توضیحات
گزیده ای از کتاب آب و هوای چند روز سال
…هوا گرم بود و صدای پنکه ی اتاق کناری هم اذیت می کرد. چندبار غلت زدم و آخر سرم را چسباندم به دیوار تا خنک شوم. همان موقع چشمم افتاد به کلاه فرانسوی چهارخانه ای که زیر تخت افتاده بود. یخ کردم
در آغاز کتاب آب و هوای چند روز سال می خوانیم
فِـهـرسـت
بعضی وقتها فکر میکنم آدم خوشبختی هستم. کسی هست که هیچوقت از این فکرها نکرده باشد؟ موقعی که هوا وزن همیشگیاش را از دست میدهد. نفس کشیدن راحت میشود و لذتبخش. انگار تازه آن موقع خودم را لایق زندگی کردن میدانم. وقتی احساس میکنم حقیقتی را میدانم که بقیه روحشان هم ازش خبردار نیست. میتوانم با خیال راحت توی کوچهها راه بروم چون از وضعیت خودم راضی هستم. اگر کسی همان موقع یقهام را بگیرد و بپرسد توی این دنیا چی کار میکنی میتوانم جوابش را بدهم. اما وقتهای دیگر جوابی برای این سوال ندارم. البته لحظههای خوشبختی برای من خیلی کمیاب و نادرند. مثل چندتا بادام هندی وسط یک ظرف آجیل. فقط مسئله اینجاست که اگر دو تا از آرزوهایت برآورده شده باشد، نمیتوانی گلهی زیادی از روزگار داشته باشی. اتفاقی که برای من افتاده. آرزوهای من هیچوقت سطح بالا نبوده اما این تقصیر کسی جز خودم نیست. شاید اگر چیزهای مهمتری میخواستم، به آنها هم میرسیدم.
برای من یکی از آن لحظههای خوشبختی، همیشه چند ساعت آخر قبل از مسافرت بوده. مخصوصا اگر سفر به جایی باشد که چیز زیادی دربارهاش نمیدانم. همه عجله میکنند و هر کس برای خودش سرگرم است. این را هشت سال پیش خیلی خوب احساس کردم. وقتی روز اول عید بود و همان شب، بلیط سفر به روسیه را داشتیم. من تا آن موقع هیچجا نرفته بودم و آن سفر را هدیهی روزگار به خودم میدانستم. هدیهای که واسطهاش شوهرخواهرم بود. یعنی آژانسی که شوهرخواهرم مدیر مالیاش بود و پدر و مادرم که با ازدواج آنها موافقت کرده بودند. ما از آن خانوادههایی بودیم که فکر مسافرت به خارج هیچ وقت تو سرشان نمیافتد. شاید اگر خودمان را جمع و جور میکردیم و از خرجهایمان میزدیم، میتوانستیم سه چهار روز به ترکیه یا دبی برویم. اما جایی مثل روسیه اصلا امکان نداشت. مگر اینکه با کسی توی یک آژانس مسافرتی فامیل میشدیم که همین اتفاق هم افتاده بود.
چرا فکر میکردم دست تقدیر آن مسافرت دوهفتهای را در اصل برای من ترتیب داده و بقیهی خانوادهام فقط نقش همراه من را دارند؟ چون نوجوانها خودشان را محور دنیا میدانند. خود من بیشتر از هر سن دیگر، توی نوجوانی احساس مهم بودن میکردم. درست همان سنی که در واقع از همیشه کماهمیتتر بودم. سنی که در آن برای اولین بار لباس عید نداشتم. چون هر چیزی میخریدم دو سه ماه بعد کوچکم شده بود و پدر و مادرم اهل این ولخرجیها نبودند. اما به جز محور دنیا بودن، یک دلیل دیگر هم داشتم. توی دوران دبستان دست یکی از بچهها یک بسته مدادرنگی چهل و هشتتایی دیدم. آن بچه معروف بود به این که جلوی چشم همه مورچه میخورد و همین باعث شده بود هیچکس رویش حساب بالاتری باز نکند. دیدن آن مدادرنگی دست او عجیب بود، چون اگر بچهی پولداری بود احتمالا برای جلب توجه نیازی به مورچه خوردن نداشت. اما به هر حال، صاحب مدادرنگی او بود و روی جلد فلزی مدادرنگیاش عکسی از یک جای عجیب داشت. یک کاخ بزرگ با چند گنبد رنگی که عین شیرینی و شکلاتهای کارتونها بودند. دیوارهی خود کاخ، قرمز آجری بود و چندتا گنبد قد و نیم قد داشت. یکی از گنبدها با راه راه سفید و آبی رنگ شده بود. یکی دیگر قرمز و سبز بود. بعد سبز سدری و زرد، بعد آبی و زرشکی و آخرسر یک گنبد طلایی کوچک در بالاترین نقطهی ساختمان. آنجا آنقدر قشنگ بود که سرش با پسره شرط بستم. من گفتم این نقاشی است و وجود ندارد. هیچجوری باورم نمیشد آنجا واقعا یک جایی تو همین دنیا باشد. پسره گفت مادرش گفته آنجا واقعی است. رفتیم پیش معلم هنر و او گفت آنجا کاخ کرملین است، توی روسیه. تا جایی که یادم میآید ما حتی نمیدانستیم خود روسیه دقیقا کجاست. از حرف معلممان شوکه شدم. حس کردم بهم خیانت شده و از دنیا عقب ماندهام. خیلی از مردم دنیا آنجا را از نزدیک دیده بودند اما من حتی نمیتوانستم واقعی بودنش را باور کنم. همان موقع آرزو کردم یکبار توی عمرم آنجا را ببینم. آرزویم از سر ناامیدی بود، در حدی که حتی به خودآگاهم نرسید. با خودم گفتم یعنی میشود یک روزی آنجا را ببینم؟ و ته دلم مطمئن بودم که نمیشود. اما چند سال بعد این اتفاق افتاد. وقتی رفتم مسکو فهمیدم آن موقع معلممان به ما اشتباه گفته بود. آن جا کلیسای سن بازیل بود. همانجایی که توی اخبار هر وقت بخواهند از روسیه حرف بزنند نشانش میدهند. توی میدان سرخ، تقریبا نزدیک قبر لنین.
اما چند ساعت آخر قبل از آن مسافرت، برای ما به خوبی و خوشی نگذشت. صبح زود، داشتیم برای تحویل سال آماده میشدیم. سفر قریبالوقوع ما به روسیه، روی مرام و مسلک همهمان تاثیر گذاشته بود. مادرم مدام از این اتاق به آن اتاق میرفت و چیزهایی را که برای سفر لازم داشتیم بهمان یادآوری میکرد. برای اولین بار، هیاهوی همیشگی خانهی ما یک معنای واقعی پیدا کرده بود. چون چند ساعت بعد قرار بود یک اتفاق هیجانانگیز بیفتد. پدرم کتش را پوشیده بود و داشت دنبال کراوات میگشت. مادرم گفته بود بهترین لباسمان را بپوشیم و عکس بگیریم. من هم یکی از کراواتهای کوچکتر پدرم را پیدا کردم و دادم تا برایم ببندد. قبلا هیچ وقت از این کارها نمیکردیم. یعنی عکس میگرفتیم اما نه با این سر و وضع. فکر کنم مادرم میخواست با عکس گرفتن، خوشبختی آن روز را برای خودش نگه دارد. دوربین را گذاشتم روی سلف تایمر و چسبیدم به مادرم. پدرم آمد پشت سرمان و هر کدام از دستهایش را روی شانهی یکی گذاشت. آن عکس هیچوقت چاپ نشد و من از این قضیه ناراحت نیستم. چون هرجور حساب کنی متظاهرانه بود.
وقتی یک ربع به تحویل سال مانده بود، صدای زنگ آیفون خانهمان بلند شد. من برداشتم. داییام بود. گفت: «یه لحظه با بابات بیاین پایین. به مامانت چیزی نگو.» فهمیده بودم احتمالا اتفاق بدی افتاده، ولی نمیدانم چرا با خنده رفتم توی کوچه و سعی کردم خوشروتر از همیشه باشم. گفتم: «سلام دایی» و صورتم را جلو بردم که روبوسی کرده باشم. گفت: «بابات کو؟» گفتم: «تو راه پلههاست». وقتی پدرم رسید دایی یک نگاه به هردومان کرد و گفت: «خونهی عزیز سوخته» و چند لحظه بعد گفت: «ولی خودش سالمه»
یخ کردم و کل بدنم شل و ول شد. تازه آن موقع دیدم یکی تو ماشین دایی نشسته. رفتم جلوتر و دیدم عزیز است. وقتی در پژو چهارصد و پنج قدیمی داییام را باز کردم، مخلوطی از بوی کز دادن کلهپاچه و سوختگی خورد به دماغم. تا کمر رفتم تو و مادربزرگم را بغل کردم. نمیدانستم باید چه حرفی بزنم. نای تکان خوردن هم نداشتم. باید همینجور توی بغلش میماندم. فکر میکردم وقتی در ماشین را باز کنم، خود مادربزرگم شروع میکند به حرف زدن. آخرسر گفتم: «عزیز حالت خوبه؟» داییام آمد نزدیک ماشین و گفت: «حرف نمیزنه» بعد صدای آه و نالهی مادرم را شنیدم که آمده بود توی کوچه. از خودم بدم میآید ولی باید بگویم در نهایت فکر کنسل شدن سفر روسیه حالم را بیشتر از دیدن وضع مادربزرگم بد کرد. حال و اوضاع خوبی که داشتیم، توی کمتر از یک دقیقه نابود شده بود و تبدیل شده بودیم به همان خانوادهی همیشگی.
رفتیم بالا، کرواتهایمان را درآوردیم و لباسهای معمولی پوشیدیم. سوار ماشین شدیم و خیلی زود به خانهی مادربزرگ رسیدیم. خانهی ما دو کوچه با خانهی عزیز فاصله داشت و قرار بود بعد از تحویل سال، بلافاصله برویم آنجا. وقتی پیاده شدیم، دوتا خالههام با شوهرها و بچههایشان هم رسیده بودند. طبیعتا هیچکس عید را تبریک نگفت. آن سال اصلا نفهمیدیم کی عید شد. احتمالا همان موقعی بود که به در و دیوار سوختهی خانهی قدیمی مادربزرگم نگاه میکردیم. وقتی رسیدیم، جلوتر از همه رفتم توی حیاط و پدرم داد زد: «وایسا» بعد آمد جلوتر: «عین گاو سرتو انداختی پایین میری جلو؟ الان سقف رو سرت خراب میشه» انگار نه انگار همان یک ربع پیش موقع عکس گرفتن همدیگر را بغل کرده بودیم. گرچه حالا که فکر میکنم به پدرم حق میدهم. اما مطمئنم اگر خانهی مادر خودش سوخته بود و نه مادرزنش، به فکر ریختن سقف نمیافتاد. شوهرخالهام آمد جلو و گفت رفته بالا را دیده. در و دیوارها سالمند ولی همه وسایل خانه سوخته. این یعنی حرفهایمان را شنیده بود. خیال خام من این بود که سفر به روسیه مناسبات خانوادهام را عوض میکند. ولی رفتار پدرم و کولیگری مادرم، داشت ما را پله پله از جایگاهی که در نظر بقیهی فامیل پیدا کرده بودیم پایین میبرد و برمیگرداند سر جای اصلیمان.
توی راهپله بوی سوختگی میآمد. بوی سوختن چیزهایی مثل پلاستیک، فرش و حتی میوه. قبلا پوست پرتقال را سوزانده بودم و میدانستم چه بویی دارد. وقتی رفتم توی خانه اول از همه چشمم به ظرف میوه افتاد که روی زمین بود. توی ظرف چندتا پرتقال سوخته بود، مثل توپهایی از زغال، و یک موز که جمع شده بود و بیشتر به پوست باقالی شبیه بود. به در و دیوار نگاه کردم و همان موقع فهمیدم طولی نمیکشد که دیگر اینجا را نخواهم دید. امکان نداشت مادربزرگم بتواند دوباره توی این خانه زندگی کند. برای یک لحظهی گذرا، ته قلبم احساس خوشحالی کردم. فکر کردم مرحلهی قبلی زندگیام تمام شده و کمکم به دنیای جدیدی وارد میشوم. دنیایی که با برآورده شدن رویایم دربارهی آن کلیسای رنگارنگ شروع شده بود و حالا با عوض شدن خانهی مادربزرگم ادامه پیدا میکرد. انگار تقدیر داشت کمکم میکرد خاطرات گذشته را پاک کنم. اما دیدن بدبختی مادربزرگم، خیلی زود احساسم را عوض کرد. مادربزرگم آمده بود توی خانه و گریه راه انداخته بود. تا آن موقع، صدای گریهی بلند پیرزنها را نشنیده بودم. در تک تک کابینتها را باز میکرد و وسایلشان را میریخت بیرون. حتی از کوچکترین چیزها هم نمیگذشت. یک بستهی ماکارونی گرفته بود دستش و میگفت آن را دور نیندازند. گوشهی بسته، آب شده بود و چند تا از رشتههای بلند ماکارونی تا نیمه سوخته بودند. مادرم سعی کرد بسته را از دستش بگیرد اما عزیز جیغ و داد راه انداخت و گفت سالم است. قبلا هم خسیس بود اما حالا اوضاع بدتر شده بود. داشت تمام سعیاش را میکرد تا بین آن آشغالهای سوخته یک چیز به درد بخور پیدا کند. همسایهی پایینی آمده بود و توضیح میداد چطور صدای مادربزرگ را شنیده و از خانه آمده توی حیاط. بعد آمده بالا و مادربزرگ را از آتشی که به خاطر یک سماور درست شده بود، نجات داده. کل قضیه شبیه فیلمها بود. ما بهترین نمونه بودیم برای سریالهای طنزی که میخواستند تضاد دو شرایط مختلف را نشان بدهند. بچههای خالههام با لباس عید آمده بودند خانهی سوختهی مادربزرگشان را ببینند و ما قرار بود همان شب به مهمترین مسافرت عمرمان برویم. این قضیه فضا را سنگینتر هم کرده بود. هیچ کس نمیتوانست به ما ایرادی بگیرد و انتظار داشته باشد مسافرتمان را کنسل کنیم. اما میتوانستند توی نگاهمان بخوانند که موقع وارسی وسایل سوخته، نصف فکرمان هم مشغول تخیل دربارهی روسیه است. کشوری که اول بهار هم سرد بود و حال و هوایش با جایی مثل خانهی سوختهی مادربزرگ، یک دنیا فرق داشت.
سفر ما با اوقات تلخی شروع شد. حتی توی فرودگاه مادرم گریهاش گرفت و با تلفنهای مجانی سالن انتظار به خانهی خالهام زنگ زد و حال مادرش را پرسید. من اما حالم خوب بود و وقتی مهماندارهای روسی هواپیما را دیدم، تازه ماجرا برایم جدی شد. انگار تا قبل از آن لحظه فقط خیالات دور از دسترس ذهنم را پر کرده بود و حالا همهچیز واقعی شده بود. الان که به آن مسافرت فکر میکنم، میبینم واقعا خوش گذشت. فقط از این ناراحتم که آن موقع سنم کم بود. من شانزده ساله بودم و دیدن موزهی هرمیتاژ برایم زیادی خستهکننده بود. فقط به این فکر میکردم که وقتی به تهران رسیدم، هر جا بحثش شد بگویم نقاشی داوینچی و رافائل را از نزدیک دیدهام. یا بگویم جسد لنین را دیدهام، که عین زندهها بود – با کت و شلوار و صورت زیادی سفید – و هر کس اجازه داشت فقط یک بار دور محفظهی شیشهایش بچرخد و بعد از در بیرون برود.
نقطهی اوج سفر، برایم همان کلیسای سن بازیل بود و البته متروهای مسکو با مردمش. توی هر ایستگاه، چند دقیقه صبر میکردیم و در و دیوار را میدیدیم. موقعی که همه محو نقاشیها و کاشیکاریهای سقف ایستگاهها بودند، من به مردم نگاه میکردم. مردمی که خیلی کم میخندیدند و عادت داشتند بطریهای مشروبشان را بلافاصله بعد از تمام شدن، روی زمین بگذارند. حالا این زمین میتوانست هرجا باشد. برای همین راهرو مترو پر از بطریهایی بود که مردم، روی زمین گذاشته بودند. مثل یک سالن بولینگ، که بازیکنانش آدم های جدی و یخزدهی بور بودند.
وقتی پایین کلیسای سن بازیل یک عکس تکی گرفتم، احساس خوشبختی کردم. فکر کردم برای کدام یکی از مردمی که توی میدان سرخ راه میروند، ماجرایی شبیه من پیش آمده؟ هیچکدام از آنها عکس آنجا را روی جعبهی مدادرنگی همشاگردیشان ندیده بودند. مسلما من این وسط منحصر به فرد بودم و همین قضیه خوشحالم میکرد. اما سفر ما نقطههای تاریک هم کم نداشت. با اینکه هر پنج نفرمان – البته آن موقع شوهرخواهرم را درست نمیشناختم – حداکثر تلاشمان را برای تغییر کرده بودیم، اخلاق خانوادگی همیشگیمان خیلی وقتها بیرون میزد. طبیعتا این قضیه در مورد پدر و مادرم پررنگتر بود. من و خواهرم و شوهرش خیلی زود سعی کرده بودیم شبیه خارجیها رفتار کنیم. اما پدرم به خاطر پول بلیط، خیلی از موزهها را از برنامهمان حذف کرد. یا به توصیهی او خیلی شبها خودمان را با کنسروهایی که از تهران آورده بودیم، سیر کردیم. بعضی روزها هم مادرم موقع صبحانه توی بوفهی هتل، برای همه ساندویچ کالباس درست میکرد و میپیچید لای دستمال کاغذی و میگذاشت توی کیفش. ما از این کارش شاکی میشدیم، اما همان ساندویچ، عصر به ما قدرت میداد به راهمان ادامه بدهیم و تا جایی که میشود، دیدنیهای مسکو و سن پترزبورگ را ببینیم.
شب یکی مانده به آخر مسافرتمان، آرزوی دومم را کردم. من و شوهرخواهرم توی صف مکدونالد ایستاده بودیم و بقیه رفته بودند میزخالی پیدا کنند. کل آن صف، بیشتر از پنج شش نفر نبود. هر کسی به صندوقدار میرسید، خیلی زود سفارش میداد و از صف میرفت بیرون. ولی ما تو همین صف کوچک چیز خیلی عجیبی دیدیم. زن جلویی ما به زن جلوترش چیزی گفت. بعدا فهمیدیم موضوع سر نوبت است. زن جلویی ما چاق و یغور بود و یک تیشرت مشکی رنگ و رو رفته تنش کرده بود. آن یکی ریزه میزه بود و موهایش را دم اسبی بسته بود. کل صحبتشان ده ثانیه هم طول نکشید. بعد زن جلویی ما موی دختره را گرفت و از صف بردش بیرون. دختره نه جیغ کشید و نه سعی کرد از دست زن فرار کند. فقط سرش را خم کرد تا کمتر دردش بیاید. زن جلویی همینطور موی دختره را کشید و آخر سر پشت سر ما انداختش تو صف و بعد برگشت سر جایش. من برگشتم و دختره را نگاه کردم. چون آنجا کشور خودم نبود، جسارت پیدا کرده بودم. به هر حال من فردای آن روز برای همیشه از آنجا میرفتم. لحظهای که به قیافهی دختره نگاه کردم توی ذهنم مانده. انگار توی صورتش هیچ چیزی نبود. کسی که خبر نداشت، هیچ وقت نمیتوانست حدس بزند ده ثانیه پیش چه اتفاقی برای این آدم افتاده. صاف داشت روبهرو را نگاه میکرد. برگشتم ببینم شاید به چیز خاصی نگاه میکند. اما هیچ چیزی نبود. زن جلویی هم غذایش را سفارش داده بود و رفته بود. این ماجرای ده پانزده ثانیهای، عجیبترین خاطرهی من از آن مسافرت بود و همان موقع گفتم کاش میشد به یک آدم روسی نزدیک بشوم. به نظرم میرسید اختلاف ما با آنها، کمتر از اختلاف با آدم فضاییها نیست. دلم میخواست یک روز یک آدم روسی ببینم و این چیزها را ازش بپرسم.
چهار سال بعد، این موقعیت برایم پیش آمد. درست وقتی که کل قضیه را فراموش کرده بودم. مادربزرگم دو سال بعد از سوختن خانهاش، توی آپارتمان نوسازی که بچههایش خریده بودند مرده بود. موقع مرگش، توی خانه تنها بود و من فکر میکنم بعید نیست یاد خانهی قدیمش هم افتاده باشد. از آن موقع به بعد، توی اخبار یا هر جای دیگرکه اسم روسیه را میشنیدم، یاد مرگ او میافتادم. مادربزرگم تو کل عمر هفتاد و هشت سالهاش، هیچ چیزی از جایی مثل روسیه نمیدانست. اما مرگش تو ذهن یکی از نوههایش دقیقا با همان کشور پیوند دائم خورد. همان روزهایی که درگیر مراسم او بودیم، نتیجهی کنکور من هم آمد. کل سال کنکور را به بطالت گذرانده بودم و نمیتوانستم از رتبهام ناراضی باشم. فکر کردم بهترین رشتهای که میتوانم با آن رتبه انتخاب کنم، ادبیات است و همین کار را هم کردم. دو سال بعد، وقتی ترم چهار بودم و هر روز به خاطر انتخابم خودم را لعنت میکردم، آلِنا به دانشکدهی ما آمد. دختر روسی قدکوتاهی که به جمع چهار پنج دانشجوی خارجی دانشکدهی ما اضافه شده بود. آن چندتای دیگر، همه از دم چینی بودند. پسرهای چینی عینکی، که سن هیچ کدامشان را نمیتوانستی حدس بزنی. چینیهای ما، همه سعی میکردند تا جای ممکن مهربان و خوش برخورد باشند. ولی من حس میکردم در نهایت تو مغزشان هیچ چیزی نیست. انگار به جز سلام و علیک و با ایما و اشاره حرف زدن دربارهی واحدها، هیچ چیز دیگری نمیتوانستیم به هم بگوییم. اما از همان دفعهی اول که آلنا را دیدم یک نظر دیگر دربارهاش پیدا کردم. گرچه آلنا برخلاف نود و نه درصد روسها، بور نبود. موهای مشکی داشت با چشمهایی سیاه که کوچک بود و گوشههایش شبیه چشم کرهایها باریک میشد. آن موقع فهمیدم شانس، هیچ وقت به طور کامل به آدم رو نمیکند. همیشه یک چیز قضیه، کم یا اضافه است. سوختن خانهی مادربزرگم، درست همان روز مسافرت ما، اضافه و بیمورد بود و موی سیاه آلنا، باعث میشد فکر کنم آرزویم تمام و کمال برآورده نشده.
دو ماه طول کشید تا کم کم به آلنا نزدیک شدم. آن موقع تو دانشکده برای خودش معروف شده بود. دختر خوشگلی نبود، اما به هر حال از جای عیجبی آمده بود. بهش گفتم کشورشان را دیدهام. تعجب کرد و خوشحال شد، اما نه آنقدر که من انتظار داشتم. فکر میکردم تا این را بگویم، همهی یخها آب میشود و توی این کشور غریب، هیچکسی را نزدیکتر از من پیدا نمیکند. روزهای بعد، هر جا همدیگر را میدیدیم یکجوری حرف را به روسیه میکشاندم. با بعضیها فقط راجع به یک چیز میشود حرف زد. مثلا هر بار یارو را میبینی باید دربارهی نتیجهی فوتبالهای آن هفته ازش سوال کنی تا حرفتان لااقل یک دقیقه طول بکشد. حالا خودم یکی از همینها شده بودم. ولی نگذاشتم ارتباطمان در همین حد بماند. به ضرب و زور یاد دادن شعر فارسی و این جور چیزها، بیشتر با هم حرف زدیم. مهمترین سوالم این بود که چرا آمده اینجا. امیدی هم نداشتم که جواب قانع کنندهای بهم بدهد. گفت آمده علوم سیاسی بخواند اما بهش گفتهاند اول باید ادبیات بخواند. کل قضیه خیلی عجیب بود. اینکه یکی همهی زندگیاش را بگذارد و بیاید یک کشور دیگر که یک رشتهای را بخواند، بعد بگویند نمیشود و باید بروی یک رشتهی دیگر، او هم همین کار را بکند. ولی من به خودم تمرین داده بودم که از هیچ چیزی تعجب نکنم.
آلنا داشت درسش را میخواند. همه استادها بهش نمره میدادند تا نیفتد. یکی دوتا از بچهها روز قبل امتحان باهاش کار میکردند و من هم هر چند وقت یکبار باهاش حرف میزدم. بعد کم کم، خیلی آرام، احساس کردم نمیتوانم از ذهنم بیرونش کنم. دختری که توی مسکو به دنیا آمده بود، اما بیشتر شبیه قزاقها بود. دیگر از سنم گذشته بود که فکر کنم دست روزگار او را از آنجا کشیده به دانشکدهی ما تا با من آشنایش کند. اما میخواستم حالا که این اتفاق افتاده، شانسم را امتحان کنم. یکبار ازش پرسیدم چند سالش است. بیست و نه ساله بود. داشتم شاخ درمیآوردم. هیچ جوری نمیتوانستی تصور کنی این آدم بیشتر از بیست و یکی دو سال داشته باشد. این را که شنیدم بیخیال شدم. یک ماه بعد گفتم این برای من هنوز همان آدم سابق است و ازش خواستم یکجا برویم غذا بخوریم. بردمش به بهترین رستورانی که میشناختم. گفتم یک کاری میکنم که وقتی برگشت روسیه و یاد اینجا افتاد، به خودش لعنت نفرستد. توی هوای آزاد نشستیم. آخر اردیبهشت بود، اما هوا با تیر یا مرداد هیچ فرقی نداشت. خورشید، صاف به مغز هردوتامان میخورد. گفتم: «آفتاب اذیتت میکنه؟ میخوای تو سالن بشینیم؟» و همانجا بود که آلنا جملهی هوشمندانهاش را دربارهی آفتاب اینجا گفت. گفت انگار آفتاب اینجا با چیزی که او عادت داشته توی روسیه ببیند کاملا فرق میکند. من چیزی از آفتاب روسیه یادم نمانده بود. اما حدس زدم خورشید آنجا باید کمرمقتر باشد. بیشتر وقتها پشت ابر باشد و بشود چند ثانیهای نگاهش کرد. حالا میفهمم که این حرفش، میتوانست پیشدرآمد چیزی باشد که بعدا گفت. وقتی کلی تقلا کردم و منظورم را بهش رساندم، گفت نامزدش سرگئی توی ارتش کار میکند و منتظر است تا او برگردد و عروسی کنند. من آن موقع به میزهای دور و برم نگاه کردم و بعد از مدتها، برای چند لحظه احساس خوشبختی کردم. جوابی که داد، برایم به اندازهی قضیهی صف مکدونالد عجیب بود. مطمئن شدم که دنیا خیلی بزرگتر از این حرفهاست. به آدمهایی که میز کنار ما نشسته بودند، نگاه کردم و فکر کردم آنها نمیتوانند هیچ تصوری از زوجی مثل آلنا و سرگئی داشته باشند. آنها حتی نمیتوانستند فکرش را بکنند که آنور دنیا، یکی توی ارتش منتظر دختری باشد که میز کناریشان نشسته. بعد فکر کردم سرگئی باید یک آدم یغور بور باشد که سرش را تراشیده و همیشه پوتین میپوشد. اگر برای سرگئی یا خود آلنا تعریف میکردم که روز مسافرتمان به کشور آنها، خانهی مادربزرگم سوخته چیزی میفهمیدند؟ به خودم جواب دادم که نه میز کناری، نه آلنا و سرگئی و نه هیچ کس دیگر نمیتوانند احساسی را که الان پیدا کردهام بفهمند. درک وشعور من در آن لحظه، مثل نردبانی بود که میتوانستم ازش بالا بروم و کل محوطهی رستوران را با میزهای گرد سفیدش ببینم. آن لحظه خیلی زود تمام شد، ولی مطئنم اگر ادامه پیدا میکرد، فکرم مثل هواپیما میرفت بالا و دیگر چیزهایی را که روی زمین بود نمیدید.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.