توضیحات
گزیده ای از کتاب از چهار زندان
او ديوى آبى چشم بود
زنى نازكنارنجى دل از او ربود
زن نازكنارنجى بود
دلش هواى آرامش كرد
خسته شد در ميان راه طولانى ديو
و بدرود گفت ديو آبى چشم را
و بازو در بازوى كوتولهاى پولدار وارد شد
در آغاز کتاب از چهار زندان می خوانیم
زندگىنامه شاعر
ريشه شعر من در خاكهاى سرزمين من است.
ناظم حكمت
سال تولد ناظم حكمت 1902 ميلادى است. در اين سال اولين كنگره انقلابيون و آزادىخواهان سرتاسر امپراطورى عظيم عثمانى در پاريس افتتاح مىشود و همين كنگره سرآغازى است براى فروريختن كاخ استبداد سلطان عبدالحميد دوم امپراطور مستبد عثمانى.حكمتبيگ پدر ناظم عضو وزارت امور خارجه عثمانى است و در سالونيك خدمت مىكند و پدربزرگ او ناظم پاشا كه از رجال دولت عثمانى است مردى است آزاده و عاشق شعر و ادب و دوستدار مولوى كه در آغاز والى ايالات مختلف تركيه بوده ولى چون در اثناى حكومت در مرسين به مخالفت با كاپيتولاسيون برخاسته و يك انگليسى قاتل را بىاجازه دربار اعدام كرده است، از چشم سلطان افتاده و او را به صورت نيمه تبعيد به عنوان والى به حلب فرستادهاند.حكمتبيگ نيز در همين اوان از خدمت وزارت خارجه به جان مىآيد، به همسرش جليله خانم دختر انورپاشا كه زنى است زيبا، فهميده و باسواد كه زبان فرانسه را به خوبى مىداند و نقاشى هم مىكند مىگويد : «من از وزارت خارجه استعفا مىكنم، چون در اين وضع يا بايد طرفدار سلطان بود و جاسوسى كرد و يا آزادىخواه بود و به استقبال مرگ رفت.» و با توافق جليله خانم از شغلش استعفا مىكند و چون ممر درآمدى ندارند، ناچار پسر نوزادشان ناظم را هم با خود برمىدارند و به حلب پيش ناظمپاشا مىروند. ناظم حكمت تا سه سالگى در حلب پيش پدربزرگش زندگى مىكند و با اشاره به همين سالها است كه در شعر اتوبيوگرافى خود مىگويد: «تا سه سالگى در حلب نوه پاشا بودم.»سرانجام پاشا هم بازنشسته شد و با خانواده به استانبول بازگشت. حقوق بازنشستگى پاشا كفاف زندگى خانواده را نمىكرد. ناظم را كه نخست به يك مدرسه اعيانى فرستاده بودند ناچار به مدرسه ارزانترى انتقال دادند، اما پدربزرگ بازنشسته كه در عين بىچيزى خانهاش هميشه پر از مهمان بود، كارى جز پرداختن به بحثهاى ادبى و شعر و شاعرى نداشت و ناظم كوچك نيز در كنار او تحت تأثير حال و هواى اين محافل با عشق به شعر و عشق به مولوى رشد مىكرد.در همين ايام جنگ جهانى اول هم آغاز شده و دولت عثمانى در كنار آلمان وارد جنگ شده بود و همين امر به فقر خانواده مىافزود. در عين حال پاشا كه براى خود در محله مقامى شمرده مىشد دائمآ خود را مجبور به دستگيرى از فقرا كه روز به روز در تزايد بودند و به در خانهاش مىآمدند مىديد و آن درآمد مختصر را هم بين فقيران تقسيم مىكرد.ناظم دفترهاى مدرسهاش را يكايك از شعرهائى كه مىگفت پر مىكرد. در اواخر جنگ جهانى شعرهائى كه ناظم مىگويد در محافل پدربزرگ خوانده مىشود و همه تحسينش مىكنند. جمال پاشا وزير دريادارى كه از ا عضاء اين محفل است شيفته ذوق نوه پاشا مىشود و اورا تشويق مىكند كه واردمدرسه نيروى دريائى شود. ناظم مىپذيرد و وارد اين مدرسه نظامى مىشود.
گفتنى است كه پنج سال بعد در 1922 ناظم و پاشا در مسكو با هم روبرو شدند. پاشا بهعادت سابق از ناظم خواست كه شعرى براى او بخواند و ناظم خواند. قيافه پاشا درهم رفت. ناچار سكوت را شكست و گفت :ــ اگر من موقعيت گذشته را داشتم مىدادم تو را دار بزنند و زير چوبه دارت گريه مىكردم.
ناظم جواب داد :
ــ ولى فرق من و شما اين است كه من شما را دار مىزدم و گريه هم نمىكردم.
آيا در مدت اين پنج سال چه بر ناظم گذشته بود و چگونه نوه پاشا سر از مسكو درآورده بود و شاعر انقلابى شده بود؟ حوادث اين پنج سال را به اختصار بيان كنيم :ناظم حكمت مدرسه دريادارى را تمام كرد و براى دوره كارآموزى وارد نيروى دريائى شد اما به دنبال يك ذاتالجنب شديد ريههايش آب آورد و از خدمت معاف شد.سال 1920 است. دو سال از پايان جنگ گذشته است. دولت عثمانى در جنگ شكست خورده و كليه مستملكات آن امپراطورى يكيك آزاد شدهاند و از آن امپراطورى وسيع فقط خاك اصلى تركيه يعنى آسياى صغير باقى مانده است. اما در همين قلمرو كوچك هم ديگر استقلالى وجود ندارد. سلطان محمد پنجم از سلطنت كنارهگيرى كرده وسلطان محمد ششم به جاى او بر تخت نشسته است. استانبول از طرف قواى متفقين اشغال شده، بابعالى و قصر دلمهباغچه در سكوت مرگبارى فرورفته است و آخرين امپراطورى عثمانى در دست قواى اشغالگر عروسكى بيش نيست. ملت بهكلى از سلطان قطع اميد كرده و همه چشمها بهسوى آناطولى دوخته شده است و بهسوى مصطفى كمالپاشا كه در آنكارا قواى مليه را تشكيل داده و درصدد نجات ميهن از دست بيگانگان است. آينده در آناطولى است، اميد در آناطولى است، رابطه حكومت استانبول با آناطولى قطع شده است و همه كسانى كه شور نجات وطن را دارند بهسوى آنكارا رو مىآورند.در همين سال ناظم حكمت هجده ساله در محافل هنرى استانبول بهعنوان شاعر كاملا شناخته شده است. اشعارش در مجلات و روزنامهها چاپ مىشود، در مسابقات شعر شركت مىكند و برنده مىشود. اما براى او زندگى در استانبول كه در زير چكمه اشغالگران است قابل تحمل نيست. بالاخره تصميم خود را مىگيرد. بىآنكه در اين باره با پدرش حرفى بزند، همراه يكى از دوستان صميمىاش، والانورالدين، سفر خود را به آناطولى آغاز مىكند. در اين سفر است كه براى اولين بار ناظم جوان چهره واقعى وطن و مردم خود را مىبيند. اولين بار است كه با زندگى نكبتبار زنان و كودكان گرسنه و برهنه و بيمار وطن خود آشنا مىشود. ناظم هرگز تا پايان عمر نمىتواند آنچه را كه در آناطولى ديده است فراموش كند و از آن پس همه اشعار او با الهام از زندگى اين مردم و بهخاطر اين مردم است.ناظم و والا از استانبول به اينهبولو رفتند و آنجا پاى پياده از ميان دهات ويران و مردم بيمار و گرسنه راهى آنكارا شدند. اين سفر هفت روز طول كشيد. آنكارا درميان فقر و بدبختى و بلاتكليفى غوطه مىخورد ولى شاعر جوان راه خود را انتخاب كرده بود: مىخواست در جنگ استقلال شركت كند. تلاش فراوان كرد، اما او را نپذيرفتند، كسانى بودند كه مىدانستند ريههاى او بيمار است و قبلا از خدمت نظام معاف شده است. خويشانى كه در آنكارا داشت كوشيدند شغل آبرومندى در دفتر مطبوعات آنكارا براى او دست و پا كنند. اما ناظم نپذيرفت و خواست كه او را يا به جبهه و يا بهعنوان معلم به يكى از دهات آناطولى بفرستند. بدين وسيله مىخواست مردم آناطولى را باز هم بيشتر و بهتر بشناسد. او را بهجبهه نفرستادند ولى توانست با اصرار زياد حكم معلمى در قصبه بولو را بگيرد و دوستش والا نيز از او پيروى كرد و هر دو عازم بولو شدند.در تابستان سال 1921 ناظم و دوستش پياده به راه افتادند. ناظم در نيمه راه مريض شد و با پرستارى روستائيان نجات يافت و بالاخره خسته و نيمه جان به بولو رسيدند.معلمى در بولو او را بيشتر به مردم فقير و محنتزده آن ديار نزديك كرد. هرچه علاقه آن مردم به ناظم بيشتر مىشد زنگ خطر براى خوانين و متنفذين محلى به صدا درمىآمد به طورى كه سرانجام تصميم به قتل او گرفتند و اگر يارى ضياء حلمى حاكم روشنفكر بولو، نبود شايد طومار زندگى شاعر در همان روستاى دورافتاده بسته مىشد. ضياء حلمى سريعآ آنها را از بولو خارج كرد و به دهكده خوش آب و هوائى در آن نزديكىها برد. ناظم در آنجا زندگى نسبتآ راحتى داشت و فرصت مىيافت كه به خواندن و نوشتن و شعر سرودن بپردازد. از ضياء حلمى درس فارسى مىگرفت و نيز به تقويت زبان فرانسه كه در كودكى از مادرش ياد گرفته بود مىپرداخت. در ميان كتابهائى كه مادرش براى او فرستاده بود چند كتاب درباره انقلاب فرانسه بود كه ناظم با عشق آنها را مىخواند و پيوسته آرزو داشت كه انقلابى نظير انقلاب فرانسه در كشورش روى دهد، اما ضياء حلمى او را از اين خواب و خيال بيرون آورد و به او گفت كه: «آن انقلاب ديگر كهنه شده است. انقلابى بزرگتر و عميقتر در همين همسايگىمان در روسيه اتفاق افتاده است و عجيب است كه شما هنوز در آرزو و رؤياى انقلاب بورژوائى فرانسه هستيد.» اين سخنان و بحثهاى طولانى كه طبعآ به دنبال آن با هم داشتند رفته رفته ناظم را از جاذبه انقلاب فرانسه رها كرد و همه توجه و افكار او به انقلاب روسيه معطوف شد. حالا ديگر ناظم و دوستش والا بهجاى فرانسه و پاريس مىخواستند به روسيه و مخصوصآ به مسكو بروند.بالاخره تصميم قطعى خود را گرفتند و ضياء حلمى هم در اين راه آنها را يارى كرد. حتى خود او هم به آنها گفت كه همراهشان خواهد آمد و با هم عازم شدند. ضياء حلمى در طرابزون ماند و آنها با تحمل مشقات فراوان خود را به باطوم رساندند.هيچ پولى در بساط نداشتند زيرا چون شنيده بودند كه پول در روسيه بلشويكى ديگر رواج ندارد همه پسانداز خود را در طول راه خرج كرده و به روستائيان بخشيده بودند. اما در باطوم كار ناظم به فروختن پوتينهايش كشيد و پس از چند روز سرگردانى به تفليس رفتند. در اينجا نيز تقدير به آنها كمك كرد، با يكى از سرشناسان ترك بهنام احمد جواد امر كه چند زبان مىدانست و استاد دانشگاه بود آشنا شدند و آرزوى خودشان را براى رفتن به مسكو و تحصيل در دانشگاه با او در ميان گذاشتند. تصادفآ در همان روزها براى احمد جواد پيشنهادى از مسكو رسيده بود كه او را براى تدريس در انستيتو شرقيات مسكو دعوت كرده بودند. احمد جواد در جواب اين پيشنهاد نوشت كه دو دوست جوان همراه او هستند و با هم يك «خانواده اجتماعى» تشكيل دادهاند. اين دو جوان آرزوى تحصيل در دانشگاه مسكو را دارند و چون احتياج به كمك او دارند مايل است آنها را هم با خود به مسكو ببرد. پيشنهاد او پذيرفته شد و خرج تحصيل ناظم و والا را دولت انقلابى شوروى به عهده گرفت با اين شرط كه در ايام تعطيل دانشگاهى به دهات بروند و در مزارع كار كنند.ناظم و والا وارد «دانشگاه ملل شرق» در مسكو مىشوند و رشته علوم سياسى را آغاز مىكنند. در اين دانشگاه دانشجويانى از كشورهاى مختلف آسيا به تحصيل مشغولند و ناظم و والا با آنها طرح دوستى مىريزند: اسحبيب وفا از هندوستان، سى ــياــاو از چين، لاهوتى شاعر از ايران و سليمان رستم شاعر ديگرى از آذربايجان شوروى شناختهترين آنها هستند.در اين محيط دانشجوئى چهار نفر بيش از همه به هم نزديكند كه زندگىشان اغلب با هم مىگذرد: عابد عالموف (معروف به پتروسيان) كه فرزند يكى از مسلمانان كريمه است، چند زبان مىداند و تركى را مثل زبان مادرى حرف مىزند و مىنويسد. او كمكهاى زيادى به ناظم مىكند و در همه گرفتارىها يار و ياور است. عالموف اشعار ناظم را به روسى ترجمه مىكند و سبب مىشود كه او در محافل ادبى شهرتى به هم بزند. زيرا ناظم در تمام اين سفرها و اقامتها و در ميان همه سرگردانىها و گرفتارىها يگانه چيزى را كه هرگز فراموش نكرده شعر گفتن است و خود مىگويد: «به اندازه بارانهايى كه درطول سال در مسكو مىبارد شعر گفتم». اما عالموف دچار سرطان است و بيش از چند ماهى زنده نخواهد ماند.سى ــ يا ــ او دانشجوى چينى كه در آرزوى بازگشت به چين و كمك به انقلاب ميهنش است. آنوشكا دختر روسى كه پدرش را سربازان ژنرال كولچكاك كه با حكومت انقلابى مىجنگيد جلو چشمش گلولهباران كرده و كشتهاند و بعد مادرش از تيفوس مرده است. بين آنوشكا و سى ــياــاو محبت فراوان آميخته به عشق وجود دارد اما سى ــياــاو بيشتر از عشق به فكر رهائى مردم وطنش است. از اين رو آنان را رها مىكند و به چين برمىگردد و طولى نمىكشد كه خبر مىدهند اشغالگران وطنش سر او را بريدهاند. عالموف نيز به صورت ديگرى به آغوش مرگ مىرود. شبى مثل هميشه شاد و خندان به محفل دوستانه آنان مىرود و بهطور غيرمنتظره بحث مرگ را پيش مىكشد و پس از ساعتى به هنگام پائين رفتن از آپارتمان كه در طبقه چهارم است به عادت هميشه نرده پلكان را مىگيرد و پائين مىلغزد و لحظهاى بعد دوستانش او را مىبينند كه در پاگرد طبقه پايين بامغز پريشان و بىجان افتاده است.آنوشكا و ناظم كه عاشقانه همديگر را دوست دارند، تنها مىمانند اما سايه سى ــياــاو دائمآ در ميان آنهاست و ناظم هم كه نظير سى ــياــاو در آرزوى بازگشت به وطن و نجات تركيه است حتى در برابر پيشنهاد آشكار آنوشكا از ازدواج با او خوددارى مىكند.در اين ميان يك دختر ترك بهنام نزهت كه از خويشان دور و از آشنايان خانوادگى اوست و در دانشگاه مسكو تحصيل مىكند به ناظم نزديك مىشود و آشنائى قبلى تبديل به عشق و سپس منجر به ازدواج مىشود. دراين موقع ناظم 21 سال دارد و به قول خودش يك «ديو چشم آبى» است كه آرزوهاى ديوآسا در سر دارد و آرزوى دخترك كه خانه كوچكى با باغچه پر از شاخههاى ياس زرد است نمىتواند گور اين سوداها باشد. يكسال نمىكشد كه دخترك او را رها مىكند و به استانبول برمىگردد و اين پايان اولين ازدواج است.شعر ديوچشم آبى و زن نازك نارنجى ميراثى است كه از اين ازدواج كوتاهمدت براى ادبيات ترك باقى مانده است. اين شعر ناظم حكمت در درجه اول نشانه رسيدن او به مرحله رشد و كمال شاعرانه است و نمونهاى است از اشعار درخشان اوليه او كه در آنها آهنگ موسيقى شعر ديوان با كلام ساده زبان مردم درهم آميخته و سبك تازهاى را در شعر ترك به وجود آورده است :
او ديوى آبى چشم بود
زنى نازكنارنجى دل از او ربود
رؤياى زن خانهاى كوچك بود
كه در باغچهاش
شاخههاى ياس زرد
گل كرده است
ديو، ديوآسا دوست مىداشت
و دستهاى ديو براى چنان كارهاى بزرگى
آماده شده بود
كه نمىتوانست خانه كوچك بنا كند
و در خانه كوچك را بكوبد
خانهاى كه در باغچهاش
شاخههاى ياس زرد
شكفته
او ديوى آبى چشم بود
زنى نازكنارنجى دل از او ربود
زن نازكنارنجى بود
دلش هواى آرامش كرد
خسته شد در ميان راه طولانى ديو
و بدرود گفت ديو آبى چشم را
و بازو در بازوى كوتولهاى پولدار وارد شد
به خانهاى با شاخههاى ياس زرد
در باغچهاش
شكفته
و حالا ديو آبى چشم خوب مىداند
كه خانهاى با شاخههاى ياس زرد
شكفته در باغچهاش
براى آرزوهاى ديوآسا
حتى گور هم نمىتواند باشد
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.