توضیحات
در آغاز کتاب حالا نه! اینجا نه!، میخوانیم:
تا آن زمان که سو به چشمانش بود، پدرم عکس گرفت. یک گنجه کامل پر شد از عکسهایی که در موقعیتهای خاص و معمولی از ما گرفته بود. فقط ده سال طول کشید؛ نه بیشتر. و نتیجهاش این بود که از اوج سلامتی به از دست دادن کامل بینایی سقوط کرد. این تنها برههای از زندگیم است که از کوچکترین جزئیاتش کلی مدرک باقی مانده، شاید تنها دورهای که توانستم فراموش کنم. آلبوم و گنجینههای عکس به حافظهام کمکی نمیکنند، بلکه جایگزینش میشوند.
سالهای بین نه تا نوزده سالگی من دوران عوض کردن محله بود. آن زمان که به محلهای بهتر نقل مکان کردیم و فقر به یکباره همراه با کودکی به پایان رسید. در خانه جدید و زیبایمان دیگر کسی درباره وضعیت قبلی، آن خیابانهای سرازیری، آب باران که به آشپزخانه نشت میکرد و صدای جیغ و فریادی که از کوچه به گوش میرسید حرفی نزد.
قبلاً کجا زندگی میکردیم؟ در یک شهر دیگر. آنجا هم مردم به همین گویش صحبت میکردند اما مخروبهای بود در ته پرتگاهی که برای رسیدن به آن باید از یک رشته پله شکسته و درب و داغان پایین میرفتی.
ما به گویش ناپلی حرف نمیزدیم. مادر وپدرم با زبان ایتالیایی از خود در برابر فقر و محیطی که درآن بودیم دفاع میکردند. خیلی تنها بودند. دوست و آشنا را به خانه دعوت نمیکردند. آن خانه کوچک جایی برای پذیرایی از مهمان نداشت. جنگ دار و ندارشان را از بین برده بود. وقتی که تمام شد، تمام مکنت پیشینشان را از دست داده بودند. زن و شوهری بودند که حتی پول نداشتند که «برای تمدد اعصاب به تعطیلات بروند.» این عبارت سرشار از غیظ و نفرت را من بارها به عنوان نمادی از آن سالهای آزگار و سخت از زبان آن دو شنیدم.
سرانجام تغییراتی که آن همه آرزویش را داشتند و به خاطرش مقاومت کرده بودند، اتفاق افتاد.
به ما بچهها، که به ترتیب تولد، اول من بودم و بعد خواهرم، نزاکت خاصی آموخته شده بود که، تا آنجا که من سردر میآوردم، متناسب با جا و وسایل اندکمان بود. باید با صدای آهسته صحبت میکردیم، منظم و مرتب سر میز غذا مینشستیم و سعی میکردیم که همان چند دست لباس آبرومندمان را کثیف نکنیم. در خانه ما هر حرکت و جنبشی با نظم و احتیاط صورت میگرفت. در خانه جدید، دیگر به این آداب توجه چندانی نمیشد، اما آنها برای همیشه در قلب من باقی ماندند به نشانه ضوابطی که دیگر در رابطه میان من و دنیایی که به من ارزانی شده بود، کاربردی نداشت.
نمیتوانستم خوب صحبت کنم. وقتی مغزم تازه داشت فرمان ادای اولین حرف را میداد، دهانم به خود فشار میآورد که آخرین حرف را بیرون بدهد. لکنت زبان گرفته بودم بس که برای تمام کردن جمله شتاب داشتم. به جبرانش بلد بودم نقطه تعادل اشیا را پیدا کنم. «به جبرانش!». برای این از این کلمه استفاده میکنم که فکر میکنم بین تواناییها و ناتوانیها رابطه متقابلی برقرار است. من قادر بودم اشیا را برای چندین لحظه در حالت تعادل نگه دارم. یک چنگال را درست مثل یک بالرین حرفهای مستقیم روی نوک پنجه نگه میداشتم. یا خودکار را در همان حال که روی کاغذ نقطه میانداخت نگه میداشتم. اما برای این که چرا در تعادل نگه داشتن چیزها باید جبرانی برای معلق ماندن واژه در دهانم باشد، جوابی ندارم؛ حتی با وجود این که همچنان سرسختانه معتقدم که این دو خصوصیت بر اساس یک توازن در من نهاده شده بودند.
از دورترین خاطراتی که در حافظهام ثبت شده، قصهای با من مانده که از فرشتهای میگوید که در زمان تولد به دهان کودکان ضربه میزند. قاعدتاً باید به دهان من ضربه بیش از حد محکمی زده باشد که لکنت گرفته بودم. این افسانه همیشه به این صورت برای من تعریف میشد. در شبهای کودکی من، اغلب فرشتهای به مقابل دهانم میآمد و در میزد. اما من نمیتوانستم در را برایش باز کنم و به او خوشامد بگویم. پس از لختی فرشته میرفت و در تاریکی، پرهای او میماند و اشکهای من.
این چیزها را برای کسی تعریف نمیکردم. اما با خودم فکر میکردم که بزرگترها قصهها را اشتباه بلدند. قصه مرا اشتباه بلدند. من بیش از آن که بچه آرامی باشم فکور بودم.
من هم مثل همه دلم میخواست یک سگ داشته باشم. اما با جای کمی که ما داشتیم غیر ممکن بود. به یک توپ زردِ رنگ و رو رفته که هر تکهاش یک رنگ شده بود و به بوی خوش لاستیکش خو کرده بودم. وقتی در اتاق تنها بودم، توپ با شادی به سر و کولم میپرید و با من گرگم به هوا بازی میکرد. یک دفعه مادرم فریاد میکشید که بس کنم و توپ از ترس زیر تخت قایم میشد. صدای مادر بر نفَس من حکم میراند و به محض این که حتی ذرهای بلند میشد، آن را در سینه حبس میکرد. آن صدا بخش بزرگی از دنیای آن زمان من بود. آموختم که آن را حتی از پشت دیوارها هم بشنوم.
مدتی است شبها نگاتیوهای قدیمی پدرم را زیر و رو میکنم و در میانشان به کندوکاو میپردازم. دادهام همه حلقههای عکس را دوباره چاپ کنند. یکی از عکسها توجهم را جلب کرده است.
نمیدانم چه کسی ممکن است این عکس را گرفته باشد. تصویر خیابانی است که هر یکشنبه از آن میگذشتیم. خیابان لاتورتا[1]. میتوانم ویترین بار فونتانا [2]را، پیش از آنکه لوگوی سابقش را عوض کنند، تشخیص دهم. به آنجا میرفتیم تا شیرینی بخریم و از فروشگاه سرپوشیدهاش هم مایحتاج خانه را تهیه کنیم. در دوران خانه جدید. خواهر کوچکم همیشه مشتاقانه همراهمان میآمد. گاهی شاد بود و گاهی عبوس و بد اخم. با این حال گردش دستهجمعی همیشه ذوقزدهاش میکرد. به من اما، شهر در روز یکشنبه حسی از تشویش میداد. در روزهای دیگر، وزن جمعیت و این که ماشینها در فاصله چند سانتی متریات پارک شده باشند و ازدحام جمعیت مجبورت کند که مدام جایت را عوض کنی تا کسی رد شود، طبیعی بود؛ اما لبخندِ روی صورت یکشنبه را همیشه این حسرت خدشه دار میکرد: امروز هم باز همان وضع. اینجا هم باز همان وضع. روزهای تعطیل، خشنترین تغییرات خلق و خو را با خود به همراه میآورَد. حتی در میان ما. دلخور شدنهایی که یک دفعه جو را سنگین میکنند و باعث میشوند که آدم سرش را پایین بیندازد، شاید مرا بیش از حد آزار میداد. من همیشه مثل یک تکه گوشت، بیهیچ قدرت و ارادهای با صفآرایی یکشنبهها همراه میشدم، تا حدود شانزده سالگی که از آن معاف شدم.
می دیدم که چیزی در شهر اتفاق میافتد. این تنها مربوط به احساس معذب بودنِ فرد کمسن و سالی که فکر این که دیگر بچه نیست خاطرش را پریشان کرده، نبود. با دیدن کوچه حس میکردم که دارد برای آن شهر ایستا و نا برابر با جمیت انبوهش، اتفاقی میافتد. همواره با تب آنان که دیگر نمیخواهند فقیر باشند آشنا بودهام. اما این بار شور و التهاب جدیدی به جانشان افتاده بود، ندایی که میگفت عجله کنند. بدون این که هیچ مناسبت خاصی در میان باشد، در فقرا حس شرایط اضطراری بیدار شده بود. این هیچ توجیه دیگری نمیتوانست داشته باشد، مگر عمل کردن به توصیه مرموزی که همه به گوش جان شنیده بودند: عجله کنید! در پیادهروها دیگر کسی به دیگری راه نمیداد، کسی کلاه از سر برنمیداشت، دیگر کسی از مقابل چشمان مأموران پلیس نمیگریخت. فقرا آداب اجتماعی مربوط به صبر و ترس را کاملاً کنار گذاشته بودند. بیشتر به خودشان میرسیدند. در کوچهای که من زندگی میکردم زنها زیاد جیغ میزدند. مواقعی که عصبانیتشان از درون شکم به گلو و از آنجا به چشمهایشان میآمد، متوجه نمیشدم چه میگویند. اما وقتی برای این که از فاصله دور همدیگر را صدا بزنند، فریادهای نزدیک به جیغ میکشیدند، حرفشان را میفهمیدم و از صوت آهنگین اسمی که از کف خیابان صدا زده میشد و میبایست به طبقه آخر عمارت برسد خوشم میآمد؛ اسمهای چندین حرفی که قبلشان یک لقب گذاشته میشد و بعدشان هم یک پسوند تصغیر: سرکار خانم کونچتینا![3] و بعد روی آن همه هیاهو و سر و صدا، گفتگویی برقرار میشد که با لهجهای خشک و هجاهای کوتاه و جویده انجام میگرفت و از طریق آن اخباری کوتاه رد و بدل میشد. اما وقتی با عصبانیت عربده میکشیدند حرفشان را نمیفهمیدم. در بخش اعظمی از سالهای کودکی این فریادها مو بر تنم راست میکرد. بسیاری از وسواسها و ایرادگیریها را در من، شهری به وجود آورد که توجه و رسیدگی چندانی به آن نمیشد. آب بینی، آب دهان، سرفههای خلط دار و اسهالی که با سرما میآمد، باعث میشد حالم به هم بخورد و احساس تهوع گلویم را بگیرد. از این بابت خجالت میکشیدم. بزرگترهایی که به این خاطر شماتتم میکردند حق داشتند.
[1]. La Torretta 2. Fontana
- Ina ، در زبان ایتالیایی پسوند تصغیر است بنابراین، در اسم بالا، در حقیقت خطاب به گونهای است مثل این که در زبان فارسی گفته شود: سرکار خانم بهارک، یا نهالک و …؛ م.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.