توضیحات
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن“
مجموعه داستان از سه راه آذری تا منهتن نوشتۀ رضا قاسمی
هیس.. 9
شاخ آفریقا 23
پفکهای خاکستری.. 43
از سه راه آذری تا منهتن. 55
استنبولی با ماست میچسبه. 69
ماریا هنوز گریه میکند. 81
هیس
درخت توت، از کمر چند گره خورده و مردی روی چمن، تکیه داده است به درخت و سوت میزند. مرا که میبیند، کمرش را میچسباند به گره زُمخت درخت و شروع میکند به خاراندن. صورتش چند چروک درشت برمیدارد و میشود کسی که انگار سوت نمیزد.
دزدگیر را میزنم، چراغها دو بار خاموش و روشن میشوند، مرد، به چراغ روی گلگیر نگاه میکند و میگوید: «اینجا پارکش نکن. برمیگردی میبینی گم شده.»
بالای در اتاق نگهبانی، دوربینی مستقیم زل زده است به چشمهایم و مثل سگ تازی بو میکشد. نگهبان، با لباس آبی و چند درجهی قلابی طلایی، شکم و لپهایش را از جلوی در هل داده است بیرون و نوشخوار میکند. زنی آنطرفتر – جایی که آفتاب چسبیده است به آجرهای سه سانتی – با لباس یک دست صورتی، خودش را با واکر راه میبرد تا برسد به سایهی بیدی که چتر انداخته است بر سر شمشادها و نیمکتی سفید و سبز.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
به نگهبان سلام میکنم و وارد محوطهی بزرگ میشوم. آمبولانسی نفیرکشان، وارد میشود و پرگاز میرود تا پشت ساختمان و از نگاه من، نگهبان، زن صورتی، چند نفر دیگر و گنجشکها گم میشود. فکر میکنم حتما یکی را برای مردن آوردهاند.
نمیدانم اول صدای کلاغ میشنوم و یاد این حرف بابا میافتم: «هیچ کس جفتگیری کلاغا رو ندیده!» یا اول، یاد حرف بابا میافتم و به جفتگیری کلاغ فکر میکنم.
صدای آمبولانس، تصویر نگهبان، مردی که سوت میزند، صدای کلاغها و بلندگویی، که دکتر و پرستار و مرگ را احضار میکند، به گوشها و چشمهایم هجوم آوردهاند و فکر می کنم: یک عالمه آدم آمدهاند اینجا تا نمیرند! پرستارها میروند و میآیند و بعضیها پشت بزرگشان را به رخ دیوارهای سبز و سفید میکشند!
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
تا به طبقۀ سوم برسم به تعداد سی پله به حرفهای مرد فکر میکنم و سوتش؛ موهایش تا روی شانه رسیده بود و انگار هزار سال است که شانه نخورده است. از پارهگی جیب پیراهنش گوشهی سبز هزار تومانی خودنمایی میکرد. از ماشین فاصله میگرفتم که با خنده گفت: «پونصد تومن بده تا مواظبش باشم.»
طبقهی سوم مثل طبقه دوم و اول تمیز است و گلهای پلاستکی در گلدانهای سفالی، زیر نور لامپهای چسبیده به سقف، جلوه میکنند. درهای شیشهای و بزرگ، در راست و چپ و روبرو، چشمهایم را تا انتهای راهروهای عریض میکشانند. میروم به راست. تابلوی 308 مثل همهی اشیاء – از جلوی در بگیر تا اینجا – به غیر ازمردی که سوت میزد سرجایشان هستند.
نگاهی به دو طرف راهرو میاندازم. بلندگو یکی را صدا میزند. قدم تند میکنم، روبروی در اتاق 307 میایستم، مردی گِرد، به اندازهی کره زمین، با لباس سیاه و پوست سیاه، روی لبهی تخت وسطی نشسته و قوطی کمپوت آلبالو را تا ته در حلقش فرو کرده و به سقف نگاه میکند. بیماری روی همان تخت با لباس یک دست سفید، در خود کز کرده و از بالای چشم، اول به کرهی زمین و بعد به من نگاه میکند.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
تا برسم به ایستگاه پرستاری، نالهی مردی که دست روی شکم گذاشته و وارد دستشویی میشود و جیغ زنی با لباس صورتی، که با واکر خودش را آرام راه میبرد، از آخر راهرو، وارد گوشهایم میشوند. پرستاری چاق با لپهای گُلانداخته، دست به کمر، از زیر تابلوی “هیس” رد میشود و با زنی که انتهای راهرو جیغ میزند، دعوا میکند، بعد سر و تن میچرخاند به پشت سر، مرا میبیند که سیخ پشت سرش ایستادهام و میخواهم بپرسم :«خانم! پدر من کجاست؟»
جلوی در اتاق 308، دست در جیب شلوار، سر و بدن چرخانده بودم داخل اتاق تا بابا را ببینم. پیرمرد تخت آنطرفی، کنار پنجره ایستاده و به کلاغها نگاه میکرد. مرد اینطرفی به آنطرفی که از پنجره کلاغها را نگاه میکرد، خیره شده و سوت میزد، تا مرا دید، گفت: «رفت. یه ساعتی میشه.»
تخت وسطی خالی است.
«رفت؟!»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
به چهار هزار تومان میگوید چهارصد هزار تومان و چهارصد هزار تومان را چهار صد میلیون با ما حساب میکند! یک هفته پیش بود که گفتم: «بابا، نوشابه برای فراموشیت خوب نیست. فقط چهارهزار تومن به مغازهی کوچهی بغلی دادی.»
گفت: «چه فرقی میکنه، چهارصد میلیون تومن هم به مادرت دادم تا بره مکه. ندادم؟ بگو ندادی!»
مادر دستها را از مچ بهطرف بالا چرخاند: «وا! با چهارصد میلیون تومن که میشه کل کره زمینو بگردی.»
پنج روز قبل گفته بود: «نوشابه میخوام.» آن هم سر سفرهی صبحانه.
مادر دعوایش کرده بود: «مگه. دکتر نگفت نخور؟ هان؟ دلت میخواد بمیری؟»
با دهان نیمه باز و سبیلهای سیخ سیخی، زل زده بود به مادر: «دکترا غلط کردن، اونا که هیچی حالیشون نیست!»
مادر گفته بود: «تو هم انگار مرغت یه پا داره.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
بعد با زیر شلواری راهراه سبز و زیرپوش سفید رفته بود و از کوچه بغلی، نوشابه سیاه خریده بود و آمده بود خانه و با کره و مربا، پنیر، نصف نان سنگک خاخاشی و چند لیوان چای تحویل رگ و عروق داده بود و یک ساعت بعد در بخش قلب و عروق پشتش را داده بود به نوک آمپولهای مرگ آور.
گفتم: «خُب مادر حق داره، این همه نوشابه؟!»
پرستار چاق پشتش را نود درجه میچرخاند رو به ایستگاه پرستاری و به زنی دیگر – شکل خودش – نگاه میکند که او هم به این نگاه میکند و مردی پشت کامپیوتر به این دوتا که هاج و واج، دست در جیب روپوش، خودشان را به رخ دیوارهای سبز و سفید میکشند! تا آن یکی پرستار، بیاید کنار این یکی پرستار بایستد و از من که هنوز سیخ و عصبانی نگاهشان میکنم بپرسد: «پدرت کیه؟» دست چپ، نه راست، آره چپ را از بازو به حالت نود درجه بالا میآورم و با نشانهگیری بهطرف اتاق میگویم: «308 – تخت وسطی – مو سفیده – لاغره.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
پرستار برمیگردد پشت پیشخان و دفتر بزرگی را باز میکند. بلندگو یک نفر را صدا میزند. زنی با مانتو و مقنعه سورمهای از اینطرف راهرو – در ورودی – با چند پوشه در بغل، بهطرف ایستگاه پرستاری قدم رنجه میکند و میبیند که گردن را چهل و پنج درجه چرخاندهام و از روی شانه نگاهش میکنم و به خودم میگویم: «چه خال خوشگلی بالای لبشه!»
مردِ پشت کامپیوتر، عینک ذره بینی از مونیتور جدا میکند: «مرخص شده. یک ساعت پیش. اینجا ثبت کردیم.»
یک ساعت و بیست و چند دقیقهی پیش، مادر زنگ زد و گفت: «بابات زنگ زد، گفت مرخصه.»
میخواستم بگویم، کارم گیر است و گرفتار دو نفر ممیز زبان نفهم افتادهام و کتابم…
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
پیش دستی کرد: «میدونم، به خدا این یکی تلفنشو جواب نداد، اون یکی بهش مرخصی نمیدن، یکی دیگه هم اراک نیست. بقیه هم شوهر دارن! برو، خیر ببینی مادر جون. تو این پنج روزه شده پوست و استخون.»
خندیدم و گفتم: «نه بابا، این طورم نیست، چربی هم داره.»
مادر خندید: «سرش سلامت باشه، چربی میخواد چیکار؟»
دست راست را مشت کرده و به حالت اهرم بین چانه و پیشخان گذاشته ام و به پسر بچهای نگاه میکنم که دست در دست زنی – باید مادرش باشد – با عکس سبز هالک روی بلوز سفید از روبریم میگذرد. فکر میکنم: تخیل چه کارها که نمیکند؛ لوله تانک را با یک دست بگیری و بچرخانی و بچرخانی و پرت کنی بهطرف هلیکوپتری هزارمتر آنطرفتر!
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
از کتابخانهی مرکزی شهر تا اینجا، بیشتر از هزار کیلومتر فاصله است! هر کاری میکردم مردک ممیز زیر بار نمیرفت که کره زمین گرد است و همهی آدمها یک روز میمیرند و به این قبله قسم ماست سفید است! فریاد زدم، مشت بر زمین کوبیدم، حجم عضلاتم بزرگ و بزرگتر میشد و میرفت که با هیکلی سبز و شورت بنفش کار دست خودم بدهم که:
پرستار دفتر را از روی پیشخان پرستاری پرت کرد روی میز کامپیوتر، از خیال بیرون پریدم و دیدم که غر میزند: «وای آقا! بابات ما رو کشت از بس غرغر کرد.»
پرستار مانتو سرمهای با خال قهوهای بالای لبش و چشمهای درشت سیاه – روبروی پیشخان – اول به من و بعد به پرستار چاق، که دست به سینه روبروی من ایستاده است، نگاه میکند و میپرسد: «چی شده؟»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
آن یکی پرستار، کنار مردِ عینک ذرهبینی ایستاده، لبخند میزند: «خانم بروسلی، به خدا خودش اصرار کرد بره، ما که حریفش نشدیم.»
تصور این که بابا مرده باشد و قبل از رسیدنم او را به سردخانه برده باشند و این که مردی با گردنی به کلفتی کله گندهاش، در آهنی سردخانه را باز میکند و با قدمهای سنگین بهطرف کشوها میرود، ترس به جانم میاندازد. اولین کشو را به اندازه طول جنازه بیرون میکشد؛ بله! بابا است با چند شیشهی نوشابه کنار کفنش!
«آقای…» از جا نیم خیز میشوم. پرستار چاق میخواهد چیزی بگوید. بلندگو یکی را فرا میخواند: «خانم بهرسولی به مدیریت.» فکر میکنم، اگر خانم بروسلی برود حالا حالاها پیدایش نمیشود. نمیگذارم برود. می گویم: «اول تکلیف پیرمرد رو مشخص کنید.»
پرستار، انگشت اشاره روی چالِ گونه گذاشته، چند ثانیه فکر میکند و بعد دست میبرد بهطرف پوشهها، یکی از پوشهها روی زمین میافتد. میگوید: «همون که فراموشی داره؟» چند کاغذ از لای پوشه بیرون میریزد.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
میگویم: «چقدر سرشناسه! فراموشی فراموشی که نه.»
پرستار، نمیرود. خم میشوم تا کاغذها و پوشه را بردارم. او هم خم میشود و دست روی پوشهی قرمز رخ در رخ هم میشویم. لبخند میزند، خودش برمی دارد و میگوید: «مرسی.»
تا ساعت از روی دوازده خودش را یک ربع جلوتر بکشد، پرستارها یکریز غر میزنند. مردی در لباس یک دست سبز، سطل آشغال سبز رنگ بزرگی را روی گاری دوچرخ هل میدهد، جلوی ایستگاه پرستاری میایستد و نگاهم میکند. مردی که اندازهی کرهزمین است، شکم و لپهایش را از در اتاق بیرون داده و انگار روبرو را نگاه میکند. به خودم میگویم: «چقدر کمپوت آلبالو خرده تا اینقدر گنده شده!»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
دو پرستار چاق، دستها را پشتشان قفل کرده و مثل دارکوب به درخت خشک اعصابم نوک میزنند. تلفن رینگ رینگ میکند، مرد عینکی روی کیبورد تق تق. وای خدای من! چقدر استعداد برای خرد کردن اعصاب!
پرستار خوشگل با خال زیبای بالای لبش، پوشهها را به دست چپ میسپرد و با انگشت اشاره و کلمهی سوتدار میگوید: «هیسسسسس! هر طوری شده باید پیداش کنیم.» گوشی سفید را از روی پیشخان برمی دارد و از روی مقنعه میچسباند به گوش.
به همهی دنیا زنگ میزنم و میگویم: «بابا گم شده. بقیه کدوم گوری هستن؟ دامادها چقدر گوهن! خواهرها حتما دوباره تخم گذاشتن و روش خوابیدن. کره زمین سنگین شد به خدا! بسه دیگه.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
پرستار، گوشی را از دهان جدا میکند و میپرسد: «قیافهاش چه جوری بود؟»
– پیر – لاغر – موسفید.
دوباره گوشی را میچسباند به گوش.
– اصلا به من چه. تازه داستانشو هم بنویسم؟ گور پدر ممیزها، گور پدر کتاب و داستان.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
مادر، اول تعجب می کند و بعد گریه. یکی از خواهرها میگوید: «یعنی چی؟!» آن یکی: «شکایت کن.» یکی دیگر: «حالا چرا سر ما داد میزنی؟ کس دیگر نمانده بود تا بگوید: «بابا با یک عالمه حواس پرتی، الان جلوی کدام مغازه ایستاده و نوشابه میخورد؟!» خواهرها چند بار قدقد قدقد میکنند و میگویند: «الهی، الهی.» میخواهم بگویم: زهر مار. نمیگویم. یاد حرف بابا میافتم. کلاغی از پشت پنجره غارغار میکند. شاخهی درختی تکان میخورد. پرستارها میگویند: «زهرمار. زهرمار» بابا گفته بود: «هیچ کس تا حالا جفت گیری کلاغا رو ندیده.» لبهای سرخ پرستار لبخند میزند و لیوانی آب به دستم میدهد. مرد نظافتچی، جلوی اتاق 308 گاری را رها میکند، سر میچرخاند به پشت سر و به من و پرستار نگاه میکند. پرستار میگوید: «لطفا با من بیایید.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
نرسیده به پلههای طبقهی دوم، پیرمردی سرش افتاده است روی شانه راست و با چشمهایی که به ته چالهی چشمدان چسبیده، به گلهای پلاستیکی خیره نگاه میکند. روبرویش میایستم. حدس میزنم حتما دبیر انشاء نمیشناسد مرا.
– سلام.
چهار انگشت دست راست از روی دسته ویلچر جدا و تکان میدهد. آرام و لرزان سرش را بالا میآورد و با صورت مایل به راست نگاهم میکند. سی سال گذشت. یک تار سیاه هم در سر ندارد، حتی سبیلهاش.
میپرسم: «اینجا؟»
چند سرفه خشک میکند. فکر میکنم چه سوال احمقانهای!
میپرسد: «هنوز از اون انشاءها مینویسی؟»
میگویم: «به اون خوبی نه!»
تبسم میکند: «بنویس، شاید یه روزی به درد بخوره.»
پرستار، دست چپ روی نردهی پلهها گذاشته و نگاهم میکند. میگویم الان است که بگوید تو که عجله داشتی. نمیگوید. میگویم: »آقای…»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
میگوید: «دبیر.»
میگویم: «آقای دبیر، همین رو مینویسم، شما، بیمارستان، گلهای پلاستیکی، نگهبان و دوربینها رو» اشاره به سمت نردهها میکنم: «و اون پرستار خوشگل رو»
مردی، در لباس سبز با شتاب میآید بهطرف ویلچر، با غیظ آن را میچرخاند بهطرف یکی از راهروها. میگویم: «آقا…» با چهار انگشت دست راست اشاره میکند، یعنی هیس.
موقع حرکت به طرف بیمارستان، فکر کرده بودم چه هوایی میشد اگر باران میآمد. آفتابِ کم جان، خودش را چسبانده بود به آسفالت و کمی گرم میکرد خیالم را. یک دسته گنجشک ریختند روی چمنهای آنطرف خیابان. اینطرف شهر، کجا و آنطرف شهر – دره گردو – کجا! بیمارستان را چسباندهاند تنگ دل کوه سرخه – آنطرف کمربندی جنوبی. نمیخواستم شمارهانداز چند چراغقرمز را بشمارم، به صدای بوق ماشینها فحش بدهم، به زنی با چادر سیاه، که سلانه سلانه، زنبیلش را کف خیابان میکشید و موتور سواری، که نفر عقبیاش، خط پشت پشمالواش را به نمایش گذاشته و از کنار ماشینم ویراژ داد، دعوا کنم، دیر میرسیدم. شیشهها را بالا دادم – اصلا از اولش هم شیشهها را پایین نداده بودم – رادیو را روشن کردم، داشت دروغ میگفت: “همه چی آرومه/ من چقدر خوشحالم.” با پشت دست توی دهن مجری زدم و صدای نازنین سلیندیون را چسباندم به گوشها.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
از کنار دو آمبولانس و چند درخت کوتاه و بلند رد میشویم و آن طرف شمشادها به دوربین مدار بسته میرسیم که باز مرا نگاه میکند. پرستار کسی را صدا میزند. آژانس، کنار در نگهبانی است، مرد آژانسی کچل، کوتاه و اخمو، بین قاب در ظاهر میشود و تا پرستار خوشگل را میبیند میگوید: «جانم!»
از کنار آژانس سرک میکشم، ماشین را نمیبینم، قلبم بیشتر از خودم میترسد و چشمهایم صد متر جلوتر از خودم شروع به دویدن میکند. صدای پرستار را میشنوم: «آقای آقای.»
از کنار تمام ماشینهای دنیا و جمعیت کرهی زمین با سرعت میگذرم، تا برسم به جایی که چشمهایم درجا بایستد و ماشین را ببیند، همه مرا نگاه میکنند. میرسم. صدای سوت میشنوم. مرد، تا مرا میبیند لبخند میزند. چشمهایش را به چشمهای من گره میزند و میگوید: «ترسیدی؟ نترس! ماشینا ایران همه رنگ هَمَن.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
پرستار، دست چپ را روی پوشهها و آن دست را روی دست دیگر گذاشته و انتظار میکشد تا برگردم. برمیگردم. میپرسد: «چی شد؟ کجا رفتید با این عجله؟»
لبهایم خشک شده. به نور روی کلهی تاس مردی جلوی در آژانس نگاه میکنم: «اگر بابام واقعا گم شده باشه، بدون ماشین کجا دنبالش بگردم.»
دو تایی کمی میخندیم.
مرد آژانسی، کف دست را روی کله تاسش سُر میدهد به جلو و با اخم میگوید: «تلفنی که بهتون گفتم به ما مربوط نیست، ما فقط کرایه رو میشناسیم.»
پرستار خوشگل، پوشه را با سرعت باد میکشاند زیر بغل و میگوید: «منم فقط مدیر بیمارستانو میشناسم!» مکث میکند و مثل من به صورت مرد آژانسی خیره میشود: «زود زنگ بزن بگو اگه پیرمرد هنوز تو ماشینشه برشگردونه!»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
یک قرن طول میکشد تا پراید برگردد. بابا چقدر چاق شده! به اندازهی کره زمین، کلاه بافتنی قهوهای روی سر گذاشته. با چشمهای عصبانی – بالاتر از حجم سبیلهای خاکستری روشن – اول مرا نگاه میکند – نمیشناسد – و بعد پرستار را و با چهار انگشت به راننده اشاره میکند و با حجم صدایی که یکباره از گلو رها میکند، میگوید: «به این گفتم که اشتباه میکنن، گوش نکرد که نکرد.»
به طرف ماشین میروم، به اندازه سقف خم میشوم: «بابام کمی حواس پرتی داره، گم شده، خانم پرستار فکر کردن شما بابای منی.»
مرد آژانسی، پس گردنش را میخاراند. دوربین بالای در نگهبانی نگاهمان میکند. چند نفر از پشت نردهها سرک میکشند. پیرمرد، درِ پراید را با غیظ باز میکند، خودم را عقب میکشم. پرستار لبخند میزند. پای راست را روی آسفالت میکوبد، از گیوههایش خاک بلند میشود. انگار پشیمان میشود، پا را از روی آسفالت برمیدارد، میگذارد توی ماشین، در را محکم میبندد و رو به شیشهی جلو، به تصویر محو خودش نگاه میکند و میگوید: «این همه دوربین پس واسه چیه؟ هان؟!»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
حالا راننده، در را باز میکند و پیاده میشود، به دیوار آجری روبرو، به تابلوی سردر آژانس، به دوربینی که همه ما را میپاید و به من، سرسری نگاه میکند و قول میدهد دهن همهی ما را بعد از رساندن پیرمرد و برگشتن، درست در همین جایی که ایستاده و به او زل زدهایم سرویس کند. چند متر دنده عقب، کمی به جلو، باز دنده عقب و قیژژژ تیکآف که برود. نمیرود. پرستار میگوید: «آقا!» دستها را از مچ میچرخاند، النگوها صدای جیرینگ میدهند. بهطرف ماشین میرود و به اندازه سقف خم میشود و میگوید: «خودتون رو ناراحت نکنین.» لبخند میزند و دست در جیب مانتو میکند. راننده خودش را میچسباند به پشتی صندلی و باد دهان را پوفی به بیرون پرتاب میکند. مرد آژانسی آنجایش را از روی شلوار میخاراند. راننده، موهایش را به پنجه شانه میکند، پول را میگیرد و میرود.
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
*
اتاقی دنج، ته راهروی روبرو، طبقهی دوم.
پرستار گفت: «آقای؟»
– رضا نویسا هستم.
– آقای نویسا فایدهای نداره. نرو.
رفتم. در میزنم، کسی جواب نمیدهد، به خودم میگویم: «کدوم گوری رفته؟»
باد ملایمی از پنجرهی نیمهباز ته راهرو، تابلوی آویزانِ کنار در اتاق را میرقصاند و همنوا با صدای کلاغی آواز جیرجیر میخواند. گوش به در میچسبانم، صدای برخورد قاشق و بشقاب میآید. دوباره در میزنم، محکمتر. انگار چیزی در چالهی گلو گیر کرده باشد. میگوید: «بله.» مثل صدای آهنی هالک.
در را باز میکنم. صاحب دوربینها، سر در بشقاب کرده و میلنباند. سلام نمیکنم. قاشق را از بیخ گلو بیرون میکشد و سر بالا نگاه میکند: «فرمایش!»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
یک قدم به میز عریض و طویل نزدیکتر میشوم: «دوربینهای شما حتما میدونن که پدر من از کدوم طرف رفته.»
«شما؟»
«مگه پرستار زنگ نزد؟! نویسا هستم، پدرم حواس پرتی داره.»
تصور میکنم الان از جا بلند میشود، دستی به چانه میمالد و قبل از اینها تعارف میکند که روی صندلی قهوهای بشینم، بعد گوشی را بر میدارد و به دوربینها دستور میدهد: «همهی سوراخ سنبهها را سانت به سانت بگردید و فورا به من اطلاع بدید.»
بلند نمیشود، دست به چانه نمیبرد، زنگ نمیزند، دستور نمیدهد، تعارف هم نمیکند. میگوید: «نمیشه.» سرش را بلند میکرد تا به من نگاه کند و بگوید نمیشه که تکهای مرغ میافتد روی پیرهن سفیدش و گند میزند به آن. قبل از «نمیشه» گفت: «اَه، اومدیم مثلا ناهار زهر مار کنیم ها.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
هیچ صدایی به گوش نمیرسد. همهی هستی کر شده است یا من خودم را همهی هستی میدانم. بابا گفته بود: «اینا دوربینا رو کار گذاشتن تا گوزای مردمو بشمرن و بهش مالیات ببندن!» تَک تَک عضلاتم زیر پوست به حرکت در آمدهاند. به سطل زبالهی سبز، روبروی در اتاق نگاه میکنم. بابا همیشه میگفت: «نوشابه جیگر رو حال مییاره.» برمیگردم و به صاحب دوربینها نگاه میکنم. روی میز پر شده از استنخوان و تکههای گوشت. ناصرخان، ده تا سگ داشت. صاحب دوربینها از روی صندلی بلند میشود و دست داراز میکند و چیزی میگوید. نمیشنوم.
کاش پرستار خوشگل این جا بود. به غیر از ده تا سگ، یک باغ داشت و چند کیلو سبیل. دکمهی سر آستینهای پیرهنم از جا در میرود. پوستم سبز میشود. یقهام جِر میخورد. گنجشکی محکم به پنجره میخورد. روزی هزار بار هوس دیدن ناصرخان به سر بابا میزند. نعره میکشم. دوربینها نگاهم میکند. صدتا مدیر، صدتا نگهبان با شکم و لپهای گُنده. صد تا پرستار چاق لُپگلی، همهی آنها که آمدهاند تا نمیرند یا گم نشوند، نگاهم میکنند و میترسند! بهطرف میز میروم. بابا عادات داشت موهای سیاهش را مثل ناصرخان به یکطرف شانه بزند. دست دو طرف میز میاندازم و آن را از زمین بلند میکنم، مدیر فریاد میزند. اسکناس هزار تومانی از گوشه جیب پیرهنش پیداست. پرستار خوشگل میدود. میگویم: «کثافت، چرا نمیشه؟»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
در گودی صندلی فرو رفته. تمام کادر پزشکی کره زمین دورم حلقه زدهاند. ماندهام چه بلایی سر صاحب دوربینها بیاورم که راه باز میشود، دبیر انشاء روی ویلچر خودش را میرساند به اتاق، انگشت اشاره روی بینی میگذارد و میگوید: «هیس!»
هیس میکنم، از اتاق بیرون میروم، خودم را در شیشهی پنجره میبینم، لبخند میزند. پیشانی میچسبانم به شیشه، خنک میشوم. یکدفعه بابا را میبینم. روبروی دکهی چوبی ایستاده است – زیر بیدی که سایه گسترانده روی شمشادها و صندلی سبز و سفید. میخندد. پنجره را باز میکنم، بلند صدا میزنم، سر میچرخانم به پشت سر، میگویم: «بابام.» مردی که سوت میزند کنارش ایستاده و نوشابه میخورند.
صاحب دوربینها میگوید: «فقط میخواستی گند بزنی به لباس من؟» پرستار خوشگل میخندد.
به خال بالای لبش نگاه میکنم: «تو که خوشگلی، چرا گذاشتی بابا فرار کنه؟!»
صاحب دوربینها صدا میکند، سر میچرخانم: «زودتر برید تا دوباره غیبش نزده.»
گزیده ای از متن کتاب “از سه راه آذری تا منهتن”
میرویم.
پیشانی بابا را میبوسم: «پس کجا بودی؟ دلمون هزار راه رفت.»
– قبرستون. میخواستی از اون لپگلیها بپرسی.
پرستار میخندد، انگشت سبابه روی لبهای قرمزش میکشد و میگوید: «دو ساعته که دنبالوت میگردیم.»
بابا شیشهی نوشابه را ته حلق بیرون میکشد: «رفتم گلدونا رو آب دادم. خانم میشه شما به پسرم بگی فردا منو ببره پیش ناصرخان.»
دست بابا را میگیرم: «اون گُلا پلاستیکیان. فردا هزارتا کار دارم. تازه اونیام که ضامنش شدم گند زده و در رفته. ناصرخان هم سیصد ساله که مُرده.»
رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی رضا قاسمی
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.