توضیحات
گزیده ای از رمان تبهكار
ناگهان تاريك شد. شوتر كليد چراغ اتاق را زده بود. با دقت، مثل همه صاحبخانههاى محتاط، در را پشت سر خود قفل كرد. آليس منتظر ايستاده بود.
آيا اين همان لحظه موعود بود؟
در آغاز رمان تبهكار می خوانیم
1
حس خطر چنان با آگاهى از واقعيت روزانه و همه آن چيزهاى قراردادى و مبتذل آميخته بود كه دكتر كوپروس را بيش از پيش سرحال و خوشحال مىكرد. اثرش مثل آن بود كه حسابى كافئين خورده باشد.
دكتر كوپروس كه اهل شهر «سنيك»[1] در ايالت «فرزلاند» بود بار ديگر وارد آمستردام شده بود. هميشه اولين سه شنبه هر ماه به آن شهر مىآمد. حالا ماه ژانويه بود و بر حسب معمول پالتويى با يقهبرگردانى از پوست حيوان دريايى پوشيده و براى جلوگيرى از نفوذ برف، گالش به پا كرده بود.
اين جزييات در حد خود خالى از اهميت بود، اما براى نشان دادن اين كه سهشنبه به خصوص، به هر حال، درست مثل ساير سهشنبههاست، بهدرد مىخورد. وقتى دكتر از ايستگاه آجرى قرمز رنگ و قشنگ بيرون آمد يكسره به مهمانخانهاى رفت و گيلاسى نوشيدنى خورد. هميشه كارش همين بود، گو اين كه هيچ وقت به كسى بروز نمىداد. آخر براى آدمى در موقعيت او زياد مناسب نبود كه ساعت ده صبح به مهمانخانه برود.
تمام شب برف باريده بود و هنوز هم مىباريد. اما هوا روشن و شاد بود و دانههاى برف با فاصله زياد از هم به سوى زمين شنا مىكردند، و گاهگاه شعاع آفتاب از ميان ابرها بيرون مىزد.
يخ بندان سختى بود و از اين جهت برفها خشك مىنمود و آدمهايى سرگرم روفتن و تلانبار كردن آنها بودند، در دو سوى كانالها، آبهاى ساحلى به سرعت زير ورقه نازكى از يخ قرار مىگرفت. دوبه[2] ها زير بلورهاى يخ برق مىزدند.
حادثه با گيلاس دوم نوشيدنى كه بيش از حد معمول بود شروع شد. بعد حساباش را پرداخت، بينىاش را پاك كرد، برگردان پالتو را بالا زد، كيف زير بغل و دستها در جيب از رستوران بيرون آمد.
اگر وقايع صورت عادى خود را مىداشت، دكتر كوپروس پس از خروج از رستوران سوار تراموا مىشد و به خانه خواهرزناش مىرفت، در ناحيه مسكوتى بالا دست شهر نزديك باغهاى گياهشناسى، ناهار مىخورد و ساعت دو بعدازظهر به محل كنفرانس مىرفت.
بخش طبى انجمن زيستشناسى، اولين سهشنبه هر ماه در ساختمان تازه كاشىكارى، دو خيابان آن طرفتر از خانه خواهرزن دكتر، جلسه داشت. اما دكتر نه خيال داشت به كنفرانس برودو نه به خانه خانم «كرام» فربه. و از اين ترك نظم عادى امور چنان احساس بىغمى مىكرد كه انگار بندها و حلقههايى كه او را روى زمين نگهداشته بود يكباره از هم گسيخته است.
وقتى در خيابان بزرگى كه به راسته تأترها مىرسيد خوشخوشك قدم مىزد جلوى جعبه آينه هر اسلحهفروشى مىايستاد. مىشد به همان اولين فروشگاه برود، ولى تا سه چهار تاى ديگر را تماشا نكرد از راه رفتن باز نايستاد. تفنگها و تپانچهها را تماشا مىكرد و تصوير خود را
در شيشه جعبه آينهها مىديد. قيافه شهرستانىها را داشت، و خودش هم اين را مىدانست، بهخصوص وقتى كلاهاش را از سر بر مىداشت. براى اينكه هرگز نتوانسته بود كارى با موهايش كه زرد و كمرنگ بود، بكند. قد بلند و چهارشانه بود. مردم در اولين برخورد آماده بودند كه بگويند : «چه هيكلى!»
اما او مىدانست، واقعآ خود را بررسى كرده بود. به نظر مىرسيد توى چشماناش حالت ملايمى وجود دارد. مثلا پلكهاى سنگين و چشمهاى برآمدهاى داشت. گوشه دهاناش هم… با دماغى كه اندكى كج بود.
به آسانى خسته مىشد. «كمبود» كلمهاى كه ورد زباناش بود و هميشه بيماراناش را با آن تحت تأثير قرار مىداد، شكل خاصى از كمبود فسفات بود. علاوه بر اين مىدانست كه پس از قدرى راه رفتن، در ناحيه سينه احساس ناراحتى خواهد كرد.
گو كه اين مسئله ديگر كمترين اهميتى نداشت. با يك جست خودش را به اسلحهفروشى بعدى رساند، و از آن بيرون آمد و پس از نگاهى سرسرى كه به جعبه آينه ديگرى كرد. وارد آنجا شد، دكان كوچكى بود با پيرمرد مضحكى پشت پيشخوان كه شب كلاه سرش بود.
«تپانچه داريد؟»
پرسشى احمقانه، چون جعبه آينه پر از تپانچه بود!
تپانچه را با ملاحظه كارى دست به دست گرداند، لرزش ملايمى در ستون فقرات حس مىكرد، مثل همان بيماراناش كه وقتى با اسباب فولادى درخشانى معاينهشان مىكرد از دست زدن به آن وحشت مىكردند. تپانچه را به فروشنده داد كه برايش پر كند و بعد گذاشت توى جيباش. بالا سر خود ساعت را ديد و فكر كرد كه بر حسب معمول حالا بايد همراه خواهرزناش خانم كرام مشغول خوردن نان و پنير و چاى باشد. فكر رفتن به آنجا هيچ جلب نظرش را نكرد و چون هنوز سه
ساعت مانده بود قطار راه بيفتد، به رستوران پرزرق و برقى رفت، از آن نوع رستورانهايى كه در حال عادى هرگز خواب رفتن به آنجا را هم نمىديد، از بس گران بود. آنجا پشت ميز كوچكى نشست و دستور غذاى كاملى به سبك فرانسوى داد كه با يك پيشغذا شروع و با بستنى و ميوه تمام مىشد. لبى هم تر كرد و نورى به صورتاش آمد. به هر حال سالن رستوران خيلى گرم بود. با ديدن پالتو آويخته از رختآويز فكر كرد كه تپانچه باعث شده است كه جيباش بالا بيايد.
با طعنه خنديد… عاقبت توى سينمايى چپيد و شروع فيلمى را ديد كه قرار بود پايانش را هرگز نبيند.
***
از ساعت سه بعدازظهر به بعد هنوز هم ماجرا بيش از پيش با اعمال مرسوم در هم آميخته بود، زيرا از آن موقع كوپروس درست همان كارهايى را كرد كه به طور متعارف روز بعد انجام مىداد: منتها تفاوتاش اين بود كه بيست و چهار ساعت جلوتر.
به قرار معمول با قطار روز سهشنبه مىآمد، بعدازظهر به كنفرانس مىرفت، عصر را با خواهرزناش مىگذراند، و شب در خانه او مىماند. صبح روز بعد كمى خريد مىكرد براى اينكه زناش هميشه سفارشهايى داشت و ساعت سه بعدازظهر سوار ترن «آنكوئيزن» مىشد.
حالا فقط يك بيست و چهار ساعت جابهجا شده بود! با اين وصف همين جابهجا شدن كافى بود كه همه چيز را تغيير بدهد. بىشك سهشنبه، روز بازار آنكوئيزن بود براى اينكه ترن پر بود و از مردمى كه كاملا با مسافران قطار روز چهارشنبه، كه او به آنان عادت داشت، متفاوت بودند.
بعضى از آنها حتى كلاهپوست سرشان گذاشته بودند. مسلمآ خود او هم در سنيك از آن كلاهها سرش مىگذاشت، اما به خواب هم نمىديد كه با چنان كلاهى به آمستردام بيايد.
اين غريبهها با تكان سر به او سلام مىكردند، نه اينكه بشناسندش، چون اين كارى است كه همه هنگام ورود به واگنها مىكنند، بعد غرق در گفتگويى شدند راجع به خوكهاى ليتوانى و دانماركى بىآنكه هيچ توجهى به او بكنند.
اينها هم بسيار عجيب به نظر مىآمد. اگر روز چهارشنبه بود با شهرداران، استانداران ليوواردن و سنيك همسفر مىشد كه براى شركت در كنفرانس ماهيانه شهرداران به آمستردام رفته بودند.
تا «آنكوئيزن» با ترن دو ساعت راه بود. چند بار براى لمس تپانچه دست توى جيباش برد، و هر بار مشكل توانست خنده خود را فرو بخورد.
تفاوت بين سهشنبه و چهارشنبه هنوز هم نمايان بود. نه اينكه كشتى فرق كرده باشد: همان كشتى هميشگى، پرنسس هلنا بود، كه كنار ساحل ايستاده بود. كشتى سفيد قشنگى كه فقط از يك سال پيش وارد خدمت شده بود. كوپروس ناخدا و ساير افسران را مىشناخت، پيشخدمتها را هم. اما امروز همه مسافران برايش غريبه بودند. براى ورود به سالن كشتى از پلهها پايين رفت، و هنوز كيف دستى زير بغلاش بود. همينجا بود كه بايد با شهرداران سهگانه در انتهاى سالن پشت ميزى بنشيند. آن وقت پيشخدمت فورآ بيايد. براى اينكه وقت را نمىشد هدر داد، عبور از «زوئيدرزى» بيش از يك ساعت و نيم طول نمىكشيد. به هر حال آنها معمولا حساب مىكردند، كه دو دستى بازى مىكنند، زيرا شهردار ليوواردن همچنان كه ازش انتظار مىرفت مرتب پاس مىكرد، به خصوص وقتى كه بدشانسى مىآورد.
اما امروز سهشنبه بود و پيشخدمت كه نوشابه او را آورد، گفت: «يك روز زود آمدهايد، اين طور نيست؟» وقتى هانس كوپروس جواب داد : «يك سال تمام دير كردهام!» رضايت خاطر خاصى را احساس كرد. اينجا هم مثل توى ترن، آدمها با آنهايى كه او عادتآ در قطار روز چهارشنبه مىديد تفاوت داشتند. اينها كجا مىرفتند؟ كوپروس فكر كرد كه در ليوواردن بايد خبرى باشد. هوا تاريك شده بود. «زوئيدرزى» مثل حوضچه يك آسياب آرام و ساكت بود.
پروانه كشتى به آرامى مىچرخيد. توى سالن يك نفر انگليسى مشغول مطالعه يكى از روزنامههاى كت و كلفت انگليسى بود.
يك سال تمام تأخير! كوپروس توى صندلى فرو رفته بود و داشت از فكر كردن لذت مىبرد.
***
درست يك سال پيش، كه روز جمعه بود و مدرسهها از شدت سرما تعطيل شده بودند، نامهاى به شرح زير دريافت كرده بود :
«دكتر محترم، آدم از اينكه مىبيند شخصى مثل شما را پشت سر مسخره مىكنند سخت ناراحت مىشود. يك نفر كه علاقه زيادى به شما دارد مىخواهد به اطلاعتان برساند كه هر بار شما به آمستردام مىرويد خانم كوپروس به اتفاق يكى از دوستانتان آقاى شوتر، شما را فريب مىدهد. خانم از راه كانال براى ديدن او به خانه ييلاقىاش مىرود. بعضى وقتها شب را هم آنجا مىماند.»
نامه بدخط بود، احتمالا به عمد. قطعآ نويسندهاش او را مىشناخته. نه زياد، چون شوتر را دوست او خطاب كرده بود. بىشك از نظر مردم اينطور بود. اما بين آنها رفاقتى برقرار نبود.
آقاى شوتر وكيل دعاوى بود كه زحمت دنبال كردن حرفهاش را به خود نمىداد. پول زيادى داشت كه بىرنج به دست آمده بود. او هم مثل كوپروس وابسته به باشگاه بيليارد بود. در حقيقت رئيس باشگاه بود، در حالى كه كوپروس فقط عضويت باشگاه را داشت. شوتر به خانوادهاى اشرافى تعلق داشت. در حقيقت كنت بود، گو اينكه هچ وقت از اين لقب استفاده نمىكرد، و حتى وقتى كسى او را كنت صدا مىزد تظاهر به رنجش مىكرد و اين در هر صورت نوعى خودنمايى بود. او هم مثل كوپروس چهل و پنج سال داشت، منتهى علىرغم موهاى خاكسترىاش، از او جوانتر مىنمود، براى اندام باريكش و لباسهايى كه مىداد در آمستردام خياط انگليسى برايش بدوزد.
شوتر انگليسى و فرانسه و آلمانى حرف مىزد، و تنها يك نگاه به عكسهاى آويخته به در و ديوار اتاقاش كافى بود تا آدم بفهمد كه او سراسر دنيا را زير پا گذاشته است.
و اما از خانه او بگوييم: به آسانى مىشد گفت خانهاش قشنگترين خانههاى سنيك است. چسبيده بود به ساختمان قديمى و تاريخى شهردارى، به همان قدمت و سابقه و به همان بزرگى و با آجر سياه و با پنجرههاى زيرشيروانى به رنگ صورتى و با دودكشهايى از چينى خالص.
شوتر عضو انجمن شهر بود، و اگر دلاش مىخواست مىتوانست پست معاونت شهردارى را بگيرد. در هر دوره انتخاباتى مىكوشيد اسماش در رديف اول قرار بگيرد، فقط براى اين كه از رو كردن افتخارى كه به او پيشنهاد شده بود لذت ببرد.
شوتر روى درياچهها يك كشتى تفريحى داشت. نه از آن قايقهاى شش مترى و يا نه مترى. كشتى بزرگ تفريحى درياپيمايى بود كه از صورت يك كشتى مسابقهاى كه دو سال تمام در همه مسابقات شركت كرده و پيروز شده بود، به صورت فعلى درآمده بود…
شوتر لبهاى باريكى داشت كه باعث مىشد خنده او صورتى برتر و مشفقانه به خود بگيرد، خندهاى كه در عين حال آدم را دور از او نگه مىداشت، به قول اعضاى باشگاه خندهاى ولترى…
شوتر هر سال به جنوب فرانسه و سويس مىرفت… شوتر…
بالاتر از همه شوتر تنها كسى بود كه مىتوانست با شهرتى ننگين در سنيك سر كند. آن هم چه شهرتى! آدمى كه دربارهاش مىشد گفت: هر كارى دلاش بخواهد با ديگران مىكند…
جاى او هر كس ديگرى بود مردم با او قطع مراوده مىكردند و در باشگاهها مورد بىمحلى قرار مىگرفت، اما شوتر نه. او پسر عزيز دردانه سنيك بود و مىتوانست خود را از هر پندى برهاند. بدون اينكه خودش پيشنهاد كند به اتفاق آراء به رياست باشگاه بيليارد انتخاب شده بود. گواينكه همه مىدانستند كوپروس سالهاست در آرزوى به دست آوردن چنين افتخارى است.
اين آقاى شوتر بود و امّا خانم كوپروس :
آليس كوپروس زن فربه سى و پنجسالهاى بود، شايد مىشد گفت يككمى تنومند است، اما سرخ و سفيد و چشم آبى بود با خندهاى گيرا. زنى بود معمولى و خوشطينت.
كوپروس هيچ وقت چيزى از او دريغ نكرده بود. لباسهاى آليس را همان خياط زن شهردار مىدوخت و در حقيقت پالتو استرخان او را بىهيچ اشكالى مىشد قشنگترين پالتو شهر دانست. يك سال و اندى قبل تمام وسايل و تزيينات اتاق پذيرايى را تجديد كرده بودند، چون آليس نق زده بود كه اينها از مد افتاده است.
***
كشتى روى زوئيدرزى خرخر مىكرد. ندرتآ صداى ضربهاى از برخورد دماغههاى آن با قطعهاى يخ و بعد صداى خرتخرت تماس يخها با بدنه كشتى شنيده مىشد. پيشخدمت كه كوپروس را مىشناخت منتظر دستور ايستاده بود تا گيلاس نوشيدنى او را دوباره پر كند.
«بىزحمت يك نوشيدنى.»
براى برپا كردن رسوايى تنها همين كافى بود. هيچ وقت اتفاق نيفتاده بود كه او توى كشتى روز چهارشنبه هنگام بازى بريج با شهرداران دستور نوشيدنى داده باشد. اما امروز سهشنبه بود! و هنگامى كه به تپانچه فكر كرد با گردن افراختگى خنديد.
آليس كوپروس…
اول باور نكرد و تا آمد يقين پيدا كند دو ماه گذشته بود، براى اينكه كار آسانى نبود. بايد بهانهاى براى عدم شركت در جلسه انجمن آمستردام پيدا كند، و تازه اين فقط يكى از اشكالات بىشمار بود. بايد چنين وانمود كند كه سوار قطار شده است. بعد بايد تا شب فرا برسد خودش را جايى پنهان كند. اشكال كار در اين بود كه همه كس او را به قيافه مىشناخت. بعد باز بايد تمام روز بعد را در جايى بگذراند، چون تا غروب انتظار بازگشت او را نداشتند. با همه اينها كارش را كرده بود.
موسم نفس كشيدن زمين بود. شب به هيندلوپن پيش دايه پيرش رفته بود. دايه، پيرزنى بود كه هنوز لباسهاى محلى فرزلاند مىپوشيد. براى اين ديدار، كوپروس بهانه و توضيحى آماده كرده بود كه البته پيرزن فريب نخورده بود، ولى در هر حال به كشف چيزى كه مىخواست موفق شده بود، و راست هم بود. آنها آليس و شوتر را ديده بود كه با هم از راه كانال به خانه ييلاقى شوتر، كه اين قدرها از درياچهاى كه كشتى تفريحى او لنگر انداخته بود فاصله نداشت، مىروند. خانه چوبى بود. دوروبر آن
چيزى جز گذرگاهى پوشيده از علفهاى هرز و بركهاى بزرگ و آبهاى كانال، و آبهاى اولين درياچه، كه به نوبه خود به درياچه ديگرى مىپيوست، نبود. حتى با شهر دو كيلومتر فاصله نداشت.
«باروبنه نداريد؟»
كوپروس تقريبآ به روى پيشخدمت خنديد. دلاش مىخواست جواب بدهد: «تنها اسباب سفرى كه به دردم مىخورد يكتكه است كه گذاشتهام توى جيب پالتوام.»
از خلال روزنهها، نورهاى سبز و قرمز استاورن پيدا شده بود.
دو ماه براى كشف مسئله، آن وقت ده ماه براى دست به كار شدن! و تازه اگر شوتر دو هفته قبل مجددآ به رياست باشگاه بيليارد انتخاب نمىشد، شايد هنوز هم دست به كار نشده بود. براى اينكه كوپروس خودش را براى آن سمت پيشنهاد كرده بود و آنها حتى بدون رأىگيرى مخفى كنارش گذاشته بودند. ده ماه تمام كوشيده بود تا خودش را براى روز موعود آماده كند. و عاقبت آماده شده بود، و براى اثبات آن داشت به عوض روز چهارشنبه در يك روز سهشنبه با كشتى پرنسس هلنا از زوئيدرزى عبور مىكرد.
«پطر، بگير.»
نزديك بود ده گيلدربه[3] او انعام بدهد. اما درست فكر كرد ممكن است چنين انعامى باعث شود كه پيشخدمت به حرف درآيد. آن وقت در عوض يك گيلدر كف دست او گذاشت.
[1] . Sneek
[2] . دوبه: شناور باركش بدون موتور كه براى كشتىها از اسكله آب و گازوييل و سايرمايحتاج را حمل مىكند.
[3] . واحد پول هلند، تلفّظهاى ديگر: خولدن، گيلدن.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.