توضیحات
گزیده ای از کتاب آواز ماه: پنجاه افسانه از آمازون
قصههاي اين كتاب ما را با صداهاي گمشده زمين آشنا ميكند.
در آغاز کتاب آواز ماه: پنجاه افسانه از آمازون می خوانیم
پيشگفتارِ مترجم 9
چكامهى انتقام 15
زنى از درخت آلوچه 22
شمنى بهنامِ كوماتآرى 28
خروس كاكُلى 33
مخدرِ كورآرو 38
استُخونليسيده 43
خز 46
يوزپلنگ و آتيش و بارون 50
بازى چشما 54
سنگپشت نفسكش مىخواد 56
مائوشآ و پادشاه كركسها 63
خرتوپرتهاى جادوجنبلىِ اتهتو 69
مسابقه با گوزن 76
قاعدهگى زنان 79
سّمِ مارها 83
كركسها 97
آدميزاد چطورى بوجود اومد 100
جشن عسل 105
يآبوتى ِسنگپشت و يوزپلنگ 107
يآبوتى به آسمون رفت 111
لكلك و وزغِ باتلاق 116
نژاد آدمى 120
چطور آدمها زمين رو اشغال كردن 122
خالق 133
هيتومآ 135
روزاى آفرينش 139
كلبهى تآئه 147
آغاز ِ زمونه 149
كلهى غلتون 153
درخت ماهيا 157
دخترِ ستارهها 161
هآبورى 164
لولوخورخورههاى ته جنگل 170
جزيرهى تنباكو 175
پرندهى آتيش 179
آخر ِ دنيا 181
بوزينه و ذرت 184
شيكارچى و اجنه 186
دنياى بالا 188
دنياى پائين 191
خورشيد از يادرفتهها رو جبران مىكنه 193
درختِ كوماكآ 196
آئينِ عروج 201
كوهِ سحرآميز 202
روان ِ پريشونِ جنگلا 204
چوكاىِ سمور 207
قبآىِ آرماديلّو 213
دوهيت به زمين مياد 216
كله پَخ و نارگيل 219
پسگفتارِ آمازون 223
كتابشناسى آمازون. جغرافيا و كتابخانهى زيستمحيطى 233
پيشگفتارِ مترجم
در باب فرهنگِ يك جامعه صحبتِ بسيار شده است و سكوتِ بسيار! واژهى هجرانى و بهغايت مصرفىِ “فرهنگ” تركيبى است از “فر + هنگ” كه اولى بهمعناى شكوه و مباهات است و دومى بهمعناى نظم و نظام. فرهنگ در معناى تركيبى شكوهِ نظم است. اين تعريف از فرهنگ نقش عمدهاى در بىفرهنگ شناختنِ ادبيات شفاهىِ اجتماعات پيشروستايى داشته است. با اين حساب چون در دنياى شكار ظاهرا از نظم خبرى نيست پس شكوه و افتخارى هم بر آن متصور نيست و هر چه هست شرم و خجلت است!
اين حقيقتى است كه بهدليل غيبت دولت و اتوريته، جبروت نظم و نظام سياسى در اين متون شفاهى به چشم نمىخورد حتا در جاىجاىِ اين متونِ بومى، به آنچه امروزه نظم و نظام مردمسالار و خودكامه خوانده مىشود به ديدهى ترديد نگريسته شده است! انديشهى محدودِ ولايتشهرىِ ما در بسترِ بىانتها و لامرزى كه افسانههاى بومى در آن نفس مىكشد، زندانى تنگ و تنگنظر مىنمايد و بدش نمىآيد گذشته را به آنچه خود در منجلاباش غوطهور است متهم كند تا دلش خنك شود! حتا بايد نظريهاى را كه زبان بومى را نسبت به زبان آكادميك معاصر، دايرهواژگانى بسته و محدود مىشناسد، بيشتر كم لطفى معاصر تعبير كرد تا تحقيقى مدرس و صاف درون.
درست است كه دايرهى واژهگانىِ زبان بوميان از واژههاى راديو، تلويزيون، سوپروايزر و مگابايت و.. تهى بوده است اما اين هم درست است كه زبان معاصرِما، پنج هزار نوع پرندهى كوچك را صرفا (گنجيشك) خطاب مىكند! ما قارچها را نمىشناسيم و همه را مسموم اعلام كردهايم! نمىدانيم در كدام فصلِ سال است كه مار مىزآيد، خرس تخم مىكند و خروس به خواب زمستانى فرو مىرود! هر وزوزى زنبور است و هر گزگزى پشه! بادهاى شمال و جنوب و شرق و غرب فقط باد است و نامى ندارد. گياهان مداواگر فراموش شده است. بارانها و هلال ماه نيز ارزش تقويمى ندارد زيرا سالى يكبار هم فرصتى نداريم در جنجالِ دوندهگى از ميان برجهاى سيمانى به بالاى سر خود به اين اختر متروك نگاهى بيندازيم ببينيم هفت اورنگ چه صيغهاى است و بناتالنعش كبرى كدام مايع لباسشويى!
نظام نامتجانسِ شهريـروستائى از هويت پيشين خود بدين وسيله ابرازِ انزجار مىكند و دوباره با قضاوتى اسكيزوفرنيك و دو شخصيته، خودش را به جبروتِ آيندهاى مشكوك و بىپرنده پرتاب مىكند!
فرياد شيپورهاى تخريب زيستگاهها و ريتم چكمهى نظمهاى پر جبروتِ آدميزادكشىهاى جهانى در نشئهاى كه اين واژهى يتيمِ فرهنگ جهانى به تن مىريزد به فراموشىسپرده مىشود. رنج بزرگ اعصار همين فراموشىست همين فراموشى كه به داروى تحمل فراموشى تبديل شده است. فراموش كردهايم از كجا آمدهايم و ريشههاكجاست پس گناهى و حرجى هم نيست اگر ندانيم به كجا خواهيم رفت. بههرحال گمشده، مفقود خواهد رفت!
قصهى ” گوشت تلخ” صرف نظر از زيبائىِ ساختار و كشش دراماتيك و ظرافتِ چسبيدگىِ حوادثِ گوناگون به يكديگر، نشانه و شاخصهائى را معرفى مىكند كه از طريق آنها مىتوان اصليت و قدمت (اريژيناليته) قصه را حدس زد. آشنائى با محيط زيست بيشه و شناخت حيوانات و گياهان و خاصيت عناصر طبيعى مثل elosima و achote و نخل yucca همچنين رفتار ماهىهاى buno و سوسمارها و يوزپلنگ و آدميزاد مخصوصا دخترستيزىِ پدرانِ عهد بوق اين قصه را به سندى علمى تبديل مىكند. البته نمىتوان بر اساس يك قصهى ساده همهى پدران بومى را دخترستيز خواند همانطور كه نمىتوان بر اساس يك قصهى ساده اعلام كرد همهى دختران بومى از برادرهاشان باردار مىشدند! اما اشارات روانشناسانهى قصه را نمىتوان ناديده گرفت. هنوز هم در برخى كشورهاى پيشرفته مثل ايتاليا، جاى پسر بزرگتر سِر ميز است و تا او شروع به خوردن نكند كسى حق ندارد لب به غذا بزند. شكلهاى اوليهى انديشههاى فاشيستى از گذشتههاى دور نطفهى آلودهى اقتدا و تأسى به قدرتِ نانآور و كيشِ نامآور را تحت عنوان باسمهاى (تفكر آريائى) در شكم فرهنگ و جبروت كينهورزِ نظمِ جهانى (نازيزم) قرار داده است! لازم نيست به گذشته بباليم و صحيح هم نيست به آن نفرت كنيم. گذشته شن ريزههاى كف رودخانه است كه در آن شيشه و الماس بهم بيخته است. بىغربال به عهد عتيق نگريستن اسطوره را به خاشاك و خرافات وبه وسيلهاى غير آموزشى در خدمت اخلاق استيلاگر تبديل مىكند. نه مدرن به اسطوره رحم مىكنند نه كهنه زيرا اين هر دو نمىتوانند بپذيرند كه اسطوره و افسانه مجموعهاى ويژه از “كهن مدرن” است. امروزه با وجود گوناگونى تعاريف؛ تفاوت ميان افسانه و
اسطوره نامشخصتر و گنگتر شده است! ما امروز با قصهى “قباى آرماديللو” چگونه طرف شويم؟ قدمت اين قصه شايد تا هفت قرن از ميلاد مسيح عقب مىرود! آيا در آن زمان اين جانور پستاندارِ خاكى هويتى و كاركردى اسطورهاى داشته است؟ آيا باورى رازآموزانه چون فيل سفيد در هند و مار در بنگال و اخترشناسى آفريقائى و گاومهرىِ مصرى و نورپرستى اينكآس را يدك مىكشيده و جزو موجودات اعظم در كيشهاى بوميانه بشمار مىرفتهاست؟ همانندى ظاهرى اساطير همانگونه كه ميرچا الياده بدان مىپردازد كافى به نظر نمىرسد. هرچند وى بدين قصد اساطير را در اسامى ذات فهرستبندى مىكند چون معناى كاربردى را در نظر ندارد بلكه براى اسطورهها بهطور كلى وحدانيّت و وحدتى قدسى و اغراقآميز و بىدسترس دست و پا كرده است. از نظر وى (تاريخ اديان ص 114) «اديان اوليه بهطور خودكار يا (خودزن[1] ) حذف شدهاند!» اما ازليَّتِ اين نوع اساطير با منطق تاريخ همخوانى ندارد. بدون خونريزى بيرونى و مقاومتى شكننده و تبديلِ جهشىِ[2] پرستشِ نمادهاى دورهى شكار به عصركشت و زرع، نشانهى عبور تاريخى از عصرى به عصر ديگر ممكن و مشهود نيست! نه پادشاه اروك، گيلگمش، بدون استخدام نظامىِ ديوهاى بيشه و بريدن جنگل سدر مىتواند عصر اساطيرى پيش از خود را به اتمام برساند و نه ميترا مىتواند بدون توهين و قصابىِ گاو مقدس براى عصر خود مشترى جمع كند.
كوششِ ميرچاد در كارگاه روياسازى در درهم كردن و قاط زدنِ نشانههاى تخريب كمحاصل است زيرا عصر فلاحت براى جهش از موانع عهد كهن همان روند خونبارى راطى كرده است كه دست خردكنندهى صنعت؛ مسلح به خوفانگيزترين ارههاى برقى از ميان دار ودرختِ عصرِ فلاحت، خود را تشنه به جنگل آسفالت مىرساند تا در بىآب و نان و نهال و كبوتر، گور خودش را بكند! در برخورد و تقابلِ پرخشونتِ اعصار ترديدى نيست.
تاريخستيزىِ اينگونه اسطورهپردازى روزى به پايان خواهد رسيد و عصر تازهاى آغاز خواهد شد. اميدواريم زمانى اين بازنگرى تحقق پذيرد كه چيزى براى نجات دادن باقى مانده باشد و زهرِ جهلِ جهانى در دورههاى پياپىِ ناسامانى و اختناقِ حكومتها در تار و پود و جوهر افسانه تأثيرى نهادينه بر جاى نگذاشته باشد و ادبيات شفاهى را بهطور كلى به چيزى غيرقابل فهم تبديل نكرده باشد. رمزپردازىِ آسمانىِ محفوظ مانده، چون تاريخ يك بعدى نيست و ضد تاريخ را هم به يدك مىكشد مشكل اعظم آنست كه يكتاپرستى را مدت زيادى نمىتوان ماوراء زمان و مكان دانست و براى آن هويتى بىكران و بىدروازه فرض كرد. زيرا تحول پىدرپى يكتاپرستى به موازات تشخيص مدارج و تعريفِ نشانههاى تخريبِ اساطيرِ كفر قابل تشخيص است. اين تحليل كه حضور همارهىِ كليسا را در كنار تاريخ توجيه مىكند سست است و در آن نوعى تصنع دگمانديش بهچشم مىخورد. هرچه تاريخ مىريسد، خرافات تاريخى آن را پنبه مىكند. اما وقتى آن عصر فرآرسد كه زمانها به دقت مرزبندى و تفكيك و شمارهگذارى و شناخته شود آنگاه ديگر علتِ محفوظ ماندنِ رمزپردازى، بىمرزىِزمانىِ آن نيست،بلكه رمزهاى هر دوره در بريدهزمانِ همان دوره قابل تعريف است. نمىتوان مدت زيادى تقابل و حضور دورههاى گوناگونِ بتپرستى نخستين، انيميزم، فتيشيزم اوليه، چند بانى، چند ايزدى… را انكار كرد و بر اساس “بىدرزمانى” زمانبندىاش كرد! اگر يكتاپرستى ماوراء تاريخ بوده است با اين حساب لزومى هم نبوده پيامبرانى بيايند و مردم را به راه راستِ يكتاپرستى بخوانند و از شّرِ كفرِعصر جاهليت نجات بخشند. يكتاپرستى ماوراء تاريخ نيست. نه تاريخ علم مىتواند اين ادعا را تاييد كند نه تاريخ مذاهب. چرا خورشيد كيشىِ سردسيرىِ آمريكاى شمالى و آلاسكا در آمريكاى جنوبى و مصر (مناطق گرمسيرى) كمرونق است؟ زيرا اساطير بهدنبال توجيهِ طبيعىست و طبيعىست كه در اين مناطق آب و ماه قدسيتى وراى خورشيد و آتش پيدا كنند. پس اسطورهها در پىِ كشف قداستها نيستند بلكه اسطورهها قداستهاى هر دوره را تحول مىبخشند.
اين بحث مفصل و پيچيده را به كتابى و جائى ديگر حوالت مىدهيم. اميد است اين بحث نوين را بطور مفصل در مجموعهى افسانههاى كارآئيب بازتاب دهيم. پرسش سوزان اينست كه آيا باورهاى رمزپردازانه و رازآموزانهى اساطير مصرى تغييرپذير است. پاسخ آنست كه اگر مصر در زمان فرعون از زير خط استوا به برودت قطب جنوب منتقل مىشد حتا اهرامش همچون پناهگاههاى يخين قوس برمىداشت! و شايد گويش تازىاش تاتارى مىشد.
افسانههاى آمازون اولينبار در محدودهاى بسيار كوچك و بىتصوير بهطور عجولانه به طبع رسيد. از آن تاريخ هفده سالى مىگذرد. راستش ايدهى تكميل و تغيير شكل كامل اثر و اضافه كردن چهل قصهى ديگر و تصاوير را ظريفى به من داد كه ديگر بين ما نيست.
آن اديب كتاب را خواند و با سوالى كه مطرح كرد مرا در جريان صحيح ترجمهى اين نوع افسانهها قرار داد. او پرسيد : ” ـ اگر اين قصهها شفاهىست پس چرا به زبانى فرهيخته و كتابى ترجمه شده است و چرا قصهها به زبان عاميانه برگردان نشده؟” با اين پرسش دريافتم نبايد اسير ظاهر معناى اساطير شد و اساطير پيش از اينكه در حوزهى زبان آكادميك و ايمان آكادميك قفسهبندى شود در نامحدودى از هستىِبوميانه و عاميانه (زبانِ كوچهى خاكالود) در جريان بوده است. بستر طبيعىِ اين قصهها زبان عاميانه و شفاهىِ قصهگوى سادهدل را مىطلبد. به همان سادهگى كه قصهگوى پير را شكارگران براى مواظبت از بچههاىدهكده مامور مىكنند و آن پيرمرد كه از بيمارى روماتيزم رنج مىبرد نرمك نرمك در قصهى “يآبوتىِ سنگپشت و يوزپلنگ و..” مشكل روماتيزماش را مطرح مىكند. افسانهى “هآبورى” بدون اين كه بىپروايانه ستيزه با زنان را برجسته كند به نوعى حسادت عموميت يافته در زنان اشارت دارد. بايد به همين سادهگى كه افسانهها جان مىگيرند به همين سادهگى و روانىِ زبان شفاهى و بدون استفاده از زيورهاى غلو شدهى متون كهن، كه توليدى فرابيشه و انجيلى است، به سراغ افسانههاى سبز رفت.
افسانهى “اينجورى نميشه” با ظرافت و ترفند مؤدبانهاى وسواس مردانى را حكايت مىكند كه از همه چيز ايراد مىگيرند و زندگى را بر اطرافيان سياه مىكنند. قصهى “جزيرهى تنباكو” در بافت و ساختمانى كهن تعليم و تربيت مدرنى را به سخره مىگيرد و زنگ خطرى است براى نوعى تربيت صنعتى كه قرار است بعدها متداول شود.
قصههاى اين كتاب ما را با صداهاى گمشدهى زمين آشنا مىكند با زمينى كه خيالگونه سبز بود. با آسمان بزرگِ آنوقتها كه پر از ستارههاى درشت و درخشان بود. قديمهاى ستون دود و اجاقهاىِ صميميت و يكرنگى. آتش شبانهى ِ احترام به طبيعت و انسان يعنى چيزى كه امروزه از دست رفته، سرد شده به خاكستر نشسته به آه تبديل شده و جاى خود را به غرور وحشيانهى سبقت و تصاحب داده است. ما اكنون باور خود را به اميد و اميد خود را به باور از كف دادهايم و از طبيعت، طبيعت خويش بريدهايم. قصههاى بيشه از شكوه نظامى كيهانى (فرهنگى؟) حرف مىزند نظامى كه در آن سيارهى ما به اندازهى عدسى در خروارها بُنشَن است.
اولين حس ويژهاى كه با شنيدن اين قصهها به شنونده دست مىدهد اين لمسِ اكنون گمشده و فراموش شده است و اين احساس ويژه كه ديگر در افسانههاى معاصر يافت نمىشود. گوئى راوىِ اين قصهها در فضائى باز كنار آتش نشسته و صداى وزغ و مرغانى شبانه، خشخش حركت يوزپلنگ، شرشر آب چشمه، دود تنباكو، عطر خورشِ والك، بوى ران سرخ شدهى خرگوش، عوعوى شبانهى سگها، رايحهى بنفشهى كوهى و نور مهتابى پاك و ولرم در كالبد قصه در جريان است. از آن گذشته روحى صلحجو و آسانمهر و آرامشطلب و اخلاقى تذهيبگر اما رفيقانه در آن نهفته است، روحى كه پس نمىزند، به درون شنونده نفوذ مىكند و بر دل مىنشيند. اكثر اين قصهها بَر بسترى پرشناخت از روان انسانى ملاحى مىكنند. گويى روايتگر و شنوندهى روايت به دهانى مشترك رسيدهاند، حالتى كه به تدريج از ادبيات معاصر غيب شده است. خواننده در قصههاى بيشه هرگز به اين پرسش نمىرسد كه: “اين قصه به چه كار ميآيد؟” اين نخستين پرسش خوانندهى قصههاى مدرن است! اساطير بيشه اگر به كار نيايد به كاربرده نمىشود و اگر بازتابى در هستى و هويت قومى نداشته باشد و چون جوبارى در تربت بومى نغلتد افسانهاى باير است و سقوط هويت قومى، نخستين هدف و برنامهى تخريب بزرگ است تا آئينهى آقاى كلمبوس در مقابل الماسِ خاكآلود درخشندهگى بيشترى داشته باشد ورنه جهان بر پاشنهاى ديگر مىچرخيد و يوروىِ بىترحم، خاكهاى جهانِ پَست و ارزان را به توبره نمىكشيد! قصهى انتقام (نخستين قصهى اين مجموعه) داراى بافتى بىنظير است و از نظر من افسانهسرايان مدرن در برابر اين قصه بايد واقعا شرمندهى محدودهى كوچك فانتزىهاى توليدى خويش باشند! در اين مورد مشخص بايد گفت ادبيات داستانى از بيشه آغاز نشده است بلكه اين ادبيات در بيشه به نهايت و غايت خويش رسيده است! از طرفى آگاهى تاريخى در اين آثارِ باقىمانده خيرهكننده است و آلبوم تمامنمائى از استعماربدستِ نژاد سفيد است و آنچه بر سر اين جماعتِ تيرهپوستِ صلحطلب آوردهاند. مصيبتى كه در جهانهاى ناشناخته تا امروز تكرار شده است.
افسانههاى بيشه در جانورشناسى و مردم شناسى، طب و درمان روانى و اخلاق و رفتار جمعى و تعليم و تربيت كودكان و احترام به محيط زيست از هر كتاب پست مدرنى، امروزينتر است و غيرعادى نيست اگر اهميت اين قصهها در جامعهى آسمانخراشانهى دلخراشِ مدرن كه از اين بستر طبيعى بيشتر دور شده است قابل بازشناخت باشد تا جامعهاى مثل جامعهى ما كه مصيبت و اندوه گذشتهها و سياهبختى نظام اربابرعيتى را دمِ دماغش مىبيند و از دارودرخت و آبشار، چنان چون جنى از بسمالله مىگريزد تا خود را به قلاب ماهىِ طعمههاى تجددطلبى گرفتار كند. بوى خورشِ وآلَك و كباب خرگوش كوهى در ارتفاعات سبز كمكم به شعبهى كينگزبرگ و مكدونالد در سقوط خاكسترى تبديل مىشود. بيشهها با آهنپاره تاخت مىخورد. گذشته از ارزش ادبى كه اين قصهها حمل مىكنند چشمههاى غنىِ ايده خواهند بود براى هنرمندان، از نقاش و پيكرتراش و شاعر و نويسنده و فيلمساز و آنان كه ابزارمند هستند اما با بيمارى معاصر يعنى كمبود فانتزى و نداشتن سوژه دستبهگريباناند.
موضوع خوبى هم براى مشقِ مترجمان بلبداههى معاصر چون من است، به قضاوت شما!
سيروس شاملو
به تاريخ 14/8/1387 – شيراز
[1] . autolesion
[2] . mutative
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.