توضیحات
گزیده ای از کتاب زیر چراغ های تاریک
چراغهاى قرمز نزديكتر شدند. ماشين آرامتر جلو مىرفت. برفپاككن تندتر حركت مىكرد، و حالا مردى، با صداى گرفته، مىخواند :
«چه خوشگل شدى امشب… چه خوشگل… چه خوشگل… .»
در آغاز کتاب زیر چراغ های تاریک می خوانیم
پتو را كنار زد و روى تخت نشست. سرش گيج رفت. بدش نمىآمد بيشتر توى رختخواب بماند ولى روز پركارى در پيش داشت. بلند شد. سرماى كف سنگپوش اتاق از پا به همه بدنش دويد. مورمورش شد. دستش را به چارچوب در گذاشت و خميازه كشيد. تنش را كش داد و به سالن پذيرايى رفت. روى صندلى راحتى روبهروى شومينه نشست و به گوىهاى سفالى قرمز، ميان شعلههاى آتش خيره شد. شعلهها قد مىكشيدند و نور آبى خوشرنگى از لابهلاى سرخى گوىها بيرون مىزد. دستش را جلوى آتش گرفت، گرم شد. حس كرد استخوانهايش يكىيكى نرم مىشوند و خون يخزده در رگهايش آب مىشود و در تنش جريان پيدا مىكند. به ساعت ديوارى نگاه كرد. به ظهر چيزى نمانده بود. بايد بلند مىشد و به كارها مىرسيد. سعيد گفته بود دمغروب مىآيد كه راه بيفتند. لباسهاى اتوكرده سعيد را از روى مبل برداشت و برد توى اتاق. اختر ديروز آخر وقت لباسها را از روى بند رخت جمع كرد و ريخت روى مبل.
«خانم جان اينا اينجا باشن، فردا جمعشون مىكنم. امروز مىخوام يهكمى زودتر برم. هنوز هيچى براى عيد نخريدهام. نه هفتسين، نه عيدى براى نوهها. برم يه عروسكى، ماشينى، چيزى بخرم، با اين روزگار گرونى.»
چادرش را سر كرد و مثل هميشه بىخداحافظى رفت. انگار با خودش حرف زده بود نه با نيلو. هيچ وقت منتظر جواب نمىماند. حرفهايش كه تمام مىشد راهش را مىكشيد و مىرفت.
به اتاق رفت. لباسهاى اتو نكرده را ريخت روى تخت. از شب قبل، ساك را وسط اتاق گذاشته بود و تنها حولهها و ملحفههاى سفرى را توى آن چيده بود. نور پشت پنجره به كافورى مىزد و اتاق هنوز به رنگ اول صبح بود. پرده را كنار زد و قاب پنجره پر شد از دانههاى برف. صورتش را به پنجره چسباند. بخار پنجره گونههايش را خيس كرد. دانههاى درشت برف به شيشه مىخورد و پهن مىشد. روز آخر سال بود و انگار زمستان توى اين چند ساعت باقى مانده مىخواست شهر را براى شب سال نو سفيدپوش كند. انگشتش را روى شيشه بخار گرفته چرخاند. يك دايره كوچك كشيد و دايره كوچك ديگرى كمى آن طرفتر… آنها را با خط كوتاهى به هم وصل كرد. مثل عينك بدون دسته. چشمهايش را به دايرهها چسباند و به پايين نگاه كرد. رديفهاى قطار شده دانههاى برف مىريخت روى پشت بامها، ماشينها و آسفالت خيابان. همه جا به سفيدى مىزد. فكر كرد از طبقه 24ام چقدر همه چيز كوچك است. مثل اسباب بازىهاى بچهها… ماشينهاى كوچك، آدمكهاى كوچك… ساختمانهايى كه مثل لگوهاى بدرنگ و كج و معوج بودند. رويش را برگرداند و پرده را سراند روى قاب پنجره. داشت دير مىشد.
دلش مىخواست وانمود كند كلى كار روى سرش ريخته. هيجانزده بود. به طرف كمد لباسها رفت… لباسها به ترتيب رنگ چيده شده بودند. بيشترشان صورتى و به سليقه سعيد. عطر صابونها به دماغش زد. فكر كرد.
«اين پلوورهاى پشميم كجان؟»
دستش را گذاشت زير رديف بلوزها و همه را ريخت روى تخت. رديف رنگها و تاهاى مرتب لباسها به هم ريخت. حرصش گرفت :
«امان از دست اختر. پس اين پلوورهاى منو كجا گذاشته؟»
صداى زنگ تلفن بلند شد. سرحال بود و دلش مىخواست با يكى حرف بزند. دنبال گوشى مىگشت. تلفن باز زنگ خورد. صدا از زير لباسهاى روى تختآمد. گوشى را پيدا نمىكرد. پتوى مچاله شده را كنار زد و گوشى سياه رنگ روى تخت غلت خورد و صداى پيغامگير بلند شد.
«نيلوفر جون، مادر بيدارى؟ سعيد همين الان بهم زنگ زد…»
گوشى را از روى تخت برداشت و به چراغ چشمكزن دستگاه تلفن، كه كنار تخت بود، نگاه كرد. صداى مادر توى اتاق مىپيچيد: «مىخواى توى اين هواى خراب برى كجا؟ چى بگم والا، آخه با اين حالت مادر…؟»
گوشى را انداخت روى تخت و از اتاق بيرون رفت. صداى مادر دورتر شد :
«بذار چند وقت ديگه با هم مىريم. تازه دارى رو مىآى مىترسم سرما، خستگى راه… چه مىدونم دلم شور مىزنه.»
قهوه جوش را به برق زد. زنگ ساعت بلند شد. صداى مادر ديگر نمىآمد. دستش را كوبيد روى دكمه ساعت. وقت خوردن قرصهايش
بود. روزى سه بار صداى ساعت او را از خواب مىپراند. اگر خوابش عميق شده بود، اختر بيدارش مىكرد و با ليوان آب بالاى سرش مىايستاد. صداى كلفت و مردانه اختر او را از جا مىپراند :
«خانمجان، وقت قرصاته.»
سرش تير مىكشيد و قلبش تند مىزد. هميشه قبل از اين كه چيزى بگويد اختر از اتاق رفته بود بيرون.
ليوان را زير شير آب گرفت و قرصها را ريخت توى دهانش.
چشمش به يادداشت سعيد، روى در يخچال افتاد :
«عزيزم، قرصات يادت نره. محض احتياط يكى دوتا از آمپولهاتو هم وردار… سعى مى كنم زود بيام.»
نيلو لبخند زد. مىدانست سعيد تا غروب پيدايش نمىشود. آن هم توى اين برف… روز آخر سال… بيشتر شبها وقتى به خانه مىآمد كه نيلو قرص خوابش را خورده بود و توى رختخواب غلت مىزد. تا سعيد نمىآمد خوابش نمىبرد. نمىدانست چرا منتظرش مىماند. سعيد شام خورده و خسته مىرسيد. چند جمله هميشگى بينشان رد و بدل مىشد :
«امروز بهتر بودى؟»
«آره.»
ديشب داشت دندانهايش را مسواك مىزد كه صداى سعيد را از پشت سرش شنيد :
«راستى، صبح منصور بهم زنگ زد. فردا دارن مىرن شمال. يه ويلا خريده. گفته اگه دوست دارين شما هم بياين.»
با حوله صورتش را خشك كرد و برگشت. سعيد توى چارچوب در ايستاده بود و گفت :
«ياسى هم مىآد. با شوهر جديدش.»
سعيد را كنار زده بود و از چارچوب در رد شده بود :
«البته من بهشون گفتم تو هنوز رو به راه نيستى. شايد…»
به صورت تازه اصلاح شده سعيد نگاه كرد. سرش را تكان داد و گفت :
«گفتى كى مىرن؟»
رديف قوطىهاى رنگ و وارنگ قرصها را توى كيفش گذاشت. پلوور پشمى، چند جفت جوراب، لباس زير… بوى نم شمال به دماغش مىزد. چندسال بود كه از تهران بيرون نزده بود؟ چند وقت بود كه جز براى رفتن به دكتر از خانه خارج نشده بود؟ ديشب فكر سفر شمال و دريا و ياسى ذوقزدهاش كرده بود :
«فكر بدى هم نيست. خيلى دلم يه سفر مىخواست. چند وقته تو فكرشم. حالم هم كه بهتره، مىتونيم بريم.»
به چشمهاى سعيد نگاه كرد. منتظر بود چيزى بگويد. مثل بچهها كه منتظر اجازه پدر مادر اين پا آن پا مىكنند تا بله را بشنوند و بدوند و بروند. تا سعيد گفت، فردا خبرشان مىكند كه آنها هم مىآيند، ذوق زده شد.
از ديشب بارها به اين فكر افتاده بود كه چند تا كتاب با خودش ببرد. شايد در اين سفر باز حال و هواى كتاب خواندن به سرش بزند.
در شيشهاى قفسه كتابها را باز كرد. فيزيولوژى انسان كنار كتاب چند جلدى سمك عيار، رديف كتابهاى ويل دورانت با جلد زركوب سبز رنگ كنار كتاب جلد سبز ديگرى كه درباره جغرافى بود.
«چقدر به اين اختر بگم به كتابهاى من دست نزن.»
كتابهاى قطور و جلدكلفت را ريخت پايين. پشت آنها كتابهاى باريك و كهنه رديف شده بودند.
حرف هم كه مىزد جواب اختر آماده بود :
«آخه، خانمجان، اينقدر پول كتاب دادين، حداقل قشنگاشو بذارين جلو چشم. اينا چيه؟ مثل دفترچه چلبلگهاى مشق نوه منه.»
يادش نبود كه آخرين بار كى با اختر سر مرتب كردن كتابها جر و بحث كرده بود. همان ماههاى اول ناچار شد كوتاه بيايد. فايدهاى نداشت. حتى وقتى سرش داد كشيد و مىگفت :
«اختر، اگه من بدونم تو با اين كتابا چكار دارى، خوبه… هر روز هر روز بههمشون مىريزى، هيچ كدوم از كتابا سر جاشون نيستن. ديگه حق ندارى دست بهشون بزنى.»
اختر انگار نشنيده بود. خيلى وقتها پيرى را بهانه مىكرد و خودش را به كرى مىزد. روز بعد باز كتابهاى قطور را به ترتيب رنگ و قطرشان رديف مىكرد و كتابهاى نازك و كهنه را يك جايى، آن پشتها، مىچپاند.
نيلو حرص مىخورد. به سعيد هم كه شكايت مىكرد، سعيد مىگفت :
«عزيزم بايد تحملش كنى. اختر نه، يكى ديگهرو بايد بياريم… نمىشه كه همه روز تو خونه تك و تنها باشى. وقتى اينجاس من هم خيالم راحتتره.»
اختر مىآمد. صداى تقوتوق ظرفها بلند مىشد، جاروبرقى، چرخ گوشت… نيلو گوشهايش را مىگرفت اما انگار اختر از سر لج جاروبرقى و ماشين لباسشويى و چرخگوشت را با هم روشن مىكرد و گوشى تلفن يك بند توى دستش بود و بلند بلند يا دعوا مىكرد يا احوالپرسى يا به بچههايش دستور مىداد… با صداى بههم خوردن كاسه بشقابها، شقيقه
نيلو شروع مىكرد به زدن. سرش را فرو مىكرد تو بالش و بالاخره بىتاب مىشد و جيغ مىكشيد. آنقدر جيغ كه همه صداهاى عالم قطع مىشد و اختر با مشتى قرص رنگى و ليوان آب مىآمد سراغش. اگر زير ليوان مىزد و قرصها را مىريخت روى زمين، اختر همه را خبر مىكرد. مادرش، سعيد، دكتر متين… آنوقت همه مىريختند بالاى سرش. مادرش اشك مىريخت. سعيد نصيحتش مىكرد و دكتر متين آمپول را آماده مىكرد و هميشه مىگفت :
«الان آروم مىشى.»
ملحفههاى سفيد كشيده شده روى مبلها، پارچههاى گلدوزىشده روى وسايل آشپزخانه، گذاشتن ورقه آلومينيوم روى شوفاژها، همه سليقه اختر بود. شوفاژها را به بهانه سياه شدن ديوارها مىبست. نيلو از سرما نفرت داشت و اختر تازه يائسه شده بود و مدام گر مىگرفت.
صداى پيغامگير تلفن بلند شد. جيغجيغهاى شهره اتاق را پر كرد :
«الو نيلو… نيلو زندهاى؟… واى باورم نمىشه. سعيد كه بهم خبر داد، بال در آوردم… تو رو خدا از رختخواب بيا بيرون. زود راه بيفتين. يهجورى بياين كه تحويل سال همه دور هم باشيم. يه دفه با خودت تشك رختخواب راه نندازى … همه چيز نو و تميزه.»
سرش را از كتاب بلند كرد. آنقدر گرم ورق زدن كتابها بود كه نمىدانست چند ساعت گذشته.
از روى زمين بلند شد. چراغ اتاق را كه روشن كرد، ديد كف اتاق پر شده از كتاب… كتابهايى راكه مدتها بود چشمش به آنها نمىافتاد، تازه پيدا كرده بود.
كتابها پر بود از خاطرات دانشكده. حتى بعضى از آنها مال قبل از دوران دانشگاه بودند. روى يكى از آنها نوشته بود :
«تقديم به شاعر بعد از اين، نيلوى عزيز. اميدوارم وقتى معروف شدى مارو تحويل بگيرى… دوست تو ياسى.»
به جاى امضا هم شكلك كشيده بود. چيز خنكى دويد توى دلش. به تاريخ كتاب نگاه كرد. سال اول دانشگاه بود… همان روزى كه ياسى دستش را كشيد و از كلاس بيرون آورد.
«يه خبر خوب دارم… خيلى خوب… .»
«دستمو شكوندى… چه خبرى؟»
ياسى ذوقزده بالا پايين مىپريد.
«اسمتو روى بُرد ديدم… شعرت برنده شد و همون كه براى مسابقه فرستاده بودى.»
«دروغ مىگى.»
«نه، نه به خدا… اون پسر دندون گرازيه هم اونجا بود. نمىدونى با چه حرصى گفت، توى اين دانشگاه به هر معرى جاى شعر جايزه مىدن… منم بهش گفتم بهتر از هر زريه كه بقيه مىزنن فكر مىكنن شعره… .»
دستهاى همديگر را مىفشردند و مىخنديدند :
«امروز ناهار مهمون من.»
ياسى لبش را گزيد.
«امروز نه… آخه قراره با نيما برم…»
نيلو دستش را مشت كرد و آرام زد تو شكم ياسى :
«امان از دست تو… برو… برو خوش بگذرون، ولى لطفاً براى فردا قرار نذار.»
چشمهاى ياسى مىخنديد. از كيفش كتاب را در آورد :
«اين مال توئه.»
به ساعت نگاه كرد. پرده را كنار زد، برف ريزتر شده بود و آسمان به سرخى مىزد. نمىتوانست كتابى انتخاب كند. تا يادش نرفته بود آمپولها را هم بايد از توى يخچال برمىداشت، محض احتياط. نمىدانست كدام كفشش را بردارد. يك چيزى كه بتواند ساعتها با آن راه برود. كتانىاش كجا بود؟ اما توى اين برف كه نمىشد كتانى بپوشد. حمام هم بايد مىرفت. دستپاچه شد. چند تا كتاب شعر و يك كتاب داستان برداشت. خواست كتابها را از روى زمين جمع كند و به ميل خودش، توى قفسه به رديف بگذارد كه يادش افتاد ظرفهاى شب قبل را هنوز نشسته. سعيد صبح كه داشت مىرفت گفت :
«مىخواى بگم اخترامروز زودتر بياد كمكت وسايلتو جمع كنه؟»
اخم كرد.
«خودم مىكنم. يه ساك بستن كه اختر رو نمىخواد. اصلاً بهش بگو امروز نياد. بذار به كارهاى خودش برسه.»
از كى حوصله اختر را نداشت؟ يادش نمىآمد… دلش قهوه داغ مىخواست. رفت تو آشپزخانه. قهوهجوش از ظهر روشن مانده بود. تمام كابينتها را به هم ريخت. كف آشپزخانه پر از قابلمه و ماهىتابه و كاسه شد اما شيرجوش را پيدا نكرد. دلش گرفت. چه شده بود كه حتى جاى وسايل آشپزخانهاش را هم نمىدانست. از وقتى كه آمده بودند به اين خانه چه بلايى سرش آمده بود كه اختر شده بود زن خانه و او مهمان… درد زير دلش پيچيد. روى زمين سرد آشپزخانه نشست. چيزى انگار گلوله شد
گوشه شكمش و راه باز كرد تا پاهايش. عرق سردى به تنش نشست و درد آرام گرفت. از جا بلند شد. قهوهجوش را خاموش كرد. ناى هيچ كارى را نداشت… دلش مىخواست اختر آنجا بود و كتابها را مرتب مىكرد، ظرفها را مىشست، لباسهايش را براى سفر جمع مىكرد و چمدانش را مىبست… خلاصه همه كارها را به سليقه خودش مىكرد. هيچ وقت خانه به اين اندازه به هم ريخته نشده بود. نمىدانست از كجا بايد شروع كند. كلافه بود.
«كاش اختر اينجا بود… كاش… بهش زنگ مىزنم. هر جا باشه پيداش مىكنم.»
گوشى را برداشت. مكث كرد. دستش را روى شمارهها كشيد. سختش بود. لابد اختر مىگفت يك روز هم بدون من نتوانست بگذراند… ولى چارهاى نداشت. انگشتش را روى شمارهها فشار داد… .
رفت به اتاق و خودش را انداخت روى تخت و فكر كرد تا اختر بيايد چرتى بزند. زير پتو خزيد و چشمهايش را بست.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.