ملاصدرا: فیلسوف و متفکر بزرگ ایرانی

هانری کوربن و جمعی از خاورشناسان

ذبیح الله منصوری

کتاب «ملاصدرا» حاصل ترجمه و اقتباس «ذبیح الله منصوری» از نوشته های جمعی از شارحین غربی ملاصدرا و خاورشناسانی همچون «هانری کوربن»، «هرمان اولدنبرگ»، «والتر گریسمان» و … است که برای آشنایی عموم با زندگی و اندیشه های این فیلسوف بزرگ، از کودکی تا بزرگسالی، تدوین شده است. این کتاب که با زبانی ساده و شیوا نوشته شده است، به خوبی زیست و زمانه ی عالم و متفکر بزرگی را روایت می کند که از جوانی فقط و فقط به دلیل اندیشیدن، مجبور شد شهر به شهر سفر کند و زندگی مخفیانه پیشه کند. کتاب «ملاصدرا؛ فیلسوف و متفکر بزرگ ایرانی» روایت سرگشتگی فیلسوف همیشه در تبعید است که از سوی مردم، حاکمان و عالمان زمانه ی خودش زخم ها خورد ولی هیچ گاه از فلسفه اش پاپس نکشید و تا پای مرگ بر سر تفکرش ایستاد.

195,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

502

سال چاپ

1401

موضوع

داستان تاریخی

وزن

700

نوبت چاپ

اول

کتاب ملاصدرا نوشتۀ هانری کوربن و جمعی از خاورشناسان با ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

 

فصل اول: نوزاد

 

در فصل بهار در شیراز پرنده‌ای به پرواز در می‌آید که موسوم است به مرغ نوروزی و پرندۀ مزبور، ده یا پانزده روز قبل از آغاز بهار، در آسمان شیراز پرواز می‌کند و هنگام پرواز صدایی چون صفیر برمی‌آورد.

در گذشته شیرازی‌ها وقتی صدای پرندۀ مزبور را می‌شنیدند به هم تبریک می‌گفتند چون می‌دانستند که بهار نزدیک شده است. امروز ما می‌دانیم پرنده‌ای که قبل از عید نوروز در آسمان شیراز پرواز می‌نماید یک نوع پرندۀ دریایی است که در ساحل خلیج‌فارس به سر می‌برد و پیش از بهار، روزها در خشکی پرواز می‌کند و ازجمله، در آسمان شیراز دیده می‌شود.

روز نهم ماه جمادی الاولی سال ۹۸۰ هجری قمری ابراهیم امین‌التجار شیرازی وقتی از خانه خارج شد که به حجرۀ خود واقع در قیصریه موسوم به ولد برود مضطرب بود.

چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گردید و عده‌ای از زن‌ها که خویشاوند همسرش و او بودند در خانۀ ابراهیم امین‌التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور یافت.

ابراهیم امین‌التجار می‌ترسید که همسرش که ضعیف‌البنیه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگی را بدرود بگوید.

ولی پس از اینکه از خانه خارج شد و چند گام در کوچه برداشت صدای صفیر مخصوص مرغ نوروزی را شنید و سر بلند کرد و یکی از آن پرندگان سفیدرنگ را در حال پرواز دید و قلبش از شادی شکفته شد و به خود گفت این پرنده همیشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم این مرغ به من بشارت می‌دهد که وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.

آنگاه با خاطری شادان و قدم‌های سریع راه قیصریۀ ولد را پیش گرفت که به حجرۀ خود برود.

وضع شیراز در چهار قرن قبل از این، با امروز فرق داشت و خیابان‌ها و عماراتی که امروز در شیراز دیده می‌شود در آن موقع موجود نبود ولی جهانگردانی که در دورۀ صفویه از مغرب زمین به ایران مسافرت می‌نمودند طوری وصف شیراز را کردند که امروز ما می‌توانیم بگوییم که قیصریۀ ولد چه شکلی داشت و حتی می‌توان گفت که حجرۀ ابراهیم امین‌التجار، در آن قیصریه در کجا بود.

اگر وارد جزئیات مربوط به وضع شیراز نمی‌شویم نه برای آن است که از وضع آن شهر در چهارصد سال قبل از این بدون اطلاع هستیم بلکه نمی‌خواهیم خواننده را در مقدمات، معطل کنیم.

مع‌هذا باید گفت که قیصریۀ ولد در محله‌ای به اسم «سردزک» بود و خانۀ ابراهیم امین‌التجار در محله‌ای که در قدیم موسوم بود به محلۀ قوام و امروز به نام خیابان لطفعلی‌خان‌زند خوانده می‌شود.

ابراهیم امین‌التجار که بر اثر شنیدن صدای مرغ نوروزی قوت قلب پیدا کرده بود بعد از اینکه به حجره رسید به خود گفت اگر فرزند من پسر باشد نامش را محمد خواهم گذاشت و هرگاه خداوند به من یک دختر اعطا کند اسمش را فاطمه می‌گذارم. ابراهیم تا دو ساعت بعد از ظهر در قیصریه ولد مشغول کارهای همیشگی بود و در آن موقع، شخصی از خانه آمد و به او مژده داد که زوجه‌اش وضع حمل کرده و خداوند، به او پسری داده و مادر و فرزند سالم هستند.

ابراهیم امین‌التجار از دریافت آن مژده چنان مسرور گردید که به عنوان مژدگانی یک مشت سکه نقره موسوم به طهماسبی در دست شخصی که آن خبر خوب را آورده بود ریخت.

بعد به دستور ابراهیم، کارکنان حجره‌اش یک دوسکامی را جلوی حجره نهادند و در آن آب ریختند و آنگاه مقداری شکر «بنگاله» که از هندوستان به شیراز آورده می‌شد بر آب افزودند و شیرین نمودند و با گلاب خوش طعم کردند و کسانی که از مقابل حجرۀ ابراهیم می‌گذشتند با نوشیدن شربت، کام را شیرین می‌کردند و به مناسبت تولد نوزاد به او تبریک می‌گفتند.

در آن روز ابراهیم به مناسبت اینکه می‌خواست فرزندش را ببیند زودتر از روزهای دیگر از حجره به خانه رفت و هنگامی که وارد اطاق نوزاد شد طفل خوابیده بود.

در شیراز، هروقت زنی وضع حمل می‌کرد بخصوص اگر پسر می‌زائید هدیه‌ای از شوهرش دریافت می‌نمود و ابراهیم، یک گردنبند مروارید به همسرش هدیه داد و به او گفت عهد کرده اگر خداوند به او یک پسر بدهد اسمش را «محمد» بگذارد و از خدا می‌خواهد که آن پسر زنده بماند و بعد از او شغلش را پیش بگیرد زیرا بهترین حرفه‌های دنیا تجارت است و پیغمبر اسلام فرموده: الکاسب حبیب الله.

سپس طبق رسم محلی در دهمین روز وضع حمل که زائو از حمام مراجعت کرد ولیمه‌ای بزرگ از طرف ابراهیم به خویشاوندان و دوستان داده شد و آنان بعد از صرف غذا و استراحت خانۀ امین‌التجار را ترک کردند و پدر و مادرِ محمد را به حال خود گذاشتند تا اینکه فرزندشان را بزرگ کنند.

در شیراز هم مثل شهرهای اروپا، بزرگ کردن طفل کاری بود مشکل و مقرون به امیدواری و بیم و هر کودک، تا وقتی به سن رشد می‌رسید، می‌باید مبتلا به امراض گوناگون گردد و مردم که مثل معاصرین دارای اطلاعات طبی نبودند و نمی‌دانستند که علت بیماری چیست، مبتلاشدن طفل را به بیماریهای مختلف یک سرنوشت حتمی می‌دانستند.

بعضی از آن امراض مانند آبله‌مرغان بی‌خطر بود و وقتی کودکی مبتلا به آن مرض شد، پدر و مادر نمی‌ترسیدند.

ولی بعضی دیگر چون آبله خطر داشت و اگر طفلی مبتلا می‌گردید ممکن بود بمیرد یا نابینا شود.

محمد کوچک تمام امراض دورۀ کودکی را غیر از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره‌‌ای از عمر رسید که می‌باید به مکتب برود.

خانۀ ابراهیم امین‌التجار در محلۀ «قوام» بود که امروز خیابان لطفعلی‌خان زند جایش را گرفته و در آن محله مکتبخانه‌ای وجود داشت و مردی موسوم به «ملااحمد» آن مکتب‌خانه را اداره می‌کرد.

ابراهیم امین‌التجار روزی هنگام عبور از مقابل مکتبخانه وارد دبستان ملااحمد گردید و گفت من میل دارم که پسرم محمد نزد شما درس بخواند و خواندن و نوشتن و قرائت قرآن را بیاموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه باید در آغاز ورود طفل به مکتب تقدیم شود به ‌اینجا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم که از او سرپرستی کنید تا اینکه دارای سواد شود و لااقل بتواند دستک‌های حجرۀ ما را بنویسد؛ و ملااحمد گفت اطمینان داشته باشید که از او مثل فرزند خود سرپرستی خواهم کرد.

صبح روز بعد. خادمی آن طفل را به مکتب آورد و یک قوارۀ «ابره» یعنی پارچۀ روی لباس و یک پیمانه شکر بنگاله و یک جفت پای‌افزار از نوع گیوه‌های ظریف که در شیراز به اسم ملکی خوانده می‌شد از طرف پدر محمد به آموزگار مکتب تقدیم کرد.

آنچه در آن روز به ملااحمد تقدیم شد، هدیه‌ای بود که هرکس می‌خواست طفل خود را به مکتب بفرستد به آموزگار می‌داد با این تفاوت که هدیۀ افراد بابضاعت گرانبهاتر و بهتر از هدیۀ افراد کم بضاعت بود و بعد از اینکه طفل را به مکتب می‌سپردند فصل‌به‌فصل حق‌الزحمۀ آموزگار را می‌پرداختند.

محمد در دبستان مشغول تحصیل شد و پدرش برای آوردن مروارید به مکانی رفت که در قدیم موسوم بود به «مغاص لؤلؤ» نزدیک جزایر بحرین در خلیج فارس یعنی جایی که غواصان در آنجا زیر آب می‌روند تا جانور صدفی را که دارای مروارید است از کف دریا خارج نمایند.

«ابراهیم» پدر محمد در شیراز بازرگان بود و به‌اصطلاح امروز، در رشتۀ شکر بنگاله و شال کشمیر و مروارید تخصص داشت و گرچه چیزهای دیگر هم می‌فروخت ولی این سه کالا، از اجناس اختصاصی حجره‌اش به شمار می‌آمد.

در دوره‌ای که ابراهیم در شیراز تجارت می‌کرد، روابط بازرگانی ایران و هندوستان توسعه داشت و بین سلاطین ایران و پادشاه هندوستان مناسبات دوستانه موجود بود و طرفین، بازرگانی بین دو کشور را تشویق می‌کردند.

آن قدر کالاهای هندی به ایران می‌آمد که انسان وقتی در بازارهای بلاد جنوب ایران حرکت می‌نمود مثل این بود که از یک بازار هندی عبور می‌نماید و کالاهای ایران در تمام شهرهای غربی هندوستان تا دهلی دیده می‌شد و به‌طور کلی کالاهای ایران در بنادر و شهرهای ساحلی هند بیش از شهرهای داخلی بود.

در ایران هم کالاهای هندی بیشتر در شهرهای سواحل خلیج فارس و شهرهای جنوبی ایران مانند شیراز به چشم می‌رسید زیرا کندی وسایل حمل و نقل مانع از این بود که کالاهای هندی را به مقدار زیاد به شهرهای شمال ایران ببرند.

پدر محمد چون مروارید هم می‌فروخت هر زمان که می‌توانست برای خرید مروارید به مغاص لؤلؤ می‌رفت و در آنجا مرواریدهایی را که صیادان از قعر دریا بیرون می‌آوردند خریداری می‌نمود.

ابراهیم ازاین‌جهت به مغاص لؤلؤ می‌رفت تا مروارید را از دست اول خریداری کند و مجبور نباشد از سوداگران خریداری نماید و یک سال هم خود وی زورق فراهم کرد و غواص استخدام نمود تا برایش مروارید صید کند. ولی دچار زیان گردید و از آن پس، از فراهم کردن زورق و استخدام غواص خودداری نمود و به مغاص لؤلؤ می‌رفت و در آنجا از غواصان که برای خود کار می‌کردند یا غواصانی که برای دیگران به کار مشغول بودند مروارید خریداری می‌نمود.

طرز خرید مروارید در مغاص لؤلؤ دو نوع بود.

یکی اینکه خریدار بعد از باز شدن صدف‌ها مرواریدهایی را که درون آن می‌دید خریداری می‌کرد.

دوم اینکه بدون اینکه صدف‌ها باز شود آنها را خریداری می‌نمود.

در مورد اول، هرچه درصدف پدیدار می‌شد متعلق بود به غواص یا کسی که برای او کار می‌کرد.

در مورد دوم، هرچه از صدف‌ها به دست می‌آمد به خریدار تعلق داشت.

بر کسی پوشیده نیست که مروارید ریز کم قیمت است ولی مروارید درشت و خوشرنگ، گرانبها می‌باشد.

مرواریدهای ریز را در گذشته به وزن می‌فروختند ولی مرواریدهای درشت، عددی فروخته می‌شد.

یک مروارید مرغوب، طبق سنجش فروشندگان و خریداران مروارید در آن دوره، می‌باید درشت و خوشرنگ و بیضوی باشد و افراد ناشی اگر صدف مروارید را می‌گشودند بیم آن می‌رفت که یک مروارید مرغوب را که درون صدف است از ارزش بیندازند.

صدف می‌باید طوری گشوده شود که کاردی که جهت گشودن دهان صدف مورد استفاده قرار می‌گیرد با مروارید تماس حاصل نکند و شخصی که صدف را می‌گشاید نباید به مروارید دست بزند زیرا فشار انگشتان او، شکل مروارید را تغییر می‌دهد و باید صبر نماید تا اینکه مروارید در مجاورت هوا به‌طور کامل سخت شود و آنگاه آن را از صدف خارج کند.

در سالی که محمد به مکتب‌خانه رفت پدرش راه مغاص لؤلؤ را پیش گرفت و عزم کرد که صدف‌ها را سر بسته از غواصان خریداری کند و خود او صدف‌ها را بگشاید. ابراهیم می‌دانست چگونه باید صدفِ مروارید را گشود که اگر گوهری مرغوب در صدف هست، ضایع نشود و از ارزش نیفتد.

ابراهیم مقداری صدف را که یکی از غواصان از زیر آب بیرون آورده بود از وی خریداری کرد و به خود گفت من این صدف را به اقبال پسرم محمد می‌خرم و امیدوارم که فرزندم خوش اقبال باشد و از این صدف‌ها چیزی بیرون بیاید که به هزینۀ آمدن من از شیراز به ‌اینجا و مراجعت به شیراز بیارزد.

ابراهیم صدف‌هایی را که خریداری کرده بود یکایک گشود و جز مرواریدهای ریز در آنها ندید و به‌تدریج از یافتن مرواریدی که هزینۀ آمدن و رفتن او را مستهلک کند مایوس شد و دانست که باید از غواصان و سوداگرانی که در محل هستند مروارید خریداری نماید و به شیراز برد زیرا چون تاجر مروارید بود چاره‌ای جز خرید آن نداشت.

وقتی خواست آخرین صدف را بگشاید به خود گفت معلوم می‌شود که پسرم اقبال ندارد.

اما همین که دولنگۀ صدف از هم جدا شد و جانوری که تولید کنندۀ مروارید است نمایان گردید چشم ابراهیم بر یک گوهر بزرگ و درخشنده افتاد و از فرط حیرت و خوشوقتی تکان خورد.

وقتی ابراهیم آن گوهر را در صدف دید بانگ شادی برنیاورد و حرکاتی نکرد تا دیگران که نزدیک او مشغول گشودن صدف‌ها بودند بفهمند که وی یک گوهر جالب توجه یافته است و صبر کرد تا اینکه مروارید در مجاورت هوا به خوبی سخت گردید.

آنگاه با احتیاط آن را برداشت و در کف دست قرار داد و به دقت نگریست و مشاهده کرد تمام مختصات که باید در یک گوهر خوب باشد در آن مروارید هست و گوهری است تقریباً به وزن دومثقال و دارای شکل بیضوی کامل و مقابل روشنایی قدری آبی‌رنگ جلوه می‌کند.

ابراهیم می‌دانست که آن گوهر درشت و زیبا و خوشرنگ و بیضوی نباید سوراخ شود و اگر آن را سوراخ نمایند کم قیمت می‌گردد و باید آن را در شیراز بدون سوراخ به مشتری عرضه کرد تا آن را در وسط گردنبند قرار بدهند یا اینکه بر وسط قبضۀ شمشیر یا برجیقه نصب نمایند.

آن گوهر زیبا علاوه بر اینکه هزینۀ مسافرت ابراهیم را مستهلک می‌کرد بعد از فروخته شدن سودی قابل ملاحظه نصیب سوداگر شیرازی می‌نمود.

ابراهیم مرواریدهای ریز را هم که از صدف‌ها به دست آورده بود جمع‌آوری نمود و همه را در یک کیسۀ کوچک کرد و آن را در جیب نهاد و سپس به راه افتاد که ببیند آیا دیگران توانسته‌اند گوهری نظیر مروارید او به دست بیاورند یا نه؟

ولی هیچ‌یک از کسانی که صدف‌ها را گشودند و سوداگرانی که مرواریدها را از غواصان خریداری کردند گوهری به درشتی و زیبایی مروارید ابراهیم نداشتند.

بازرگان شیرازی در آن سفر، دیگر مروارید خریداری نکرد و به خودش گفت همین یک گوهر که به اقبال پسرم محمد نصیب من گردیده در این سفر مرا کافی است و خدا را سپاسگزارم که محمد بعد از اینکه به رشد رسید مردی سعادتمند خواهد شد.

 

 

انتشارات نگاه

کتاب ملاصدرا نوشتۀ هانری کوربن و جمعی از خاورشناسان با ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ملاصدرا: فیلسوف و متفکر بزرگ ایرانی”