زندگی پزشکی من

آندره سوبیران

ذبیح الله منصوری

مقدمۀ مترجم

پزشکان ما عادت ندارند که شرح دورۀ تحصیل و کارآموزی خود را بهطوری که برای عموم مردم قابل استفاده باشند بنویسند و فقط مرحوم دکتر اعلم‌الدوله ثقفی شرحی در این خصوص نوشته که جزو آثار آن مرد دانشمند دیده می‌شود، ولی بعضی از پزشکان اروپایی و آمریکایی شرح دورۀ تحصیل و کارآموزی خود را به‌طوری که برای عموم قابل استفاده باشد، نوشته‌اند و می‌نویسند و یکی از آنها دکتر آندره سوبیران فرانسوی است که متولد سال ۱۹۱۰ میلادی می‌باشد و در این تاریخ شصت و سه سال از عمرش می‌گذرد و این پزشک فرانسوی رسالۀ اجتهاد طبی خود را راجع به ابن‌سینا پزشک معروف ایرانی نوشته بود.

به‌طوری که ملاحظه خواهید کرد، دکتر آندره سوبیران در این سرگذشت بدون اینکه وارد مباحث علمی بشود و اسامی و اصطلاحات پزشکی را ذکر نماید خیلی چیزها به ما می‌اموزد و از نظر ادبی هم سرگذشت او بــدون لطف نیست و مترجم در این مقدمه از معرفی آندره سوبیران به تفصیل خودداری می‌نماید و فقط به اختصار می‌گویدد یکی از پزشکان معروف اروپا می‌باشد و تخصص وی در جراحی است. اینک مقدمه را ختم می‌کنیم و متن سرگذشت را به نظر خوانندگان می‌رسانیم.

235,000 تومان

شناسه محصول: 1401122003 دسته: برچسب:

جزئیات کتاب

وزن 850 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

سال چاپ

1401

موضوع

تاریخ

وزن

400

نوبت چاپ

اول

کتاب زندگی پزشکی من نوشتۀ آندره سوبیران به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

مرگی که مانند قانون ریاضی حتمی است

اولین روزی که من برای کارآموزی به بیمارستان رفتم، نه‏فقط آخرین فرد بودم که در موکب استاد قرار می‏گرفتم بلکه تقریباً یک روستایی هم به شمار می‏آمدم.

چون تحصیلات مقدماتی پزشکی را در شهر تولوز کرده بودم و در آن موقع برای اولین بار جهت ادامه تحصیل پزشکی پاریس، پایتخت وطن خود را می‏دیدم.

موکب استاد تشکیل می‏شد از رؤسای کلینیک‏ها که هریک در همان بیمارستان ریاست مستقل یک قسمت را عهده‏دار بودند و بعد از آنها از حیث مرتبه پزشکیاران قرار داشتند و آنگاه دانشجویان ارشد دانشکدۀ پزشکی، اعضای موکب استاد را تشکیل می‏دادند و من در صف آخر بودم و از من کوچک‏تر و بی‏اطلاع‏تر در آن موکب وجود نداشت، اما دو نفر از دانشجویان ارشد که اهل تولوز و همشهری من بودند مرا می‏شناختند و من می‏دانستم که اگر پرسشی از آنها بکنم جواب مرا خواهند داد. با اینکه استاد در تمام مدتی که در بیمارستان بودم حتی یک نظر به مــن نینداخت، من از اینکه جزو موکب استادی چون او هستم نزد خود می‏بالیدم چون تا آن روز هرچه فرا گرفته بودم از کتاب مثل تفاله و خشکیدۀ علوم بود و آن روز برای اولین مرتبه خود را در جوار علم جاندار و زنده می‏دیدم.

استاد، برخلاف تصوری که من در تولوز راجع به قیافه و اندام استادان بزرگ پزشکی پاریس می‏کردم بلند‏قامت و دارای سینه و شانه‏های عریض و صدای رسا و قوی بود، اما قیافه‏ای دلچسب و ریشی کوتاه در زنخ معروف به ریش‏بزی داشت. با اینکه من تحت‏تأثیر اندام و قیافه و صدایش قرار نگرفتم، شکوه علمی او خیلی مرا تحت‏تأثیر قرار داد و از سکوت و احترام کسانی که اطراف استاد بودند حس می‏کردم که او را علامه می‏دانند، در صورتی که بعضی از آنها از حیث بلندی قامت و عرض سینه و شانه‏ها و جاذب بودن قیافه جالب‏توجه به شمار می‏آمدند.

ما همه سفیدپوش بودیم و روپوش سفید استاد فرقی با روپوش من که از همه کوچک‏تر بودم نداشت و بعد از اینکه وارد تالار شدیم من دیدم که چشم تمام بیمارانی که روی تخت‏ها بودند به استاد دوخته شد. شمارۀ بیماران در آن تالار وسیع به قدری زیاد بود که من روز اول نتوانستم بفهمم چند تخت در آن تالار وجود دارد.

می‏دیدم که استاد به تخت‏ها نزدیک می‏شود و با اینکه می‏دانستم مردی مشهور و ثروتمند است با ملایمت با بیمارانی که مورد عمل جراحی قرار گرفته بودند یا اینکه بایستی عمل بشوند صحبت می‏نماید و بدون نفرت دست را روی بدن عرق‏آلود آنها می‏گذارد و من هنوز نیاموخته بودم که در پزشکی، طبیب یا جراح نباید از هیچ‏چیز مریض متنفر بشود. روی یکی از تخت‏ها مردی تقریباً چهل ساله دارای قیافه روشنفکران دراز کشیده بود و دو چیز او بیش از چیزهای دیگرش توجه مرا جلب کرد؛ یکی پریدگی رنگ و دیگری درخشندگی چشم‏ها که بعد فهمیدم آن درخشندگی از تب است.

استاد به آن بیمار نزدیک شد و من هم جزو کسانی که با استاد بودند، به بیمار نزدیک شدم. با اینکه اولین روز بود که وارد بیمارستان می‏شدم از وضع بیمار حس کردم که وی دچار یک مرض مزمن خطرناک است.

وقتی که استاد با آن بیمار شروع به صحبت کرد، متوجه شدم که حدس من صائب بود و آن مرد دچار یک بیماری خطرناک می‏باشد؛چون استاد کنار تخت بیماران دیگر فقط احوال‏پرسی می‏کرد و از کلیات صحبت می‏نمود و احساس می‏شد که کنار تخت بیماران دیگر چون یک کارمند عالی‏مقام است که حوزۀ ریاست خود را در یک مدت کم از نظر می‏گذراند، اما کنار تخت آن بیمار موضوع صحبت استاد تغییر کرد و کلیات را کنار گذاشت و قلب بیمار را به دقت معاینه کرد و بعد گوش خود را روی قلبش نهاد و تو گویی بیم داشت که صدای تپش قلب بیمار را از گوشی طبی به‏خوبی نشنیده باشد و پس از اینکه سر را از سینۀ بیمار برداشت به مریض تبسم کرد و با آن تبسم به او فهمانید که نباید از درمان خود ناامید باشد.

بعد استاد خطاب به اطرافیان گفت: آیا نتیجۀ معاینۀ خون او به دست آمد؟

یکی از اطرافیان ورقه‏ای را از جیب روپوش سفید خود بیرون آورد و به دست استاد داد. استاد نظری بر کاغذ انداخت و با لحن کسی که یک مژدۀ بزرگ می‏دهد با صدای بلند که در آن تالار همه یا اکثر بیماران شنیدند خطاب به مریض گفت: به شما می‏گویم که نه‏فقط نباید ناامید بشوید، بلکه بایستی امیدواری کامل داشته باشید و گرچه استروپ توکوک[1] دارید ولی استروپ توکوک شما همولی تیک نیست. آیا می‏فهمید چه می‏گویم؟ همولی تیک نیست و شمـا معالجه خواهید شد و نتیجۀ معاینۀ خون خود را خودتان بخوانید.

استاد کاغذ را به دست بیمار داد و من مشاهده کردم که مریض بعد از خواندن آن بسیار خوشحال شد و استاد گفت: آیا می‏فهمید که معنای اینکه همولی تیک نیست چه می‏باشد؟

بیمار گفت: نه آقای پروفسور.

استاد اظهار کرد: معنایش این است که خون شما را فاسد نمی‏کند و چون میکروب نمی‏تواند خون شما را فاسد کند معالجه خواهید شد و گرچه مداوای شما قدری طول می‏کشد اما به‏طور حتم معالجه می شوید و سلامتی را باز می یابید.

بیمار طوری از وعده استاد خوشوقت شد که نمی‏توانست حرف بزند و زبانش هنگام تشکر به لکنت افتاده بود و استاد بار دیگر آن بیمار را که دارای تخت شماره ۱۴ بود مطمئن کرد که معالجه می‏شود و از تخت او دور شد. بعد از اینکه دیدار بیماران آن تالار به اتمام رسید و استاد از آن تالار خارج گردید، یکی از پزشکیاران پرسید: راجع به بیمار شماره ۱۴ چه دستور می دهید؟

استاد جواب داد: هرچه می‏خواهید بکنید و فقط او را ترک ننمایید تا اینکه حس بکند که به او دارو می‏دهید؛ چون اگر ببیند که شما به او دارو نمی‏دهید خواهد فهمید که معالجه نخواهد شد و به‏‏طوری‏که فهمیدید مردی است باهوش و با مراجعه به کتاب لغت طبی دریافته که بیماری او آندوکاردیت[2] است و متوجه شده که بیماری‏اش درمان ندارد.

پزشکیار پرسید: تا چه موقع زنده است؟

استاد جواب داد: حداکثر تا دو ماه دیگر.

من تصور کردم که عوضی شینده‏ام زیرا استاد چند بار با لحن قاطع به مریض شماره ۱۴ گفت چون بیماری او همولی تیک نیست معالجه خواهد شد. این بود که از یکی از همشهری‏ها پرسیدم: استاد چه می‏گوید؟

او جواب داد که راجع به بیماری آندوکاردیت _ اوسلر صحبت می‏کند.

گفتم مگر استاد به بیمار نگفت که چون این بیماری همولی تیک نیست او درمان خواهد شد؟

همشهری‏ام جواب داد: این را گفت که او را ناامید نکرده باشد و بیماری آندوکاردیت، به‏خصوص وقتی همولی تیک نباشد کشنده است و این مرد محکوم به مرگ می‏باشد و مرگ او مثل یک قانون ریاضی حتمی است، ولی من نمی‏توانستم قبول کنم که مرگ آن مرد مانند یک قانون ریاضی حتمی باشد و فکر می‏کردم که اگر آن استاد بزرگ نتواند یک بیمار سخت را از مرگ نجات بدهد چه فرقی با من که هنوز قادر نیستم بیماری را که مبتلا به گریپ است با بیماری که مبتلا به خناق است تمیز بدهم دارد.

من فکر می‏کردم که می‏توان بیمار شماره ۱۴ را معالجه کرد، اما استاد نمی‏خواهد او را درمان کند و بعد از اینکه دانستم که همشهری من نیز او را محکوم به مرگ می‏داند دریافتم تمام کسانی که پیرامون استاد هستند، آن مرد را محکوم به مرگ می‏دانند و از بی‏اعتنایی آنها نسبت به مرگ آن مرد حیرت کردم. من بیمار شماره ۱۴ را چون غریقی می‏دیدم که وسط رودخانه دست‏وپا می‏زند و کمک می‏خواهد و استاد و اطرافیانش را چون تماشاچیانی می‏دیدم که در دو ساحل رودخانه‏ایستاده‏اند و غرق شدن آن مرد بدبخت را می‏بینند و کوچک‏ترین اقدام برای نجاتش ن می‏کنند و حتی داد نمی‏زنند که دیگران که دور از ساحل رودخانه هستند صدایشان را بشنوند و برای نجات غریق اقدام نمایند. استاد راجع به بیماری مریض شماره ۱۴ با اطرافیان صحبت می‏کرد و یک سلسله کلمات اختصاصی از دهانش خارج می‏شد که من چیزی از آنها نمی‏فهمیدم، جز اینکه مربوط به بیماری آندوکاردیت بود و می‏دیدم که بعضی گفتۀ استاد را یادداشت می‏کنند و همشهری من گفت: استاد می‏گوید در این بیماری از قسمت حفرۀ عضلات قلب چیزهایی چون گیاهان به وجود می‏آید و قلب خیلی ضخیم می‏شود. بعد شنیدم که استاد گفت: در موقع کالبدشکافی دقت کنید که ‏آیا آنچه گفتم به وجود آمده یا نه!

معلوم شد که استاد طوری مرگ بیمار را قطعی می‏داند که کالبدشکافی جسدش را بیش‏بینی می‏نماید.

آن روز وقتی از بیمارستان خارج شدم و وارد خیابان گردیدم تا اینکه به خانۀ خود واقع در کوی دانشگاه بروم به خود گفتم که استاد یک جنایتکار است و اطرافیان او هم شریک جنایت وی می‏باشند. به خود گفتم: چگونه ممکن است که استاد نتواند آن مرد را آن هم پس از اینکه آن‏گونه وی را امیدوار کرد درمان کند! اگر بیمار شماره ۱۴ فقط یک در هزار شانس معالجه را داشت، استاد مکلف بود که او را درمان نماید و اگر یک در ده‏هزار شانس مداوا داشت باز استاد بایستی برای معالجۀ آن مرد اقدام کند. چگونه می توان پذیرفت که تقریباً یک قرن بعد از پاستور در کشوری مثل فرانسه استادی که برای مراجعه به او از آن طرف دنیا به پاریس می‏آیند و نوبت می‏گیرند برای معالجۀ یک بیمار فرانسوی که هموطن اوست اقدام نکند، ولو شانس درمان بیمار یک در یکصدهزار باشد. بدون اینکه برای خوردن غذا به رستوران کوی دانشگاه بروم به منزل رفتم و کتاب لغت‏نامۀ پزشکی را گشودم و کلمۀ ‏اندوکاردیت را پیدا کردم و قبل از اینکه متن را بخوانم چشم من به شکل یک قلب رنگین افتاد که آن را از وسط نصف کرده بودند و دیدم که از یک قسمت از عضلات قلب به‏خصوص در حفره‏ها چیزهایی چون گیاه، اما خاکستری‏رنگ روییده و دو قسمت قلب به رنگ زرد و قرمز جگری است.

[1]. استروپ توکوک جانوران ذره‌بینی است به شكل دانه‌های زنجیر و جزو میکروب‌های موذی بدن انسان می‌باشد و در زخم‌ها و بیماری سل وضع مزاج را وخیم می‌نماید و خوشبختانه ‌امروز که خوانندگان این سرگذشت را مطالعه می‌کنند، وسیلۀ دفع این میکروب موذی موجود است. مترجم

[2]. آندوکاردیت عبارت است از فساد عضلات حفره‌های قلب و یک نوع از آندوکاردیت که نوع استروپ‌توکوکی می‌باشد تا این اواخر غیرقابل علاج بود و این نوع را به اسم «آندوکاردیت اوسلر» می‌خوانند؛ زیرا «سر ویلیام اوسلر»، پزشک کانادایی که در سال ۱۸۴۹ میلادی متولد شد و در سال ۱۹۱۹ زندگی را بدرود گفت آن را کشف کرد. (نقل از دایرهݑ‌المعارف طبی اکسفورد، چاپ انگلستان). مترجم

انتشارات نگاه

کتاب زندگی پزشکی من نوشتۀ آندره سوبیران به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی پزشکی من”