توضیحات
گزیده ای از کتاب، سياوشان: تاملى بر سوگ سرودههاى احمد شاملو
از نوروزعلى غنچه غير از آنچه شاملو توضيح داده است اطلاعى در دست نيست، اما كارگر سادهاى بود كه سالها در زندان بوده و پس از آزادى از زندان نيز درگذشته است.
در آغاز کتاب، سياوشان: تاملى بر سوگ سرودههاى احمد شاملو، می خوانیم
فهرست
فصل اول: زندگى و شعر احمد شاملو در عرصه اجتماع و سياست 5
فصل دوم: سوگسرودههاى شاملو 29
فصل سوم: نگاهى اجمالى به بعضى سوگسرودهها 45
– قصيده براى انسان ماهِ بهمن 47
– مرثيه 50
– ساعت اعدام 51
– مرثيه براى مردهگان ديگر 52
– مرگ ناصرى 54
– شبانه (اگر كه بيهده زيباست شب) 56
– ضيافت 58
– پيغام 60
فصل چهارم: سوگسرودههاى برگزيده 63
يكم: از زخمِ قلبِ «آبايى» 67
دوم: مرگِ «نازلى» 78
سوم: عشقِ عمومى 86
چهارم: از عموهاىات 94
پنجم: مرثيه 108
ششم: سرود براى مردِ روشن كه به سايه رفت 118
هفتم: شبانه (در نيست / راه نيست) 130
هشتم: سرودِ ابراهيم در آتش 136
نهم: ميلادِ آنكه عاشقانه بر خاك مُرد 153
دهم: خطابهى تدفين 159
يازدهم: شكاف 166
منابع 175
احمد شاملو روز بيست و يكم آذر ماه 1304 خورشيدى در خيابان صفى عليشاه تهران متولد شد. «من در خيابان صفى عليشاه متولد شدهام، در يك خانه قديمى كه اندرونى و بيرونى داشت، با هيجده و نوزده نفر سرنشين، اين خيابان شباهتى به خيابان زندگى داشت، شلوغ و درهم. بعد كه وارد اجتماع شدم، اين «صفى عليشاه» همه جا حضور داشت و من، اين شاملوى قرن چهاردهم هجرى، كه بازماندهيى از شاملوهاى عهد محمود افغان بود، حس مىكردم كه همه خيابانهاى جامعه، خيابان صفى عليشاه است … . كودكى براى من يك كابوس بود. نوجوانى نيز مثل يك كابوس گذشت. جوانى را صرف (تعبير) اين كابوس كردم ولى هيچگاه تعبيرى قانعكننده براى آن نيافتم»(8). پدرش افسر ارتش بود و هر چند وقت به جايى مأموريت مىرفت. بنابراين احمد شاملو دوره كودكى را در رشت، اصفهان و شيراز گذراند و دوره دبستان را در شهرهاى خاش، زاهدان و مشهد طى كرد. «محيط خانوادگى همه چيز مىتوانست از من بسازد جز يك شاعر. محيط مدرسه تا دبستان بود، جهنم بود و تا دبيرستان بود يك گمراهكننده، قضاوت خودم اين
است كه شعر در من التيام يافتن زخم موسيقى است. من مىبايست يك آهنگساز مىشدم كه فقر مادى و فرهنگى خانواده غير ممكنش كرد … بعد ادبيات را كشف كردم. اگر پدربزرگ مادريم همان سالها از دست نمىرفت شايد مىتوانست دست مرا بگيرد. اما موضوع ديگرى كه بهطور قطع زمينهساز اصلى روحيات من شد و در زندگىام اثر تعيينكنندهاى داشت، پنج سالى پيش از آن اتفاق افتاده بود؛ حضور ناخواستهى اتفاقى من در مراسم رسمى شلاق خوردن يك سرباز در خاش، با پرچم و طبل و شيپور و خبردار … شش سالم بود اما سنگينى شقاوتى كه در آن لحظه نتوانسته بودم معنىاش را درك كنم تا امروز روى دلاَم مانده است. بيش از شصت سال پيش و پندارى همين ديروز بود! … منظرهى سربازى كه بر نيمكتى دمر شده، يكى مثل خودش رو گردنش نشسته يكى مثل خودش رو قوزك پاهاش و يكى مثل خودش با آن شلاق دراز چرمى بىرحمانه مىكوبيدش از جلو چشمم دور نمىشد … اولين بار كه داستان هابيل و قابيل را شنيدم فكر كردم خودم در خاش شاهد عينى ماجرا بودهام. گاهى مفهوم نفرت در قالب آن برايم معنى شده است گاهى احساس بىگناهى … . وقتى در سال 33 صبح از بلندگوى زندان خبر اعدام مرتضى كيوان را شنيدم بىدرنگ آن خاطره برايم تداعى شد و عصر كه روزنامه رسيد و عكس او را طنابپيچ شده به چوبهدار در حال فرياد زدن ديدم، دهان آن سرباز جلو چشمم آمد كه به قابيلهاى خود اعتراض مىكرد … . يك اتفاق روزمره كه من در شش سالگى بر حسب تصادف با آن برخورده كردهام به تمامى شد زيرساخت
فكرى و ذهنى و نقطهى حركتِ من»(13). «در مشهد زندگى مىكرديم و من كلاس چهارم دبستان بودم، زندگى ما زندگى بسيار وحشتناكى بود به دليل كار و كاراكتر پدرم. هيچ چيز را تحمل نمىكرد، خصوصيت نظامى داشت، شغل اصليش هم همان بود، شغلش و تربيتاش و درسى كه خوانده بود با آن نهاد غير متحمل خودش دست به دست هم داده بود و موجود عجيب و غريبى ساخته بود كه دو روز در يكجا نمىماند و دوام نمىآورد. به تهران و شهرهاى بزرگ هم راهش نمىدادند، در نتيجه تا آنجايى كه من يادم مىآيد و تا وقتى كه بازنشسته شد همهاش در نقاط بد آب و هوا مثل خاش و سيستان و زابل و چاهبهار و ايرانشهر و جاهاى عجيب و غريبى كه شايد اسمش را هم نشنيده باشيد … . سال پنجم را در زاهدان با بىميلى بيمارگونهاى به آخر رساندم. همهاش را در خواب، نصفه سالى در طبس و نصفه سالى در مشهد به بلاتكليفى گذرانديم و سرانجام، آخر سال دوباره به زاهدان برگشتيم و كلاس ششم را با معدلى حدود ده در آنجا تمام كردم، مدرسه برايم زندان بود. در اين يك سال اخير حادثهيى پيش آمد كه زخم موسيقى مرا كم و بيش شفا داد تا جا براى زخم تازهيى باز شود: پدربزرگ مادريم – ميرزا شريفخان عراقى – مرد باسواد كتابخوانى بود … پيرمرد براى خاطر مادرم از شغل مهمى كه داشت دست كشيد و پيش ما آمد كه دختر دربدرش را سرپرستى كند. مردى بود به تمام معنا آراسته، باتربيت اشرافى روسى قديم، كه در محيط ديپلماتيك دورهى تزار ساخته شده بود. كتابهايش به رگ جانش بسته بود. چند صندوق كتاب داشت و من شروع كردم به
خواندن كتابهايش»(8). «يازده سالم بود كه ادبيات، با خواندن ترجمه يك قصهى كوتاه، همه شور و شوق مرا به خودش اختصاص داد و حالا تو چهاردهسالگى بهترين نويسندهى نه فقط كلاس دوم كه شايد همه دبيرستانمان بودم، چون كه انشاءهايم سر صف براى شاگردان خوانده مىشد. تشويق احمقانهيى كه باعث شد خيال كنم نويسنده نابغهيى هستم … از ده سالگى مىنوشتم ولى موقعى كه اولين شعر (خودم) را نوشتم (سال 1329) بيست و پنج ساله بودم. پانزده سال تمام از دست رفته بود. روى كلمه «خودم» تكيه كردم، چون كشف «خود» براى من كم و بيش از اين سال شروع مىشود تا سال 1336 (سال چاپ هواى تازه) هشت سال به تجربه سختكوشانه مىگذرد. يا بهتر بگويم رياضتكشانه …. مىتوانم بگويم آثار من، خود شرح حال كاملى است. من به اين حقيقت معتقدم كه شعر برداشتهايى از زندگى نيست. بلكه يكسره خود زندگى است. خوانندهى يك شعر صادقانه، رو راست با برشى از زندگى شاعر و بخشى از افكار و معتقدات او مواجه مىشود. در باب آنچه زمينه كلى و اصلى شعر مرا مىسازد مىتوانم به سادگى بگويم كه زندگيم در نگرانى و دلهره خلاصه مىشود. مشاهدهى تنگدستى و بىعدالتى و بىفرهنگى در همه عمر بختك رؤياهايى بوده است كه در بيدارى بر من مىگذرد. جز اين هيچ ندارم بگويم … روزى كه انسان دريابد گرفتار وحشت بىپايهاى است كه نخستين ثمرهاش اطاعت محض است روز مباركى است كه ما هم در جشن طلوعش حضور خواهيم داشت.»(3)
احمد شاملو در فاصله سالهاى 1317 تا 1320 دورهى دبيرستان را در بيرجند، مشهد و تهران مىگذراند و هنگامى كه مشغول تحصيلِ سال سوم دبيرستان ايرانشهر در تهران است براى يادگيرى زبان آلمانى به سال اول دبيرستان صنعتى مىرود كه نشانهاى از گرايش او به آلمان در حوادث جنگ دوم جهانى است كه خود، آن را ناشى از تنفر نسبت به روس و انگليس و سابقه استعمارى اين كشورها در ايران مىداند. سپس در سال 1321 با انتقال پدر به گرگان و تركمن صحرا در آنجا تحصيلاتش را در سال سوم دبيرستان ادامه داده و در فعاليتهاى سياسى شمال كشور شركت مىنمايد. در همين دوران به دليل طرفدارى از آلمانها در تهران دستگير و به زندان شوروىها در رشت منتقل مىگردد. با آزادى از زندان همراه خانواده به اروميه مىرود و سرانجام تحصيلات خود را براى هميشه در سال چهارم دبيرستان ناتمام رها مىكند.
«موقعى كه رضاخان را بردند من بچهيى بودم زير 16 سال، بدون هيچ درك و شعورى. فقط يك چيز توى ذهن من فرورفته بود كه روس و انگليس مانع پرواز كردن اين ملت بدبخت هستند و وقتى كه آلمان با روس و انگليس در حال جنگ است و ما تبليغات اينها را مىشنويم، يك بچه 15 ، 16 ساله كه هيچ نوع سابقهى تفكر سياسى – اجتماعى ندارد فكر مىكنى چه حادثهيى برايش اتفاق مىافتد؟ اين حادثه كه، اگر آن نياز به باليدن و شوريدن و گردن كشيدن در ذاتش باشد مىگويد من طرفدار آلمانم چون دارد دشمن مرا مىكوبد. من با اين ذهنيت و با اين
سادگى وارد يك جريان ضد متفقين شدم كه كارم به زندان كشيد و توى زندان بسيار چيزها ياد گرفتم و بسيار آدم ديدم … منتها خوشبختانه من توانستم از هر حادثهيى درس بگيرم، نه اينكه با آن جريان خود را نابود كنم. مثلا برخورد من با حزب توده. من بعد از 28 مرداد بهطور رسمى وارد حزب توده شدم، ولى اين ورود به حزب توده دو ماه نپاييد، براى اينكه بلافاصله دستگير شدم و بلافاصله تو زندان برخورد كردم به اين واقعيت كه حزب چه آشغالدانى عجيب و غريبى است»(25). شاملو چنانكه خود مىگويد از همان ابتدا نسبت به بىعدالتى و بىفرهنگى بىتفاوت نبوده و داراى دغدغههاى سياسى و اجتماعى بوده است و از آنجا كه به طور ذاتى نياز به باليدن و شوريدن در خود احساس مىكرده است با آنكه پانزده سال ابتداى زندگىاش را در خانوادهاى نظامى و به قول خودش در خفقان سياسى و سكون تربيتى و ركود فكرى دورهى رضاخانى طى كرده و سپس در نهايت گيجى بىهيچ درك و شناختى در بحرانهاى اجتماعى – سياسى سالهاى 20 در ميان دريايى از علامت سؤال از خواب پريده با شورى شعلهور اما بينش در حد صفر مطلق به سمت جريانهاى سياسى كه نخستين آنها جنبش ضدّ متفقين و در سالهاى پايانى دهه 20 حزب توده بوده، گرايش پيدا كرده است. با چنين سرگذشت و ويژگىهايى و از طرف ديگر به دليل آنكه ترجيح مىدهد شعر شيپور باشد نه لالايى، بنابراين شعر شاملو نمىتواند فارغ از مسائل سياسى و اجتماعى پيرامونش و دلبستگىهاى فرهنگى و سياسىاَش باشد. «ما در اجتماع زندگى مىكنيم، پس چه بخواهيم و چه
نخواهيم زير سلطهى جامعهايم. بخصوص در جامعهاى كه حرفى جز حرف خود را برنتابد. يعنى اگر مىخندند تو هم مىتوانى عضلات گونههايت را سوى گوشهايت بكشى، اما اگر خواستى گريه كنى بايد بچپى ته پستوى خانه در را به روىاَت ببندى و صدايت را هم بخورى تا همسايه كه همچراغت نيست، هاىهايت را نشنود. يعنى مجبورى و گرفتار جبر. اگر دلت خواست اسمش را دردمندى ناشى از دست و پا بستگى بگذار. ولى دردت با اسمگذارى درمان نمىشود. قطرهى آبى هستى از رودخانهاى … ما در بند تعالى نيستيم، تعالى موقعى ميسّر مىشود كه هر كس بتواند حرفش را بزند. ما بايد تازه «شنيدن» بياموزيم»(13). شاملو با چنين بينش و جهانىبينى است كه گرايشهاى سياسى و اجتماعى خود را بروز مىدهد و نمىتواند نسبت به پيراموناش بىتفاوت باشد، هرچند در زندگى خانوادگى او و ارتباط با پدرش يك خفقان سياسى حاكم است، به همين دليل وقتى در سال 1333 دستگير مىشود، پدرش به محض آگاهى از بازداشت او در زندان موقت شهربانى به ملاقاتش مىرود، گفتوگوى تندى ميان او و پدر در مىگيرد كه ناشى از اختلاف عميقى است كه بين افكار و ايدئولوژى آنها وجود دارد، پدر از او مىخواهد كه توبه نامه بنويسد و رها شود و شاملو نتيجه اين كار را اسارت روح مىداند پس از آن ملاقات، پدر با او قهر مىكند و پس از چند ماه شاملو از زندان قصر نامهاى منظوم به او مىنويسد و اختلاف خود با پدر را به روشنى باز مىگويد :
«تو كز معامله جز باد دستگيرت نيست
حديثِ باد فروشان چه مىكنى باور؟
زمين ز خونِ رفيقانِ من خضاب گرفت
چنين به سردى در سرخىِ شفق منگر
مرا تو درسِ فرومايه بودن آموزى
كه توبهنامه نويسم به كامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجيرِ روح خويش كنم
ز راستى بنشانم فريب را برتر؟
تو راهِ راحتِ جان گير و من مقام مصاف
تو جاى امن و امان گير و من طريقِ خطر!»(26)
نخستين مجموعه اشعار شاملو، آهنگهاى فراموش شده (1326) است كه خود آن را در شمار مجموعههاى شعرش نمىآورد و مىخواهد كه پروندهى آن كتاب بسته و مشمول مرور زمان شود. شاملو «آهنگهاى فراموش شده» را اشعار سُست و قطعات رمانتيك و بىارزش مىداند و تصور مىكند كه بار شرمساريش تا آخر بر دوشاَش سنگينى خواهد كرد و معتقد است اين كتاب بايد صميمانه همچون خطايى بزرگ اعتراف و محكوم شود. بنابراين با فراموش كردن «آهنگهاى فراموش شده» كارنامهى شاعرى احمد شاملو با «قطعنامه»
آغاز مىشود كه در سال 1330 يا مقدمهاى از فريدون رهنما و چهار قطعه شعر چاپ شد.
در اين مجموعه اولين سوگسروده شاملو تحت عنوان «قصيده براى انسان ماهِ بهمن» به مناسبت روز 14 بهمن سالگرد كشته شدن دكتر تقى ارانى در زندان رضا شاه، گنجانده شده است. دومين مجموعه چاپ شده احمد شاملو، هواى تازه (1336) نام دارد. اين كتاب «مهمترين و راهگشاترين كتاب شعر نو سال 36 بود، ولى با تسلط ذوق چهارپاره پسند بر شعر دههى سى، انتشار «هواى تازه» در آن سال، نه فقط مهم و راهگشا به نظر نرسيد كه اساسآ چندان جدى هم گرفته نشد … اما اعتماد به نفس عظيم شاملو و پشتكار و پافشاريش بر سرودن شعر سپيد و ارائه نمونههاى مؤثر»(29)، موجب تثبيت آن شد و شاملو بانى شعر سپيد نام گرفت. مهدى اخوان ثالث يك ماه پس از انتشار «هواى تازه» نقدى طولانى بر آن نوشت و در ضمن برخى از شعرهاى اين مجموعه از جمله «مرگ نازلى» و «از عموهاىاَت» را از بهترين شعرهاى كتاب و مهمترين شعرهاى ده سال گذشته دانست. اين دو شعر يعنى «مرگ نازلى» كه مناسبت آن حماسهى يك مبارز و قتل او «وارطان سالاخانيان» عنوان شد و «از عموهايت» كه در اعدام مبارزان سازمان نظامى حزب توده عمومآ و مرتضى كيوان خصوصآ كه نزديكترين دوست شاملو بود، نوشته شد، در واقع از زيباترين سوگسرودههاى شاملو است. «هواى تازه» محصول دورانى است كه شاملو، بخشى از آن را در زندان گذرانده و به گفته شاعر برخى از اين اشعار در زندان نوشته شده و همچنين از
طرفى در اين سالها همراهان و همفكران او اعدام شده و به جوخهى آتش سپرده شدهاند، بنابراين منطقى است كه بيشترين مرثيههاى شاملو نيز محصول همين دورهى زمانى باشد.
هرچند شايد از اين نظر تعداد سوگسرودههاى مجموعه ابراهيم در آتش (52-1349) با «هواى تازه» برابرى كند. ممكن است مهمترين دليل هم آن باشد كه اين دو مجموعه محصول بحرانىترين شرايط ايران از نظر فضاى مبارزاتى و سياسى در دوران شاعرى شاملو است. «هواى تازه» مُصادف با حوادث پيش و پس از كودتاى 28 مرداد 1332 مىباشد و «ابراهيم در آتش» همزمان با آغاز نبرد مسلحانه گروههاى چريكى عليه رژيم شاهنشاهى است. با اين حال سوگسرودههاى اين دو مجموعه از دو منظر داراى تفاوت اساسى هستند، در «هواى تازه» اغلب مرثيهها براى كسانى است كه شاملو از نزديك با آنها آشنايى داشته يا يار صميمى او بودهاند اما در «ابراهيم در آتش» شاعر آشنايى چندانى با افرادى كه براى آنها مرثيه سروده، ندارد. از طرفى مضمون سوگسرودههاى «هواى تازه» اغلب حماسى – سياسى با اشاراتى بىپرده و مستقيم است، اما «ابراهيم در آتش» بيشتر داراى مضمونى حماسى – عاشقانه با اشاراتى در پرده و ايهام مىباشد. همچنين بايد توجه كرد فاصله انتشار اين دو مجموعه حدود شانزده سال از عمر شاعرى شاملو را در بر مىگيرد كه در اين دوران هم شاعر تجربه بيشترى اندوخته و پختهتر شده و هم به زبان استعارى و شاعرانهترى دست يافته است. ديگر مجموعههاى شعر شاملو شامل سوگسرودههاى
به مراتب كمترى است، چنانكه در فاصله «هواى تازه» و «ابراهيم در آتش» او هفت مجموعه به نامهاى باغ آينه، لحظهها و هميشه، آيدا در آينه، آيدا: درخت و خنجر و خاطره، ققنوس در باران، مرثيههاى خاك و شكفتن در مه منتشر كرد كه تنها داراى چهار سوگسروده با مناسبت مشخص است. از ميان اين چهار سروده فقط مرثيه «زندهگان» در مجموعه ققنوس در باران (45-1344) مربوط به تيرباران گروه دوم افسران سازمان نظامى حزب توده است كه در همان حال و هواى مجموعه «هواى تازه» بوده و مىتوان آن را در شمار سوگسرودههاى حماسى – سياسى قلمداد نمود. اما سه سوگسروده ديگر يكى در مجموعه مرثيههاى خاك (48-1345) با نام مرثيه در خاموشى فروغ فرخزاد، ديگرى در ققنوس در باران (45-1344) با نام مرگ ناصرى در شهادت عيسى مسيح و آخرى در مجموعه شكفتن در مه (49-1348) با نام سرود براى مرد روشن كه به سايه رفت در رثاى جلال آل احمد مىباشد كه از جمله مرثيههايى است كه شاملو بعدها مناسبت آن را به صورتى غير شفاف منتفى تلقى نمود. نگاهى به اكثر اشعار هفت مجموعه مذكور حاكى از گرايش شاملو به شعرهاى حماسى – عاشقانه است. چنانكه عبدالعلى دستغيب عقيده دارد كه شاملو در اين دوران در مسير بازگشت از كوچه (جامعه) به خانه (فرد) است، هرچند شاعر خود عقيدهاى به تفكيك دورهها ندارد، اما آنچه روشن است با پديدار شدن آيدا در زندگى شاملو، شعرهاى او نيز حداقل براى مدتى شكلى ديگر مىگيرند، ظاهر امر نيز حاكى از اين مسئله است. چنانكه دو
مجموعه آيدا در آينه (43-1341) و آيدا: درخت و خنجر و خاطره (44-1343) مربوط به دوران آشنايى و ازدواج آنهاست. دكتر رضا براهنى معتقد است: «خطابى صرفآ عاشقانه، شاعر را مجبور مىكند كه مقدارى از حرفهايش را طورى بزند كه در خور فهم معشوقه باشد. در واقع معشوقه به صورت هدف غايى شعر درمىآيد، … شاملو عشق فردى خود را در اشعار قبلى به صورت عشقى عمومى درمىآورد؛ قلبش باز شده بود و گسترش پيدا مىكرد تا عشقش را براى همگان به ارمغان آورد، ولى در بعضى از قطعات «آيدا در آينه» اين كار را نمىكند. هدف در اين قطعات فهماندن عشق است به معشوق. در اين ميان، تمام اشياء و احساسها، خود را در آينه «آيدا» زينت مىدهند، به جاى آنكه مستقلا وجود داشته باشند و زندگى شعرى خود را دنبال كنند». فروغ فرخزاد نيز همزمان با انتشار «آيدا در آينه» در مصاحبهيى گفت: «به نظر من شاملو را بايد در قسمت اعظم «هواى تازه» و «باغ آينه» جستوجو كرد. «آيدا در آينه» يك جور شيفتگى است. شاملو دارد از چيزى دفاع مىكند كه كسى معارضش نيست»(30).
عبدالعلى دستغيب از منتقدان نامدار شعر معاصر ايران اين دورهى شاعرى احمد شاملو را به روشنى ترسيم مىنمايد «گرايش به زندگانى درونى و نوعى دورافتادگى از زندگانى و شعر اجتماعى از بخش آخر «هواى تازه» رُخ مىنمايد و در «باغ آينه» كم و بيش ادامه مىيابد، ولى اين گرايش هنوز در پرده است. در «آيدا در آينه» و «آيدا و درخت …» اين گرايش، شيوهاى آشكار خود را نمايان مىسازد … در «باغ آينه»
شعرهاى اجتماعى و شعرهاى درونگرايانه همراهند كه نشان مىدهد شاعر هنوز از «كوچه» به «خانه» بازنگشته است. ولى در «آيدا در آينه» شاعر نه فقط از آسمان نوميد است بلكه از «مردم» و «شهر» نيز گريزان است … شاملو در «آيدا در آينه» و «آيدا و درخت …» در انديشه نجات خويش است. كانون اصلى شعرهاى او از 1336 به بعد بيشتر خويشتن اوست و حتى در اين شعرها نوعى عرفانگرايى جديد نيز ديده مىشود … شاملو با پرداختن به شعر عاشقانه و گنجاندن شعارهاى ضد اجتماعى در آن از اين تخته پرش (جامعه) دورى گزيد. البته اين دور شدن به هنگام خود جبران شد و شاملو در برخى قطعههاى «مرثيههاى خاك» و «شكفتن در مه» به سوى واقعيت اجتماعى بازگشت»(16). به اين تغيير گرايش شاملو كه تقريبآ مقارن با ازدواج شاملو با آيدا است در گفتگوها و مصاحبههاى متعددى كه با شاملو در اواسط دههى چهل در نشريات آن دوره انجام شده، اشاره گرديده و شاملو در اين ارتباط مورد پرسش واقع شده است. اما به نظر مىرسد شاعر اعتقادى به تغيير گرايش مضمونى ندارد و آن را مردود مىپندارد. «من يك دورهيى شايد بيشترين شعرهاى اجتماعى و سياسىام را نوشتم. ولى اينها فقط اجبارى با خود بود … دورهيى كه من فقط يك پوست خالى بودم كه تنها نفس مىكشيدم. از همه لحاظ اميد، اتكا، حتى مسائل ايدئولوژيك و همه چيز براى من يك بازى شوم و احمقانه شده بود هم نسلهاى من نيز همين گرفتارى را پيدا كردند، منتها خوب پارهيىشان رفتند و پارهيىشان ماندند و پارهيىشان عوض شدند … و در اين ميان زندگى دوبارهام را
مديون آيدا هستم … . فكر نكن كه من در نگاه كردن به آيدا دچار نوعى رمانتيسم شدهام. ابدآ چنين نيست من و او در مرز يك عشق موهوم نيستيم. ما در مرز يك انسانيت واحد قدم مىزنيم. من قدر انسانِ او و انسانِ خود را مىشناسم … . از نگاه تو شايد آيدا فقط يك زن باشد اما براى من معنايى وسيعتر از اين دارد. بهتر بگويم آيدا براى من، بهانهى زندگى كردن و انسان بودن است … او اشارتى به من و جامعهى من است. او يك حلقه مفقوده در شعرها و غزلها و شبانههاى من نيست. حلقهيى است ملموس كه زنجير عمر و سرنوشت مرا كامل مىكند»(8). در اواخر دههى چهل با گسترش مبارزات سياسى و قهرآميز شدن اين فعاليتها، مبارزانى كه ديگر به فعاليت مسالمتآميز اعتقادى نداشتند، دست به اسلحه بردند، در حقيقت نقطه عطف فعاليتهاى چريكى، حادثه سياهكل بود، كه به دنبال آن تعدادى از افرادى كه بعدها چريكهاى فدايى خلق نام گرفتند در روز 19 بهمن سال 1349 به پاسگاه سياهكل از توابع لاهيجان حمله كرده و پس از درگيرى به جنگلهاى اطراف متوارى شده، اقدام به جنگ چريكى با نيروهاى انتظامى نمودند. هرچند حركت آنان با شكست روبهرو شد اما سرآغازى بود براى يك دوره جديد مبارزه سياسى در ايران كه بىترديد بيشترين اثر خود را به روى ادبيات متعهد آن روزگار گذاشت. در اين شرايط حتى شاعرانى كه پيش از آن تنها به سرودن اشعار رمانتيك سرگرم بودند، تمايل به سرودن اشعار انقلابى پيدا كردند. «و عدهيى اندكتر چون شاملو كه بالفطره شاعرند و وجودشان سرشته به شعرست، اما به تبديل شعر به شعار
اعتقادى ندارند، در برابر شجاعت و جانفشانى معصومانه انقلابيون، آغشته به پنهانىترين شرمسارىها، صميمانه مىنويسند :
ما بى چرا زندگانيم،
آنان به چرا مرگِ خود آگاهاناند»(31).
در چنين شرايطى است كه شاملو، همپاى تحولات اجتماعى مجموعه «ابراهيم در آتش» را در سال 1352 منتشر مىكند. «شاملو در حالى كه در هنگام سرايش «شكفتن در مه» به نوميدى كامل – هم از خود و هم از زمانهاش – رسيده بود، پس از شور و هيجانى كه واقعه سياهكل در بخش وسيعى از روشنفكران و ديگر مردم ايجاد كرد، ديگرباره به پا خاست و شورانگيزترين، عميقترين و مؤثرترين شعرها را در ستايش از چريكها نوشت»(31). اكثر اين سرودهها با مجموعه «ابراهيم در آتش» آغاز شده و در مجموعه «دشنه در ديس» ادامه مىيابد. هرچند مشخصآ در رابطه با واقعه سياهكل، شاملو شعر بلند ضيافت را در مجموعه «دشنه در ديس» كه پس از «ابراهيم در آتش» منتشر نمود، آورده است كه مىتواند به دليل مسائل مميزى باشد. يادداشت بهاءالدين خرمشاهى در مجله الفبا، يكى از مهمترين و بهترين مطالب چاپ شده درباره مجموعه «ابراهيم در آتش» است، او مىنويسد: «شعرهاى هميشه شاملو و شعرهاى ابراهيم در آتش ترانهاى براى ترنّم نيست، قهقهاىست تلخ و هراسناك تا قيلوله هر چه ديو را آشفته كند، نعره مردى است كه «چنگ در آسمان مىافكند» زيرا كه «خونش فرياد» و «دهانش بسته» است و پا سفت كرده است تا همين را بگويد كه بر آسمان سرودى بلند مىگذرد …
فرم شعر شاملو از پيچش و خشمى كه به كلام مىدهد فراهم مىشود. تمام حضور ذهن شاعر صرف بيرون ريختن محتوى مىگردد، چيزى كه هست، همان انضباط ناخودآگاه، بر بيرون ريختن محتوى نظارت دارد»(14).
البته احمد شاملو اعتقادى به سياسى بودن شعرش ندارد و همواره پاسخش در برابر اين پرسش منفى بوده است. شاملو در مقالهاى به نام «شرفِ هنرمند بودن» به روشنى در رابطه با اين موضوع اظهار نظر مىكند؛ «از اتهامات ما يكى اين است كه گويا مثلا شعر عاشقانه را نمىپسنديم به اين دليل كوتهفكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد سياسى) نيست. بگذاريد براى آنكه ناگفتهيى بر زمين نماند، اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه ما نمىپسنديم شعر سياسى است كه بناگزير از دريچه تنگ تعصبات سخن مىگويد و آنچه سخت اجتماعى مىشماريم شعر عاشقانه است كه درس محبت مىدهد. ما در دنيايى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىكنيم. دنيايى به وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ … . ما بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم»(28). از طرفى شاملو با اينكه معتقد است هنرمند بايد متعهد به رنج انسانها باشد اما هنرمندان را مصون از اشتباه و گوينده حقيقت محض نمىداند، او در مصاحبهاى با تلويزيون استكهلم سوئد در سال 1994 ميلادى تعريفى بر اين مبنا از تعهد و وظيفه شعر ارائه مىكند: «وظيفه و تعهدى اگر هست به عهده شاعران و هنرمندانى است كه غمى انسانى دارند. شاعران و هنرمندان هم
موجوداتى عيسا بافته و مريم تافته نيستند؛ گروهى مبلغان اين فكر و آن عقيده خاصاند، كه حزبى و فرقهاى عمل مىكنند … . گروهى در هنر به چشم حرفه و نان خانه و آشدانى نگاه مىكنند در واقع كشك خودشان را مىسايند يا در نهايت گرفتار محروميتها و غم و غصههاى شخصى خودشانند؛ اگر به شكوفايى غريزى برسند گمان مىكنند اولين موجوداتى هستند كه چيزى به اسم عشق را كشف كردهاند و اگر گرفتار غربت بشوند گرفتار اين تصور مىشوند كه اولين غريبالغرباى تاريخند. چشماندازى دورتر از نوك دماغ خودشان ندارند و افقشان، افقى عمومى نيست. در شرايط عالىتر، هنرمند نيازمند مخاطبى است كه درد عام را درك كند و متأسفانه چنين مخاطبانى سر راه نريخته است. از اين گذشته، چنان هنرمندى مدام بايد گرفتار دغدغه اشتباه نكردن و سخن منحرف به ميان نيفكندن باشد و شما به من بگوييد كيست كه به راستى بتواند ادعا كند كه از اشتباه برى است و آنچه به ميان مىآورد، حقيقت محض است؟»(27).
شاملو پس از مجموعه «ابراهيم در آتش»، تا سال 1356 ديگر مجموعهاى منتشر نمىكند و فقط در اين سال است كه كتاب «دشنه در ديس» را كه شامل مجموعه اشعار او در فاصله سالهاى 1350 تا 1356 است، تنها با هيجده قطعه يعنى هر سال تنها سه قطعه شعر چاپ مىكند. بنابراين فاصله زمانى مورد اشاره را مىتوان كمكارترين دوران شاعرى او از نظر چاپ اشعار دانست. اما در عين حال بايد توجه كرد «دشنه در ديس» مشتمل بر بعضى از عميقترين و زيباترين اشعار شاملو بود كه با شعر بلند «ضيافت» كه تاريخ سرايش آن بهار 1350 و
مناسبتش مربوط به حماسهى سياهكل است، آغاز مىشود. احتمالا در فضاى سال 1352 كه شاملو مجموعه «ابراهيم در آتش» را منتشر كرد از آنجا كه اين شعر مضمونى صريح و سياسى دارد، امكان چاپ آن نبوده است و بنابراين با باز شدن نسبى فضاى سياسى شعر مذكور را در سال 1356 و مجموعه «دشنه در ديس» آورده است. ضيافت، شعر – نمايشنامهاى است كه شرح كاملى از وقايع سياهكل را ارائه مىدهد و تجربهاى جديد در ادبيات معاصر ايران بود، بديهى است كه با توجه به نوع نوشتارى آن امكان اقتباس از اين شعر براى اجراى نمايشنامه نيز وجود دارد كه البته پس از نزديك به گذشت چهل سال از انتشار آن هنوز اين اتفاق عملى نشده است.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.