرش دبير دبيرستان مونپليه بود و مادرش درس پيانو مىداد… اگر من اين مطالب را مىگويم.. خلاصهى كلام…»
اصطلاح «خلاصهى كلام» را دوست مىداشت و با لحنى قاطع و در عين حال آميخته به گذشت تلفظاش مىكرد.
«خلاصهى كلام، لازم است هرچه زودتر و بلادرنگ تصميمى اتخاذ شود… من هم مثل ديگر مردم، مثل ديگر ثروتمندان، مثل كنت داور نويل، ماشين تازهام را قسطى خريدم… هيجده سفته امضاء كردم… البته قادر بودم نقدآ بهاى ماشين را بپردازم ولى راكد كردن سرمايه چه سودى دارد… كنت داور نويل هم
كه پيشتر نام بردم در مورد خريد ماشين هيسپانو سفته امضاء كرد و قسطى خريد… خلاصهى كلام…»
مگره بىحركت نشسته بود… به زحمت نفس مىكشيد.
«من نمىتوانم از ماشينى كه از براى انجام شغل و اجراى وظيفهام نهايت لزوم را دارد صرف نظر كنم… در نظر بگيريد كه شعاع عمل من تاسى كيلومترى «آرپاژون» است… بهاضافه، مادام ميشونه خانمم هم با من هم عقيده است… ما ماشينى را كه شخصى در آن به قتل رسيده باشد نمىخواهيم… دادگسترى بايد اقدامى كند تا ماشين ديگر تازهاى از همان مارك سابق به ما بدهند. با اين تفاوت كه من اين بار نوع نوشيدنى را انتخاب مىكنم و قيمتاش هم فرقى ندارد… متوجه باشيد كه ماشينام بعد از اين واقعهاى كه اتفاق افتاده مجبورم…»
«همهى حرفتان همين است؟»
«معذرت مىخواهم!»
از اين جملهى «معذرت مىخواهم» نيز خوشش مىآمد.
«كارآگاه، معذرت مىخواهم! بديهى است كه حاضرم با استفاده از اطلاعات و تجربياتى كه در آن ناحيه دارم به شما كمك كنم. ولى لازم است فورى ماشينى…»
مگره دست به پيشانى كشيد و گفت :
«بسيار خوب! به همين زودى به ديدنتان مىآيم.»
«دربارهى ماشين چهطور!»
«هرگاه معاينات قضايى خاتمه يافت ماشين خودتان را به شما رد مىكنند.»
«آخر من گفتم كه خانمم مادام ميشونه و من عقيده…»
«از قول من به مادام ميشونه سلام برسانيد…! آقا، خداحافظ…»
چنان به سرعت عمل شد كه نمايندهى بيمه فرصت اعتراض پيدا نكرد. و يكباره خبردار شد كه كلاهش را به دستاش دادهاند و سرپله است و پيشخدمت دفتر مىگويد :
«بفرماييد از اينطرف! پلهها اول به سمت چپ و مقابلش در خروجى است.»
مگره در اتاق را از درون قفل كرد و آب روى بخارى گذاشت تا گرم شود و قهوهى غليظى حاضر كند.
همكارانش تصور مىكردند مشغول كار است. ولى پس از يك ساعت كه تلگرافى از آنورس رسيد به زور بيدارش كردند. مضمون تلگراف چنين بود :
«اسحق گولدبرگ، 45 ساله، دلال الماس، در محل معروف است، اهميت بازرگانى: متوسط. در بانكها حسن شهرت دارد، هر هفته با قطار يا هواپيما به بازار آمستردام و لندن و پاريس سر مىزند. در بورگرهوت خيابان كامپين ويلاى باشكوهى دارد. متأهل است، دو فرزند هشتساله و دوازدهساله دارد. به بانو گولدبرگ اطلاع داده شد. با قطار پاريس حركت كرد.»
* * *
ساعت يازده صبح زنگ تلفن به صدا درآمد. لوكاس بود.
«الو! از «چهارراه سهبيوگان» حرف مىزنم. از گاراژى كه در دويست مترى خانهى آندرسن است… دانماركيه به خانه برگشته است. در خانه بسته است… تازهاى نيست…»
«خواهرش چهطور…»
«بايد آنجا باشد… ولى من نديدماش…»
«جنازهى گولدبرگ چه شد…؟»
«به تالار تشريح «آرپاژون» حمل شد.»
***
مگره به خانهى خود واقع در بولوار ريشارلونوآر رفت. زنش فقط گفت :
«خسته به نظر مىآيى!»
«چمدان را حاضر كن، يكدست لباس و يك جفت كفش بگذار توش.»
«مسافرتت طول مىكشد؟»
راگو روى اجاق بود. پنجره اتاق خواب باز بود و رختخواب بههم خورده بود… شمد و لحاف را باد و هوا داده بودند. بانو مگره هنوز فرصت نكرده بود سنجاقهايى را كه مويش را به شكل گلولهى سفتى نگهداشته بود بردارد.
«خداحافظ.»
وقتى داشت بيرون مىرفت مادام مگره گفت :
«در را با دست راست باز كردى؟»
برخلاف عادتش بود. هميشه در را با دست چپ باز مىكرد، مادام مگره خرافاتى بودو پنهان نمىكرد.
«چيه؟ يكدست دزد است؟»
«نمىدانم.»
«راه دور مىروى؟»
«اين را هم هنوز نمىدانم.»
«مواظب خودت باش. قول مىدهى؟»
ولى مگره داشت از پلهها پايين مىرفت و فقط دستى به سوى او تكان داد. در بولوار تاكسى صدا زد.
«ايستگاه راهآهن ارسى… يا… نه… با تاكسى تا آرپاژون چند مىشود؟… گفتى: سيصد فرانك رفتن و برگشتن…؟… خوب، برويم!»
ندرتآ چنين مىشد. ولى از فرط خستگى و بىخوابى ديگر توانايى نداشت. بهزحمت از بسته شدن چشمانش جلوگيرى مىكرد. پلكهايش مىسوخت.
اما بعد! شايد اندكى تحت تأثير وقايع قرار گرفته بود؟ نه به خاطر درى كه با دست راست گشوده بود، و نه به خاطر داستان عجيب ماشينى كه از ميشونه ربوده شده بود و بعد با يك مرده در پشت رل را در گاراژ آندرسن پيدا شد.
چيزى كه موجب ناراحتى و پكرى مگره شده شخصيت آندرسن بود.
هفده ساعت تمام بازجويى شديد را سارقين آزموده و دزدانى كه در تمام شهربانىهاى اروپا سابقه دارند نتوانسته بودند چنين آزمايشى را تحمل كنند.
شايد مگره به همين سبب آندرسن را آزاد كرده بود!
با اين حال از «بورلارن» كه گذشتند توى تاكسى خوابش برد و راننده در آرپاژون مقابل بازار گالىپوشى بيدارش كرد.
«كدام هتل اقامت مىكنيد؟»
«مرا به «چهارراه سه بيوگان» برسانيد.»
سربالايى سنگفرش شاهراه را كه از بنزين و روغن برق مىزد پيمودند. از دو طرف آگهىهاى آب معدنى «ويشى» و «دوويل» و هتلهاى معروف و يا انواع بنزين و روغن ديده مىشد. به محل تقاطع دو راه رسيدند. گاراژى با پنج پمپ بنزين قرمز رنگ ديده شد. در سمت چپ جادهى آورنويل ممتد بود و علامتى جهت آن را نشان مىداد.
گرداگرد آن نقطه تا چشم كار مىكرد مزرعه بود. راننده گفت :
«رسيديم. اينجاست!»
سه خانه بيشتر ديده نمىشد. نخست خانهى گاراژدار بود كه در گرماگرم رونق كار با عجله ساخته شده بود. يك اتوموبيل بزرگ روباز كه بدنهى آن از آلومينيوم بود بنزين مىگرفت.
چند مكانيسين سرگرم تعمير ماشين بارى كوچك حمل گوشت بودند.
مقابل خانهى گاراژدار ويلايى از سنگ با باغچهى باريك و محاط با نردهى آهنى دو مترى و پلاك برنجى كه بر آن نوشته بود :
«اميل ميشونه، نمايندهى بيمه»
خانهى سومى دويست متر آن طرفتر بود. به سبب وجود ديوارى كه به دور پارك كشيده شده بود فقط طبقهى دوم خانه و شيروانى و چند درخت زيبا ديده مىشد.
بناى مزبور لااقل صد سال پيش ساخته شده بود. خانههاى ييلاقى دوران قديم بود. محلى براى باغبان و انبار و مرغدانىها و اصطبل و يك پلكان بيرونى و پنج پله كه در هر دو سوى آن مشعلدانهاى برنجى قرار داشت مشاهده مىگشت. حوضى سيمانى هم وجود داشت كه تهى از آب بود. از دودكشى كه سرش تزيين شده بود دود باريكى متصاعد بود.
آن سوى مزارع صخرهاى و بام خانههاى روستايى نمايان بود و در كنار زمينهاى شخم خورده گاو آهنى افتاده بود.
در جادهى صاف و صيقلى ماشينها عبور مىكردند و بوق مىزدند، بههم مىرسيدند و از يكديگر پيشى مىجستند.
مگره چمدانش را برداشت و پياده شد، كرايهى راننده را پرداخت و راننده قبل از حركت بهسوى پاريس در گاراژ سوختگيرى كرد.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.