توضیحات
گزیده ای از کتاب تو آنجا خواهی بود.
زن جوان ماشین کابریو خود را با سرعت به سمت فرودگاه میراند. پس از چند سبقت از ماشینهای دیگر بالاخره نزدیک در فرودگاه توقف کرد تا مسافر خود را پیاده کند. مرد لاغراندام و خوشپوشی از ماشین پیاده شد و از صندوق پشتی، چمدان خودرا برداشت، او از زن راننده خداحافظی کرد و وارد سالن فرودگاه شد.
در آغاز کتاب تو آنجا خواهی بود، می خوانیم
شمال شرقی کامبوج
دسامبر ۲۰۰۶، موسم بارانی
هلیکوپتر صلیب سرخ دقیقاً در زمان تعیین شده در دشتی پهناور و پوشیده از درختان، در نزدیکی روستای کوچکی با صدکلبه چوبی جمع و جور، جاییکه زمان و مکان درآن بهکلی فراموش شده بود برزمین نشست. جاییکه تابه حال هیچ جهانگردی به آنجا پا نگذاشته بود. هوا کاملاً شرجی و زمین گلآلود و خیس بود. خلبان، موتور هلیکوپتر را روشن گذاشته بود، او مأموریت داشت دوباره پزشکان بدون مرز را به شهر برگرداند. دریک هوای عادی، اینکار کارساده وآسانی محسوب میشد، اما در ماه سپتامبر که بارانهای سیلآسایی شروع به باریدن میکرد قدرت مانور دادن یک هلیکوپتر هم بهمراتب سختتر میشد، و غیر از آن سوخت چندانی هم در باک نبود و او میخواست هرچه زودتر تیم پزشکان را به شهر برساند.
دو جراح، یک زن مسئول بیهوشی و دو پرستار بهدنبال هم از درمانگاهی که تاروز قبل درآن کارمیکردند بیرون آمدند. آنها هفته گذشته از روستایی به روستای دیگر رفتند تا مردمی را که به بیماریهای مالاریا، سل، و ایدز مبتلا بودند معالجه کنند. با اشاره خلبان، چهار نفـر
از آن پنج نفر، داخل هلی کوپتر نشستند. نفر پنجم که مرد شصت سالهای بود، با کمی فاصله و با افکاری پریشان به تعدادی از کامبوجیها که کنجکاوانه دور هلیکوپتر جمع شده بودند نگاه میکرد.
خلبان با صدای بلندی داد زد: دکتر، ما دیگه باید بریم، اگر همین الان پرواز نکنیم شما به هلیکوپتر بعدی نمیرسین.
دکتر سرش را به علامت موافقت تکان داد، اما هنگامی که خواست سوار شود چشماش به پسربچه کوچکی که دست در دست پیرمردی داشت افتاد. پسربچه دو یا سه سال بیشتر نداشت، صورت پسربچه بهخاطر بیماری لبشکری به طرز وحشتناکی کج شده بود، بیماری مادرزادی که باعث میشود کودک تا آخر عمر خود چیزی جز سوپ واش نتواند بخورد و یا حتا کلمهای نتواند حرف بزند.
یکی از پرستارها با بیصبری تمام گفت: دکتر پس چرا نمیآیید؟
دکتر برای اینکه در آن هیاهو صدایش را بشنوند با فریاد گفت: این بچه باید جراحی بشه.
خلبان گفت: دکتر ما دیگه وقت نداریم. تمام خیابانها را آب گرفته است. من چند روز دیگر دوباره برمیگردم و شما را میبرم.
الیوت کوپر هنوز هم برای ماندن یا رفتن مردد بود، او میدانست که چنین کودکانی در چنین جایی، از طرف والدین خود تنها گذاشته و به پرورشگاهها تحویل داده میشوند، وکودکی با این بیماری شانس زیادی برای قیم داشتن نخواهد داشت.
- دکتر شما پس فردا در سانفرانسیسکو کنفرانس مهمی دارید، در ضمن تمام وقتهای جراحی شما پر است. پرستار سعی کرد شاید با این سخنان دکتر را راضی به آمدن کند.
دکتر در جواب گفت: امیلی شما بدون من برید.
پرستار با شنیدن حرفهای دکتر از هلیکوپتر بیرون آمد و گفت: اگر شما بمونید پس من هم میمونم. شما که نمیتونید این جراحی را بهتنهایی انجام بدید؟
خلبان آهی کشید، سرش را تکان داد و هلیکوپتر را از زمین بلندکرد و به جهت غرب پرواز کرد. دکتر کوپر پسر را در آغوش گرفت و به درمانگاه برگشت. امیلی هم پشت سرآنها به راه افتاد. دکتر با لحنی آرامشبخش سعی کرد کودک را که چهرهاش از ترس سفید شده بود آرام کند، تا آنکه کودک با داروی بیهوشیای که امیلی به او تزریق کرد بیهوش شد، و دکتر الیوت با اسکالپل خود به آرامی شروع به بازکردن لب بچه نمود و بعد از مدتی دوباره لب باز او را بههم دوخت. او حالا دیگر مطمئن بود که این پسرکوچک درآیندهای بسیارنزدیک میتواند مثل بچههای دیگر بخندد و حرف بزند.
کوپر به ایوانی که سقفی حلبی داشت رفت تا هوایی تازه کند، او دو روز تمام سرپا بود، و حالا در خود احساس خستگی زیادی میکرد. او سیگاری را روشن کرد و به اطراف چشم دوخت، باران دیگر بند آمده بود. از بین ابرهای از هم گسسته آخرین نور قرمز غروب خورشید درست به روی روستا میتابید.
او از تصمیمی که برای ماندن گرفته بود پشیمان نبود. او هر سال چند هفته از تعطیلات خود را به صلیب سرخ اختصاص میداد و هرسال همیشه به افریقا و یا آسیا سفر میکرد. او این وظیفه انساندوستانه را با کمال میل انجام میداد. این کار باعث میشد او از کار پرمشغله خود که رئیس بیمارستانی در کالیفرنیا بود اندکی فارغ شود.
هنگامی که کوپر سیگار خود را خاموش کرد، متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است. او سرش را برگرداند وآن پیرمردی را که چند ساعت قبل در باند فرود هلیکوپتر دست آن پسربچه کوچک را در دست گرفته بود دید. احتمالاً پیرمرد کدخدای ده بود، او لباس محلی خمرها را برتن داشت. پیرمرد پشتی خمیده و صورتی پر چین و چروک داشت. او بدون آنکه سلامی بدهد دستانش را بندهوارانه به سینه چسبانده و به چشمان کوپر زل زده بود. پیرمرد بدون آنکه چشمانش را از کوپر برگرداند با سر اشاره کرد که بهدنبال او وارد کلبه شود. درآنجا او از بطری چینی خود کمی عرق برنج در لیوانی ریخت و آن را بهطرف کوپر دراز کرد، دراین هنگام بود که او لب به سخن گشود.
پیرمرد کامبوجی به زبان فرانسوی گفت: اسم پسر لوـ نان است، من از شما متشکرم که به او چهرهی تازهای هدیه دادید.
کوپر سرش را تکان داد، از رفتار دوستانه پیرمرد تشکر کرد و از تنها پنجره کوچک کلبه به بیرون خیره شد.
در برابر دیدگان او جنگل پرپشت و سبزی قرار داشت، بخار باران که به صورت مه درآمده بود نیمی از جنگل را در خود گرفته بود. برای او جالب بود که در همان نزدیکی بر روی کوههای راتاناکری هنوز هم پلنگ، مار و فیل وجود دارند.
صدای پیرمرد او را از رویاهایش بیرون آورد.
– اگر شما این امکان را میداشتید که آرزویی بکنید، چه آرزویی میکردید؟
– چی گفتید؟
– دکتر، بزرگترین آرزویی که در زندگی دارید چیست؟
کوپر سعی کرد با شوخی جواب این سوال را بدهد، اما برخلاف انتظارش با صدای آرامی گفت: آرزو میکردم زنی را دوباره ببینم.
– یک زن؟
– بله… تنها کسی که برام خیلی ارزش داره.
پیرمرد خمر از دکتر پرسید: و شما نمیدونید که این زن الان کجاست؟
– او سی سال قبل درگذشت.
چینی به پیشانی پیرمرد افتاد و به فکر فرو رفت. اندکی بعد پیرمرد از جای خود برخاست و با قدمهای آرام به انتهای کلبه، جایی که بر روی یک قفسه لرزان، تمام گنجینه او که شامل اسب دریایی خشک شده، ریشه خشک جینسنگ و سم مارهای کشنده قرار داشت رفت. او کمی درون قفسه گشت تا بالاخره چیزی را که میخواست پیدا کرد و با رضایت، دوباره بهطرف مهماناش برگشت. در دستش بطری کوچکی بود که در آن ده قرص کوچک طلایی سوسو میزدند.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.