توضیحات
گزیده ای از کتاب دستمایه ها
پدرم گفت: «این کار غلط است. در کتاب اصول آمده، زن درستکار شوهرش را عزیز میدارد و حرمت میگذارد. در دعای خیر “بانوی شجاع” در عید سبت، تمام یهودیها این دعا را میخوانند: “خدا مرد را حفظ کند و از شیطان دور بدارد و به زبان زن، مهر و عطوفت عطا فرماید”.»
در آغاز کتاب دستمایه ها می خوانیم
بسیاری از دعواها و پروندههای طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل میشد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانۀ ما بود که پدرم، نسخههایی از تورات و کتابهای مذهبیاش را در صندوقی قدیمی نگه میداشت. من، پسر خاخام و پیشوای محل، هیچ فرصتی را برای شنیدن دعوای متقاضیان طلاق از دست نمیدادم. چرا و چطور یک مرد و همسرش که اغلب پدر و مادر بچههایی هم بودند، ناگهان تصمیم میگرفتند با هم غریبه شوند؟ بهندرت جواب قانعکنندهای شنیدم.
پدرم هیچگاه همان اول، اقدام قانونی نمیکرد و تمام سعی و توانش را برای مصالحه و آشتی بهکار میبرد و همیشه با دستیارش یعنی مادرم، شور و مشورت میکرد. در واقع، طرفین دعوا اول میآمدند نزد مادرم و بعد پدر، از تلمود و کتاب آسمانی نقل قول میکرد: «هنگامی که مردی اولین همسر خود را طلاق دهد، بارگاه الهی و ستونهای محراب به لرزه درمیآید.»
وقتی پسربچه بودم بیتالمقدس دو هزارسال بود که به لرزه درآمده و تخریب شده بود. درست مثل آپارتمان ما در شمارۀ ده خیابان کروشمالنا. ستونهای محراب، بیتالمقدس، کاهنها، قربانیها، تو خانۀ ما واقعیتر از اخبار روزنامۀ ییدیش بود. یکبار زنی که برای طلاق آمده بود، فریاد زد: «ای خاخام عزیز! اگر ستونهای محراب میدانستند من چی میکشم از دست این ظالم، یک دفعه صبح میلرزیدند یهدفعه شب.»
زوجی که این بار آمده بودند، از محلۀ ما نبودند مال خیابان تاوردا بودند. مغازهای هم توی بازار داشتند. هیچکدام بیش از سی سال نداشتند. شوهر، کتی بلند پوشیده بود با کلاهی کوچک و پیراهنی یقهباز بدون کروات. از زیر جلیقهاش پیراهنش زده بود بیرون. قد بلند، با دماغی خمیده و ریشی که به زردی میزد. چشمهاش هم به نظرم زرد بود. مرد خوبی به نظر میآمد اما دانشگاهی یا طلبه نبود. گفت مغازۀ اجناس دست دوم دارد. زنش امروزی به نظر میآمد. سرش را نپوشانده بود. دستمالی روی سرش بود برای احترام به خاخام. کفشهای پاشنه بلند پاش بود و دامنش فقط تا وسط زانوش میرسید و کمربند براق مشکی با قلابی فلزی، تنگ بسته بود. چشمهای درشت خاکستری داشت، دماغی استخوانی و دهانی گشاد. به نظرم حالتش دخترانه بود. مغرور و شکار از اینکه مشکلات خصوصیاش را به محکمۀ خاخام آورده.
وقتی پدرم پرسید برای چه آمدهاند و مشکلشان چیست، مرد جوان به همسرش گفت: «تو گفتی باید برویم پیش خاخام، من که نگفتم حالا خودت اول بگو.»
زن با صدای بلند و لحنی قاطع گفت: «خاخام اعظم، ما برای طلاق آمدهایم.»
پدرم همواره به پیروی از عرف و عادت، برای دوری از افکار گناهآلود از نگاه کردن به زن خودداری میکرد، بهخصوص زن شوهردار. اما اینبار نظری انداخت و یک لحظه زن را نگاه کرد. با دست چپ، ریش حنایی رنگاش را گرفت و با دست راست، ترمۀ متبرّک روی میز را لمس کرد. لمس ترمه، سمبل و نشان پناه بردن به خداست.
پرسید: «طلاق؟ چند وقت است ازدواج کردهاید؟»
شوهر جواب داد: «بیش از پنج سال است. یک هفته بعد از عید هانوکا میشود شش سال.»
پدرم گفت: «طلاق مسئلۀ سادهای نیست، آسان نگیردش. به گفتۀ تلمود هنگامی که مردی اولین همسرش را طلاق دهد، ستونهای محراب به لرزه درمیآید.»
زن با لحنی مصمم گفت: «خاخام اعظم، همۀ اینها را میدانم. اما ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
پدرم پرسید: «بچه دارید؟»
شوهر داد کشید: «سه تا دختر کوچولوی قشنگ. بزرگه هنوز چهارسالش نشده.»
پدرم سؤال کرد: «به چه دلیل میخواهید جدا شوید، مشکل چیست؟»
بعد از سکوتی طولانی، زن گلویش را صاف کرد و انگار کلماتی که میخواست به زبان بیاورد، گیر میکرد، گفت: «خاخام اعظم، شوهر من یک احمق است.»
پدرم ابروهاش را داد بالا و با چشمهای آبیاش، مات نگاه کرد. قیاقهاش کمتر از من متعجب نبود از این جواب. بعد از لختی گفت: «حضرت سلیمان یکی از داناترین مردان عالم، در ضربالمثلهاش آورده که گناهکار، احمق است. هیچ حماقتی بالاتر از ضدّیت با خدا و فرمان خدا نیست. در بخش اول آمده که ترس از خداوند، آغاز آگاهی است و احمقها از دانش و آگاهی بیزارند. چنانچه میبینید تمام انسانهای شرور، احمقاند. پناه بر خدا، اما شوهر شما اصلاً شرور به نظر نمیآید.»
مرد جوان چشمهاش پر از خنده و شیطنت شد. گفت: «خاخام اعظم، او خودش شریر است.»
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.