جاده سن جووانی

ایتالو کالوینو

فرزام پروا

ایتالو کالوینو، با آن زبان طناز، پرتنوع و گوناگونش، این بار در کتاب جاده سن جووانی با قلمی سحر انگیز به مرور خاطراتش می پردازد: از روانکاوی روابطش با پدر و مادر در کودکی، از وسواس مادام العمرش در مورد سینما، از خاطره نبردهای پارتیزانی، تا خاطره خالی کردن سطل زباله در میان سالگی! این اثر که برای نخستین بار به زبان فارسی در می آید به قول نشریه آبزرور: «کتابی است مالامال از نثر زیبا و هنرمندانه کالوینو، مشحون از طنز زیرپوستی و پرسش گری مدام او از نویسندگی و خاطرات خودش.»

65,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ایتالو کالوینو, فرزام پروا

نوبت چاپ

اول

شابک

978-622-267-074-0

تعداد صفحه

141

سال چاپ

1399

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

گزیده ای از متن کتاب

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

جادّه سن جُووانّی

توصیفی عمومی از جهان و تاریخ بایستی اول از همه وضعیتی را به حساب بیاورد که خانه ما در آن واقع شده بود، در جایی که یک موقعی به آن «فرنچ پوینت» می‌گفتند، در آخرین شیبهای پای تپه سن پی یترو، جایی که انگار مرز بین دو قاره بود. پایین، درست آن ور دروازه ما و پارکینگمان، شهر با پیاده روها، ویترین مغازه‌ها، پوسترهای سینما و کیوسک‌های روزنامه‌اش قرار داشت، بعدش هم میدان کلمبو که بقدر چند گز پیاده روی دورتر بود، بعد هم کنار ساحل بود؛ بالاتر از همه اینکه فقط کافی بود از در آشپزخانه بیرون بروید که به بئودویی برسید که بیرون خانه جریان داشت (می دانید بئودو چیست؟ خندقی با دیواری بالایش و یک پیاده روی باریک سنگفرشی کنارش، که بطور افقی تپه را می‌برید و آب را به سمت مزارع منحرف می‌کرد) و یک کاره عدل وسط محوطه خارج شهر بودید، و به مسیر قلوه سنگی قاطران، بین دیوارهای خشکه چینی شده و پایه‌های انگور و سبزه بر می‌خوردید. این همان راهی است که پدرم همیشه برای خروج از خانه از آن می‌گذشت، با آن لباسهای شکار اش، و ساق‌های پوشیده‌اش، و شما می‌توانستید صدای تلق تلق گل میخ‌های پوتینش را که روی سنگفرش بغل خندق می‌خورد بشنوید، و صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله برنجی سگش را، و صدای جیر جیر دروازه بزرگ، رو به جاده‌ای که به سن پی یترو ختم می‌شد. پدرم چیزها را طوری می‌دید که انگار از اینجا به بالا بود که دنیا آغاز می‌شد، در حالی که دنیای پایین خانه تنها یک زائده بود، زائده‌ای که گاهی اوقات وقتی کاری بایستی انجام می‌شد ضروری می‌شد، زائده‌ای که در غیر این صورت بیگانه و جزئی بود، زائده‌ای که بایستی با قدمهای بلند از آن گذشت، گویی در حالت گریز، بدون اینکه به چپ و راستت نگاه کنی. اما من موافق نبودم، نظر من کاملاً برعکس بود: آن طور که من دنیا را می‌دیدم، نقشه کره زمین، درست از طرف دیگر خانه‌مان آغاز می‌شد و به سمت پایین می‌رفت، در حالی که هر چیز دیگری فضایی خالی بود، بی هیچ نشانه‌ای، بی هیچ معنایی؛ آن پایین در شهر بود که نشانه‌های آینده را می‌شد خواند، نشانه‌هایی در آن خیابانها، چراغ‌های شبانه که تنها مربوط به خیابانها و چراغهای شهر تک افتاده و کوچک ما نبود، بلکه چراغهای خود شهر بود، روزنه‌ای به تمامی شهرهای ممکن، همانطور که انگار بندرگاهش تمام بندرگاه‌های تمام قاره‌ها بود، و در آن زمان که من به نرده‌های چوبی دور باغمان تکیه کرده بودم، هرچیزی که نظرم را جذب می‌کرد یا حیرانم می‌کرد در دسترسم بود  _  گرچه در مسافتهایی بس بعید و دور  _  هر چیز ضمنی و خفی، مثل دانه‌های درون غلاف، آینده و گذشته، و بندرگاه  _  در حالی که هنوز روی آن نرده‌های چوبی لم داده بودم، و واقعاً مطمئن نیستم که دارم در مورد سن پسرکی صحبت می‌کنم که هیچ وقت از باغ بیرون نرفته بود، یا پسرکی که همه‌اش گل کوچه‌ها بود، چرا که حالا این دو تا سن و سال با هم قاطی شده‌اند، و این سن یک سن است که با سن آن جاها یکی است، که الان دیگر نه جا به حساب می‌آیند و نه هیچ چیز دیگر  _  بندرگاه، داشتم می‌گفتم، شما آن را نمی‌توانستید ببینید، آن پشت سقف‌های خانه‌های بلند میدان ساردی و میدان برسکا قایم شده بود، فقط تکه‌هایی از اسکله و نوک دیرک‌های قایق‌ها را می‌شد از خلال آنها دید؛ و خیابانها هم پوشیده بودند، و من نمی‌توانستم مسیرشان را با محل سقفها تطبیق بدهم، از آن بالا نسبتها و پرسپکتیو همینقدر مبهم بود: آن ور برج ناقوس سن سیرو دیده می‌شد، و بام هرمی تئاترشهر پرنس آمادئوس، این ور برج آهنی کارخانه قدیمی آسانسور که نامش گاتزانو بود دیده می‌شد (حالا که اینها همه از صحنه روزگار محو شده‌اند، نامهایشان روی صفحه سنگینی می‌کند، نام‌هایی غیرقابل تکرار و بی چون و چرا، که منتظر آمرزش‌اند)، شیروانی‌های آن به اصطلاح عمارت پاریسی، گروهی از آپارتمانهای استیجاری که صاحبش پسرعموهای ما بودند، که در آن زمان (دارم الان در مورد اواخر دهه 1920 صحبت می‌کنم) منطقه‌ای خارج از محدوده و بخش دوری از کلان شهر بود که در دره صخره‌ای رود سن فرانسیسکو گیر افتاده بود… فراسوی همه اینها، مانند یک پرده، بخش کندلی یری[1] رودخانه بود- خود آب در پایین توسط خزه‌ها، زنان رختشوی، پس مانده‌های زباله زیر پل رولیو[2] پنهان شده بود – روی یک تپه شیبدار جایی که خانواده‌ام در آن زمان یک خانه شیبدار داشتند، و جایی که محله پرجمعیت و قدیمی پینیا[3] به آن چسبیده بود، که درست مثل استخوان مرده خاکستری و متخلخل بود، با خرت و پرت‌هایی که قیری و سیاه یا زرد بودند، و دسته دسته چمن، و بالایش، در محل منطقه قدیمی سن کوستانتسو، که با زلزله سال 1887 ویران شده بود، یک پارک عمومی وجود داشت که آراسته و کمی سوگوار بود، که پرچین‌ها و داربست نهالهایش تا بالای تپه می‌رسید: تا آنجایی که زمین رقص یک کلوب کارگری روی سکویی سوار شده بود، و ساختمان نیمه ویران و نیمه عریان بیمارستان قدیمی، صومعه قرن هجدهمی مدونا دللا کوستا، که رنگ آبی را به فضا تحمیل می‌کرد. فریادهای مادران، آوازهای دختران یا مستان، برحسب ساعت روز، یا روز هفته، به طرز واضحی در آسمان سکوت می‌آمد و از این شیب‌های کلان شهری کنده می‌شد و در باغ ما می‌ریخت؛ در حالی که از شهر در میان شیروانی‌های قرمز سقفها، صدای درهم و برهم قطارها و چکشها، و نوای ترومپت تنهای حیاط پادگان دسوناتسه[4]، و همهمه آسیاب بستانیو[5]، و  _  در زمان کریسمس  _  موزیک چرخ و فلک نزدیک خط ساحلی را داشت. هر صدایی، هر شکلی، آدم را یاد صدا و شکل دیگر می‌انداخت، چیزهایی که بیشتر از اینکه شنیده و دیده بشوند حس می‌شدند، و غیره و غیره.

مسیر بابای من هم تا خیلی دورها می‌رفت. تنها چیزهایی که در دنیا جلوی چشمش را گرفته بود گیاهان بودند و آنچه به گیاهان ضبط و ربط پیدا می‌کرد، که او می‌توانست نام تمامشان را بلند بلند صدا کند، آن هم با آن لاتین مضحکی که گیاهشناسان استفاده می‌کردند، و بگوید که آنها از کجا آمده‌اند  _  شور و شیدایی تمام زندگی‌اش این بود که گیاهان غریب را مطالعه کند و آنها را به آب و هوای جدید عادت بدهد  _  و همینطور اسامی مشهورشان را بگوید، به زبانهای اسپانیولی و انگلیسی، یا به لهجه محلی ما، البته اگر اصولاً چنین اسامی‌ای داشتند، و در این نامیدن تمام شور و شیدایی‌اش را برای کشف جهانی بی کرانه مصروف کند، و بارها وبارها جسورانه به دورترین و دست نیافتنی‌ترین نقطه شجره نامه یک رستنی سفر کند، و طوری هر شاخه یا برگ یا رگبرگ را باز کند انگار که شیره گیاه برای خودش یک مسیر دریایی است، در آن شبکه‌ای که زمین سبز را می‌پوشاند و تشکیل می‌دهد. و در کاشتن گیاهان  _  چون این یکی دیگر از شیدایی‌هایش بود، یا شاید هم عشق بنیادینش  _  در کشاورزی در ملکمان سن جووانی (او هر روز صبح علی الطلوع از طریق بئودو با سگش به آنجا می‌رفت، که حتی با سرعت او نیم ساعتی طول می‌کشید، آن هم در مسیری که تقریباً تمامش سربالایی بود)، همه‌اش دل آشوبه داشت، ولی این آنقدرها مربوط به این نبود که محصول خوبی از آن چند هکتاری بگیرد که واقعاً دل نگرانش بود، بلکه بیشتر مربوط به این بود که آنچه از دستش بر می‌آید انجام دهد تا وظیفه‌ای که طبیعت به دستان آدمیزاد محول کرده پیش ببرد، تمام آنچه می‌روید را بکارد، خودش را در داستانی که از نسلی به نسلی ادامه می‌یابد واسطه کند، از کاشتن دانه یا بریدن گیاهان به قصد کاشتن گرفته تا قلمه زدن به گل و میوه و گیاه و تکرار مکرر و بی آغاز و بی پایان آن در چپر باریک زمین (حالا قطعه خودش باشد یا کره زمین). اما فقط خش خشی از چمنی که پشت جایی می‌آمد که داشت کار می‌کرد، یک پرپر زدن، یا یک جیرجیر کافی بود تا با چشمان بیرون زده از جایش بپرد و با دیدگان خیره و موهای سیخ ریش کوچکش یک جا خشکش بزند و گوش تیز کند (او صورتی ماسکه داشت، مانند یک جغد، که ناگهان از جایش می‌جهید، شبیه پرندگان شکاری، عقاب یا کرکس)، و یک دفعه، دیگر او دیگر نه کشاورز که چوب بر و شکارچی می‌شد، چرا که عشقش همین بود  _  اولین عشقش، بله اولین، یا شاید آخرین عشق و شیدایی‌اش، آخرین شکل شیدایی یگانه‌اش، دانستن اینکه چطور برود به سمت شکار کردن، از هر راهی به بالا و داخل چیزها برسد، در آن جنگل وحشی، در آن جهان خارج از هیات انسانی، که پیش از آن (و فقط آنجا) آدمی آدمی بود  _  تا شکار کند، تا کمین کند، در شبهای سرد پیش از فلق، در ارتفاعات سرد و بادخیز کولابلا[6] یا کولاآردنته[7]، در انتظار یک طرقه، یک خرگوش (او مانند تمام کشاورزان لیگوریایی یک شکارچی پوست بود، با یک سگ شکاری) یا اینکه صاف برود داخل جنگل، آن را اینچ به اینچ با چوبش بزند، در حالی سگش بوکشان دماغش را به زمین چسبانده است، به دنبال رد پای تمام حیوانات، در هر معبری که در پنجاه سال گذشته روباه‌ها و گورکن‌ها کنده‌اند و تنها او خبر داشت که مسیرشان از کجاست، یا وقتی که بدون اینکه اسلحه‌اش را حمل کند به شکار می‌رفت  _  به بخشهایی و مکانهایی که قارچها بعد از باران از زمین خیس بیرون می‌زنند یا خط سیر حلزونهای خوراکی است، آن جنگل آشنایی که نام گذاری‌اش به زمان ناپلئون باز می‌گشت  _  مونسو مارکو، حمایل سرجوخه، راه توپخانه – و هر پرنده‌ای و هر بویی محمل کافی بود برای اینکه کیلومترها مسافت از جاده اصلی خارج شود، شب‌ها و روزها آبکندهای سمت کوه را با چوبش بزند، در کلبه‌های زمختی برای بلوط‌های خشک شده‌ای بخوابد که با سنگها و شاخه‌ها آماده می‌شد و مردم به آنها کانیچی[8] می‌گفتند، تنها با تفنگش یا با سگش، تا پیه مون، تا فرانسه، بدون اینکه حتی جنگل را ترک کند، مسیر جلوی رو را به زور برای خودش باز کند، آن مسیر پنهانی که تنها خودش از آن خبر داشت و به داخل تمام جنگل‌هایی می‌رفت که آنجا بود، تمام جنگلهای یکی شده در یک جنگل واحد، هر جنگلی در جهان در جنگلی فراتر از تمام جنگلها، هر مکانی در جهان فراتر از تمام مکانها.

می‌بینید که چطور راهمان از هم جدا شد، راه پدرم و راه من. گرچه من تا حدی به او رفته بودم. چون که در مورد اینکه چه چیزی راه است، راه پدرم را جستجو کرده بودم، تازه اگر درنیایم که تکرارش کرده بودم، اما در اعماق یک دیگری دیگر کنده بودم، جهان فرازین (یا جهنم) آدم بودن، آخر بگویید چشمان من در آن مشعلهای نیمه فروزان شب (جایی که سایه یک زن در داخلش ناپدید می‌شد) دنبال چه می‌گشت جز در نیمه باز، تابلوی سینمایی که از جلویش می‌گذشتم، صفحه‌ای که ورق می‌خورد و به دنیایی ختم می‌شد که در آن تمام کلمه‌ها و اشکال به واقعیت می‌پیوستند، حاضر می‌شدند، به عنوان تجربه خودم، نه به عنوان پژواکی از پژواکی از پژواک کس دیگر.

[1]. Condilieri

[2]. Roglio

[3]. Pigna

[4]. De Sonnaz

[5]. Bestagno

[6]. Colla Bella

[7]. Colla Arente

[8]. Cannicci

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

کتاب «جاده سن جووانی» نوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “جاده سن جووانی”