توضیحات
گزیده ای از کتاب از پنج شنبه ها متنفرم
رمان از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی
اینﻫﺎ، همه، اطلاعاتی هستند که چندباری برایش گفتهﺍم. فکر میکنم خودش هم دیگر جواب سؤالﻫﺎیش را از حفظ است. اما برای هزارمینبار میگویم: «بیستوسهتا. مدل هفتادوشش. تصادفی هم نبوده.»
در آغاز کتاب از پنجشنبه ها متنفرم می خوانیم
«نه ژلوفن، نه کدئین. هیچچی. بدنم به دارو حساسیت دارد.»
منچستر یونایتد یک گل از چلسی جلو افتاده. پوربخش لم داده روی راحتی راهراه زرد و مشکی آژانس. نمیشود گفت راهراه، چون روی تکیهگاهش رنگﻫﺎ مثل شعاع آفتاب از هم فاصله میگیرند و کش میآیند. طوری که بهنظر میرسد وسط راحتی مرکز یک خورشیدست و راﻩراهﻫﺎﻯ یکی در میان هم که مثل گلبرگﻫﺎﻯ آفتابگردان احاطهﺍش کردهﺍند، تلالؤ آفتاباند. نزدیک کفشﻫﺎﻯ چرمی پوربخش روی آن یکی راحتی نشستهﺍم و به صفحهﻯ نهچندان بزرگ تلویزیون سیﺁرتی نگاه میکنم. هرچند حواسم آنقدرها به بازی نیست. هیچوقت علاقهای به فوتبال نداشتم. اما اینجا توی آژانس غیر از تماشای فوتبال یا خواندن کتاب و روزنامه، آن هم در وقتهایی که سرویس ندارم، کار دیگری نمیشود کرد.
میگویم: «پا شو برو لیدوکائین بخر حداقل.» چشمهای ساسان ریز میشود. میگوید: «همان اسپریای که توی دندانپزشکی میپاشند دهان آدم؟» سر تکان میدهم: «اوهوم.» سرش را کج میکند و گردنش کش میآید: «آخر ممکن است دندانم بهش عادت کند. بعد، وقت عمل تأثیر نداشته باشد.» دیگر شورش را درآورده. پشتبندش خیلی سریع، انگار یکدفعه یادش افتاده باشد، میگوید: «نوشته بروم عصبکشی.» برمیخیزم و سلانهسلانه میروم سمت سماور انتهای اتاق. میگویم: «باید زودتر میرفتی. گذاشتی حسابی پوسید.» ته کتانیام روی سرامیکهای کف آژانس خشخش صدا میدهد. فلاح از پشت میزش، که یکجورهایی چسبیده به شیشهی رو به خیابان، با صدایی بلند میگوید: «برای من هم بریز.» میپرسم: «چی بریزم؟» دو لیوان چینی مشکیِ کنارِ کتابﻫﺎﻯ روی بوفه را برمیدارم و یکییکی میگیرمشان زیر شیر سماور و از آبجوش پرشان میکنم. ساسان پیراهن مردانهی راهراه لجنی عدسی پوشیده با شلوار کتان کرم، پتوپهن نشسته و شالگردن بافتنی مشکیاش را تا کرده گذاشته روی شانهی چپ و صورتش را یکور تکیه داده به آن. دارد یک چشمی نگاهام میکند و موهای نسکافهایاش آشفته ریخته روی پیشانی. تا نگاهم را میبیند پی حرفش را میگیرد: «دکتر هم همین را گفت. من را برد جلو عکسی از دندان که توی راهرو زده بودش به دیوار. قسمت گلکلمی دندان را نشانام داد و گفت، رسیده به اینجا، باید عصبکشی کنی، بعدش بیای واسه پُر کردن.» تا صدای ساسان ته میکشد، فلاح، انگار منتظر چنین لحظهای باشد، درجا میگوید: «همانی که برای خودت میریزی.» توی هرکدام از لیوانﻫﺎ یکبسته کافیمیکس نستله خالی میکنم و با قاشق کوچک کنار سماور همشان میزنم. رو میکنم سمت پوربخش و میپرسم: «شما نمیخوری؟» سر تکان میدهد و بعد از چند لحظه میگوید: «نه.» نگاهش روی تلویزیون است. پلک نمیزند. سنش نزدیکﻫﺎﻯ چهل رسیده. موهایش جوگندمی شده و ریشش، که کم پیش میآید اصلاحاش کند، حتی از موهایش هم کمرنگترست.
بیتوجه به پوربخش از جلو تلویزیون رد میشوم، پیش ساسان که میرسم آرام میپرسم: «حالا هزینهی عصبکشی را بیمه میدهد یا نه؟» و راه میافتم سمت میز فلاح و لیوانش را میگذارم روی میز، کنار زیرسیگاری فلزیاش، که یکزمانهایی میگفت برادرزادهاش که متالوژی میخوانده، خودش قالبش را ریخته. وسط زیرسیگاری طرح بههمریختهای افتاده که مثلاً قرار بوده برج ایفل باشد و نیست. برادرزادهاش، همانی که ریختهگری میخواند، مدتهاست رفته فرانسه و فلاح نمیداند او آنجا چهطور از هر انگشتش هنر میبارد و دیگر شاید حتی یادش هم نباشد این زیرسیگاری مسخره را. ساسان با همان شانهی درگیر شالگردن و لپ گر و چشمهای پفَش، شانه بالا میاندازد و لخت و آهسته میگوید: «نمیدانم. خواستم بکشم. گفت حیف است. تازه، حالا هم نمیشود. عفونت کرده.» فلاح نیمنگاهی به بخار سر کافیمیکسش میﺍندازد و بعدش دوباره از پشت عینک نمرهبالایش به مجلهی فیلم توی دستش خیره میشود. میدانم زیاد نسکافه دوست ندارد. حتماً پیش خودش فکر میکرد قرارست برای خودم چای بریزم. حتی مطمئنام طعم چای را هم توی فانتزیهای ذهنیاش مزه کرده بوده و برای همین نگاهش را خیلی سریع از سطح کفکرده و کرم کافیمیکس میدزدد و با انگشتﻫﺎﻯ قلمی و چروکش بهآرامی صفحهﻯ مجله را ورق میزند. روی جلد، تصویری از لیلا حاتمیست در بکگراند سبز که دستهایش را با دستکش ظرفشویی نارنجی گذاشته روی صورتش و دارد به بالای جلد نگاه میکند. فلاح حتی تا آخرین لحظهﻯ ورق زدن هم چشمهایش ته کلمات صفحهﻯ قبل را میجویند. قیافهﺍش، حالا که اخم کرده و توی مود شوخی نیست و بیشتر وقتها که نگاهش هیچ حالتی ندارد و نه سرد است و نه گرم و باز هم توی مود خودمانی شدن نیست، من را یاد شون کانری توی صخره[1] میﺍندازد، آن هم زمانی که تازه از زندان آزادش کرده بودند، همان موها، همان نگاه بیحالت و همان بیحوصلگی. نگاهی به بیرون آژانس و توی خیابان میﺍندازم که گهگداری مردم بیتوجه به فضای داخل تاکسیتلفنی و تابلوِ سبز سردرش از کنارمان میگذرند و بعدش میروم دوباره پیش پوربخش و اینبار روی راحتی نزدیک سرش مینشینم و لیوان داغ را تکیه میدهم روی پایم.
نیمهﻯ اول که تمام میشود پوربخش روی راحتی نیمخیز میشود و تکیه میدهد به پشتی. به من نگاه میکند و لیوان خالی توی دستم و مردمک چشمهایش برای لحظهﺍﻯ آهسته میلرزند. فکر میکنم طول میکشد تا ثانیهﻫﺎﻯ یکربع پیش را به یاد بیاورد. میگوید: «نمیدانم چرا اینقدر ضعیف بازی کردند.» منظورش چلسیست. با لیوانم به تلویزیون، که حالا دارد پیامﻫﺎﻯ بازرگانی پخش میکند، اشاره میکنم و میگویم: «ضعیف بازی نکرد. منچستر خوب بازی کرد.» صدایی شبیه «آهان» از دهانش خارج میشود و بعد سرش را کج میکند تا بتواند از کنار شانهﻫﺎیم فلاح را ببیند. بلند میگوید: «زیادی خلوت است امروزها. نه؟» و بدون آنکه منتظر جوابش باشد با صدایی آرامتر از من میپرسد: «از ماشین راضی هستی؟» کافیمیکس زیادی داغ بوده. سقف دهانم پوسته شده و میسوزد. یکلحظه چشمهایم را میبندم که باعث میشود یکعالمه جرقه توی تاریکیﻫﺎﻯ پشت پلکم ظاهر شوند. بعدش دوباره چشمهایم را باز میکنم و وسایل حقیرانهﻯ اتاق، زیر نور فلورسنت، انگار رنگپریدهتر از قبل، پیدا میشوند. میگویم: «بد نیست.» فلاح میگوید: «آره. امروز خبری نیست.» ساسان خودش را بیشتر توی راحتی فرو میبرد و پاهایش درازتر میشوند روی کف سرامیک. زمزمه میکند: «سهتا پنیسیلین داده بزنم.» میپرسم: «زدی؟» سر تکان میدهد یعنی «نه.» فلاح پوزخند میزند و یک صفحهی دیگر از مجله ورق میخورد. یکبار گفته بود تمام شمارههای مجلهی فیلم را از همان ابتدا خریده و نگه داشته. حتی اولین شمارهاش را، که روی جلدش بزرگ نوشته بود «سینما در ویدئو» و پایینش هم عکسی بود از یک تلویزیون سیآرتی و دستگاه پخش ویاچاس و نگاتیوی که از بالای تلویزیون زده بود بیرون و روی تکهتکههای نگاتیو و صفحهی تلویزیون، مثل مستندهای حیاتوحش، فقط تصاویر گل و گیاه بود.
زیر لب میگویم: «یادم نبود به دارو حساسیت داری. یکسری جاهای بدنت به خارش میافتد.» پوربخش، انگار که اصلاً حرفهای ساسان را نفهمیده یا دردی که دو سه روزیست گریبانش را گرفته به هیچ جایش نبوده، روی صورتش دست میکشد و میپرسد: «کارکردش چهقدر بود؟» و چشمهای خونافتادهاش را، که مویرگهای کجوکولهاش حتی از این فاصله معلوماند، طوری درشت میکند انگار یکدفعه از خواب پریده.
«زیر هزارتا.»
«چند خریده بودی؟»
اینﻫﺎ، همه، اطلاعاتی هستند که چندباری برایش گفتهﺍم. فکر میکنم خودش هم دیگر جواب سؤالﻫﺎیش را از حفظ است. اما برای هزارمینبار میگویم: «بیستوسهتا. مدل هفتادوشش. تصادفی هم نبوده.» جوری سر تکان میدهد انگار اولینبارست دارد میشنود. بعد، لبﻫﺎیش را جمع میکند و از یکطرف بالا میکشد و میگوید: «خوب خریدی. هزارتا کارکرد اون هم بعدِ سیوسه چهار سال. این جگوار زمان خودش لجند بوده.» توی همین لحظهﻫﺎ، شاید هم چند ثانیه بعد، تلفن زنگ میزند. فلاح گوشی سفید بیسیم را برمیدارد و با چهارتا «آهان» و «بله» سروته قضیه را هم میآورد و هنوز گوشی را نگذاشته رو میکند به پوربخش و میگوید: «مسافر داری. میرود سهروردی. نوبت توست.» میدانم زمانی که فوتبال پخش میشود پوربخش حتی حاضر نیست برای چند برابر کرایهﺍش پدرش را هم سوار کند ببرد شاهعبدالعظیم. نگاهش مملو از ناچاریست. با فلاح یکنمه رودربایستی دارد وگرنه فکر میکنم همان دم میگفت: «ولاش کن. بگذار سهربع بعد میروم.» نمیگذارم لب باز کند و احیاناً جملهﻫﺎیی از این دست نثار فلاح کند و اخمهای شون کانری را گره خوردهتر، میگویم: «من میروم.»
کلیسای سرکیس را رد میکنم و بعد پارک مریم. میپیچم توی کوچهی دوم، که یادم میافتد باید میرفتم یک کوچه بالاتر. پیشانیﺍم را میچسبانم به شیشه و به اسامی آپارتمانﻫﺎﻯ مسیر نگاه میکنم. زیر لب تکرار میکنم: «رافائل. رافائل.» بیشترشان پشت ردیف درختهای کنار پیادهرو پنهان شدهﺍند و خارج از دیداند. «خارج از دید.» این عبارت من را یاد چیزی میﺍندازد که به خاطرش ندارم. به مغزم فشار میآورم: «خارج از دید.» و در همان حال با دو دست فرمان را میگیرم و رویش خم میشوم که بتوانم بهتر عبارتﻫﺎﻯ چسبیدهی روی نمای ساختمانﻫﺎ را ببینم. «رافائل. رافائل.» پیدایش میکنم. از روبهرو ماشین شاسیبلندی به من نزدیک میشود. از سرعتش کم نمیشود. انگار من را ندیده. به چند سانتیمتری سپر که میرسد، میﺍیستد. رانندهﺍش زن جوانیست که تمام صورتش را عینک سنجاقکی پتوپهنی پوشانده، طوری که نمیتوانم بفهمم حالا دارد به من نگاه میکند یا فقط تعجب کرده چرا راهش سد شده. به دور و بر که نگاه میکنم، راه بستهست و نصف بیشتر حاشیهﻯ خیابان کمعرض هم گوشتاگوش ماشین پارک شده. زیرلب میگویم: «عوضی.» راننده، انگار که شنیده باشد، سرش را کج میکند. حالا میدانم که از پشت شیشهﻫﺎﻯ تیرهﻯ عینکش به من خیره شده. دنده عوض میکنم، نیمتنهﺍم را میﺍندازم روی صندلی و با یک دست فرمان میچرخانم و توی جای پارکی که معجزهوار پشت من خالی مانده، ماشین را جا میدهم. منتظر میمانم پرادوی دودر سفید حرکت کند. زن هنوز با همان حالت قبلیﺍش به من نگاه میکند. شاید هم نمیکند. درهرحال، ماشین بعد از چند ثانیه راه میافتد و میرود. توی خیابان گردوخاک بلند میشود و بوی غبار حتی داخل اتاقک ماشین را هم پر میکند. دوباره میگویم: «عوضی.» ماشین را میکشانم توی مسیر و روبهروی آپارتمان یکدست مشکی رافائل میﺍیستم و طبق عادت یکی دو بوق میزنم.
اتاقک ماشین بوی سیگار میدهد. از داخل داشبورد اسپری خوشبوکنندهی لیمو را درمیآورم و سرسری توی ماشین میپاشم. جانی کش با Before My Timeﺍش اعصابم را بههم میریزد. ولوم ضبط را پایین میآورم و به ورودی رافائل نگاه میکنم. کنار در مردی ایستاده و تکیه داده به میلههای فلزی ورودی. پیراهن سفید آستینبلندی به تن دارد و شلوار کتان کرم پوشیده. یک پا را انداخته پشت آن یکی پا و دستهایش توی جیب شلوارش است. خیره شده به من. سر تکان میدهم و به شمارههای کیلومترشمار ماشین نگاه میکنم و دوباره به در رافائل. مرد همچنان به من خیره شده. موها و ریش بلند قهوهای دارد و چشمهایش نصفهنیمه بازست.
دختر جوانی درِ فلزی و تیرهي آپارتمان را باز میکند و میآید بیرون. در را پشتسرش نمیبندد. بیتوجه به آن مرد ریشو، نگاهی توی خیابان میﺍندازد و طول میکشد تا ماشینم را پیدا کند. فکر میکنم دنبال سمند یا پژویی زرد یا چیزی شبیه آن میگردد. اتومبیل من هیچ نشانی از «ناوگان حملونقل عمومی» ندارد و همین کار را دشوار میکند. یک روزی باید تابلوی سبز آژانس را رویش نصب کنم. یک روزی. دوباره بوق میزنم. اینبار مطمئن میشود و آهسته راه میﺍفتد سمت ماشین.
اسپری را میﺍندازم توی داشبورد. پاکت مارلبورو قرمز را هم پرت میکنم کنار اسپری و درش را میبندم. پنجره را کمی پایین میکشم تا بوی تند اسپری سبک شود. مسافرم در عقب را باز میکند، سلام نصفهنیمهای پرت میکند و سوار میشود. میگویم: «میبخشید کمی دیر شد. ترافیک.» لحظهﺍﻯ از توی آینه به من نگاه میکند و حالا میتوانم چشمﻫﺎ و موهایش را تشخیص دهم، که هر دو در یک چیز با هم اشتراک دارند: سرسری و بیحوصله آرایش شدهﺍند. میگوید: «اشکالی ندارد. خودم هم تازه کارم تمام شده بود.» به انتهای خیابان نگاه میکنم و توی ذهنم این موضوع میچرخد که باید مسیر را تا انتها طی کنم یا دندهعقب بگیرم. به همین دلیل میپرسم: «کجا تشریف میبرید؟» او هم تهِ جملهی من را میچسباند اول حرفش: «تشریف ببرید بهشتی. تقاطع سهروردی.» یادم میافتد فلاح مسیر را گفته بود یکبار. از توی آینه به پشتسرم نگاه میکنم که جز ماشینﻫﺎﻯ پارکشده مانع دیگری به چشم نمیآید و دنده عقب میگیرم. به اوایل خیابان که میرسم چشمم میﺍفتد به تابلوِ روی آپارتمانی که مسافرم از آن خارج شده بود: «مؤسسه فنی رافائل.»
توی صف اتومبیلﻫﺎﻯ سربالایی میرزای شیرازی گیر کردهﺍیم. اواخر مهرماهست. خورشید پرتوِ زردش را روی هر چیزی که فکرش را بکنی پخش کرده، اما هوا سردست و گوشﻫﺎیم بهخاطر نزدیکی به شکاف پنجره میسوزد. میگوید: «کاش از هفتتیر میرفتید.» جوابش را نمیدهم. دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کند. حتی اگر کار موقتیام مثل «راننده آژانس» باشد. به سیگارم فکر میکنم که توی صندوق تاریک داشبوردست، و یادم میﺍفتد دو تومان کم دارم. یکسوم را از فلاح قرض گرفتهﺍم و به برای همین نمیتوانم باز به او رو بیندازم. توی چند ثانیه برای هزارمینبار تمام آدمﻫﺎیی که میتوانستم ازشان پول قرض کنم ردیف میشوند پشت پلکهایم. از یکی دو نفرشان گرفتهﺍم. بقیهﻯشان هم که هیچ. فقط دو تومان. یعنی یکوهشتصد. دکتر مادر میگفت تنها یک هفته میتواند عمل را عقب بیاندازد.
قطار ماشینﻫﺎ چیزی حدود بیست متر حرکت میکند و بعد دوباره میﺍیستیم. میپرسد: «توی ماشین سیگار کشیدهﺍید؟» افکارم پخش میشوند روی شیشهﻯ جلو و سر میخورند روی داشبورد و دور شمارهﻫﺎﻯ سرعتسنج حلقه میشوند. میگویم: «میبخشید. مال خیلی قبلتر از آن بود که شما سوار شوید. فکر میکردم بویش رفته.» سر تکان میدهد و از شیشه به پیادهرو خیابان خیره میشود. میگوید: «رفته. ماشین بیشتر بوی عصارهﻯ لیمو میدهد…» شیشهﻯ ماشین را بیشتر پایین میکشم که باعث میشود باد سرد بپاشد توی گوشم. نگاهش از آینه خیلی کوتاه مکث میکند روی من و دوباره پرت میشود توی پیادهرو.
[1]. The Rock
کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی
کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی
کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم نوشتۀ مهران نجفی
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.