توضیحات
گزیده ای از کتاب احتمال باران اسیدی
اتاق در تاريكى است. تنها بخشهايى از آن توسط نور چراغهاى بيرون كه از لابهلاى پرده پنجره به درون راه يافته روشن است. منوچهر كه بر تختش دراز كشيده، چشم بسته تا خوابش ببرد، از اين پهلو به آن پهلو مىشود اما خوابش نمىبرد… سروصداى ميهمانى همسايه در سكوت خانه او به گوش مىرسد… دمى بعد ديگر تحمل اين بىخوابى را نياورده يكباره برخاسته در جايش مىنشيند… فكرى تمام ذهنش را مشغول كرده
در آغاز کتاب احتمال باران اسیدی می خوانیم
بيرون – دكه نانوايى در فومن – سحرگاه
منوچهر تنها روى نيمكتى در چند قدمى يك دكه نانوايى نشسته و منتظر است كه نان اول صبح آماده شود… دمى در سكوت مىگذرد و منوچهر به آسمان نگاه مىكند… اندكى بعد صداى مرد نانوا شنيده مىشود.
مرد نانوا :(با صداى كمى بلند) حاضره…
منوچهر نگاهى به آن سو مىاندازد و بلند شده به سمت دكه مىرود و يك عدد نان مىگيرد. نانش را برداشته و مىرود…
بيرون – خانه منوچهر – سحرگاه
منوچهر از عمق كوچه نزديك مىشود و به سمت در خانهاش مىرود.
درون – خانه منوچهر – سحرگاه
منوچهر كليد انداخته، وارد خانهاى قديمى شده و از پلهها بالا مىرود. چترش را آويزان مىكند و نانى را كه خريده روى ميز مىگذارد. او سپس به سمت اتاق مىرود.
درون – خانه منوچهر، آشپزخانه – روز
منوچهر در سماور آب مىريزد و آن را روشن مىكند.
درون – خانه منوچهر – روز
منوچهر با دقت و وسواس براى خودش سفره صبحانه را مىچيند… كمى بعد به خوردن مشغول است. صداى تلويزيون شنيده مىشود.
درون – خانه منوچهر – روز
منوچهر با صورت كفآلود در برابر آينهاى پايهدار نشسته و با تيغ دستهدار به ريش زدن مشغول است كه صداى رعد و برق از بيرون توجهش را جلب مىكند.
درون – خانه منوچهر – روز
منوچهر در برابر آينه تمام قدى كه بر در كمد چوبى نصب است پيراهن سياه مىپوشد.
بيرون – كوچه – روز
آسمان ابرى است. منوچهر سياهپوش كه چتر عصايى به دست دارد از خانه در مىآيد. صداى اذان ظهر از مساجد مختلف به گوش مىرسد. بچههاى دبستانى كه از مدرسه برگشتهاند با كيف و كوله به سوى خانههايشان در كوچه مىگذرند. منوچهر به آسمان مىنگرد.
بيرون – كوچه پسكوچهها، بازارچه – روز
منوچهر در كوچه پسكوچهها مىرود، تا بازارچه ترهبار و بعد بازارچه سنتى و تا مسجدى در آنجا. بر در ورودى محوطه مسجد چند آگهى ختم چسبانده شده… آگهى ختم سوم مرحوم عباس لاكانى كه منوچهر با مكثى در برابر آن و خواندنش وارد محوطه مسجد مىشود. از بلندگوى مسجد صداى روحانى سخنران به گوش مىرسد.
صداىروحانىمرحوم مغفور آقاى عباس لاكانى، مردى
شريف، پدرى دلسوز، همسرى وفادار كه سى
سال صادقانه و خالصانه در اداره دخانيات فومن خدمتكار و خدمتگذار مردم بود…
درون – عمارت مسجد – روز
چهار مرد (پسران مرحوم) در سنين مختلف به رديف در درگاه مسجد به خوشآمدگويى مدعوين ايستادهاند كه منوچهر سر رسيده با تكتكشان دست مىدهد زمزمهوار آرزو مىكند غم آخرشان باشد، سپس كفشهايش را درآورده به درون مىرود.
درون مسجد چندان شلوغ نيست، اكثر آنان كه آمدهاند پيرمردان و نيز همكاران آن مرحوم هستند كه پراكنده در مسجد نشستهاند. منوچهر با نگاهى گذرا به آنان كنجى خلوت را براى نشستن انتخاب كرده به آنسو مىرود و در مسيرش با اشاره سر و يا زمزمه، سلام و احوالپرسى بعضى همكاران را پاسخ مىدهد. به كنج كه مىرسد تا مىنشيند متوجه ورود پيرمردى شده و زود رو برمىگرداند تا پيرمرد او را نبيند. اما پيرمرد با ديدن ديگران، منوچهر را انتخاب كرده به سويش مىآيد… او محمد كرامت است، با وضعى مرتبتر و لباسى بهتر از همه مدعوين كه با رسيدنش منوچهر به احترامش نيمخيز مىشود كرامت مىخواهد او را ببوسد ولى منوچهر كه عادت به بغل كردن ندارد با او دست مىدهد كرامت در كنارش مىنشيند. روحانى سخنران كه بر منبر نشسته در حال بيان مقام والاى پدر است طبق احاديث و روايتها… اما منوچهر و كرامت به زمزمه گفتگوى خود را دارند.
كرامتكجايى رهنما؟ مگه مجلس ختم همكارى،
آشنايى باشه تو رو ببينيم. بابا دورى نكن، بيا
رشت، سر بزن به ما تا نمرديم.
منوچهر نگاهش مىكند.
كرامتببين ديگه، همين عباس لاكانى مرحوم، شب
مىخوابه صبح بيدار نمىشه. حالا اين داره مىگه مقام پدر. كدوم مقام پدر؟! همين پسر كوچيكهاش كه وايستاده دم در، هر شب مىزد تو سرش. گفتم بيرونش كن از خونهات، گفت چه جورى؟! بچهمه. بعدش هم گفت مىخوام برم مشهد مجاور شم، تكوتنها، مثل بابام، مىگفت هميشه آرزوش بوده. ولى به ده روز نكشيد زنگ زدن مرده.
دمى سكوت… كرامت يكباره مىپرسد…
كرامتهر روز مىرى اداره كه چه كار كنى؟
منوچهر متعجب به او نگاه مىكند… كرامت ادامه مىدهد.
كرامتاون هفته رفته بودم پيگيرى پرونده استخدام
خواهرزادهام. كلانپور به من گفت. گفت اين سه ماه هر روز رفتى. جاتم كارمند آوردن بازم مىرى.
منوچهر زمزمه مىكند…
منوچهريه زن آوردن…
كرامتهر كى رو آورده باشن، به تو چه مربوطه؟ تو رو
سى سال مىخواستن ديگه نمىخوان، خودت رو كوچيك نكن، نرو. مىدونم سى سال عادت كردى، سخته. ولى برو دنبال زندگيت. دنبال آرزوهات. من هفده سال آخر اونجا رئيس بودم، واسه من كه سختتره. ولى چرا خودمو كوچيك كنم؟ يعنى تو هيچ آرزويى نداشتى تو اين سى سال؟!
مكث منوچهر از اين سوال…
كرامتمرحوم مادرت آرزوش بود زن بگيرى… تا زنده
بود بهانه نگهدارى اونو داشتى، حالا ديگه
بهونهات چيه؟
منوچهر در فكر مانده…
كرامتخانمم گفت ديدمت بپرسم سال مرحوم مادرت
كى هست؟ بايد تو همين ماه باشه.
منوچهر(با مكث) هفته پيش بود.
در همين حين مرد روحانى سخنرانىاش را تبديل به نوحه مىكند.
روحانىآقا اسم اين مرحوم كه الان همه به ماتمش
اومديم، از رشت، از لاهيجان، لاكان، لنگرود، منو ياد آقام عباس انداخت. آقام عباس يهو مشك
انداخت و سوار اسبش شد فرياد از نهاد طفلان بلند شد: عباس، عمو جان، عباس، عمو جان…
يكباره صداى فرياد و شيون و گريه از بخش زنان بلند مىشود. مردان سرخم مىكنند و دست بر پيشانى مىنهند تا مثلا پنهانى و بىصدا گريه كنند. تنها تكان شانههايشان. كرامت دوباره به آرامى زمزمه مىكند.
كرامتيه عمر آرزوم بود بازنشسته كه شدم برم
شوروى، تا بازنشسته شدم شوروى شد روسيه. حالا من موندم و آرزوم. (مكثى) واسه اينكه بيكار نباشم با پسرم تو رشت نمايندگى بيمه باز كردم… اگه مىخواى كار كنى بيا اونجا پيش ما.
مكث منوچهر… نوحه و گريه همچنان ادامه دارد.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.