توضیحات
گزیده ای از کتاب آدمها در غروب اسم ندارند
هر اتفاقى كه بيفتد در غروب باوركردنىست!
بود!
حرف كه نمىزد دريا در سرش طوفانى شده بود
اسمى نداشت كه صدايش كنم
آدمها در غروب اسم ندارند!
با اسمى كه نداشت صدايش زدم!
در آغاز کتاب آدمها در غروب اسم ندارند می خوانیم
دوروُبرِ شاهنامه
1-
عاشق نبوده وَگرنه با قهقهاى چاه را ــــ
بند آوردنِ جاده با سرهاى بريدهى سيصد گراز
كافى نيست
(بوق نزنخونِ ريختهجادهى لغزانا
گرسيوزى از گرسيوزرستمى از رستم
آن هم به چه ميزانا!
چاه فقط به اسم من ثبت شده در شاهنامه
منيژه دختر افراسياب است وُ بس
بوق نزنيد!
از دو چرخ وُ سه چرخْ سبقت گرفته
بچرخ وُ بچرخانا!
بروم دست وُ پا كنم اسم وُ رسمى براى خودم (فردوسى نشنودا
رفت وُ سيمرغ را قطعهقطعه كرد وُ به فقرا بخشيد
دايرهاى از دُور چرخان آمداز گَردِ سُمِ اسبانا
ميخاش را كوبيد بيرون از ميدان نبرد
دايرهها مركزگرايند وُ گرسنهنواز (جمع شويد!
از «اونتامانا» آمدند «ايندورا» آمد «آندورا» آمد
مراكِشىتو را كُشىشما را كُشى
دنداننماقى كرده چشم
جمجمههاى بزرگ استخوانهاى بيرونزده از گور
اردكىپنگوئنىزرّافهاى
سيمرغِ پخته شدهقحطسالى را نقشه به نقشه خط زد و
خطّاط بودسى سال تمام!
رستم به منيژهمنيژه به من ــــ فهميدم
نه اينكه فراوانا!
بگفتم منيژه تو اى سيمبر
ز سيمرغرانى به بيژن ببر
ناشر گفت اين نسخه دستكارى شده
كيخسرو كيف كرد!
متوجه نيست
به پاى همه مىپيچد
احترام موى سفيد خودش را
نگه نمىدارد
برف!
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.