شماره ی صفرم – چشم وچراغ 63

اومبرتو اکو

ترجمه: سیروس شاملو

چشم و چراغ 63

شماره‌ی‌ صفرم، هفتمین و آخرین رمان اومبرتو اکو، نویسنده‌ی ایتالیایی‌ست. این رمان به‌مرور، با قدم زدن در شهر میلان سال 1992، ما را با موقعیت کنونی این کشور آشنا می‌کند. رمان درباره‌ی روزنامه‌ای‌ست که هرگز قرار نیست چاپ شود و در شماره‌ی صفرم باقی می‌ماند؛ اما خبر چاپ آن به گوش متهمانی می‌رسد که برای جلوگیری از انتشار آن، بایستی سر کیسه را شل کنند و مدیر کل روزنامه را در قبال سکوت و چشم‌پوشی از چاپ، درجات دهند. این اثر به روشنی سیستم مافیایی، فراماسونری، کاموررا، کوزانوسترا و ساختار بسته‌ی کلیسا و اعمال نفوذ واتیکان را نشان می‌دهد و مشکلات سیستم بخشوده‌گی پس از جنگ که در تار و پود نظام دموکراتیک لانه کرده، برملا می‌سازد. از آن گذشته به نویسنده‌گان جوان می‌آموزد چگونه برای نوشتن یک رمان باید اطلاعات گوناگون را پیش از نشستن و نوشتن رمان فراهم و پوشه‌بندی کرد.

95,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اومبرتو اکو, سیروس شاملو

نوع جلد

شومیز

SKU

9899

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

246

سال چاپ

1401

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

300

در آغاز کتاب شماره ی صفرم، می‌خوانیم:

بخش اول

شنبه، ششم ماه ژوئن 1992

ساعت 8 صبح

 

امروز صبح، دیگر آب از شیر نمی‌چکید؛ فقط چلک‌چلک عین دو تا سکسکه‌ی خفیف نوزاد و بعد هیچ. درِ خانه‌ی همسایه را زدم. آن‌جا همه‌چیز روبه‌راه بود.

از من پرسید که آیا شیر فلکه را بسته‌ام.

«من؟ من اصن نمی‌دونم کجاست! چون مدت کمیِ که این‌جا اومدم. می‌دونین من صبح می‌رم بیرون و شب برمی‌گردم.»

«وقتی یک هفته‌ نیستید، شیر آب و گاز رو نمی‌بندید؟»

«من؟ نه!»

«زیادی احتیاط می‌کنید! بذارید بیام تو نشون‌تون بدم.»

درِ زیر ظرف‌شویی را باز کرد، چیزهایی را جابه‌جا کرد تا رسیدیم به شیرِآب.

گفت:

«دیدید؟»

آن را بسته بودم و یادم نبود!

«ببخشید حواس‌ام پرتِ.»

«امان از شما سینگل‌ها[1]

«دور از جون همسایه که انگلیزی هم تکلم می‌فرماید!»

اعصاب‌ام دوباره آرام گرفت. روانِ پرهیاهو فقط در فیلم‌ها خانه نکرده؛ کارِ یک خوابگرد هم نیست؛ چون خوابگردها از شیر فلکه خبر ندارند و صرفن در بیداری آن را سفت می‌کنند. وقتی دوش چکه کند و امکانِ دراز کشیدن با چشمان باز و شمارش قطرات برقرار باشد آدم حس می‌کند در آبادی ِچشمه‌سرا[2] خفته است. به همین دلیل برخی شب‌ها بلند می‌شوم، درِ حمام و در اتاق را محکم می‌بندم تا صدای چک‌چک لعنتی را نشنوم.

این مربوط به یک اتصال الکتریکی نیست؛ همان‌طور که دستگیره ترکیبی از دست و گیره نیست. کارِ هیچ موشی هم نیست که نیروی چرخاندن شیر را ندارد. دستگیره‌ی آهنیِ کهنه‌ای‌ست. همه‌چیز این خانه پنجاه سال پیش ساخته شده و درست و حسابی زنگ‌زده است. به همین دلیل فقط یک آدم می‌تواند آن را بچرخاند. یا شاید یک آدم‌نما. شومینه‌ای هم این‌جا نیست که از توی آن گوریلِ مرده‌شوی‌خانه حلول کند.

«عقل‌مون رو به کار بندازیم. می‌گن هر معلولی یک علتی داره! معجزات رو بذاریم درِ کوزه. هیچ دلیلی نداره خداوند ذهن‌اش رو به این دوش مشغول کرده باشه. دوش حمام که بحرالاحمر[3] نیست. معلومِ که هر معلول طبیعی یه علت طبیعی داره. پیش از رفتن به رختخواب یه قرص استیل نوکس انداختم  بالا و یک لیوان آب روش. پس تا اون موقع توی لوله‌ها آب بوده؟ ولی صبح دیگه نبود؛ پس جناب واتسون عزیز، شیر فلکه در طول شب بسته شده، تو نبستی‌ش. ولی کسانی تو خونه‌ی من بودن و می‌ترسیدن به غیر از سر و صدایی که خودشون تولید می‌کردن، این نغمه‌گیِ پیش‌درآمدیِ چک‌چک یهو بیدارم کنه؛ البته خودشون رو هم آزار می‌داده و شاید از خودشون می‌پرسیدن چطور این صدا منو تحریک نکرده! حیله‌گرای شیطون! پس همون کاری رو کردن که باید همسایه‌ی من انجام می‌داد؛ یعنی فلکه رو بستن و بعد؟»

کتاب‌ها خیلی درهم‌برهم روی هم ریخته بود. درست مثل این‌که پلیس امنیتی تمام دنیا آن‌ها را باعجله ورق زده باشد؛ بدون این‌که من باخبر شوم.

«بی‌حاصلِ که تو قفسه‌ها رو بگردن! این روزا فقط یه‌ روش هست برای این‌که چیزی پیدا کنن: دماغ‌شون رو بذارن روی هاردِ کامپیوتر! شاید هم برای عدم اتلاف وقت همه رو کپی پِیست ‌کردن و ‌رفتن! شاید هم یک ساعتی فایل‌ها رو این‌طرف اون‌طرف ‌کردن و چیز دندون‌گیری پیدا نکردن! مگه امیدوار بودن چی پیدا کنن؟ می‌خوام بگم که هیچ توضیحی جز این وجود نداره که دنبال چیزی می‌گشتن در ارتباط با روزنامه‌. هالو نیستن! حتمن از همه‌ی عنوان‌ها و مقاله‌های انتشاراتی کپی برداشتن. به‌هرحال، می‌خواستن بدونن من از براگادوچیو چیزی می‌دونم یا نه؟ و درباره­ی اون یه جایی چیزی نوشتم یا نه؟ حتمن پی برده‌اند که من همه‌ی نوشته‌ها رو روی دیسکت نگه‌می‌دارم. حتمن دیشب برای جست‌وجوی دفتر اومدن و دیسکت رو پیدا نکردن! تازه شاید به این فکر رسیدن که ممکنِ دیسکت مورد بحث توی جیب کت‌ام باشه؛ هالو هستن اگر به کت توجهی نکرده باشن!

احمق‌ها؟ کله‌خرهای حقه‌باز؟ اگر حقه‌باز نبودن خودشون رو با شغلی به این کثیفی آغشته نمی‌کردن. کارشون به اون‌جا هم می‌رسه که مثل جیب‌بُرها تو خیابون به من حمله کنن؛ اما پیش از این‌که دوباره سربرسن، باید این دیسکت رو به صندوق پستی‌‌م ارسال کنم و بعد ببینم کِی می‌تونم برم برش دارم. چه فکرای احمقانه‌ای! تو موقعیتی هستم که یک کشته رو دست مونده و آقای سیمِی هم مثل پرنده‌ی جنگلی، غایب‌ از نظر شده یا این‌که رفته واسه پلیسا بلبل‌زبونی‌ کرده! لابد بعدش هم برای اطمینان، شرّ منو از سرشون کم می‌کنن و داستان همین‌جا بسته می‌شه! حتا نمی‌تونم برم تو روزنامه‌ای این جریان رو که اصلن نمی‌دونم چی هست، انعکاس بدم. تنها می‌تونم برم بگم «می‌دونم که هیچ‌چی نمی‌دونم»! واقعن چطوری توی این آشِ شُلهقلمکار افتادم؟ فکر می‌کنم همه‌اش تقصیر پروفسور دی سامیسِ و این که زبان آلمانی بلد بودم!

اون‌چه از این پروفسور یادم می‌آد، مربوط به چهل سال پیشِ. چیزی که همیشه تو فکرمِ اینِ که تقصیر همین آقا بود که نتونستم مدرک لیسانس‌ام رو بگیرم و به همین دلیل که نتونستم مدرک‌ام رو بگیرم، توی هم‌چین مخمصه‌ای افتادم و چون توی این مخمصه افتادم، نتونستم لیسانس‌ا‌م رو بگیرم. تازه آنا هم بعد از دو سال زنده‌گی مشترک، از من جدا شد. ورد زبون‌اش این بود که «من یک بازنده‌ی هفت خط‌‌ام ». معلوم نیست روزای اول، چه افسانه‌هایی از خودم براش حکایت کرده بودم!»

به‌دلیل دانستن زبان آلمانی بود که هیچ‌وقت مدرک نگرفتم! مادربزرگ من از مردم شمالی ایتالیا بود و از کوچکی با من آلمانی بلغور می‌کرد. از همان نخستین سال‌های دانشگاه برای کمک‌خرج به ترجمه‌ی کتاب‌ نشستم. آن زمان‌ها دانستن زبان آلمانی خودش نوعی شغل بود. برای ترجمه‌ی کتاب‌های آلمانی که دیگران نمی‌توانستند بفهمند، بیش‌تر، برای ترجمه از زبان‌های فرانسه و انگلیسی دستمزد می‌دادند. امروز همین وضع درباره­ی کتاب‌های روسی و چینی پیش آمده. من در موقعیتی بودم که یا باید ترجمه می‌کردم یا می‌نشستم مدرک‌ام را می‌گرفتم. ترجمه کردن یعنی چپیدن توی خونه‌ای سرد یا سوزان و دمپایی پوشیدن و یک ‌عالمه چیز یاد گرفتن! برای چی باید تحصیل تو دانشگاه را انتخاب می‌کردم؟!

خیلی اتفاقی در یک دوره‌ی آموزش زبان آلمانی نام‌نویسی کردم. لازم نبود زیاد به خودم زحمت بدم؛ چون خیلی چیزها را بلد بودم. دوره‌ی پروفسور دی سامیس درخشان بود و فضای دانشگاه به قول دانشجوها مثل قلعهی عقاب! چون در قصر کهنه‌ای به سبک باروک بود؛ جایی که پله‌های بزرگ‌اش به سالن مرکزی می‌رسید و از سوی دیگر به آموزشگاه پروفسور دی سامیس منتهی می‌شد. پنجاه سکو داشت و بخشی که محل اشرافی و پُر قمپُرِ استاد بود. برای ورود به آموزشگاه، دمپایی‌پاکردن اجباری بود. در پاگردِ ورودی به‌اندازه‌ی همه دمپایی موجود بود. به هرکس دمپایی نمی‌رسید باید بیرون منتظر خروج یکی می‌شد. یادم می‌آید که همه‌چیز مومیایی بود؛ حتا کتاب‌های داخل قفسه‌ها؛ حتا قیافه‌ی معلمان عهد بوقی که از عهد پارینه‌سنگی به انتظارِ نشستن بر تخت بودند. سالن تدریس بسیار مرتفع بود و به پنجره‌هایی بلند به سبک گوتیک مزین؛ هرچند نفهمیدم پنجره‌های قصری به سبک باروک چگونه می‌تواند شیشه‌های به این سبزی داشته باشد. پروفسور دی سامیس دقیقن سرِ ساعتِ مقرر؛ یعنی ساعت 14 از آموزشگاه خروج می‌فرمود؛ به‌صورتی‌ که یک متر از معلمان سال‌خورده و دو متر از معلمان جوان فاصله داشت. معلمان مُسن‌تر کتاب‌هاشان را زیر بغل زده بودند و معلمان جوان‌تر دستگاه‌های ضبط صوت‌شان را حمل می‌کردند. در اواخر سال‌های پنجاه ضبط صوت‌ها یغور و بزرگ بودند؛ چیزی شبیه اتومبیل رولزرویس! دی سامیس چنان فاصله‌ی ده متری درِ آکادمی تا تالار را طی می‌کرد که این فاصله بیست متر به نظر می‌‌رسید. یک مسیر مستقیم را طی نمی‌کرد. به‌طور قوسی حرکت می‌کرد؛ چنان‌که معلوم نشد مخروطی‌ست یا بیضی شکل. زیر لب تنها چیزی که تکرار می‌کرد این بود:«اینَم از ما! اینَم از ما!» بعد وارد تالار می‌شد و روی یک تخت کنده‌کاری شده جلوس می‌فرمود و درنگی می‌کرد تا با اوراد اسماعیل[4] آغاز کند.

هم‌زمان با تنظیم ضبط صوت‌های حواریون، نور سبزرنگ شیشه‌کاری‌ها چهره‌اش را با آن لبخند بدجنس، مرده‌وار نشان می‌داد. بعد چنین به سخن می‌آمد که: «به‌عکسِ آن‌چه همکار ارجمندمان، جناب پروفسور بوکاردو گفتند…» بگیر و برو تا دوساعت نطق و خطابه. نور سبز نوعی چُرتِ آب‌راهی به من القا می‌کرد. چشم‌های درخشان همکاران استاد نیز مزید بر علت می‌شد. رنج و تحمل آن‌ها هم برای من واضح بود. در خاتمه‌ی آن دو ساعت کش‌دار، زمانی‌ که شاگردان بیرون وزوز راه انداخته بودند، پروفسور دی سامیس درحالی‌که نوارهای ضبط‌‌شده را به عقب می‌برد از سکوی خطابه به زیر می‌آمد و خیلی دموکراتیک خودش را میان جوانان ول می‌داد و بعد همه‌گی باهم دوباره همان دو ساعت نطق را گوش می‌کردیم و پروفسور هر جا نکته‌ای به نظرش می‌رسید به داستان ضبط شده سنجاق می‌کرد. درسی در باب ترجمه‌ی انجیل بود به زبان آلمانیِ لوتریانی[5] و سر جمع ِهمه‌ی حرف‌ها از نظر هم‌کلاسی‌ها چیزی جز بحث شهوت از دیدگاه پارینه‌سنگی و کپک‌زده‌گی نبود. در ماه‌های پایانی سال دوم که دوره‌ها را به‌کندی پی می‌گرفتم، ریسک بزرگی کردم. موضوع پایان‌نامه‌ام را طنز در آثار هاینه[6] انتخاب کردم. تصورم این بود که روند کردار عاشقانه‌ی نافرجام در مقابل بی‌تفاوتیِ عریان، مقوله‌ای آرام‌بخش است. خودم را برای عشق آتی آماده می‌کردم که دی سامیس به اعتراض گفت:

«شما جوونا! شما جوونا دوست دارید خودتون رو به معاصران آویزون کنید.»

با این حرف استاد، دریافتم که شوق گذراندن پایان‌نامه با دی سامیس حسابی در من غروب کرده است. استاد راهنمایم را عوض کردم و پروفسور فریوو را انتخاب کردم که از نامی هم برخوردار بود و مطالعات‌اش در عصر رمانتیک و حواشی آن، دور می‌زد؛ هرچند هم‌درسان من اخطار کرده بودند که به‌هرحال پایان‌نامه باید از زیردست دی سامیس بگذرد و نزدیکی به فریوو زیاد پسندیده نیست. ممکن است دی سامیس بو ببرد و همین مایه‌ی هلاک من شود؛ اما من وانمود کردم که پروفسور فریوو خودش به من پیشنهاد مشاوره داده است و آن دو استاد خودشان باهم طرف‌اند نه با من!

  1. مجردها
  2. نویسنده به آبادی پر آبِ وآل دِ موسّا در اسپانیا(جزیره‌ی مایورکا) اشاره می‌کند. جایی که فردریک شوپن و خانم جرج ساند در آن اقامت داشتند.
  3. اشاره‌ای‌ست به افسانه‌ی گشودن راه خشکی در دریای سرخ توسط حضرت موسی که در کتاب مقدس به آن اشاره شده‌ است.

1.chiamatemi ismaele  ، مراد از اوراد اسماعیل نبی در کتاب مقدس است. از سوی دیگر اشارتی است به آغاز رمانِ بلند موبی دیک اثر هرمان ملویل.

  1. اشاره است به مارتین لوتر (1483-1546)، کشیش متجدد و مترجم انجیل به زبان آلمانی. او یک اصلاح‌طلب و تجدیدنظر‌کننده‌ در مذهب بود. شخصیت مهمی در تاریخ مسیحیت که نهضت اصلاحات(پروتستانیسم) را بنیاد نهاد.
  2. هاینریش هاینه (1795-1856)، نویسنده و شاعر آلمانی که در مرز بین دو سبک رمانتیسم و رئالیسم پرگار می‌زد.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شماره ی صفرم – چشم وچراغ 63”