مالیخولیای محبوب من

بهاره رهنما

این کتاب شامل هشت داستان کوتاه می باشد که از این هشت داستان، سه نمایشنامه به روی صحنه رفته است:

اردک زرد

چشم هایی که مال توست

فلامینگو

اعتراف یک عشق

عروس شماره ی

2باد می آید با بوی تو

مالیخولیای محبوب من

این تابستان فراموشت کردم

نويسنده يكي از مهمترين دلايلش را براي نوشتن اين اثر، دخترش دانسته و بيان نموده اين كتاب براي دخترم و دختران ايراني است، زيرا دوست دارم در نسل بعدي، زنان قدرتمندتري به لحاظ عاطفي و اجتماعي نسبت به زنان امروزمان ببينم كه مي توانند پا به پاي مردان از چالش هاي عاطفي عبور كنند. به اعتقاد نويسنده، اين اثر مي تواند از جايگاه روانشناختي يا حتي آسيب شناسي اجتماعي مفيد واقع شود زيرا زنان بايد بدانند كه براي زندگي در جهان امروز بايد قويتر از پيش باشند. به همين خاطر سعي كردم در اين اثر، زناني را متفاوت با آن چه كه امروز مي بينيم، به نمايش بگذارم.

9,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

بهاره رهنما

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

SKU

94223

شابک

978-964-351-780-9

قطع

رقعی

تعداد صفحه

104

سال چاپ

1397

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده ای از کتاب مالیخولیای محبوب من نوشته بهاره رهنما

کتاب مالیخولیای محبوب من نوشته بهاره رهنما

پسر شامی را که سفارش داده بود، دوست نداشت، اما چاره‌ای نداشت غیر از این‌که به زور هم که شده چند قاشقی را بخورد.

 در آغاز کتاب مالیخولیای محبوب من می خوانیم

اردک زرد

روی نیمکت، دو طرف میز چوبی کهنه توی پیاده‌رو نشسته بودند و همین باعث می‌شد با هم کاملا راحت باشند. پسر از دختر دعوت کرده بود که شام را با هم بخورند. دیدن یک هموطن توی یک مملکت غریب، آن هم در چنین جایی موقعیتی نبود که هر شب پیش بیاید. خواست به هوای این‌که برود دستشویی، پول‌هایش را بشمرد، اما رستوران نه دستشویی داشت و نه حتی چیزی شبیه به آن. می‌دانست که به خاطر این دعوت شام باید از رفتن به آنجا صرف‌نظر می‌کرد. اما فکر کرد که خیلی هم مهم نیست، به‌هرحال یک خواب ارزش این حرف‌ها را نداشت. او از این‌که این‌جا در این لحظه روبروی آدمی که درست نمی‌شناختش و لازم هم نبود چیز زیادی از او بداند نشسته است و دارد شام می‌خورد، راضی بود. توی صورت دختر دقیق شد: موهای کوتاه مشکی و چشم و ابروی صاف و کشیده‌اش کمی شبیه پسرها بود. حتی طرز لباس‌پوشیدنش؛ یک شلوار جین مشکی و یک بلوز یقه‌گرد مشکی که دور یقه‌اش مغزی قرمز داشت، روی بلوز یک کت مشکی گشاد تنش بود که دیگر رنگ و رویش رفته بود. کنار موهایش یک شانه پلاستیکی صورتی‌رنگ بود شبیه شانه‌هایی که توی حمام‌های عمومی می‌فروشند. مسلم بود که شانه را از ایران با خودش آورده.

پسر شامی را که سفارش داده بود، دوست نداشت، اما چاره‌ای نداشت غیر از این‌که به زور هم که شده چند قاشقی را بخورد. حداقل برای این که خیلی زود گرسنه‌اش نشود، اما بعد از این‌که چند قاشق خورد ترجیح داد سرش را با لیوانی که روی میز جلویش بود گرم کند. دختر آرام آرام و در سکوت غذا می‌خورد، اما انگار گرسنه بود. تا ته ظرف غذا را خورد. بعد سرش را بالا گرفت و گفت: خیلی خوشمزه بود، مرسی.

حالا که داشت حرف می‌زد، پسر می‌دید که صدای به این لطیفی با این سر و ظاهر ساده و پسرانه اصلا جور درنمی‌آید. بعد متوجه لب‌هایش شد، لبهایش مثل دایره سرخ کوچکی بود که دو طرفش را به‌زور به‌طرف پایین کشیده باشند. شکل این لبها بی‌اختیار به خنده‌اش می‌انداخت. سرش گرم شده بود و احساس می‌کرد آدمی که جلوی چشم‌هایش نشسته سال‌هاست می‌شناسد. دختر پرسید به چی می‌خندی؟ پسر گفت: به خوابی که دیشب دیدم. ببینم تو به خواب و این جور چیزها اعتقاد داری؟ دختر گفت: نمی‌دونم، شاید. یعنی بعضی وقت‌ها آره و بعضی وقت‌ها نه. بعد پسر خوابش را تعریف کرد. گفت که توی خواب مردی به‌اش گفته اگر فردا شب بروی فانفار بالای کوه و روی اردک زرد شرط‌بندی کنی، سرنوشت‌ات عوض می‌شود. بعد هم راستش را به دختر گفت که اگر او را نمی‌دید تصمیم داشت که امشب برود آنجا و شانسش را امتحان کند.

دختر گفت: خب، اونجا که تا صبح بازه. پسر گفت: معلومه که قبلا رفتی.

دختر گفت: آره، اما فقط یک دفعه. اون هم وقتی تازه اومده بودم، با ماشین دوستم رفتیم.

پسر گفت: چیزی هم بردی؟

دختر خندید و از لیوانی که جلویش بود جرعه‌ای سر کشید.

پسر نگاهش می‌کرد. قرمزی لب‌هایش در لحظه کم‌رنگ‌تر شد و صورتیِ صورتش پررنگ‌تر. بعد با حرکت سریعی زیپ کیفش را باز کرد و کیف پولش را در آورد؛ یک کیف کهنه کوچک زرشکی‌رنگ بود که انگار چرمش مچاله شده بود، آن را برگرداند روی میز تا هرچه توش بود بریزد بیرون و شروع کرد به شمردن پول‌ها. پسر گفت: هی چی کار داری می‌کنی؟

دختر اشاره کرد که فعلا ساکت باشد. وقتی همه سکه‌ها را شمرد، ذوق‌زده گفت: ببین پول ماشینت را تا اونجا من می‌دم. ممکنه این مهیج‌ترین شب عمرمون باشه. پسر لیوانش را تا آخر رفت بالا، مکثی کرد بعد یک دفعه سرش را بالا گرفت و گفت: پس صبر کن. بعد به صاحب مغازه که خودش گارسن و آشپز و همه‌کاره بود اشاره کرد که بیاید. پیرمردی بود نحیف، چینی بود و سرتاپا سفید پوشیده بود. توی صورتش هیچ مویی دیده نمی‌شد. خیلی زود آمد و ورقه باریکی را که رویش حساب میز آنها نوشته شده بود روی میز گذاشت و همانجا ایستاد تا پولش را بگیرد. پسر کیفش را درآورد و سه تا اسکناس درآورد و داد به پیرمرد، بعد با یک دست پولهای دختر را از روی میز کنار زد و باز مشغول گشتن شد. یک سکه نقره‌ای را روی میز انداخت. یک دفعه خنده‌اش گرفت، زد زیر خنده و بدون این‌که سرش را بلند کند گفت: اشتباه حساب کردیم، بیشتر از اونی شد که فکر می‌کردم. شاید به خاطر اینا باشه.. با انگشتش ضربه‌ای به لیوان خودش و بعد لیوان او زد و گفت: باشه یه شب دیگه توی همین هفته.چشم‌های دختر برق زد و گشادتر شد. لب‌هایش را از هم باز کرد و بست و نگاهش را برای لحظه‌ای از پسر دزدید. بعد بالأخره دوباره توی چشم‌هایش نگاه کرد و گفت: با همین بازی می‌کنیم.

پسر گفت: یعنی با دوتا؟

دختر که حالا تندتر از لحن معمولش حرف می‌زد گفت: ممکنه ماشینی چیزی هم پیدا بشه، یا.. یا چه می‌دونم، راننده با انصافی باشه و همه پول منو نگیره.

پسر گفت: تو دیوونه‌ای! اون وقت چه‌طور برگردیم؟

دختر گفت: همینش جالبه. نمی‌تونی حدس بزنی در چه وضعیتی برمی‌گردی. اما به این فکر کن که ما امشب به‌هرحال خیلی برنده‌تریم، یا حداقل از خیلی‌ها کمتر باختیم.

پسر گفت: ببینم اصلا اونجا دستگاهی هست که علامت اردک زرد داشته باشه؟ تو که یک بار رفتی یک همچین چیزی دیدی؟

دختر در حال راه‌افتادن بود و داشت وسایلش را جمع و جور می‌کرد گفت: حتما داره. پسر نگاهش کرد. حس کرد که می‌خواهد امشب زندگی‌اش را به دست این آدم بسپارد. باز هم حسابشان درست از آب درنیامد، چون نه‌تنها هیچ ماشینی که آنها را مجانی ببرد پیدا نکردند، حتی راننده هم خیلی راحت تمام پول دختر را تا سکه آخرش گرفت و تازه غـر زد که تـوی این باران بـایـد بیـشتر هم مـی‌گـرفتـه…

چراغ‌های روشن، لامپ‌های رنگارنگ و ساختمان‌های بلند دورتادور محوطه میدان‌مانندی را گرفته بود و مثل روز روشن کرده بود، اما پسر داغ بود و از همه این‌ها فقط سایه‌ای می‌دید، رنگهایی که مخلوط می‌شدند و بعد از هم فاصله می‌گرفتند، شکلهایی که به هم تبدیل می‌شـدنـد و بعـد هـر کـدام بـه صـورت ستـاره و دایره و مثلثـی مجـزا درمی‌آمدند. دختر سریع‌تر راه می‌رفت. دستهای گرم پسر را در دست داشت و احساس جرأت می‌کرد.

جلوی در ورودی مرد قوی‌هیکل سیاه چرده‌ای به پسر اشاره کرد و گفت که کراوات ندارد و چون کت هم تنش نیست، نمی‌تواند برود تو. مگر این که از قسمت رختکن کت یا کراوات اجاره کند. پسر به دختر نگاه کرد. دختر لبخند سرد و سریعی به مرد زد و پسر را به کناری کشاند. به طرف تابلویی که توالت زنانه و مردانه را نشان می‌داد. سرک کشید که مطمئن شود مرد سیاه‌چرده نمی‌تواند آنها را ببیند. بعد به سرعت کت سیاهش را درآورد و داد به پسر.

پسر گفت بابا دست بردار، نکنه تو به معجزه هم اعتقاد داری؟

دختر گفت: خب راستش آره. ببین اینها همه نشونیه. این مرده، سیاهه توی خوابت نبود؟

پسر گفت: نه و کت را گرفت.

یک دقیقه بعد هر دو همزمان از دستشویی بیرون آمدند: کت که برای دختر گشاد بود به تن پسر کاملا اندازه بود، و اگرچه با پیراهن قهوه‌ای رنگی که زیر کت تنش بود جور درنمی‌آمد، اما در واقع آن‌قدرها هم که دختر فکر می‌کرد، بد نبود. خدا را شکر کرد که به سرش زده که آن روز این کت مردانه را از حراجی بخرد. فکرش را هم نمی‌کرد که این کت بتواند تأثیری در زندگی‌اش داشته باشد.

پسر به دختر نگاه کرد، دختر شانه را از روی موهایش برداشته بود و موهایش را کمی مرتب کرده بود، لب‌هایش را قرمزتر کرده و خط سیاهی در امتداد مژه‌هایش برق نگاهش را بیشتر می‌کرد. دختر لبخندی زد و شانه به شانه پسر راه افتاد. بدون دردسر رفتند تو.

انبوهی از دستگاه‌های مختلف بازی و آدم‌های جورواجور و رنگارنگ دورشان بود. این محوطـه سالـن خیلی بزرگـی بود که انتهـایش تقریبـا نامشخص بود و بدون این که تمام بشود پیچ می‌خورد به سالن بعدی. دورتادور سالن روی دیوارها عکس هنرپیشه‌های قدیمی سینما بود و گاهی یک دست لباس ورزشی یا کلاه و دستکش که توی قاب شیشه‌ای بود، معلوم نبود که این لباسها جزو جوایز برنده‌هاست یا این که مثلا لباس آدم معروفی بوده که اینجا بوده یا برد خیلی خوبی کرده. عجیب بود که دختر هیچ‌کدام از این‌ها را دفعه قبل ندیده بود. بازی‌هایی که دورتادور سالن بود در واقع دستگاه‌های بازی یک نفره بود. آدم‌هایی که پشتش نشسته بودند هر کدام یک سطل رنگی بزرگ بغل دستشان بود که توش پر بود از سکه. بازی‌های جدی‌تر روی میزهایی انجام می‌شد که به‌صورت پراکنده وسط سالن پخش بودند. یک مرد چینی جوان با سینی‌ای که در دست داشت به طرف آن‌ها آمد. توی سینی پر بود از لیوان‌های آبی‌رنگ، به آن‌ها تعارف کرد که نوشیدنی بخورند. دختر دستش را به علامت نفی تکان داد. پسر چیزی نمی‌گفت. مرد چینی گفت مجانیه اما دختر باز هم گفت: نه. پسر فکر کرد چه مرد باهوشی است. از کجا فهمید؟ بعد که از کنار مرد گذشتند پسر یادش افتاد که گرسنه است و بد نبود که نوشیدنی را می‌گرفت، اما دیگر از کنار مرد گذشته بودند. دختر به پسر گفت: ببین این‌جوری قاطی می‌کنیم. بیا از همون اول شروع کنیم. و به طرف اولین دستگاه بازی رفت. بعد گفت فقط باید این‌ها رو نگاه کنیم، این جور علامت و این‌ها فقط ممکنه توی این بازی‌ها باشه، اما سکه را بده، باید دوتا یک‌دونه‌ای بگیریم.

پسر گفت: برو بابا، یعنی بریم بگیم فقط دوتا سکه می‌خواهیم؟ من که روم نمی‌شه. دختر سکه را گرفت و به طرف اتاقک شیشه‌ای وسط سالن رفت.

دختری که پشت میز بود، مشغول صحبت با مرد جوانی بود و بدون توجه سکه را گرفت و دو تا سکه به دختر داد. دختر برگشت پیش پسر. پسر عقب‌تر ایستاده بود و از جایی که او ایستاده بود سکوی بزرگی را که پشت اتاقک شیشه‌ای بود و پنج ماشین رنگارنگ روی آن به خوبی ‌می‌دید. ماشین‌ها با گل‌های زرد کوچک و روبان‌های رنگی تزئین شده بودند. یک موتورسیکلت عجیب و غریب سیاه‌رنگ هم کنار ماشین‌ها بود که بیشتر شبیه مدل‌های اسباب‌بازی بود.

پسر گفت: اون پشت رو دیدی؟ دختر تازه نگاه کرد. پسر گفت: دوست داری شب با کدوم یکی برگردیم؟

دختر گفت: ما پولش را می‌بریم، شاید هم بیشتر از پول این‌ها رو. بعد خودمون انتخاب می‌کنیم.

پسر یک لحظه ترسید. لحن دختر خیلی شبیه شوخی نبود.

دختر گفت: بیا، ببین این اولین دستگاهه. از همینجا شروع می‌کنیم. تو جلوتر برو. می‌گردیم دنبال اردک زرد.

نیم‌ساعتی گذشته بود، اما از اردک زرد خبری نبود. توی فاصله‌ای که آن‌جا را می‌گشتند یک پیرزن لاغر که همه موهایش سفید بود و به قیافه‌اش می‌آمد که اروپایی یا امریکایی باشد، خیلی کلان برده بود، اما قیافه‌اش همان‌طور سرد و سنگی مانده بود. پسر به دختر گفت: فکر می‌کنی با این همه پول چه کار می‌کنه؟

دختر گفت: گمون نکنم وقت کنه همه‌شو خرج کنه.

پسر خسته شده بود. تا آخر مسیر سالن را گشته بودند. لازم نبود دور بزنند توی سالن بعدی. چون دیگر دستگاه‌ها علائمی غیر از این‌هایی که دیده بودند نداشتند. پسر گفت: ببین همینه دیگه، حالا به نظر تو بین خروس زرد و قناری زرد کدوم یکی بیشتر شبیه اردک زرده؟ دختر گفت: یک لحظه صبر کن. بعد چشم‌هایش را بست و چند ثانیه بعد باز کرد و گفت: قناری زرد. به طرف اولین دستگاهی رفتند که کسی پشتش نبود و قناری زرد داشت. کنار هم نشستند. پسر دو تا سکه را از دختر گرفت. دختر دست او را در دست گرفت و روی زانوی خودش گذاشت. چشمش به دیوار روبه‌رو و عکس دختر فیلم «بر باد رفته» افتاد. صدایش را شنید که می‌گفت فردا روز دیگری است. پسر هنوز نتوانسته بود دستگاه را راه بیندازد. دختر گفت: صبر کن، اول بگو اگر جایزه را بردی اولین کاری که فردا می‌کنی چیه؟ پسر نگاهش کرد و گفت: خب، فکر کنم با تو عروسی کنم. دختر سرخ شد و خندید. پسر سکه‌ها را انداخت و علامت مربوط به قناری زرد را زد، دستگاه سروصدایی کرد، شکل‌ها عوض شدند، چهارخانه‌های رنگی آمدند و رفتند، شکل‌های اسب، دختر کلاه‌دار، ماشین مسابقه، و خیلی چیزهای دیگر. توی این فاصله دختر چشم‌هایش را بسته بود و به فردا فکر می‌کرد. صدای پسر او را به سالن برگرداند. دو تا سکه آن‌ها تبدیل به شش سکه شده بود. پسر به علامت برنده روی صفحه نگاه می‌کرد و چند لحظه‌ای طول کشید تا توانست حواسش را جمع کند و تعداد صفرهای روبروی عدد را حساب کند.

دختر گفت: خیلی هم بد نبود. باز هم شانس داریم، اما این دفعه روی خروس زرد شرط می‌بندیم.

بلند شدند و رفتند پشت چند دستگاه آن طرف‌تر که خروس زرد داشت. پسر گفت: این بار می‌خواهم هر شش‌تا سکه را توی یک دور بازی کنم. ریسکش بیشتره، اما خب اگر بشه…

دختر با سر تأکید کرد و نگذاشت که پسر حرفش را بزند. پسر سکه‌ها را انداخت و علامت خروس زرد را زد.

دختر هم به صفحه خیره شد. این بار دستگاه خیلی زود ساکت شد. نه حرکتی، نه صدایی، نه شکلی.

آذر 78

 

انتشارات نگاه

 بهاره رهنما     بهاره رهنما     بهاره رهنما     بهاره رهنما     بهاره رهنما

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مالیخولیای محبوب من”