آشيان عقاب

هاورد فاوست
ترجمۀ ابراهیم یونسی

… آشیان عقاب، رمانی است اثرگذار از کنستانس هون که به گونه‌ای شگفت تصویری از اروپای عصر روشنگری، دوران رشد اندیشه و عصر درک مقام اجتماعی زن در چنین برهه از تاریخ اروپا را رقم می‌زند. شخصیت اصلی رمان فراولاین دوشیزه‌ای است که پدر و مادرش را از دست داده و برای دوام زندگی ناچار است دعوت مادربزرگ اتریشی‌اش را بپذیرد.

 

225,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ابراهیم یونسی, کنستانس هون

تعداد صفحه

240

موضوع

رمان خارجی

سال چاپ

1402

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

وزن

400

نوبت چاپ

سوم

کتاب “آشيان عقاب”  نوشتۀ كنستانس هون  ترجمۀ ابراهيم يونسى

گزیده ای از متن کتاب:

 

فصل  1

  دعوتى از سوى مادربزرگِ اتريشى‌ام داشتم كه در آن تابستانِ سوزانِ سال 1847 مرا از هزار و چند مايل راه، از لندن به وين كشيد. من هنوز صبح آن روزى را كه نامه رسيد، آن هيجان غريبى را كه ديدن آن دستخط ناآشنا در من برانگيخت، و كنجكاوىِ عمّه كارولين را كه پشت ميز صبحانه روبرويم نشسته بود، خوب به ياد دارم، و به‌خاطر دارم كه وقتى درِ پاكت را مى‌گشودم انگشتانم چگونه مى‌لرزيد.

مادربزرگم نوشته بود: «عزيزم، تو در اين دنيا تنهايى، من هم مانند تو تنها هستم. آيا درست است كه هم‌چنان از هم جدا بمانيم؟ گذشته‌ها گذشته است. من نگران آينده تو هستم.»

از قرار، درى به رويم گشوده شده بود. از اين زندگىِ كسل‌كننده، از اين كِرِختى و ملالتى كه پس از مرگ والدينم، در پنجه گرفته بود راحت مى‌شدم. هيجان ناشى از اين جريان طىّ هفته‌هايى كه براى اين سفر تدارك مى‌ديدم و آماده مى‌شدم، نگهم داشته بود؛ به مقاومت در برابر اعتراض‌هاى عمّه كارولين كمكم كرده بود، و روزها و شب‌ها سفر در قطارهاى كثيف و دود گرفته اروپا و سيخكى نشستن در اين قطارها يا چرت زدن و لق‌لق خوردن در دليجان‌هاى بوى نا گرفته را بر من هموار كرده بود. امّا وقتى كالسكه در يكى از اعيانى‌ترين حومه‌هاى وين، بيرون يكى از ويلاهاى صورتى رنگ توقف كرد براى نخستين بار احساس كردم كه خودم را باخته‌ام.

گرما شديد بود. هنگامى كه از خيابان‌هاى تنگ و پر رفت و آمد شهر مى‌رانديم، هُرمِ گرما، در امواج خفه‌كننده از پياده‌روها بر ما هجوم مى‌آورد. هنوز

لباس عزا تنم بود. پيراهن سياهم كثيف و چروكيده بود؛ موى سرم كه آلوده به عرق بود به پيشانيم چسبيده بود. از خودم مى‌پرسيدم: مادربزرگ اشرافى‌ام با نوه‌اى كه تاكنون نديده چگونه برخورد خواهد كرد؟ به دختر گيزلافن هلشتاين[1]

كه بيست و دو سال پيش از اين خانه گريخته و هرگز بازنگشته بود و پاسخى به نامه‌هاى التماس‌آميزش دريافت نداشته بود و هرگز مورد بخشايش واقع نشده بود چه خواهد گفت؟

سورچى درِ كالسكه را گشود و چمدانم را با احتياط به دوش كشيد. به روى خودم نمى‌آوردم امّا سخت دستخوش هراس و دلهره بودم. با قيافه‌اى مُصمّم ريشك‌هاى كلاهم را مرتب كردم، دستكش‌هايم را به دست كردم، دست‌هايم كثيف بود، دگمه دستكش‌هايم را انداختم. كيفِ وسايلم را برداشتم و به‌دنبال سورچى از پله‌هاى سفيد بالا رفتم. او قبلا در زده بود. در كيفم و ميان پول‌هاى ناآشنا به جستجو پرداختم، و سكه‌اى نقره كف دستش گذاشتم. لبخندى كه برچهره‌اش پخش شد حاكى از اين بود كه زياد از اندازه داده‌ام. سپس او پاكشان از پله‌ها پايين رفت، شلاق را بر گرده اسب آشنا كرد، در حالى كه من هم‌چنان منتظر مانده بودم. ناگهان احساس تنهايى كردم، آخر صحبت‌هاى خودمانى او بود كه از انديشيدن بازم داشته بود.

در را خدمتكارى پا به سن نهاده گشود كه لباس مخصوص به تن داشت: آبى و سيمگون. خدمتكار با ترديد براندازم كرد، تا اين كه اسمم را گفتم. آن گاه گامى واپس نهاد و مرا به سرسراى وسيعى راهنمايى كرد.

به لحنى متهم‌كننده گفت: «فراولاين[2] ، دير كرديد… خيلى دير كرديد. بارونس[3]

 

نگران شده بودند. يك هفته بيشتر است كه چشم به راهند.»

«مى‌دانم. معطّلى داشتيم. قطار مونيخ چندين بار خراب شد…»

حرفم را خوردم. از اتاقى در همان نزديكى صداى موسيقى مى‌آمد. كسى داشت مى‌خواند. صداى هلهله به هوا خاست و بعد صداى گفت‌وگو. خدمتكارى با سينى نقره و ليوان‌هاى تميز شتابان از كنارم گذشت. وقتى در باز شد، صداها باز در اوج آمدند: گفت‌وگو، خنده، جلوه‌اى از پيرهنى ابريشمى، و اونيفورمى ارغوانى و طلايى. در گرما گرم يك مهمانى رسيده بودم. احساس يك خويشاوند بينوا به من دست داده بود، بيم زده، ناخواسته، با چمدان كهنه‌اى بر كف سرسرا، از مرمر سفيد بود ايستاده است.

مردى كه در را گشوده بود به رويم اخم كرد. گفت: «بهتر است آنا[4]  را صدا كنم.

او شما را به اتاقتان راهنمايى خواهد كرد. بعد ورودتان را به بارونس اطلاع خواهم داد. همان طور كه مى‌بينيد مادام مهمان دارند.»

شتابزده گفتم: «لطفآ به خاطر من مزاحم‌شان نشويد.»

امّا او با حركت دست، اين خواهش را از سر باز كرد. در اين ضمن دختر خدمتكارى را كه آمده بود؛ پى فرمان فرستاد. آنا زنى بود ميانسال و تنومند. دو رشته پلكان دراز را پيموديم، دامن شقّ و رَقّاش در پيشاپيشم خش و خش مى‌كرد. درى را گشود.

گفت: «فراولانى ليزا[5] ، حالا ديگه استراحت كنيد. لابد خيلى خسته‌ايد…»

 

لبخندش آرام‌بخش بود «… با اين مسافرتِ طولانى… ميگم وسايلتان را همين حالا بيارند.»

اتاق فوق‌العاده بزرگ و هواگير بود، مبل‌ها چوبى، و رنگ و روغن خورده بودند. كم‌رنگ، سبك و زيبا. پنجره‌ها را گشوده بودند، و نسيمى ملايم پرده‌ها را به جنبش درآورده بود. لحظه‌اى چند شيفته‌وار بر جا ماندم. در آن سوى باغ، كه آفتابى داغ كبابش كرده بود تپه‌هاى سرسبز وينروالد[6]  ، يعنى همان جنگلِ زيبايى

سر برداشته بودند كه مادرم در ايام كودكى در آنها بازى كرده بود. هر پيشامدى هم كه در انتظارم بود، هر آينده‌اى هم كه داشتم اينك حَىّ و حاضر در ويَنى[7]  بودم كه

او دوست داشته بود. آمده بودم در اين شهر رؤياها و روشنايى موسيقى بخوانم، و تا آنجا كه به ياد داشتم زندگى او و مرا موسيقى پر كرده بود.

چمدانم را آوردند، مشغول درآوردن وسايلم شدم. آهى از سر آسودگى خاطر سردادم، و پيرهن چركم را از تن درآوردم. صورتم را در لگن آب سرد فرو برده بودم كه در باز شد و صدايى سرد و نافذى گفت: «ليزا، برگرد قيافه‌ات را ببينم!»

بارونس فن هلشتاين در سال‌هاى آخر شصتِ عمر بود. هنوز باريك‌اندام و قِبراق بود؛ پيرهن تافته سياهى به تن داشت، با حاشيه تورى در اطراف گردن؛ برق دانه‌هاى جواهر در موهاى سفيدى كه به دقت آرايش شده بود به‌چشم مى‌خورد. من و مادربزرگم يك چند در يكديگر خيره شديم؛ سپس آه كشيد و گفت :

«به خوشگلى مادرت نيستى، امّا اى تا اندازه‌اى به او رفته‌اى. چشمات قشنگ‌اند؛ پوستت هم لطيف است. خوشحالم كه مى‌بينم مثل بسيارى از زن‌هاى انگليسى صورتت را خراب نكرده‌اى. بيا عزيزم، بيا مرا ببوس.»

گونه‌اش سرد بود و بوى عطرى ملايم و گران‌بها از آن به مشام مى‌رسيد. لحظه‌اى بغلم كرد، و بعد رهايم كرد و گفت: «بيش از يك هفته است منتظرت هستم. چه‌طور شد دير كردى؟»

«قطار چندين روز تو راه ماند… وسيله‌اى هم نبود كه اطلاع بدهم…»

شكسته بسته توضيح مى‌دادم كه ميان حرفم دويد و با حركتى تحقيرآميز گفت: «اَكّ! نمى‌خواهد بگويى. قطار! اين اختراع مزخرف. من نمى‌دانم اين مردم چطور مى‌توانند با آن سفر كنند. خوب، ديگر… فكرش را نكن. بالاخره رسيدى. زودى لباس بپوش. عده‌اى پايين هستند؛ مى‌خواهم آنها را ببينى».

گفتم: «اوا، خواهش مى‌كنم… حالا نه. نمى‌توانم… باور كن نمى‌توانم!»

از خستگى نا نداشتم، و از گرسنگى سرم گيج مى‌خورد. از صبحانه به بعد چيزى نخورده بودم، و هر چند زبان آلمانى زبان دومم بود و از بچگى با آن مثل زبان انگليسى آشنا بودم از خيال روبرو شدن و گفت‌وگو كردن با يك مشت مردم بيگانه سخت هراسان بودم.

مادربزرگم به لحنى خشك گفت: «حرفِ مفت! البته كه مى‌توانى. آدم با يك كم‌اراده، هر كارى را مى‌تواند بكند. عزيزم، من اين‌ها را مخصوصآ به اين منظور دعوت كرده‌ام كه تو را ببينند؛ عده‌اى‌شان از اعيان درجه اول مملكت‌اند. قبلا به آنها گفته‌ام. حالا مى‌خواهى پيش آنها سرشكسته‌ام كنى؟»

«نه، نه… البته كه نه… اما…»

«خوب ديگر، پس خودت را جمع و جور كن. آنا برات قهوه مى‌آورد، و اگر لازم باشد پيرهنت را اتو مى‌كند.»

نگاهى به پيراهن سياهى كه ضمن سفر پوشيده بودم و روى تخت بود انداخت: «حتمآ چيز مناسبى دارى كه تنت كنى…»

با قيافه‌اى رقت‌بار به نشان موافقت سر تكان دادم، و او در ادامه سخن گفت : «ليزا، تا نيم ساعت ديگر منتظرت هستم.»

آنا به دادم رسيد؛ او بود كه كارِ درآوردنِ وسايلم را به پايان برد؛ پيراهنِ ابريشمينِ ياسى رنگم را تكاند، و فرستاد پايين اتو كنند. قهوه غليظى برايم آورد، و خودش موهايم را درست كرد، و آن‌قدر برسُاشان زد كه از هم باز شدند و برق افتادند و صاف شدند؛ سپس با انگشتان چابكش آنها را در طُرّه‌هاى پيچاپيچ در اطراف سرم مرتب كرد.

وقتى كارش تمام شد يك قدم عقب رفت، تا نگاهى به قيافه‌ام بيندازد. گفت : «ها… فكر مى‌كنم حتى خانم هم بپسنده، آخه مى‌دونى خيلى مشكل پسنده.»

زير لب گفتم: «خيلى متشكرم… نمى‌دونم اگه تو نبودى چه‌كار مى‌كردم.»

قيافه ساده آنا روشن شد. گفت: «ليزا خانم، اين حرفى بود كه هميشه مادرت مى‌زد، وقت‌هايى كه كارى مى‌كرد كه نبايد بكنه، و من از خانم پنهان مى‌كردم. همين حرف را همان روزى هم كه براى آخرين بار منو بوسيد و خداحافظى كرد تكرار كرد… قيافه‌اش عينهو يك فرشته، اشك تو چشماش حلقه زده بود…»

بعد نگاه سريعى به قيافه‌ام انداخت، و ديگر دنباله حرف را نگرفت، گفت : «دارم زيادى حرف مى‌زنم؛ خانم پايين منتظره…»

اما من احساس دلگرمى كردم، گويى در اين دنياى عجيب دوستى يافته بودم.

سى نفرى در اتاق پذيرايى بودند. وقتى در را گشودم انگار سكوتى ناگهانى بر جمع فرو افتاد، و چهره‌ها همه، جوان و پير، متوجهم شد. لحظه‌اى وحشتناك بود، اما من هر طور بود خودم را نگه داشتم؛ بعد مادربزرگم پيش آمد، بازويم را گرفت، و مرا همراه خود كشيد و از اين مهمان به آن مهمان معرفى‌ام كرد :

«ليزا است، دختر گيزلا…»

گيزلا، همه‌اش گيزلا، ديگر حرفى از پدرم نبود، انگار وجود نداشت.

چهره‌ها همه متوجه من بود، نگاه سنگين چشمانى را كه بر من دوخته شده بود احساس مى‌كردم: عده‌اى به مهربانى، عده‌اى به چشم خرده‌گيرى براندازم مى‌كردند، اما همه كنجكاو بودند. گمان مى‌كنم وقتى تواضع مى‌كردم، هم‌چنان به پرسش‌هايى پاسخ مى‌گفتم كه درباره مسافرتم، و گرما، و انگلستان، يا پدر و مادرم مى‌شد كه مرگشان هنوز زخمى تازه و دردناك بود، لبخندى به لب داشتم.

[1] . Gisela von Holstein

[2] . Frجulein، ميس، مادموازل. ـ م.

[3] . Baroness، زن بارون (بارون لقبى است اشرافى پايين‌تر از Viscount)

[4] . Anna

[5] . Lisa

[6] . Wienerwald

[7] . Vienna

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “آشيان عقاب”  نوشتۀ كنستانس هون  ترجمۀ ابراهيم يونسى

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آشيان عقاب”