توضیحات
گزیده ای از کتاب روز کاغذی فردوسی
مصطفی اینجا بود. پایین پای فردوسی. روی چمنها و کنار بوتههای گل. در مسیر خنکی نسیم فوارههایی که تا صورت فردوسی بالا رفته بود. جایی نشسته بود که زیرش نم و خیسی نباشد. با اینهمه، دستهاش خیس شد. مالید به شلوارش. زمان میبرد تا خشک شود.
در آغاز کتاب روز کاغذی فردوسی می خوانیم
طبق تقویم رومیزیتان، امروز هفتمین روز تابستان بود. اما گرمای داخل راهروهای سازمان که باد کولر آن را فقط جابهجا میکرد فرقی با چلهی تابستان نداشت. میان زنگ تلفنهای ناتمام و سوت فکسها، در راهروها بیهدف قدم میزدید و هدفدار سرک میکشیدید به اتاقها. چشمهای ترسیدهتان جای دهانتان حرف میزد. یکیتان با سر سؤال میکرد و دیگری با شانه بالا انداختن میگفت نمیدانم. گرمای راهرو و سکوتتان جو سنگینی را به سقف و ستونهای سازمان تحمیل میکرد. دستهاتان مانند فلِشی رو به اتاق دایرهی فنی بود که کوران باد تابلوش را نامحسوس لرزاند. یکیتان که از جلو اتاق میگذشت گفت اگر امروز هم مصطفی و مفیدی نیایند دومین روزی است که غیبت کردهاند.
اولین اتاق سمت راست. جایی که هیچوقت خالی نمیماند. با کوبیدن در، صدایی از داخل میگفت بفرمایید. صدایی که این اواخر سخت میشد تشخیص داد مصطفی است یا مفیدی. هنوز لامپ اتاقشان روشن بود. از دو روز پیش روشن مانده؟ نترسید، در بزنید. شاید باشند. شاید کسی باز هم گفت بفرمایید. اگر این دو نفر با هم مرخصی میگرفتند جای تعجب نبود ولی غیبت همزمانشان کاملاً شکبرانگیز بود.
میشد این شک و تعجبی را که همزمان به ذهنتان وارد شده بود با دود سیگار از بینی و دهان خارج کنید. با کامهای عمیق و پایانی سیگار هم به حدس و گمانهاتان پایان دهید. اما اینجا دود و آتشِ سیگار نباید دیده میشد. نه بهخاطر تابلوهای NO SMOKING؛ گفته بودند شهر در حد اضطرار آلوده است. سازمان هم درست در مرکز این آلودگی قرار داشت. صدای سرفه و خلط بالا آوردنتان گَهگاه بیشتر و بلندتر از صدای پرینتر و کپی در راهروها میپیچید. طبق دستورالعملی باید هنگام تردد در راهروها ماسک میزدید. بنا به این دستور مجبور بودید پشت ماسک بخندید و حرف بزنید یا اگر ناراحت بودید، همان پشت فحش و بد و بیراه دهید. مصطفی هر وقت کامبیز آبدارچی براش چای میآورد میگفت چای بینفس. یعنی کامبیز حین آوردن سینی چای سرش را بالا بگیرد تا اگر نفسی کشید به چای او نرسد. بعضیوقتها هم مانند شما که دهانبند داشتید فنجان چای مصطفی هم سرپوش داشت.
حالا هم علاوه بر سرفه و اخ و تف کردنها یکیتان خمیازهاش را با فریادی بلند تمام کرد و بقیه خندیدید. چندتاییتان هم با تأخير به جمعیت سازمان اضافه شدید. از پشت ماسک، سلاموعلیکتان خفه و خوفآور بود.
تو اتاقهاتان جاگیر نمیشدید مگر به یک شرط: شنیدن قدمهای کوتاه و تند مدیرعامل. ضرباهنگ قدمهاش، با خود، تنش و تشر و توبیخی همراه میآورد. صبحانهتان را زود میخوردید مبادا رئیس با آن شامه و گوش تیز، بوی نان و دلنگدلنگ قاشقهای چایخوری را تشخیص دهد. آنوقت حتماً توبیخیاش با دستور درج در پروندهي خدمتی همراه بود.
اما مدیرعامل هنوز پا به این راهروها نگذاشته و دست به قلم نشده بود. این روزها قلمش برای تنبیه و توبیخی بهراحتی روی کاغذ میآمد. دیروز در راهرو جلوِ اتاقش به جانشین دستنوشتهای داد. نیمساعت نشده، دستنوشته بخشنامهای شد و آمد روی بُرد تو کریدور اصلی: ورود کلیهی افراد غیرمسئول به ساختمان سازمان اکیداً ممنوع. اما اگر میتوانست خارج از قواعد نگارشات اداری بخشنامهای بنویسد حتماً مینوشت: قلم پاهاتان را قطع میکنم اگر زنی در اتاقتان ببینم، حتی زن و دختر یا حتی خواهرتان.
مأمورهای حراست از پشت شیشههای دودی اتاقک نگهبانی پیدا نبودند. اندمهای درشتشان جزیی از سایهی اتاقک شده بود. هر رفتوآمدی از داخل اتاقک نگهبانی تحتنظر بود. تحتنظر نه، تحتکنترل. دیگر کسی را از بلندگوها صدا نمیکردند. فقط تقههایی به بلندگو میخورد و در ادامه هم صدای بم مردانهای توی بلندگوها میگفت یک دو سه امتحان میکنیم. از اولین ساعات کاری بلندگوها را بارها امتحان کرده بودند. شاید شما را امتحان میکردند تا ببینند با شنیدن صدا، صدایی از شما بیرون میآید یا نه. یک دو سه امتحان میکنیم.
صدای لق زدن فنجانهای خالی کامبیز تو سینی استیلش یعنی خبر جدید که امروز از آن خبری نبود. از صبح تا حالا جز ریختن چای و چیدن میز صبحانه کاری نکرده بود. دیروز با هر سینی چای خبری جدید میآورد. مثلاً اینکه به مأموران امنیتی گفته وقتی درِ اتاقِ مهندسنمازی را باز کردم مهندسمفیدی را دیدم که کنار سمانهخانم، همان خانممهندسنمازی نشسته. چایشان را گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم همین. و برای شماها گفته بود آن دو نفر در فاصلهی خیلی کمی با هم نشسته بودند که من وارد شدم. خواستم سریع بیایم بیرون که مهندسمفیدی صدایم کرد. انگار از مسئلهای خوشحال باشد، اسکناسی پنجهزاری بهم داد و گفت جاسیگاری هم یادت نرود. بعد از رفتن مفیدی و سمانه هم فیلترهای مچاله و فنجانهای نیمهخالیشان از ذهنتان بیرون نرفت. بهخصوص از وقتیکه فهمیدید دو شب پیش، مفیدی سمانه را در حاشیهی اتوبان دیده، با صورت خونی و کبود. شبی که باران تندی آمد. اما حادثه در شب بارانی دیگر برایتان کلیشهای خندهآور بود. مهم، باران در اولین شبهای دمکردهی تابستانی بود. لابد کارشناسان سازمان هواشناسی هم زیر آن بارش تند غافلگیر شده بودند.
حادثهی آن شب همراه با جزییات رابطهی مفیدی و مصطفی خیلی زود به راهپلهها و راهروهای سازمان رسید. تو راهپلهها بحث دورهمیهای مفیدی و سمانه و مصطفی بود. تو کریدورها هم از شبهایی میگفتید که گویا مفیدی خانهي مصطفی میخوابیده. روز گذشته تماموقت تو آسانسور سازمان همین حرفها بالاوپایین میشد. اما مگر یک مرد مجرد نمیتواند خانهي رفیقش بماند؟ این را باید مصطفی جواب میداد که تو فرم نظرسنجی سالیانه، قسمت ارتباط با همردهها، مینوشتند: ضعیف.
اما مصطفی بیاعتنا به نظرها و نظرسنجیها، مفیدی را به اتاقش برد. پشت درهای بسته گمان میکردید حالا مفیدی را نشانده روی صندلی نزدیکِ در تا مثل هر رئیسی حیطهي وظایف مرئوسش را گوشزد کند. ولی بعدها از نیمهي باز درِ اتاقش دیدید مفیدی کنارش نشسته. تازه در نبودِ مصطفی روی صندلیاش هم مینشست. این رابطه خیلی زود از چهاردیواری اتاق دایرهی فنی به راهروهای طولانی سازمان آمد، با جزییاتش مانند نصیحتهای مفیدی به مصطفی: باوجود اینهمه بزرگراه و زیرگذر، حتماً کوچه پسکوچههای این شهر را یاد بگیر؛ یا دلیل آمدن مفیدی به تهران: تو مرکز راحتتر میتوانم از سازمان خلاص شوم. بوی سیگار کاپتانبلک مفیدی هم یعنی پایان بحث آنها و شروع اظهارنظرهای شما. سیگارهایی که نصفهکاره در جاسیگاری اتاق مصطفی رو به خاموشی و سردی میرفت، آنوقت که مفیدی به مصطفی میگفت بگو یک لیوان چای قندپهلو بیاورند. دهانم گس شد. تو هوای این شهر سیگار هیچ لذتی ندارد.
با آمدن اسم شهر و یادگرفتن راههای فرعی و اصلی، مصطفی با ولع پوست لبش را به دندان میگرفت و قلفتی میکَند. این عادتش را بارها دیده بودید. با اشاره، لبخونیاش را بههم نشان میدادید ولی جرأت نمیکردید بهش بگویید.
گوشبهزنگ نباشید. از گوشی و دهانی تلفنها صدای آشنایی بیرون نمیآمد. تمام تماسها از مرکز چک میشد. صدا و زنگ موبایلهاتان را قطع کرده بودید. گوشیها وقت زنگ زدن فقط میلرزید که همانجا گوشهي جیب ساکتاش میکردید تا مبادا مفیدی یا مصطفی باشد. ممکن بود مفیدی و مصطفی با یکیتان ارتباط داشته باشد؟
مصطفی امروز هم آمدنی نبود. او آدم منضبطی بود. زمان ورودش آغاز ساعت کاری سازمان و خروجاش آخرین ساعات اضافهکاری منظور میشد. دستگاه حضور و غیاب دیجیتال این نظم و ترتیب را ثبت کرده بود. اثر انگشت همهتان در حافظهي دستگاه موجود بود، جز مفیدی. حافظهي دستگاه دروغ نمیگفت. ولی مفیدی میآمد. یعنی اگر آمدنی باشد، همین حولوحوشها، ساعت نه صبح پیداش میشد. قبل از توزیع بنهای ناهار هم کیف بهدوش و سیگاربهلب با قدوقوارهی کوچکش به شلوغی پیادهرو جلو سازمان میپیوست. مصطفی هرچه ورود و خروج شما را زیر ذرهبین داشت، نوبت خداحافظی با مفیدی عینک مطالعه را برمیداشت و حتی بدرقهاش هم میکرد. خودتان خوب میدانید تو نامهها اسم و سِمت مفیدی زیر مصطفی نوشته میشد، اما وقت جلسات کنار هم مینشستند. تا آنجا که مصطفی در پینوشت نامهها متذکر میشد لطفاً جهت اطلاع از زمان و موضوع جلسات با مهندسمفیدی هماهنگی حاصل آید. شاید ندانید ولی مصطفی غیر از رسیدگی به این موارد حرفهای شما را هم میشنید. همین چیزها که حالا جمع شده بودید تو کریدور کنار اتاقش و میگفتید. تنها چیزی را که بهتان تذکر نمیداد همین تجمعتان نزدیک اتاقش بود. از پشت این دیوارهای بتونی همهچیز را میشنید تا ببیند قیمت ارزْ شناور مانده یا سوار بر موج تورم است یا مثلاً سکه چهقدر بالا رفته است و کی پایین میآید. در بین این حرفها، حدس و گمانهای مهندسخبیری را بیشتر از همه قبول داشت که میگفت بعد از سکه و ارز نوبتِ مسکن است. مهندسخبیری با آن کیف مألوف که از دهانش نام فردوسی نمیافتاد، اصرار داشت حتماً سری به فردوسی بزنید و ببینید آنجا چه خبر شده. هرچه میگفتید، میگفت فردوسی. فردوسی برای همهتان اسم و آدرسی بود که همهچیز به آنجا ختم میشد. چندباری دستهجمعی با قرار قبلی جلو در سازمان قصد رفتن به فردوسی را داشتید ولی هربار با دیدن مدیرعامل برگشته بودید به اتاقهاتان. مهندسخبیری بهتان میخندید: فکر میکنید استادیوم میخواهید بروید برای تفریح؟ آنجا کارزار است، منطقهای کاملاً مردانه. جای هِروکِر نیست. اگر میخواهید خوش باشید و بخندید همینجا بهترین جاست. مصطفی هم مستثنی نبود و مهندسخبیری قول داده بود برای یک بار هم که شده ببردش آنجا. شاید حالا هم که نیامده، مصطفی را برده تا به قول خودش دستش را بگذارد تو دست بچههای فردوسی.
حالا حرفهاتان زودتر از همیشه تمام شد و تو پاگرد و راهپلهها راه افتادید. فقط با چشم همدیگر را دنبال میکردید. با نگاههای جدی و گاه خندههای محافظهکارانه، انتظار واکنشی از دیگری را داشتید. یا اینکه چشمتان به ساعت بود تا عصر شود و بروید بیرون. با تاکسیچی یا سوپری سر کوچه بین حرفهای سیاسی و اقتصادی با تأيید سر و گفتن جملاتی کوتاه کمکم وارد بحث شوید. آنوقت از نامردی آدمها و نامرادیِ روزگار مینالید و با قیافهی حقبهجانب جریان مفیدی و مصطفی را مثلِ خاطرهای تعریف میکنید. آخرسر هم حاضرین را وامیدارید اظهارنظر کنند تا تجریه و تحلیلتان را به خوردشان بدهید.
مدیرعامل هنوز نیامده. یعنی امکان دارد خبر داشته باشد این دو نفر امروز هم نیامدهاند؟ بعید نیست دبیرخانهچی آمار روزانه را برایش تلفنی از روی کاغذ خوانده باشد. همان دبیرخانهچی پابهبازنشستگی که اتاقش دیوار بهدیوار اتاق مدیرعاملهای مختلف بود. با شکم گنده و کلهای که پر بود از جلسات و دستورهای محرمانه طی این بیستونه سال. عاشق این بود که مدیرعاملهای قبلی که حالا بیرون از سازمان شرکت داشتند، شب عید براش تقویم و کارتتبریک بفرستند. حالا هم از دهانش جز نفسهای سنگین و طولانی چیزی بیرون نمیآمد.
تا مدیرعامل نمیآمد هیچچیز مشخص نمیشد. سوژهای نداشتید برای دورهمنشینی و پنهانی سیگار دود کردن. سوژهای مثل آن صدا که ماه پیش همگیتان را کشانده بود دم پنجرهها، صدایی که همگی فکر کردید جایی بمبی منفجر شده. از هر پنجره، پنج کله تا نیمتنههاتان پیدا بود. از خیابان، هر عابری که نگاهتان میکرد، میگفت اینجا کجاست؟ اینها نیمساعت است که دارند جرقههای کابل برق را تماشا میکنند که افتاده تو جوی آب. ولی برای شما جذاب بود دستپاچه شدن کارمند ادارهی برق که کابل فشار قوی برق را ول کرده بود به امان خدا. سر لخت کابل با آب تماس پیدا کرده بود و مثل ماری میخزید و با هر پیچوتابَش جرقه و دودش تمام خیابان را پر میکرد. یکهو صدای خندهي دستهجمعیتان تا پیادهرو رسید. آنوقت که زنی از همهجا بیخبر ماشینش را پارک کرد کنار جوی و پیاده شد. جرقهها مانتوش را سوزاند. بعد از آنهمه خنده و اظهارنظر انگار که تخلیه شده باشید برگشتید به اتاقهاتان.
حالا هم میتوانستید در این دقایق پیش رو، با خیال راحت بخندید و هیجان داشته باشید. آخر معلوم نبود دقایق آیندهي این سازمان یک ساعت یا یک سال دیگر رقم میخورد یا اصلاً آیندهي سازمان همین دیروز یا امروز باشد.
البته حضور این چند جوان کتوشلوارپوش که تا آمدن مدیرعامل، در حیاط سازمان قدم میزدند، حال و گذشته را از یادتان برده بود. صاحبان این چهرههای جدی که فقط سؤال میکردند و اهل جواب دادن به سئوالی نبودند، حتا به این سؤال کامبیزآبدارچی: ببخشید کمکی از دستم برمیآید؟
اگر غیبت این دو نفر همینطور ادامه داشته باشد سر پانزدهمین روز نامشان از ستون غابین به ستون فراریها میرود. بعد آنها میمانند و سینجین مأموران امنیتی. آنوقت کوچکترین مورد از رفتوآمد خانوادگی مفیدی با مصطفی تا حتا پرسهزدنهای شما تو خیابانهای اطراف در وقت ادارای، بهانهي بازجوییشان میشود. ولی مصطفی با آن زبان پر از استدلال و آشناهایی که خودتان میدانید چه کسانی هستند از پس آنها برمیآید ولی شماها چی؟
مصطفی یک بار کارش کشیده به آن اتاقهایی که در و دیوارش خالی است و هیچ پنجرهای رو به بیرون ندارد. مجبوری فقط حواست به آنهایی باشد که ازت جواب میخواهند. مصطفی هم بعد از کلی سؤال، جوابشان را داده بود: خرید پمپها و کلیهی اقلام موضوعی قرارداد مذکور مورد تأیید اینجانب میباشد. درست همان بند موجود در قراردادی که زیرش را امضا کرده بود بدون یک کلمه اضافه یا کم.
چهرههاتان از شدت انتظار برای آمدن مدیرعامل بیروح و خوابآلود شده. خوب بگردید، بچرخید، ببینید آنجا کسی نیست. تو تأسیسات، انبار اقلام مهمل فنی، پلهی فرار، لابهلای ورقهای زردِ کمدهای بایگانی، حیاطخلوت سازمان. میان صندلیهای شکسته یا سالمِ تلنبار روی هم. نه. گم نمیشوید. بروید به زیرزمین آنجا که موشها جیرجیر میکنند و میجوند و میدوند تو پی و دیوار و ستونهای سازمان. صدایی شنیدید؟ کسی را دیدید؟ خودتان بودید یا احتمالاً سایهتان.
بله، از سازمان بزنید بیرون. از پشت این پنجرهها فقط منظرهی یک کوه و چند برج تازهساز یا کهنه را بیشتر نمیبینید، تازه اگر مثل امروز هوای شهر در حد بحران آلوده نباشد. آنوقت فقط خطوطی محو از کوهها پیداست. اینبار برای خریدن روزنامه تا دکهی سر خیابان بیرون نیایید. دورتر بروید تا چند چهاراه پایینتر. خیالتان راحت، همین چند وقت آنقدر زیرگذر ساختهاند برایتان تا سریعتر برسید به مقصد. دنبال چی هستید؟ اینکه سازمان بهتان ماشین بدهد؟ نگران نباشید شهر پر از ماشین است. دهانهي خروجی متروها انگار قی کرده باشند آدم بیرون میدهند. آره، میتوانید از همین خط مترو یا آن اتوبوس که مسیر حرکتشان را بهتر از راه خانهتان بلدید، استفاده کنید. زودتر بروید بهتر است. الان وقت ناهار میشود و همهتان تو سلف برای تهدیگ و یک پرس غذای اضافه همهچیز را فراموش میکنید. اما مطمئن باشید مصطفی و مفیدی را پیدا خواهید کرد. همینجا هستند، تو خیابانهای اطراف. درنهایت، چند میدان پايینتر. شاید حالا با مدیرعامل آمده باشند از آسانسور یا پلهها.
مدیرعامل بالاخره پیداش شد. نفهمیدید از کجا آمد؟ پس کجا بودید؟ شما که چند دسته شدید. یک دسته دم آسانسور، یک دسته نزدیک لابی ساختمان و دستهای سر خم کرده بودید بین پاگردها. برای دیدن پاهایی که طبقه به طبقه نزدیک طبقهي هفتم میشد. ولی کریدورها درست زمان آمدن مدیرعامل خالی بود، آنقدر که مدیرعامل به همراهانش گفت میبینید، این سازمان همیشه اینقدر در آرامش بوده. واقعاً نمیدانم این حادثه از کجا آب میخورد؟
«آقای مدیر، باید مراقب حمیت سیستمی کارمندانتان باشید.»
مدیرعامل مسئول اداری را میخواهد، برای توضیحِ اینکه چرا تا این ساعت آمار روزانه را آماده نکرده؟
دستور کسر حقوق کارمند خاطی را میدهد. بازرسها برای تحقیق و تفحص بیشتر، از بخش مالی و قراردادها و اسناد شروع میکنند.
«جناب مدیر، چرا مفیدی که هنوز حکم جانشینیاش ابلاغ نشده زیر قراردادها را امضا کرده؟»
مدیرعامل باید چه جوابی میداد؟ بگوید به حرف مصطفی گوش داده که بیمجوز اختیار امضای قراردادها را به مفیدی داده بود؟ یعنی مصطفی خواسته مدیرعامل را ببرد زیر سؤال؟ هرچه بود مدیرعامل مصطفی را خیلی قبول داشت.
«آقای مدیر، چرا قراردادها بدون استعلام و مزایده منعقد شده؟»
اتاق مدیرعامل نزدیک ظهر پر از آدم شده بود. از اضافه شدن به تعداد بازرسین و بازرسی برگبرگ پروندهها پیدا بود که خیال رفتن نداشتند. مدیرعامل دستور تهیهی ناهار را از بهترین رستوران این اطراف داد.
«آقای مدیر، سندِ هزینههای پذیراییتان در حد استفادهی غیرضروری از بیتالمال بوده.»
مدیرعامل بلافاصله بعد از رفتن مهمانهاش فریاد کشید. پا به زمین کوبید. دستهاش را مشت کرد. دوباره پا به زمین کوبید. گوشهی لبش سفیدک زد. چشمهاش قرمز شد و بعد سیاهیاش رفت. با سفیدی چشمها و گردن آویزان چند ثانیهای نگاهتان کرد. چشمهاش را که باز کرد شما نبودید. مدیر مالی بود. اسناد و پروندههاش همراه با تهدیدهای مدیرعامل به هوا پرتاب شدند. مدیرمالی شاهد پرواز بخشنامهها، تعرفهها، برگههای ترخیص بر فراز میز مدیرعامل بود. برگهها با چرخی در فضای اتاق کنار لوح و کِرِستهای تقدیری و تقدیمی و قاب عکس مدیرعامل با سران کشور فرود آمدند.
مدیرعامل از زیر کاغذها اول عینک و بعد تلفنش را پیدا کرد. داخلیِ دبیرخانه را گرفت و دستور احظار مسئول کارگزینی را داد. مسئول کارگزینی را با حکمی فرستاد به بایگانی راکد.
«جناب مدیرعامل، هرچه گشتم چیزی تو پروندهشان نبود.»
«یعنی چه؟ مگر فرم مشخصات فردی را هنگام ورود به سازمان پر نکردهاند؟»
«تو پروندهی مصطفی که چیزی نبود.»
«مفیدی چهطور؟»
«تو پروندهي او هم آدرس هیچ جایی نبود.»
«از زن مصطفی چی؟ کپی شناسنامهای ندارید، تا از روی عکسش دنبالش بگردیم؟»
«از کی؟»
«احمق، خودت را به کری میزنی. حکم عوض کردن این عوضی را بزنید.»
مدیرعامل چندتایی از شما را که مورد اعتمادش بودید، با ماشین و رانندهاش راهی اورژانس و سردخانهها کرد، حتی گرمخانهها، میان معتادین و بیخانمانها. در این بین، کامبیزآبدارچی به مدیرعامل گفت جسارتاً چیزی را باید به شما بگویم. چندبار مهندسمفیدی برگهی جریمههای پرداختنشدهای به من داد تا بریزمشان تو کاغذخردکن. همهاش برای پلاک بی.ام.و. مهندس بود که نمرهموقت داشت. یکبار که بهش گفتم که مهندس، چرا پلاکموقتت را دائمی نمیکنی؟ گفت تو این دنیا هیچ چیزی دائمی نیست.
مدیرعامل انگار برگجریمههای تو کاغذخردکن برگ برندهاش باشد گفت پس مهندسمفیدی بی.ام.و. داشته و ما خبر نداشتیم؟
کامبیز گفت جسارتاً قربان فکر کنم منظورش این بوده که آدم نباید از خودش مدرکی به جا بگذارد.
برای مدیرعامل پیغام آوردید که چند بیمارستان بیمارهایی به نام سمانه سینایی داشته. ولی همهشان هم مرخص شدهاند. از کجا معلوم که همان سمانه سینایی باشد بدون هیچ اطلاعی از نامِ پدر و عکس و آدرسی. یک کپی شناسنامه حتی با عکس دوران بلوغ لازم بود.
مدیرعامل از اتاقش بیرون آمد، برای رفتن به حیاط سازمان و قدم زدن و سیگار کشیدن. وقتی مدیرعامل را از بالا حین سیگار کشیدن میدیدید کلهي متحرکی بود که ازش دود بلند میشد. گهگاه همان سر رو به بالا میچرخید، سمت اتاق مصطفی که لوردراپهاش یکی دو پرده کنار بود. لامپ اتاقش هم روشن مانده بود. انگار خیلی عجله داشته برای رفتن، همان روز آمدن مفیدی و سمانه به سازمان.
سیگارها تمام شد و قدمهاش تندتر. سر پایین و دستها پشت کمر. آنطور فرو رفتنش در فکر شما را میترساند. شانس آوردید که عدهای دیگر آمدند و آوردندش بالا. این سومین جلسه بود از زمان آمدناش به فاصلهی یکساعت درمیان. باز تابلو «جلسه است وارد نشوید» با حروف برجسته داخل یک مثلث خطر چسبید به در اتاق مدیرعامل. همان سکوت پشت درهای بسته برقرار بود تا لحظهی کنار رفتن صندلیها و جنبوجوش معمول پایان جلسات. دیگر از آن چکوچانههای مدیرعامل و مصطفی با پیمانکاران خبری نبود که میگفتید باز جنگ زرگریشان شروع شد برای خر کردن ما.
کامبیز میگفت مدیرعامل لب به هیچچیز نزد. گویا وقتی کامبیز داشته ظرفها را جمع میکرده پسرجوانی بالاسر مدیرعامل میرود. میزند به شانهاش که شما نگران نباشید. فقط از مدیرعامل میخواهد که مبادا نظم سازمان بههم بخورد. سعی کنید این قضیه همینجا دفن شود، و کف اتاق را نشاناش میدهد. کامبیز دیده بود مدیرعامل با چه وحشتی به کف اتاق نگاه کرد. انگار واقعاً قرار بود کسی یا چیزی آن زیر دفن شود. کامبیزآبدارچی میگفت خدایی، مأمور خیلی یواش و درگوشی حرف میزد ولی من شنیدم.
همهتان شنیدید؟ صدای فریاد از وسط راهرو بود. هنوز چند دقیقه بیشتر از رفتن آخرین گروه بازرسها نگذشته. صدا خیلی آشنا نبود. فریاد و بعد پرتاب شدن شیئی فلزی مثل جاسیگاری روی زمین آمد.
انگار دونفر از مهندسهای تازهوارد با هم گلاویز شده بودند. در این لحظه، فریادهای مصطفی کارساز بود. برای جلوگیری از ازدحامتان در وسط راهروها. لابد همگیتان یادتان مانده که یکبار مصطفی چه عربدهای سر مسئول اداری زد، بهخاطر ساعتهای اضافهکاری که مسئول اداری از لج کم زده بود. برای همین دستگاه حضوروغیاب دیجیتالی را نصب کردند. ولی حالا مدیرعامل فریاد نزد. به کامبیز که تتمهی میوه و فنجانهای نیمخوردهی چای را میبرد گفت ببین چی شده. اینجا که شهر هرت نیست.
یکآن همهجا ساکت شد تا آن صدای شترق را همگی بشنوید. صدای برخورد کف دست با نرمی پوست صورت. مصطفی راهحلش را خوب میدانست: دو خط نامه و دستور جابهجایی هر جفتشان به مناطق مرزی، آن هم در قالب مأموریتی ده ساله.
اما مدیرعامل ایستاده دم در اتاقش تا ببیند کامبیز از کدام اتاق بیرون میآید.
اگر مصطفی بود اهل تجدیدنظر نبود، تخفیف هم نمیداد چون اعتقاد داشت امروز که از مجازاتتان کم کند فردا تو رویش میایستید و میگویید هرجا دوست داری بفرست کی میرود.
مدیرعامل میبیند کامبیزْ مهندس جوان را بغل کرد و از اتاق بیرون آوردش. ولی مگر میشد نگهاش داشت. آنقدر تقلا کرد تا بالاخره از دست کامبیز رها شد. دوید تو اتاق و در را از پشت قفل کرد. همهتان از آن اتاق، تهدید مهندس جوان را میشنیدید که اگر ایندفعه تو اتاق سیگار بکشی سیگار را تو چشمهات خاموش میکنم.
صدای کوبیده شدنشان به در و دیوار اتاق میآمد. بعد افتادن صندلی و آخرسر هم شکستن چیزی. زنهای تایپیست دزدکی سرک میکشیدند تو راهروها. مهندسخبیری تازه رسیده بود با کیفدستیاش. ساعت چند بود؟ تقریباً آخرین ساعات اضافهکاری. کیف را آرام برد پشت کمر. همان کیف پوستپوست که یکبار طوری که شما هم بشنوید به مصطفی گفت برایم شانس میآورد. ولی مفیدی هربار خبیری را میدید به مصطفی میگفت این خبیری روحش هم مثل کیفش پوستپوست شده.
ساعت تعطیلی سازمان چند دقیقهی دیگر از راه میرسید. هنوز مدیرعامل روی صندلیاش بود، زیر خط اریب آفتاب که صندلی و تنهاش را دو نیم کرده بود. بیرون هم نیامد برای تنبیه یا شناسایی مهندسهایی که فریاد و فحششان سازمان را ملتهبتر کرد. شاید استقبال کرده از این دادوفریادها. هیچ بعید نبود خسته شده باشد، بسکه امروز شماها را دید که بیحرف سرک کشیدید تو اتاقها. یا هرکی خواست بهش چیزی بگوید درگوشی گفت. حتا دربان سازمان هم با سر به همه سلام و خداحافظ میگفت مبادا چیزی اضافی از دهانش بیرون بیاید که حفاظت گفتار، همان تأکید مأموران را رعایت نکند.
بالاخره مدیرعامل از اتاقش بیرون آمد. در اتاقش را باد بست. به دبیرخانهاش گفت در را قفل کند. صداش درنمیآمد. امروز آنقدر خسته شده بود که به هیچکس خسته نباشید نگفت حتا به دبیرخانهاش. سوار آسانسور هم نشد. روی اولین پله، مهندس جوانی را دید که چند دقیقه پیش چک خورده بود. هنوز رد انگشتها روی سفیدی صورتش مانده بود.
به مدیرعامل سلام کرد و ایستاد تا از پلهها برود پایین. مدیرعامل وقتی کارتابلش را تحویل دبیرخانه میداد دستور تنبیه نداد. ولی مگر نبـایـد مهنـدس جـوان شکـایـت کتـبـیاش را ارائـه مـیداد که او هـم دستوری بدهد؟ نه مثل حالا منتظر باشد مدیرعامل از پلهها پایین نرفته تقتقِ فندکش بیاید و باد بوی سیگارش را پخش کند. فکرش را بکنید، تو این شرایط بحرانی، گزارشی بالا برود که تو سازمان، مهندسی بهخاطر یک نخ سیگار چک خورده؟ آنوقت میگفتند اخلاق در سازمان رو به تنزل است. بعد هم برشورهای «راهکارهای روابط سودمند کارکنان» یا «بهداشت روانی اصل اول هر جامعه» از ادارهی بهداشت و درمان سرازیر میشد به دیوار و بُردهای سازمان. خیال کنید اگر مفیدی و مصطفی پیداشان نشود آنوقت همهتان را جمع میکنند تو سالن آمفیتئاتر. پشت میزهایی با چند نوع میوه و رو به پردهی مخملی بزرگ. منتظر میمانید تا یکی دیگر از جلسات آگاهسازی با پخش فیلم کارکنان خاطی آغاز شود. با کنار رفتن پرده فیلم آغاز میشد.
بله آن صورتهای آشنا را میبینید. مفیدی، مصطفی و آنهاییکه زن مصطفی را ندیدهاند حالا میبینند. سهتاییشان دور یک میز. بیشتراز مردها سؤال میکنند که زن را میانشان نشانده بودند. از نحوهی آشنایی تا ارتباط خانوادگی. از اینکه زن چیزی نمیگوید و سرش را پایین گرفته بدتان میآید ولی فیلم را رها نمیکنید. از میان حرفهای مردها چیزی درنمیآید. نوبت به سمانه میرسد. اضطرابی ندارد. شمرده از معرفی خودش تا تعریف از مفیدی بهعنوان یک دوست خانوادگی حرفش را ادامه میدهد. از قبولیاش در دانشگاه و شرایط سخت زندگی در پایتخت میگوید و اینجا مصطفی وارد بحث میشود که بارها ازش خواستهاند مدارک فنی را بفروشد با چه قیمتهایی و قبول نکرده و مفیدی هم تأیید میکند. زن از نزدیکترین روابط زناشوییشان میگویـد که نشـان میدهد چهقدر ایـن فیلم واقعـی است. فیلم همینطور جلو میرود فقط گهگاهی که سمانه نگاههايی به مفیدی میکند نظرتان جلب میشود شاید در این نگاهها نکتهای باشد.
نکته آنجاست که هیچوقت یک مرد با زنش نباید تند رفتار کند. مفیدی این را میگوید و ادامه نمیدهد و مصطفی اظهار ندامت میکند و طلب بخشش از سمانه. سمانه میگوید که حالا درسش تمام شده و مفیدی میگوید باهاش راحت تا کردهاند تا از سازمان بیرون برود و مصطفی هم در یکی از شهرستانها که احتمالاً اصفهان باشد مشغول ادامهی خدمتش است.
پردهها که از دو طرف با ریتمی کند و یکنواخت بسته میشود. همهتان به صفحهی سفید با تردید نگاه میکنید که پرده آن را میپوشاند. شاید دلتان میخواست مانند سایر جلسات آگاهسازی کسانی را نشانتان میدادند که اخلالی در نظم سازمان ایجاد کرده و حالا فیلم مستند بازجویی و میزان مجازات و رأی دادگاه را برایتان پخش میکرد.
امروز فیلم دوربینهای مداربسته با دقت بازبینی شد. مأموران مدیرعامل را نشاندند و لحظه به لحظهي فیلم دوربینهای مداربسته تو اماکن عمومی سازمان را چندبار تماشا کردند. آخرین دستور امروزِ مدیرعامل بعد از رفتن مأمورها تجهیز تمام اتاقها به دوربین مداربسته بود. این یعنی دیگر از فردا کامبیز نمیتوانست اینطور همه را دور هم جمع کند و سوری دستهجمعی ترتیب دهد با اسباب پذیرایی که مختص مهمانهای ردهبالای سازمان بود. شاید اگر دوربینها زودتر نصب شده بود تو اتاقها حالا مدیرعامل پاسخی داشت در برابر آنها. آخر غیر از دوربینِ تو راهرو بقیهی دوربینها چیز خاصی را نشان نمیداد مثل این دوربین سردر دستشویی که تکرار آمدنهای پرعجله و برگشتن خونسرد و خندانتان از توالت بود. دوربین تو راهرو اتاق مصطفی را دقیق نشان میداد: مصطفی نمازی طبق معمول زودتر از همه درِ اتاقش را باز میکند، با نگاهی به اطراف، حالا میخواهد کسی باشد یا نباشد. شاید بیشتر نگاهش به اتاق مدیرعامل بود که ببیند آمده یا نه. مفیدی هم میآید و بیدر زدن وارد اتاق میشود با لحظهای مکث و عادت کنار زدن موهای لخت از پیشانیاش. در اتاق نیمهباز میمانَد. یکی دوتا از اربابرجوعها با خواندن تابلو اتاقها دنبال اتاقی میگشتند. دم در اتاق مصطفی هم خیلی کوتاه توقفی میکنند. واکنشی مثل تشکر با سر یا دست از خودشان نشان نمیدهند. انگار که جواب نگرفته باشند سردرگم از جلو دوربین میگذرند. وقتی مصطفی از اتاق بیرون میآید، سر و سینه بالا و بیتوجه به سلام یکی از کارمندها که کمی خم شده، منتظر میماند تا مفیدی هم از اتاق خارج شود. مفیدی، انگار بخواهد حرف خاصی بزند، دست مصطفی را میگیرد. دم گوشش چیزی میگوید ولی مصطفی میایستد جلو مفیدی با آن قد بلند و شانههای پهن. انگشت اشاره را مثل کسی که میخواهد چیزی را به کسی بفهماند تکان میدهد ولی بعد که مفیدی روی شانهاش میزند دست به کمر میایستد و مستأصل لُپش را از باد پر و خالی میکند. بقیهي فیلم آن دو را از پشت نشان میدهد که شانه به شانهي هم در حرکتاند تا نزدیک ورودی طبقه. مدتی فقط سالن خالی تا در ورودی پیداست تا اینکه کامبیزآبدارچی با سینی چای رد میشود. یکی از شماها باهاش شوخی دستی میکند. دیگر فراموشتان شده بود اینجا دوربین وصل کردهاند. شاید آنقدر دوربین را دیده بودید که دیگر به چشمتان نمیآمد. این فیلم برای چه تاریخی بود؟ برای یک روز قبل از آمدن سمانه به سازمان. و این یکی فیلم درست روز آمدنش با مفیدی را نشان میداد: مفیدی و سمانه داشتند از تو راهرو میآمدند. دوربین دم در ساعت نُه را نشان میداد و ساعت اینجا یعنی کریدور ساعت یازده را. فقط از شلوغی کریدور و راهروها میشد فهمید ساعات اولیهی روز بود. تصویر جلو رفت، بهخصوص روی صورت مفیدی تا احیاناً خنده یا رضایتش از این قرار مشخص باشد ولی کیفیت پايین دوربینها صورت هردوشان را تار کرده بود. بعد از باز کردن در اتاق مصطفی با دست، به احترام اشاره کرد که بفرمایید. این زن همان سمانه سینایی بود. قدکوتاه با صورتی بیآرایش. اما خسته و ناراحت بهنظر نمیآمد. تا از اتاق بیرون بیایند و حالتهاشان بررسی شود مجدد فیلم به عقب برگشت. شانههاشان بههم ساییده میشد ولی کاملاً غیرعمدی بود یا حداقل اینطور نشان میدادند. هرچه دوربین ثابت میشد روی دستهاشان تا تماسی مشاهده شود تماسی رخ نمیداد. مثل زمان خروجشان که ظاهراً خیلی رسمی بود. مانند دو نفری که هم را خوب میشناسند و لبخند و خندههاشان هم در همان حد باشد. سمانه تند قدم برمیداشت و مفیدی ازش عقب میماند. همین باعث شد مفیدی بفهمد درِ اتاق مصطفی را قفل نکرده و دوید تا قفل کند. سمانه منتظرش میایستد نزدیک در شیشهای. دوربینی که ساعت نه را نشان میداد حالا یازده بود. مصطفی هم به فاصله نیمساعت بعد آمد. تو اتاق رفت و سریع آمد بیرون. سروته راهرو را ورانداز کرد. با دست به کامبیز اشاره کرد که بیاید. کامبیز که تو میرود در بسته میشود. زمانی بیشتر از برداشتن فنجانها و جاسیگاری تو اتاق میماند. بعد هر دو بیرون آمدند و هر دو در خلاف جهت هم حرکت کردند. مصطفی آن روز دیگر به سازمان نیامد.
البته جزییات توضیحات شما دقیقتر از این فیلمها بود که نه صدا را ضبط کرده بود و نه تصویر خیلی واضحی داشت. شاید مدیر عامل برای همین بود که دستور داد دوربینهای جدید از مجهزترینشان باشد، با توانایی بالای ضبط صدا و وضوح و بزرگنمایی فوقالعاده چهرهها و حالتهاتان.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.