توضیحات
گزیده ای از کتاب مجموعه داستان کوتاه “از آنجا که ایستاده بودم چه دیدم”
فهرست مطالب
از آنجایی که ایستاده بودم چه دیدم.. 101
یادداشت مترجم
داستان کوتاه رئالیستی به چه معناست؟ به عقیده صاحب این قلم چنین داستان کوتاهی از تخیّل صِرف نشأت نمیگیرد و امکان ندارد مضمونش مبتنی بر تجربه شخصی نویسنده به یک نحو یا انحاء دیگر نبوده باشد. این مضامین، حوادث و ماجراها و تجربیاتیست که یا مستقیماً بر نویسنده حادث شده یا نویسنده به نوعی شاهد و ناظر آنها بوده و بعدها به کمک قلم توانا و شمّ نویسندگی خود آنها را با استفاده از تکنیکهای شناخته شده داستاننویسی در یک سیر زمانی و تسلسل وقایع تنظیم و به خواننده عرضه کرده است. چگونه امکان دارد نویسندهای صرفاً با استفاده از تخیلات و حادثهپردازیهای ذهنی به این آگاهی دست یافته باشد که کودک یا نوجوانی که در معرض تعرض و آزار جنسی در محیط خانواده یا خارج از آن قرار دارد برای مقاومتی هرچند مذبوحانه در برابر متعرضین عمداً در لباس زیر خود مدفوع میکند تا ولو بهطور موقت آنها را از خود دور کند؟ چگونه ممکن است با آن همه ریزبینی و ارائه اطلاعات درون سازمانی از دارالتأدیبها و ندامتگاههای نوجوانان ماجراها و وقایع عمداً پنهان نگاه داشته شدۀ این اماکن را به قول عوام از خودش در بیاورد و داستانی تخیلی و به اصطلاح مندرآوردی به هم ببافد بیآن که خود شخصاً تجربه کار یا اقامت در چنین جایی را داشته باشد؟ آیا نویسنده زنی که مصائب و بدبختیهای طلاقی یکطرفه و ناخواسته را تجربه نکرده میتواند احساسات درونی و درماندگی و ضعف زن 27 _ 26 ساله مطلقه بدون شغل و درآمدی را که حتی از پرداخت سهم اجاره خانهاش عاجز است با آن همه عمق و جزئیات تشریح و ترسیم کند؟ نه! نمیتواند! همانگونه که اگر کسی در بوروکراسی دستوپاگیر و گاه بیرحم ادارات آمریکا بهطور اعم و زندانهای آن بهطور اخص گرفتار نشده باشد نمیتواند آنچه را که اینان بر سرِ مردمِ دست از همه جا کوتاه میآورند صرفاً به کمک تخیلاش تجسم بخشد. کندوکاو در احساسات و رفتارهای غیرعادی و رنج و اندوه زن جوانی که جنین شش ماههاش را که اولین فرزندش بوده سقط کرده میتواند صرفاً مبتنی بر تخیلات و جملهپردازی و صحنهسازیهای مصنوعی نویسنده باشد؟ نه! نمیتواند! یا وکیل سرشناسی که سخاوتمندانه به خیریهها کمک مالی میکند ولی در عین حال حساب موکلینش را با جعل سند خالی میکند والا آخر.
تمامی داستانهای ترجمه شده در این مجموعه، گوشههای _ گیرم کوچکی _ از ماجراها و حوادث و زندگی اجتماعی قشر متوسط رو به پایین مردم آمریکا را که بیاغراق حدود نود درصد جمعیت این کشور را شامل میشود با مهارت و اختصار حیرتانگیزی در معرض دید و قضاوت خواننده فارسیزبان قرار میدهد. زندگی و چالشها و دلمشغولیهای این مردم آن چیزی نیست که در فیلمها و سریالهای پر زرق و برق و خر رنگکن هالیوودی به نمایش درمیآیند[1] و هدفی ندارند جز دور کردن ذهن بینندگان ناآگاه از زندگی و روابط واقعی حاکم بر آن جامعه. موسسات عظیم تبلیغات تجاری و زندگی مصرفی و بنگاهها و خبرگزاریهای دروغپرداز و شستشودهنده مغزها و خوابکننده تودهها که جای خود دارند.
از همین روست که مضامین داستانهای رئالیستی کتابی که در دست دارید[2] با امعان نظر به سطور فوق گاه مشابهتهای حیرتانگیزی با زندگی خوانندگان پیدا میکنند.
و سخن آخر اینکه هدف داستانهای رئالیستی دادن انگیزه به خواننده برای آگاهی و بیداریست نه مطالعه شبانۀ قبل از خواب برای به خواب رفتن سریعتر و راحتتر!
یا حق
آ. بوداقیان _ بهار 1397، تهران
دارالتأدیب[3]
برندون هابسن[4]
خیابان کرو[5] شبهنگام بسیار آرام و بیسروصداست. مورفی[6] این آرامش را خیلی دوست دارد هرچند این آرامش به بیخوابی او هیچ کمکی نمیکند. ماههاست که یک خواب شبانه درست و درمانی نداشته است و بهطور متوسط بیشتر از شبی چهار پنج ساعت، کمی بیشتر یا کمتر، نتوانسته است بخوابد. بیخوابیاش را در ارتباط با فشارها و نگرانیهای شغلیاش در دارالتأدیب گرانابی که نوعی ندامتگاه جوانان و نوجوانان بزهکار است میداند. در سیوشش سالگی از جوانترین مدیران ندامتگاه از بدو تأسیس آن در اوایل دهه 1990 بهشمار میرود ولی در واقع از این ندامتگاه و شغلی که در آن دارد بیزار است. خیلی دلش میخواهد به مهربانی مردم، به احتمال وقوع چیزهای خوب در زندگی، زیبائی رنگها و گلها و چیزهایی از این قبیل اعتقاد داشته باشد. بعضی شبها بعد از اینکه از سر کار به خانه میآید روی نیمکت حیاطخلوتشان مینشیند و به شبپرهها و کرمهای شبتاب نگاه میکند در حالیکه پسرش ستفن[7] مشغول بازی با سگشان روفوست[8].
ستفن شش سالش است و این اواخر دائماً با چوب نوکتیزی سگ را سیخونک میزند یا به طرفش سنگ پرتاب میکند. ماه قبل مورفی با همسرش کیت[9] در این باره صحبت کرد تا پیش یک مشاور روانی کودکان بروند ولی نه او و نه همسرش قضیه را دنبال نکردند و موضوع فراموش شد. مورفی این اواخر آنقدر زیر فشار کار بودّه که به زحمت قادر است روی مسائل تمرکز داشته باشد. بیشتر چیزهایی که درباره کارش در ندامتگاه به کیت میگوید با رفتار و حرکات جوانان محلهشان تأیید میشود جوانان خلافکاری که ابائی ندارند علناً به همه بگویند هنگامی که نوجوان بودهاند به زندان افتادهاند. در مجتمع آپارتمانی جنب خانه آنها یکی از مستأجرهای طبقه بالا به نام جک[10] همراه رفقایش منقل و سیخ و گوشت و همبرگر و غیره را میگذارند صندوق عقب ماشینهایشان و دوشنبه شبها دستهجمعی میروند در محوطه جنب استادیوم فوتبال پارک میکنند و همانجا کنار ماشینها بساط کبابشان را راه میاندازند. جک هیچوقت مورفی را به این کبابخوریها دعوت نمیکند. جک که به جز اضافه وزن مبتلا به سوء هاضمه هم هست دائماً از زندگی خلافکارانهاش در نوجوانی حرف میزند و اکثر اوقات توی زیرزمین نیمه تاریکشان همراه رفقایش ماریجوانا[11] میکشد و به آهنگهای گروه جینز ادیکشن[12] گوش میکند و شیرینی بادام زمینی میخورد. میگوید هفده سالم بود که مست کردم و ماشین یکی از همسایهها را دزدیدم و ماشین را با سرعت کوبیدم به ویترین یک مغازه فروش نوار و آلبومهای موسیقی. ماشین که رفت توی مغازه پیاده شدم و از فروشندهها پرسیدم از گروه دل فیگوز[13] چیزی دارید؟ میگوید اینها حالا دیگر به تاریخ پیوستهاند. یک مستأجر 34 ساله دیگر به نام لیل[14] که کارگر ساختمانیست میگوید هفده سالم که بود از حراج ایالتی یک کارد شکاری دسته چوبِ صندلِ سرخ دزدیدم ولی گیر افتادم و انداختنم زندان. از اون روز به بعد بابام اسمم را گذاشته «بدتر از بیمصرف».
تقریباً هفتهای یکبار کیت مورفی را برای خرید میفرستد بازار پرتقالیها[15] با وجود اینکه میداند او چقدر از بوی چیزهایی که آنجا میفروشند بدش میآید: پیاز ترشی، ماهی روغن[16]، ترشی فلفل قرمز، پودینگ و سوسیس گوشت خوک، ژامبون گوشت گاو با سیر و فلفل و غیره و غیره. بوی اینها حال مورفی را به هم میزند. شبهایی که کیت با چنین موادی غذا میپزد مورفی عمداً تا دیروقت اضافهکاری میکند و بعد از کار سر راه میرود دکه آنکور تام[17] که فقط غذا برای بردن میفروشد یک برش پیتزا و یک کاسه سوپ چاودار میخرد. ولی در واقع مورفی از رفتن به بازار پرتقالیها چندان هم بدش نمیآید و این به خاطر کششی است که به زنی که آنجا کار میکند پیدا کرده است. اسم زن مینا[18]ست. مطلقه است، با موها و چشم و ابروی مشکی و حدوداً سی ساله. مورفی به خوبی متوجه شده که مینا از آن نوع زنهایی است که بلافاصله میفهمد مردی که دوروبرش میپلکد چه منظوری دارد بنابراین طرف سعی نمیکند با او لاس بزند چون میداند زنک یا بیمحلی میکند یا راست و مستقیم توی چشمهاش خیره میشود و میگوید: هی یارو برو پی کارت من اهلش نیستم. مورفی حتی یک بار هم ندیده او بخندد. دهانش همواره حالتی به یک طرف کج کرده و پوزخند مانند دارد ولی علیرغم همه اینها زن به چشم مورفی یک جورایی جذاب و وسوسهانگیز است.
شب که کنار زنش دراز میکشد همچنان در فکر میناست در تاریکی با صدای آرامی میگوید:
– داشتم فکر میکردم لازمه چیزی از بازار پرتقالیها بخریم؟
– چی؟ این موقع شب؟
– نه، منظورم فرداست.
– حرف نزن!
– فقط خواستم کمکی کرده باشم.
– لازم نکرده!
علاقه مورفی به کیت یک جورایی مضحک و غیرعادی است مثلاً از عصبی بودنش، ترسش از عنکبوتها، وحشتش از سفر هوایی، نگرانی همیشگیاش از سرماخوردگی و گلودرد و غیره خیلی خوشش میآید. قبل از ازدواج بعضی وقتها که در آپارتمان کیت در وست هون[19] برنامه لترمن[20] را تماشا میکردند مورفی در بازیای به اسم شکنجۀ سرخ پوستی[21]، پوست بازوهای کیت را از دو جهت مخالف به شدت میکشید ولی از آنجایی که کیت با سه برادر بزرگتر از خودش بزرگ شده بود از این بازی خشن هیچ ابایی نداشت. بعد هم شیطنتهای آنچنانی و باقی قضایا. از کالج که فارغالتحصیل شدند بلافاصله با هم ازدواج کردند. مورفی آن موقع به عنوان هماهنگکننده در یک زندان کوچک مجرمان خردسال کار میکرد. ولی اینها حالا دیگر به گذشته تعلق داشتند گذشتۀ دور. فعلاً که مورفی یکبند در فکر ترک کردن کارش در دارالتأدیب و افتادن دنبال زنان غریبه بود زنانی از قبیل مینا در بازار پرتقالیها.
ولی با وجود همۀ اینها وقت و بیوقت به خودش یادآوری میکند که چقدر در زندگی شانس آورده و بخت با او یار بوده است. پسرش ستفن صرفنظر از رفتارهای اخیرش با سگشان روفوس یکپارچه شادی و مسرت است. بعضی شبها همگی در اتاق نشیمن دور هم جمع میشوند و نقاشی میکشند. یکشنبهها مورفی به زناش در نظافت حیاط کمک میکند. وقتی که هوا خوب باشد میروند در محله قدم میزنند و ستفن هم جلو جلو دوچرخه میراند. مورفی یکبار زمانی که ستفن خیلی کوچک بود شب کریسمس به کیت گفت:
– نباید فراموش کنیم که چقدر خوشبختیم، همیشه باید خدا را شکر کنیم…
مورفی توی رختخواب مینشیند، تلویزیون را روشن میکند و صدایش را خفه میکند و میرود به یکی از کانالهای حیات وحش. یک پروانه بزرگ مینشیند روی برگ درخت، تخمریزی میکند و بعد هم سریع میپرد و دور میشود.
***
هنک دروکر[22] رئیس مورفی میگوید مردم شهر بچههایی را که از خانه فرار میکنند و بزهکاران خردسال و خلافکاران نوجوان را دوست ندارند. هنک با بیستوپنج سال سابقه مدیریت در دارالتأدیب و ندامتگاههای نوجوانان، هم اضافه وزن دارد، هم مبتلا به آسم است و هم فراوان مشروب میخورد. تقریباً همه ساعات کاری را در دفترش مینشیند و داروی افشانهای آسم را متصل میدمد توی حلقاش و همه کارهای مربوط به سرپرستی کارکنان و بازداشتیهای دارالتأدیب را میاندازد گردن مورفی. مورفی به یاد دارد از زمانی که هنک را شناخته تا هم امروز او مرتب دارد با خودش حرف میزند. سالها پیش که داشت مورفی را استخدام میکرد به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد و افشانه آسم را چندبار توی حلقش دمید و گفت:
– بچههای گرانابی همگی فراری و خلافکارند. بعضیهایشان را با لگد از پناهگاههای مخصوص نوجوانان فراری انداختهاند بیرون چون یا مواد مصرف میکردند یا پول و وسایل پرسنل آنجا را میدزدیدند. بعضیها را هم پلیس دستگیر کرده و آورده اینجا. من به یک نفر احتیاج دارم که این اراذل را آرام کند. من سرم گرمِ کارهای دادگاه و کاغذبازیهای اداریست. یک نفر را لازم دارم که مواظب اینها باشد.
و حالا پانزده سال از آن زمان گذشته است. مورفی پانزده سال است که شاهد آمدن و رفتن بچههاست. بعضی وقتها دادگاه بچههای بزهکار را تحت سرپرستی اداره تأمین اجتماعی قرار میدهد تا موقتاً در دارالتأدیب بمانند تا ببرندشان به موسسات مخصوص نگهداری این نوع بچهها. بعد هم بچهها از آنجا فرار میکنند و برمیگردند به خیابان و روز از نو و روزی از نو. مورفی معاون اجرایی رئیس دارالتأدیب است و به نوعی مشاور روانی هم هست. بچهها که وارد میشوند و دوش میگیرند و لباسشان را عوض میکنند و محتویات جیبهایشان اعم از پول و غیره را در پاکتی میریزند و تحویل میدهند و ملافه و بالش تمیز میگیرند و میروند به اتاقهایشان، مورفی میرود با آنها حرف میزند و بچهها به او میگویند چه اتفاقاتی را از سر گذرانده و چه کارهایی کردهاند. بچهها در اولین شب ورودشان مشتاقاند حرف بزنند مخصوصاً آنهایی که برای اولین بار است که گذرشان به ندامتگاه افتاده است. بخشی از وظایف شغلی مورفی شنیدن داستان آنهاست. معتقد است آنچه بر سر این بچهها آمده کافیست تا یک عمر کابوس ببینند. بعضی از بچههای هیسپنیک[23] میگویند میرفتهاند کوچه پشتی مشروبفروشی ام جی[24] در خیابان آلبانی[25] و به کله پوستی[26]هایی که نیمتنههای چرمی و شلوار خاکی میپوشند خیره میشدهاند. کله پوستیها سیگار میکشند و بطریهای خالی مشروبشان را پرت میکنند وسط خیابان، تکیه میدهند به نردهها و میشاشند توی کوچه و سر بچه هیسپانیکها داد میزنند و فحش میدهند. پائولو[27] میگوید ما از آنها نمیترسیم کاری با ما ندارند. پائولو شانزده سالش است و اهل بخش شمالی هارتفورد[28] است و قبل از اینکه دوازده سالش بشود در شش یتیمخانه و پرورشگاه بهسر برده است. پدرش یک مجرم مسلح سابقهدار و فروشنده مواد مخدر و عضو یکی از باندهای بزرگ قاچاق مواد مخدر لاتینی است و دارد دوره محکومیتش را میگذراند.
پائولو برای مورفی تعریف میکند که چگونه در متروی شهر بوستون[29] جیب توریستهای خارجی را میزده است. میگوید دو ماه تمام کاغذهای بهداشتی توالتهای رستوران غذاهای دریایی کاپیتان جک[30] را میدزدیده طوریکه بازرسان اداره بهداشت بالاخره رستوران را به علت نداشتن شرایط بهداشتی لازم تعطیل کردند. مدتها قبل از دستگیری شبها هر کجا که میشد میخوابیده است، در خانه مردان غریبه، زیر آلاچیق پارک آلبانی[31] روی کف چوبی انبارهای متروکه و همینطور که دارد با مورفی حرف میزند به خونهای خشک شده زیر ناخنهایش نگاه میکند که از خاراندن پوست سر عفونت گرفتهاش زیر ناخنها جمع شدهاند. شپش هم دارد. امشب کارکنان دارالتأدیب با داروی ضد شپش و روغن زیتون سرش را شستشو دادهاند.
دیروقت شب پائولو قاطی میکند و با مشت میکوبد به دیوار سیمانی. دستش به خونریزی میافتد و تهدید میکند که خودش را خواهد کشت. او قبلاً هم از این تهدیدها کرده است. بعد از اینکه آرام میشود دو نفر از کارکنان میبرندش به درمانگاه و دستش را پانسمان میکنند. انگشتهایش ورم کرده و خونین و مالین شدهاند. مورفی در این فکر است که احتمال دارد انگشتهای پائولو شکسته باشند بنابراین همراه با راب[32] افسر ناظر آزادی مشروط زندانیان[33] باید او را به بیمارستان ببرند. راب به دستهای پائولو از جلو، به جای از پشت سر، دستبند میزند چون انگشتهایش بدجوری آسیب دیدهاند به پاهایش هم پابند میزند و میگوید خطر فرار همیشه وجود دارد باید احتیاط کرد.
پائولو سرش را پایین میگیرد و مینشیند صندلی عقب و به طرف پایین شهر خیابان سنت فرانسیس[34] حرکت میکنند. مدتهاست که مورفی به این طرفها نیامده. از کنار مغازههای مشروبفروشی، سالنهای آرایش، عمدهفروشی ورقهای آهن، انبارهای قدیمی و مجتمعهای آپارتمانی عبور میکنند. پایین شهر تاریکیِ خیابانِ سیمور[35] جای جای از نور زردی که از پنجرههای آپارتمانها و از درهای باز رستورانها و مشروبفروشیها به بیرون میتابد لکه لکه میشود. از اتومبیل که خارج میشوند و به طرف بخش اورژانس بیمارستان میروند بوی ماندگی و گندی که از پارکینگ اورژانس برمیخیزد مشامشان را آزار میدهد. اوضاع پائولو خیلی اضطراری نیست بنابراین طبق معمول باید بنشینند و منتظر بمانند. تا حالا کسی در دارالتأدیب خودکشی نکرده ولی مورفی معتقد است باید تهدید به خودکشی را جدی گرفت بهویژه وقتی که بچهای مثل پائولو با آن سابقه این چنین دستش را میکوبد به دیوار و خودش را زخمی میکند.
در اتاق انتظار راب به پائولو میگوید:
– راست بشین! اینطور بیحال سرت را به دیوار تکیه نده!
ولی فایدهای ندارد. پائولو از زور خستگی قادر نیست چشمهایش را باز نگه دارد. وقتی که پرستار آنها را به اتاق معاینه میبرد راب دستبندها را باز میکند تا پرستار بتواند فشار خون و ضربان قلب پائولو را چک کند. پرستار از پائولو میپرسد:
– میتوانی انگشتهایت را تکان بدهی؟
پائولو انگشتانش را میجنباند ولی از فرط درد بدنش را بیاراده عقب میکشد. مورفی میگوید:
– مثل اینکه حسابی ورم کردهاند.
پرستار چیزهایی روی برگۀ ثبت معاینات اولیه مینویسد و میگوید بهزودی دکتر میآید و اتاق را ترک میکند. مورفی از قبل میدانست که ساعتها باید در اورژانس معطل بمانند به همین جهت مجله نیویورک تایمز[36] را با خودش آورده است. صفحه جدول را باز میکند و شروع میکند به حل جدول ولی پلکهایش از زور خستگی روی هم میافتند و سخت تلاش میکند چشمهایش را باز نگه دارد. میگوید:
– همین الان است که از زور خواب از حال بروم.
راب کنارش مینشیند و با بیخیالی خلال دندانی را که بر لب دارد میجود.
به گرانابی که برمیگردند دیگر حسابی دیروقت است و ساعت از یازده شب هم گذشته است. پرسنل شیفت شب قبلاً سر کار آمده و دستگاههای لباسشویی را راه انداختهاند. بچهها همگی در تختخوابهایشانند. مورفی پائولو را میبرد به اتاقش در بخش A و نسخه پزشک را که آنتیبیوتیک تجویز کرده به در اتاق بهداری الصاق میکند و به کلیف[37] سوپروایزر شیفت یازده شب تا هفت صبح میگوید خوشبختانه شکستگیای در کار نیست فردا صبح یکی را از شیفت صبح بفرست داروخانه تا آنتیبیوتیکها را بگیرد. کلیف میگوید:
– دردسر دیگری پیش آمده. تامس[38] در بخش C .
مورفی میتواند حدس بزند چه دردسری باید پیش آمده باشد. تامس یک پسربچه چهارده ساله است اهل شهر آلستون[39] با عدم تعادل جدی روانی که به دلیل تجاوز جنسی با شئیای شبیه آلت تناسلی[40] مردانه به خواهر ناتنی پنج سالهاش به زندان افتاده است. تامس به احتمال زیاد به عنوان بزهکار بزرگسال و نه خردسال محاکمه میشود و تا بیستویک سالگی باید در زندان بماند مگر اینکه در یک فرایند درمانی بلندمدت معالجه شود و سیستم قضائی سلامت عقلیاش را تأیید کند. قانون این نوع بزهکاران را بزهکاران متجاوز نابالغ مینامد که اصطلاح محترمانهای برای مجرمین جنسی است. اینها شبیه سایر خلافکاران دارالتأدیب نیستند. اغلب آنها دارای ناهنجاریهای خشن اخلاقی و روانی و عقبافتادگیهای ذهنیاند و گرایش شدیدی به پنهان کردن اشیاء کوچک در رختخواب یا بالشهایشان از قبیل کاغذ توالت و غیره دارند و روزانه دو تا سه بار خودارضایی در دستشویی عمومی و در ملاء عام انجام میدهند. تامس همواره درصدد جلب توجه دیگران است. پدرش یک شیرین عقل مغز فندقی[41] به تمام معنی است. پیراهن فلانل[42] میپوشد و پشت فرمان یک فایربرد[43] مدل 1993 مینشیند و متصل تنباکوی رد من[44] میجود و تف میکند. یکبار در ملاقات هفتگی به مورفی میگوید که فقط عرق استالیچنایا[45] میخورد. تامس تیک عصبی ناجوری در صورتش دارد ولی مورفی معتقد است برای جلب توجه در آن اغراق میکند چون در اوقات بخصوصی در روز مانند ساعات خوردن غذا که حرف زدن ممنوع است تیکهای صورتش عصبیتر و شدیدتر است. تامس بیشتر از نود روز است که در زندان بهسر میبرد و منتظر است تا به آسایشگاه روانی اعزام شود. این هفته نیز به خاطر حرفهای تهدیدآمیزش که قصد دارد با تیز کردن دستۀ چوبی جارو به افسران زندان حمله کند به انفرادی فرستاده شده است.
مورفی در بخش C درِ اتاق تامس را باز میکند و میبیند لخت و با پاهای از هم گشوده کف اتاق نشسته است. پیراهن مچاله شدهاش روی تخت افتاده و سرتاسر دیوار و کف اتاق و همه جا آلوده به مدفوع است. مورفی با بیسیم یکی از کارکنان بخش C را احضار میکند و سپس خطاب به تامس میگوید:
– باز هم؟ اصلاً معلوم هست تو چته؟
تاماس جواب نمیدهد ولی خجالتزده است اگر نگوییم قاطی کرده است و مورفی به خودش یادآوری میکند که ا کثر نوجوانان بازداشتی نظیر تامس که در خردسالی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتهاند این عادت را دارند که رختخوابشان را آلوده یا در لباسهای زیرشان مدفوع میکنند چون این کاری بوده که در کودکی برای دفاع در مقابل سوء استفاده کنندگان و متعرضین جنسی انجام میدادهاند. موقعیتهایی نظیر این وضع آستانه تحمل مورفی را به چالش میکشد. افرادی نظیر تامس عناصر بسیار مناسبی برای سنجش میزان تحمل و بردباری او محسوب میشوند. مورفی قبل از استخدام در دارالتأدیب، زمانی که تازه از کالج فارغالتحصیل شده بود، در کلاس نهم یک مدرسه دولتی در هارتفورد[46] شرقی درس میداد ولی سر یکی از کلاسها به علت دادن فحش و بدوبیراه به دانشآموزان اخراجش کردند. جوان بیستوچهار ساله تازه از کالج فارغالتحصیل شده و مجردی بود که اغلب شبها را تا دیروقت بیرون از خانه بهسر میبرد و روز بعد با خماری و سردرد ناشی از مشروبخواری باید با نوجوانان در حال بلوغ و بعضاً بیشفعال، با خلق و خوی غیرمتعادل و از لحاظ هورمونی متلاطم سروکله میزد. روزی که اخراجش کردند سر کلاس کنترلش را از دست داده و به شدت عصبانی شده بود. بچهها سروصدا میکردند و میخندیدند و توجهی به او که مقابل تخته سیاه ایستاده و تلاش میکرد آنها را دعوت به سکوت و متوجه درس کند نمیکردند. ناگهان فریاد زده بود:
– بیپدر مادرهای ولدالزنا! نمیشود خفهخون بگیرید و برای یک دقیقه هم که شده به من گوش بدید؟
فشار کار در دارالتأدیب که زیاد میشد و اعصابش را تحریک میکرد آن روزها را به خاطر میآورد و آرام میشد و تلاش میکرد خودش را و موقعیت را کنترل کند یعنی دقیقاً همان کاری که در این لحظه داشت انجام میداد. به تامس میگوید:
– خودت که میدانی چکار باید بکنی؟
[1]. فیلمهای آگاهیدهنده و رئالیستی کارگردانان پیشرو و مترقی آمریکایی در انبوه فیلمهای ارواح وحشتناک، پدیدههای ماورائی، آخر زمانی، هریپاتری، جنگ ستارگانی، ارباب حلقههائی، ماشینهای هیولائی، آواتاری، سوپرمنی، مرد عنکبوتی و غیره و غیره تقریباً گم و ناپیدایند.
[2]. هر هفت داستان این کتاب بین سالهای 2013 تا 2016 به چاپ رسیدهاند ضمناً در ترجمه عناوین بعضی از داستانها مختصری تغییر داده شده ولی عنوان اصلی در پانوشت هر داستان آمده است.
[3]. عنوان اصلی: Granaby
[4]. Brandon Hobson برندون هابسن دارای درجه دکترا از دانشگاه آمریکایی اوکلاهما Oklahoma نویسنده رمانهای متعدد و داستانهای کوتاه. داستانهای کوتاهش در نشریات ادبی معتبر آمریکا از قبیل Believer، Magazine، Narrative و غیره به چاپ رسیدهاند.
[5]. Crow
[6]. Murphy
[7]. Stephen
[8]. Rufus
[9]. Kate
[10]. Jack
[11]. یک نوع گیاه که جزو گیاهان مخدر طبقهبندی میشود. م
[12]. Jane’s Addiction گروه نوازندگان و خوانندگان یک نوع موسیقی راک بسیار تند آمریکایی که در سال 1985 در شهر لس آنجلس تشکیل شده و در حال حاضر نیز فعالاند. کلمه ادیکشن Addiction در زبان انگلیسی یعنی اعتیاد. جناب جک بیعلت به این گروه علاقمند نشده است!! م.
[13]. The Del Fuegos گروه موسیقی جاز دارای سبک معروف به راک گاراژ که در سال 1980 در شهر بوستون ایالت ماساچوست آمریکا تشکیل شده و تا سال 2012 فعال بوده است. م
[14]. Lyle
[15]. Portuguese Market
[16]. Codfish
[17]. Anchor Tom
[18]. Mina
[19]. West Heaven
[20]. دیوید لترمن David Letterman متولد 1947 کمدین و طنزپرداز بسیار مشهور آمریکایی. م
[21]. Indian Burn Rub. م
[22]. Hank Druker
[23]. Hispanics مهاجرین اسپانیایی زبان آمریکای لاتین. م
[24]. M G
[25]. Albany
[26]. Skinheads نژادپرستان افراطی سفیدپوست که مشخصه ظاهریشان کلههای تراشیده آنان است. م
[27]. Paolo
[28]. Hartford
[29]. Boston
[30]. Capitan Jack’s fish house
[31]. Albany
[32]. Rab
[33]. Probation officer
[34]. St. Francis
[35]. Seymore
[36]. New York Times از نشریات مشهور و قدیمی آمریکا. م
[37]. Cliff
[38]. Thomas
[39]. Allston
[40]. Instrumentation Rape شرح این اصطلاح عیناً از ترمینولوژی اصطلاحات حقوق جنایی سایت سازمان قضائی آمریکا ترجمه شده است. م
[41]. Knucklehead
[42]. Flannel یک نوع پارچه نرم بافته شده از پشم. م
[43]. Firebird یکی از مدلهای معروف اتومبیل ساخت کارخانه پونتیاک Pontiac آمریکا که در رقابت با مدل فورد موستانگ Ford Mustang از سال 1967 الی 2002 تولید میشده است. م
[44]. Red Man
[45]. Stalichnaya Vodka یک نوع عرق معروف ساخت روسیه که از گندم و چاودار تهیه میشود. م
[46]. East Hartford
داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه داستان کوتاه
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.