شعر زمان ما 20 – هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج
فیض شریفی

در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یک‏سو زنید از رخِ مهتاب…
شاید
این از غبارِ راه رسیده
آن سفری همنشینِ گم شده باشد.

 

385,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فیض شریفی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

431

سال چاپ

1402

موضوع

بررسی شعر معاصر فارسی

وزن

500

کتاب شعر زمان ما: هوشنگ ابتهاج تالیف فیض شریفی

گزیده ای از متن کتاب:

 

خويشتن‏نگاری سايه

داستایفسکی می‏گويد: «آری ما توقع داریم که سیر تحول یک نویسنده یا (شاعر) را بدانيم.

جریان پرورش خوی و شخصیت و برداشت او را از زندگی بشناسيم…

شناسایی کوچک‏ترين جزئيات مربوط به او را دست کم نمی‏گیریم… تا این که بتوانیم از کليه‏ی تحولات درونی‏ او که منشأ فعالیت‏های بعدی‏اش چه شده است آگاه شویم. «مخصوصاً باز تکرار می‏کنم:» خطوط ریز، جزئيات کوچک زندگی او را دست کم نگيريد. مجموع همین‏هاست که ماهيت آن شخص را روشن می‏کند و بدون این که به خود زحمت دهید، عمق روح و کل وجود او را در می‏یابید.»

(داستایفسکی، فئودور، م_  فرزانه ۱۹۸۸)

 

سايه:

حقیقت اینه که بچه‏‏ی اول پدر و مادرم، یه پسری بود که تا به دنيا اومد مرد و اگه این اتفاق نيفتاده بود. من بی‏شک به دنیا نيامده بودم… پدر و مادرم هر سه سال، سه سال و نیم یک بار بچه‏‏دار شدن. من متولد ۱۳۰۶ هستم. بعد از من سه تا خواهرهام هستن. اول پروینه که ۱۳۰۹ به دنیا اومده، خواهر بعدیم منصوره ۱۳۱۲ به دنیا اومده، یه خواهر ديگه‏ام که چند سال پیش مرد ۱۳۱۶ متولد شده بود. به هر حال اگه اون بچه مونده بود من بی‏شک نبودم و یکی ديگه چند سال ديگه رو گرفتم. مردن او باعث تولد من شد. بعد همین اتفاق باعث شد که خونواده‏ام خيلی با ترس‏ و لرز منو بزرگ کردن از ترس این که مبادا بمیرم… با هر اتفاق مختصری که واسم می‏افتاد نذر و نیاز می‏کردن؛ یک چيزی بود به نام چل بسم‏الله که به گردنم آویزون می‏کردن و سر کتاب باز می‏کردن و دعا و تعویذ. به هر حال خيلی عزیز دردانه بودم .در طبیعت من از بچگی یک جور قدَری و سرکشی و اطاعت‏ نکردن بود. خیلی هم مردم آزار بودم… یه پسری بود عبدالله که از من کوچک‏‏تر بود. من طنابو از پس گردن و زیر بازوش رد می‏کردم مثل اسب‏ درشکه، یه ترکه هم توی دستم بود. من از او بزرگ‏تر بودم و تندتر می‏دویدم. این بیچاره برای این که من بهش نرسم پر می‏گرفت. گاهی هم اونو قل می‏دادم روی زمين…

من همیشه از بچگی، زورم از دور و بری‏هام بیش‏تر بود… یه همکلاسی داشتيم که خیلی هم یقُر بود. نمی‏دونم سرچی دعوامون شد. دوستم فرهنگ دیوسالار، برای این که ما رو از هم جدا بکنه مثلاً(مثلاً را با عتاب و طعنه می‏گويد)، اومد من رو از پشت گرفت. اون هم مشتو خوابوند تو دماغم. برق از چشم من پرید. من هنوز يادمه… خون راه افتاد. همون جا زدم زیر خنده‏. گفتم: فرهنگ! آخه این رسم کجاست؟ این چه دوستیه؛ تو دست اونو باید می‏گرفتی، چرا منو گرفتی؟ هنوز این‏جا(بینی‏اش را نشان می‏دهد) یه قوزکی داره… دماغ نازنینمو خراب کرد. فرهنگ همیشه کارهاش همین‏طوری‏ بود!

خلاصه تا حدود یازده_ دوازده سالگی همین وضع بود. ضمن این که یک کنجکاوی داشتم برای هرچیز؛ مثلاً خيلی کنجکاو بودم ببینم تلفن و رادیو و ساعت چه جوری کار می‏کنه، پدرم اون موقع که هرکسی رادیو نداشت، رادیو خريده بود یا پدر و مادرم برای این که از شیطنت تابستان من خلاص بشن منو فرستادن پیش یک خانم خياطی به گلدوزی و دمسه‏دوزی… آروم نمی‏گرفتم که! خراطی و منبت‏کاری‏ و مجسمه‏سازی و ویولن زدن و قالب‏گیری و وزنه‏برداری رو هم امتحان کردم. یه دوره می‏خواستم آشپزی بکنم. امر می‏کردم ده تا مرغو سر می‏بریدن و چند نفری می‏نشستیم و خودم هم با اونا مرغو پر می‏کردیم می‏ریختیم تو دیگ و خرابش می‏کردم‏ و می‏ریختم دور. همه‏ی این کار رو کردم. بی‏قرار بودم .

ولی از یازده_ دوازده سالگی‏ نمی‏دونم واقعاً چه اتفاقی افتاد. مثلاً فرض کنید که من تا ساعت دوازده تو گوشه‏ی اتاق نشسته بودم و شروع کرده بودم به کتاب خوندن و بک نفس می‏خوندم. لب دریا می‏رفتیم، همه لخت می‏شدن که شنا کنن. من با کت و شلوار و کراوات می‏نشستم و کتاب می‏خوندم… يادمه یه کتابی بود به نام بوسه‏ی عذرا که یه رمانه، هنوز جلو چشمه، کتاب قطور با قطع رحلی که طرح و نقش‏ داشت. نوشته بود در «پراغ» همون پراگ چاپ شده. من خيلی بچه بودم که این کتابو خوندم. یا یک کتاب عجایب‏المخلوقات خيلی نفیسی داشتيم که نمی‏دونم چی شد …

در خانواده‏ی ما یک مکالمه‏ی خيلی جالبی بود؛ گیلکی حرف زدن علامت صمیمیت بود، فارسی‏ حرف زدن علامت احترام بود و این همیشه رعایت می‏شد. مادرم با پدرم گیلکی حرف می‏زد، پدرم بهش فارسی‏ جواب می‏داد. در تمام مکالمات روزمره این‏طور بود. پدرم که با مادرم فارسی‏ حرف می‏زد با مادر خودش گیلکی حرف می‏زد و مادرش بهش فارسی‏ جواب می‏داد؛ يعنی مادر بزرگم به پسرش به عنوان مرد خونه‏ احترام می‏کرد. از این رو پدرم با مادرم با احترام حرف می‏زد و مادرم با صمیمیت با گیلکی جواب می‏داد. بعد همه‏‏ی خونه‏ با ما فارسی حرف می‏زدن. با ما بچه‏ها… و عجيبه که همین الان اگه دو نفر این دو سه دقیقه گیلکی حرف بزنن، این زبان فاخر فردوسی‏ و سعدی برای من بی‏مزه و وارفته می‏شه من گیلکی حرف نزدم و بیش‏تر هم فارسی شنیدم، ولی این زبان مادری نمی‏دونم چه کار می‏کنه چنین اثری می‏ذاره… بله… در مجموع فضای‏ خونه‏ی ما فضای خوبی بود. حالا یه بار که حوصله داشتم مفصل‏تر حرف می‏زنیم.

یه فضای روشنفکرانه‏ی دمکراتی تو خونه‏‏ی ما بود. من بچه‏ بودم ولی خوب يادمه که مادرم، خاله‏ام، زن دایی‏ام و یک خانوم دیگه که یادم نیست کی بود __ شاید «مش اوستا» خیاط خونواده بود __ چهارتایی نشستن و دارن صحبت می‏کنن؛ حدود ۱۳۱۶ بوده فکر کنم؛ جنگ جهانی دوم شروع نشده بود هنوز. این خانوم‏ها دارن می‏گن، چمبرلن، نخست وزیر انگلیس، که تابستان و زمستان هرجا می‏ره چترش رو همراه داره __ مثل اطلاعاتی‏ که حالا می‏گن فلان هنرپیشه فلام ماشینو سوار می‏شه… در اون فضای بسته‏ای که زن‏ها اصلاً از خونه بیرون نمی‏رفتن، ماهی یک بار می‏رفتن حموم عمومی، اینا از کجا این اطلاعات رو داشتن! __ بله می‏گفتن که چمبرلن، نخست وزیر انگلیس که هرجا می‏ره چترش رو همراه می‏بره، رفته لهستان داره مذاکره می‏کنه، اگه مذاکرات موفق نشه جنگ دنيايي شروع می‏شه که همین‏طور هم شد البته‏… گاهی این خانوم‏ها حرف‏هایی می‏زدن که تا سال‏های سال اون حرف‏ها ذهن منو مشغول‏ کرده بود. يادمه یه روز نشسته بودن و یک معمایی طرح کرده بودن؛ می‏گفتن که یک زنی، شوهرش و پسرش و برادرشو حاکم گرفته‏ و می‏خواد اونهارو محکوم به اعدام کنه. حاکم به این زن گفته‏ که می‏تونی واسه‏ی یه نفر از این سه نفر تقاضای عفو کنی و اونو نجات بدی… خب خانم جان، حالا این زن باید عفو کدومشونو بخواد؟ …

شوهرش، پسرش یا برادرش؟ بعد هم با هم صحبت می‏کردن… این قضیه بیست و چند سال با من بود. می‏دیدم هر جوابی که می‏دن یک جاش غلطه، من تا بیست سال بعد که دیگه حدود سی سال بودم، هر وقت به این معما فکر می‏کردم، می‏موندم که چی بگم تا بالاخره… سال‏ها بعد متوجه شدم که اصلاً طرح سؤال غیر‏انسانیه؛ یعنی شما چه طور می‏تونین انسان را از این بن‏بست بذارين که بیا انتخاب کن؛ این چه حق انتخابيه؟ اصلاً امکان‌پذیر نیست… طرح سؤال فاشیستیه اصلاً…

آه هنگامی که یک انسان

می‏کشد انسان دیگر را

می‏کشد در خويشتن

انسان بودن را

این شعر منه اما حرف فقط من نیست. تو قرآن هم اومده، فاجعه‏ی بشريت اینه اگه نکشی کشته‏ می‏شی و اگه بکشی قاتلی. شوخی هم نداره. همه جای این بازی غلطه والی متأسفانه کار سیاست اینه؛ واسه‏ی همین طبری می‏گفت از سیاست به معنای خوب و بدش بیزارم. راست هم می‏گفت. اصلاً ذات سياست تراژیکه، وقتی رستم رو در مقابل اسفندیار قرار می‏دين نتیجه‏اش چاه شغاده. اما ازش در هم نمی‏شه رفت… بدی کار اینه نمی‏شه بی‏طرف موند… قانون جنگ و جنگله دیگه:

«مَرد چون با مَرد رو در رو شود

مردمی از هر دو سو یک‏سو شود»

فاجعه در اینه که شما انسان رو در مقابل انسان قرار بدین. بحث انسان خوب و انسان بد نیست؛ انسان محق و غیر محق نیست. اصل قضیه اینه که یک انسان در مقابل انسان دیگه قرار می‏گیره .خب چی کار بکنیم، هر طرف رو بگیریم، خراب می‏شه، ولی چه کنیم؟ این، سرنوشت ماست.

بله… توی خونه‏ی ما یک دموکراسی عجیب و غریبی وجود داشت… خونواده‏ی ما از این نظر عجيب و غريب بود. پدرم مذهبی نبود، اما مادرم یک مذهبی خیلی عجيب و غریبی بود ‏حتی موقعی که دیگر پادرد داشت آخر عمری __ طفلک مادرم جوون بود مرد؛ در ۳۸ سالگی‏ مرد __ نشسته نماز می‏خواند. مادرم با خدا یک رابطه‏ی عجيبی داشت… خدا می‏دونه که یه مقدار از دلبری که عرفان ایرانی برای من داره بی‏شک از رابطه‏ی مادرم با خداش شروع شد! مادرم خیلی خدای قشنگی داشت… این همونیه که در ادبیات ما تبدیل به «دوست» شده .دیگه این که تو خونواده‏ی ما حضرت علی شأن و مقام و ارج و قرب عجيبی داشت. اصلاً مهم‏ترین آدم جهان بود. یه استثناء بود…

 

 

 

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شعر زمان ما 20 – هوشنگ ابتهاج”