آهو یک داستان عاشقانه

هادی غلام‌دوست

شبی در ساحل دریایی بودم. آسمان صاف و ماه کامل بود. ناگهان دیدم مناره‌‏ای از آب بیرون ‏آمد، دوباره در آب فرو ‏رفت و موج‌‏های بلندی بر‏خاست. سپس، آب آرام ‏شد. کمی بعد در جایی دیگر، باز آن مناره از آب بیرون آمد و اندکی بعد زیر آب فرو ‏رفت. تعجب کردم. چون‏که بادی نمی‏‌وزید و وقت توفانی شدن دریا هم نبود. از صیادان پرسیدم، گفتند ماهی‏‌ای است، ماهتاب را بیند و شادی کند. … حالا برای من تو همان مهتابی، من همان ماهی، زندگی نیز همان دریا.

 

185,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هادی غلام دوست

تعداد صفحه

209

موضوع

رمان ایرانی

سال چاپ

1402

جنس کاغذ

بالک (سبک)

نوبت چاپ

اول

کتاب “آهو یک داستان عاشقانه”  نوشتۀ هادی غلام‏دوست

گزیده ای از متن کتاب:

 

1

_ تو همۀ شور و اشتیاق منی، همۀ هستی من، ماه‌منظر!

_ آه مهر‌علی، مهرعلی!

صدای نرم و مخملیِ توأم با اضطراب ماه‌‌منظرْ بی‌تاب‌ترش می‌کرد.

ماه‌منظر با همۀ دلشوره‌‌ای که داشت خویشتن‌دار و آرام گفت:

_ آرام باش مهر‌علی!

او سعی داشت آشوب درونش را بروز ندهد و به هر شکل ممکن، اسب وحشی پریشان درونش را مهمیز زَنَد و این حسِ ناشناخته را به‌نوعی مهار کند _ حتی با بیان کردن چنین جمله‌های امیدبخشی _ ولی با همۀ اینها، توفانِ ‌دلواپسی مثل خوره به جانش افتاده بود و درختِ جانش را می‌آشفت و پیوسته می‌آزاردش و آنی آسوده‌اش نمی‌گذاشت.

آن دو کنار چشمه پای درخت سنجدِ بلندِ پیری نشسته بودند. ماه از بالا تماشای‌شان می‌کرد. آسمان نقره‌گون بود و زیبا و مهتابی. همه‌چیز می‌درخشید، حتی در چشمان دلواپسِ زیبای ماه‌منظر.

مهر‌علی لحظه‌ای در چشمان سیاه یار درنگ کرد؛ موج‌های دلواپسی پی‌درپی می‌آمدند و از پیالۀ چشمان آهویی لب قلبش لرزید. چشم از چشمان پریشان برگرفت، سر خم کرد و به آب روانِ چشمۀ پای درخت سنجد خیره شد. آب چون گیسوی بلندِ بافتۀ تابه‌کمررسیدۀ ماه‌منظر پیچ‌و‌تاب می‌خورد و پیش می‌رفت و زیر نور ماه چون فلس ماهی می‌درخشید.

_ ای کاش دو ماهی بودیم و دوش‌به‌دوش‌هم از رودخانه به دریا رهسپار می‌شدیم. دوش‌به‌دوش‌هم ماه‌منظر!

_ آه مهرعلی، مهرعلی!

_ دریا! دریا! دریا!

_ هیچ‌گاه دریا را دیده‌ای مهر‌علی؟

_ نه، هرگز، ولی داستان‌های فراوانی از دریا و ماهی‌ها شنیده‌ام.

_ چه داستان‌هایی؟

_ یادم هست، هنوز نوجوانی بیش نبودم. شبی غمگین گوشه‌ای نشسته و در خود فرو رفته بودم. پدر (تو نگو حواسش به من هست) صدایم کرد و گفت: «چرا پکری؟ چه شده؟» خاموش ماندم و هیچ نگفتم. پدر گفت: «ببین پسرم، زندگی برای شادی کردن است نه غصه خوردن» و از قول پدرش برایم قصه‌ای تعریف کرد. قصه‌ای که پدرش نیز از پدرِ خودش شنیده بود. من به‌قدری از آن قصه خوشم آمد که همه‌اش را کلمه‌به‌کلمه به خاطر سپردم.

_ چه قصه‌ای؟

_ بازرگانی حکایت می‌کرد:

شبی در ساحل دریایی بودم. آسمان صاف و ماه کامل بود. ناگهان دیدم مناره‌ای از آب بیرون ‌آمد، دوباره در آب فرو ‌رفت و موج‌های بلندی بر‌خاست. سپس، آب آرام ‌شد. کمی بعد در جایی دیگر، باز آن مناره از آب بیرون آمد و اندکی بعد زیر آب فرو ‌رفت. تعجب کردم. چون‌که بادی نمی‌وزید و وقت توفانی شدن دریا هم نبود. از صیادان پرسیدم، گفتند ماهی‌ای است، ماهتاب را بیند و شادی کند.

 

ماه‌منظر لبخندی زد.

_ می‌دانی ماه‌منظر، همیشه آرزو داشتم جای آن ماهی باشم، در آن دریا، زیر آن مهتاب. و سرخوش با زیبایی‌های زندگی بازی کنم و شادی. (و بعد با مکثی طولانی گفت:) حالا برای من تو همان مهتابی، من همان ماهی، زندگی نیز همان دریا.

ماه‌منظر که نگاهش می‌کرد سرش را خم کرد و به اندیشه فرو رفت و بعد از مکثی گفت:

_ می‌گویند بی‌محابا نمی‌شود به دلِ دریا زد.

_ همینش زیباست.

_ اگر این آتشی که در قلب توست شعله برکشد و تاروپودت را به آتش بکشانَد و خاکسترت کند چه؟

_ باکی نیست! من به این درد خرسندم ماه‌منظر از چه می‌ترسی؟

ماه‌منظر به فکر فرو رفت و با حسرت به دوران کودکی و نوجوانی‌اش اندیشید. نمی‌خواست یارش هیچ‌گونه آسیبی ببیند، حتی خاری به پایش فرو برود.

_ آه ای دلشوره! دلشوره! چرا لحظه‌ای رهایم نمی‌کنی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دل به دریا نمی‌زنی دل؟ این چه حسِ غریبی است که مدام با توست و لحظه‌ای رهایت نمی‌کند؟ امانت را بریده، یقه‌ات را مثل کنه چسبیده است و ول نمی‌کند؟

مدتی بود سردیِ حسی ناشناخته همۀ ذهن و وجود ماه‌منظر را تسخیر کرده بود. او حتی جرئت نمی‌کرد ‌جایی آشوب درونش را بروز بدهد؛ حس بدی که هر وقت سراغش می‌آمد رعشه به اندامش می‌انداخت، تَنَش یک‌باره یخ می‌زد، رنگش می‌پرید و زرد می‌شد، ضربان قلبش بی‌اختیار و پُتک‌وار بر تختِ‌سینه‌اش می‌کوفت، و اضطراب تماماً او را زیر سیطرۀ قدرت خود می‌گرفت. اما بااین‌همه‌، ماه‌منظر تا اینجای کار تاب آورده بود. تاب! تنها چارۀ راه!

مهرعلی یک‌پارچه آتش بود و پُر از شور و شوق و اشتیاق، ولی ماه‌منظر همیشه سعی داشت آبی بر آن آتش باشد. اما مگر مهرعلی آرام می‌گرفت؟! مگر می‌توانست آرام بگیرد این آتش سرکش؟! آتشی که شعله‌هایش شادمانه هوا را بو می

مهرعلی اکنون کاملاً دریافته بود که چشم و زبان یار یکی نیست. چشم ماه‌منظر (سرخود و بی‌اختیار) اضطراب و رازهای درونش را آشکار می‌کرد و زبان بی‌جهت خود را چون پرنده‌ای به در و دیوارِ قفس می‌کوبید و فریب می‌داد تا شاید از مهلکه جان به در بَرَد و رازی افشا نکند. آری، ماه‌منظر سعی می‌کرد به هر نحو ممکن چشم و زبان خود را مهار کند تا شاید این‌گونه گردویی بر گنبدی بنشاند و به‌شکلی محبوب ناآرام را رام کند و او را هر طور شده از این راهِ پُرپیچ‌وخمِ پُرسنگلاخ به سلامت بگذرانَد. اما ناممکن بود گردو‌یی روی گنبدی قرار گیرد و رازش آشکار نشود، چراکه چشم و زبان ماه‌منظر به فرمان او نبودند و ناخواسته راز درونش را افشا می‌کردند. مهرعلی همۀ اینها را به‌خوبی درمی‌یافت. اندوه و تشویش را در چشمان مضطرب یار و لرزش خفیف لبان او را در هر کلامی که به زبان می‌آورد، به‌خوبی می‌دید.

_ چه شده آهوی چشم‌زیبای من؟

_ آهو! چه اسم قشنگی!

_ به تو نگفتم؟ نگفتم چه خوابی دیدم؟ خواب دیدم در پی شکار آهویی بودم. آهو مرا دنبال خود کشاند و کشاند و برد به راهی که خودش می‌خواست. من هم دنبالش کردم. وقتی دیگر چیزی نمانده بود دستم به او برسد ناگهان به شکل ماه‌‌دُختی زیبا درآمد و پری‌وار به آسمان رفت و من ماندم معطل. من ماندم دست خالی. نمی‌دانی چه چشم‌های قشنگی داشت آن آهو‍. مثل چشم‌های تو زیبا و مهربان. می‌خواهم از این به بعد تو را آهو صدا کنم، آهو.

_ آهو؟

_ آره آهو. تو مثل آهو قشنگی، و پاک و معصوم و بی‌گناه.

ماه‌منظر نگاهش می‌کرد و حرفی نمی‌زد. چشمانش‌ پُر از اشک بود. دلشوره رهایش نمی‌کرد.

_ به مادر گفتم اسم تو را بگذارد آهو. همیشه در خانه آهو صدایت کند. همان‌طوری که وقتی عروس به خانۀ بخت می‌رود، خانوادۀ شوهر نام جدیدی بر عروسشان می‌گذارند و اهل خانه تا آخر عمر با همان اسم صدایش می‌کنند. به مادر گفتم وقتی تو به خانۀ ما پا گذاشتی نامت را آهو بگذارد، آهو، ماه‌منظر.

مهرعلی کمی فکر کرد و بعد گفت:

_ خنده‌های پای آن درخت بادام یادت هست؟ همیشه از خنده‌هایت خوشم می‌آمد.

 

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “آهو یک داستان عاشقانه”  نوشتۀ هادی غلام‏دوست

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آهو یک داستان عاشقانه”