تصور کن

یغما گلرویی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته/ جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته،خوشبخته/ جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست/ جواب هم صدایی ها پلیس ضده شورش نیست/ نه بمب هسته ای داره نه بمب افکن نه خمپاره/ دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمی زاره/ همه آزاده آزادن همه بی درده بی دردن/ تو روزنامه نمی خونی نهنگا خود کشی کردن/ جهانی رو تصور کن بدونه نفرتو باروت/ بدون ظلم خود کامه بدون وحشتو طاغوت/ جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی / لبا لب از گل و بوسه ،پر از تکراره آبادی/ تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه/ اگه با بردنه اسمش گلو پر میشه از سرمه/ تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه است/ تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس/ کسی آقای عالم نیست برابر با همن مردم/ دیگه سهم هر انسانه تنه هر دونه ی گندم / بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا / تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا

175,000 تومان

شناسه محصول: 94288 دسته: , برچسب: , , , , , ,

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

یغما گلرویی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

ششم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

256

سال چاپ

1393

موضوع

بررسی شعر معاصر

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده ای از کتاب تصور کن


تو هرکتابی یه تله س!
فکر خودت باشُ خودت!
این راهِ حلِ مسئله س!
سرت رُ بنداز پایینُ
فقط جلو پاتُ ببین!
کتاب خونه ت رُ طاق بزن،
با یه موبایل، با یه ماشین

در آغاز کتاب تصور کن می خوانی

 

 

            غمِ نان دليل بر هرزه‌گىِ هنر نيست…

                «لوييس بونوئل»

 

  

جان كوچولويى كه به رابين‌هود خيانت كرد…

 

 

 

 

كلاسِ دومِ دبستان بودم. در خيابانِ گيشا ساكن بوديم. در آن سال‌ها گيشا كوتاه‌تر از امروز بود و از نيمه به بعد خاكى مى‌شد. حتا گاهُبى‌گاه عده‌يى براى شكارِ كبك به تپه‌هاى بالاى آن ـ كه امروز برجِ ميلاد از آن سر در آورده ـ مى‌آمدند. ظهرها كه از مدرسه به خانه برمى‌گشتم، در پياده‌روى يكى از چهارراه‌ها، كه آن روزها به كانال شهرت داشت پسرى ـ نوزده، بيست ساله ـ روى چرخ دستىِ كوچكى ذرتِ بوداده يا به زبانِ آن روزهاى ما چسِفيل مى‌فروخت. اين پسرِ چاقُ چله با مو وُ ريشِ حنايىُ چهره‌يى خندان، قهرمانِ آن روزهاى كودكىِ من بود. او در نگاهِ كودكانه‌ام چهره‌يى شبيه به جان‌كوچولو هم‌رزمِ خپلِ داستانِ رابين‌هود داشت. آن روزها ـ و نه امروز ـ فكر مى‌كردم اگر روزى بخواهند فيلمى از اين داستان بسازند بدونِ شك بهترين گزينه براى نقشِ جان‌كوچولو همان جوان چسِ فيل فروشِ كنارِ خيابان خواهد بود! ظهرِ هر روز ـ اگر سكه‌يى در جيب داشتم ـ يك قيفِ كاغذى ذرت بوداده از او مى‌خريدم و با لب‌خندش احساس مى‌كردم اين جان‌كوچولوست كه به من مى‌خندد و كيفور مى‌شدم. ديدار با جان‌كوچولو بهانه‌يى بود تا تحملِ فضاى سردِ دبستان ساده‌تر شود…

نمى‌دانم چندمِ دبستان بودم كه جان‌كوچولو ناپديد شد! ديگر نه از خودش
خبرى بود، نه از چرخ دستى‌اش! بعد از چند روز غصه‌دار شدن رفته رفته به نبودش عادت كردم اما شوقِ ديدنش تا ماه‌ها ـ بل‌كه سال‌ها ـ بعد با من بود.

در دورانى تلخ از كلاسى به كلاسِ ديگر خزيدم، راه‌نمايى را كلاغ‌پر رفتم و دبيرستان را پامرغى… تا كلاسِ سوم دبيرستان كه بعد از آن دو سال محروميت از تحصيل آمدُ دبيرستانِ شبانه آمدُ…

جامعه در آن سال‌ها مى‌رفت كه لب‌ريز شود و ما باور داشتيم كه ـ مانندِ ماجراى رابين‌هود ـ تشت كاخ‌نشينان از بام خواهد افتاد. زمزمه‌ها به همهمه و همهمه‌ها به فرياد بدل مى‌شدند و من هم‌سنُ سالِ آن سال‌هاى جان‌كوچولو بودم. با سرى كه به گفته‌ى هر دوستُ آشنا بوى قرمه‌سبزى مى‌داد! عاشقِ شعرُ داستانُ موسيقىُ هر چه رنگِ آرمانُ آرزو با خود داشت. عاشقِ خواندنِ كتاب‌ها وُ مجلاتى كه بوى اعتراض مى‌دادندُ سركشى! عاشقِ ترانه‌هايى كه بر كاست‌هاى غيرِدولتى دست به دست مى‌شدند! تمامِ اين عشق‌ها دست به دستِ هم داد تا كارم كشيده شود به همان جايى كه به قولِ معروف عرب نِى انداخت و در آن‌جا بود كه جان‌كوچولوى گم‌شده‌ام را يافتم، در هياتى تازه وَ بافه‌ى سيمى در دست كه از پىِ گروهُ دسته‌يى كه چيزى از آن نمى‌دانستم مرا مى‌كوبيد ـ پندارى قالىِ كهنه‌يى را غبار بگيرند ـ ولى من بيشترين درد را نه در كفِ دستُ پا كه در دلِ خود داشتم! نمى‌دانستم چه كنم با تصويرِ شكسته‌ى قهرمانِ دورانِ كودكى‌اِم! جان كوچولويى كه به جاى ذرت، زخم مى‌فروخت! جان‌كوچولويى كه دستِ روزگار به كارِ تمشيت‌اش كشانده بود! جان‌كوچولويى كه با پرنس‌جان و وزيرش هيس هم‌دست شده بود و مثلِ داروغهى ظالم، پدرتاك و مردمِ ناتينگهامُ مبارزانِ جنگلِ شروود را آزار مى‌داد! جان‌كوچولويى كه به رابين‌هود خيانت كرده بود!

*     *     *

حالا سال‌ها از آن روزگار گذشته است. ماجراى آن پسركِ ذرت‌فروش به من آموخت كه از هيچ‌كس براى خود بُت نسازم! البته اتفاقاتِ ديگرى هم در اين باور موثر بودند. انگشت‌شمار بودند شاعرانى مانندِ شاملوى بزرگ كه زنده‌گىُ شعرشان از
هم قابلِ تفكيك نباشد. نويسنده‌گانُ شاعرانِ بسيارى كه غولى پنداشته بودمشان با نخستين ديدار چهره‌ى حقيقىِ خود را به من شناساندند. يك‌بار در ضيافتى در شيراز درِ اتاقى را گشودم و شاعرى ـ كه مى‌ستودمش ـ را گرمِ كام گرفتن از بافور ديدمُ تمامِ باورم در هم ريخت!نويسنده‌يى بزرگ و موسپيد كرده را ديدم كه بعد از نوشتنِ آثارى عصيانى به كافى‌شاپ‌هاى امروزى مى‌خزيد و با دخترانِ نوبالغ راندوو مى‌گذاشت آن هم در روزگارى كه هر كلامِ او مى‌توانست به پرچمى بدل شود! نويسنده‌گان و شاعرانِ بسيارى را ديدم كه تنها وقتِ سرودن يا نوشتن شاعرُ نويسنده بودند و بعد از آن مى‌شدند ـ به قولِ فروغ ـ يك آدمِ حريصِ شكموى ظالمِ تنگ‌فكرِ بدبختِ حسودِ فقير! از بسيارى ـ حتا بسيارى از بزرگان ـ شنيده‌ييم كه شيوه‌ى زنده‌گىِ يك هنرمند ربطى به قضاوت در موردِ آثارش ندارد… پس چرا هيتلر را به عنوانِ نقاش و نرون را به عنوانِ نوازنده نمى‌شناسيم؟! مرگِ لوركا در نگاهى كه ما به شعرش داريم بى‌تأثير است؟ مى‌شود شعرهاى معترضِ ميرزاده‌عشقى را بدونِ در نظر گرفتنِ گلوله‌يى كه در سينه‌اش نشست و شعرهاى طاهره‌قرة‌العين را بدونِ مرگِ دهشت‌ناكش قضاوت كرد؟ آيا دانستنِ اين كه مثلا حافظ زنش را كتك مى‌زده تأثيرى در نگاهِ ما به غزل‌هايش نخواهد داشت؟ هنرمند در روزگارِ ما ـ برخلافِ هنرمندانِ قرونِ گذشته كه تنها با آثارشان سنجيده مى‌شدند ـ در خانه‌يى شيشه‌يى زنده‌گى مى‌كند. نمى‌تواند آن‌چه هست را كتمان كند. نه مگر وقتى گونترگراس اعتراف كرد كه سال‌ها قبل عضوِ ارتشِ نازى بوده و تمامِ اين سال‌ها آن را پنهان مى‌كرده، خيلِ عظيمى از علاقه‌مندانش در طومارى خواستارِ پس گرفتنِ جايزه‌ى نوبل از او شدند؟ اين همه نشان مى‌دهد كه در جهانِ امروز هوادار به هر چه هنرمندِ موردِ علاقه‌اش بگويد و انجام دهد ايمان ندارد و حتا گاهى ـ بنا بر علاقه‌اش ـ سعى مى‌كند هنرمند را به غلتيدن در كج‌راهه‌ها هشدار دهد و او را به خود بياورد و اين موهبتِ بزرگى‌ست. فصلِ نقاب‌ها به سر آمده است. آن‌كه در زمانه‌ى ما قلم به دست مى‌گيرد اگر در زنده‌گى از آن‌چه به قلم آورده قصور كند دستش رو مى‌شود. ديگر نمى‌شود در نوشته چيزى بود و در زنده‌گى چيزى ديگر!
ديگر نمى‌شود هم به ميخ كوبيد و هم به نعل! ديگر شاعر و نويسنده بودن يك شغلِ تمام‌وقت است نه پاره‌وقت و تنها هنگامِ آفرينشسِ اثر!

*     *     *

ترانه مى‌تواند يكى از بزرگترين نقش‌ها را در تحولاتِ اجتماعى جغرافيايش بازى كند. برخلافِ دوستانِ هم‌ترانه‌يى كه از گرايشِ غيرِ قابلِ انكارِ جوانان به ترانه‌سرايى نگرانند، اين اتفاق را به نفعِ پيش‌رفتِ ترانه مى‌دانم. هجومِ جوانان به سمتِ ترانه گواهِ اين است كه ترانه‌سرايى در سرزمينِ ما ـ با وجودِ گذار از سكوتى بيستُ چند ساله ـ توانسته با نسلِ جوان ارتباط برقرار كند. در چنين فضايى‌ست كه تجربياتِ تازه سر مى‌زنندُ ترانه را به تولدى دوباره و در هيئتى تازه مى‌رسانند. كثرتِ ترانه‌سرا بدونِ شك سبب خواهد شد نهالِ ترانه مجالِ باليدن و قد كشيدن بيابد و به گُل نشستن…

*     *     *

اميد كه روزى ترانه‌هاى اين مجموعه مجالُ رخصتِ اجرا بيابند و از اثرى نوشتارى به اثرى شنيدارى بدل شوند. هر چند تحققِ چنين اميدى در شرايطِ كنونى و با وضعيتِ پيش آمده ـ يا پيش آورده شده‌ى ـ امروزِ موسيقى غيرممكن به نظر مى‌رسد و بعيد…  اما بالاگرفتنِ تبِ ترانه‌هاى بى‌هويت و مصرفى باعثِ توقفِ رودِ ترانه‌ى متعهد نخواهد شد.

اين سيل از سدِ انكارُ ناديده گرفته شدن هم خواهد گذشت و به زيباترينُ جانانه‌ترين شكل جلوه خواهد كرد!

من به اين اتفاق ايمان دارم!

            يغماگلرويى

                امردادِ  85

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تصور کن”